برادران کارامازوف
برادران کارامازوف دارند کمکم روی خوششان را نشان میدهند. من هم که خسته از سرگردانی میان این برادران و پدر دیوانهشان نزدیک بود رهایشان کنم، حالا محکم چسبیدهام به کتاب و ناباورانه هی این سطرها را بالا پایین میکنم. هادی دارد فیلم تظاهرات افغانها را میبیند. زن و مرد ریختهاند در خیابان و فریادزنان شعار میدهند، آشوبند و خشمگین. بیترس و ملاحظه، طالب سلاح به دست را عقب میزنند و میروند. هادی میپرسد اگر آنجا بودم میرفتم یا میماندم. نمیدانم! شاید میرفتم تظاهرات، شاید لب مرز همسایه، شاید پنجشیر. شاید هم اصلا در خانه میماندم. بخاطر کرونا. راستی چطور است که آنجا بدون ماسک و فاصله کرونا نیست؟! حواسم را جمع میکنم و نگاهم را محکم میدوزم به کلمههای کتاب. صدای تیر و تفنگ طالبها حواسم را پرت میکند. این صفحه را دوباره میخوانم. از آنجا که مسیح برای انسانها آزادی میخواهد. مردم فرار میکنند و دوربین فقط صحنههای گنگ و بیسروته میگیرد. چشمم به کلمهها و گوشم به تظاهرات افغانستان است، همراه مسیح از دو هزار سال پیش میروم تا چهل سال دیگر. به زمانی که بچههای این آدمهای از جان گذشته، طلبکار پدر و مادرهاشان بشوند بهخاطر این مشتهای گره کرده و فریادهای از ته قلب. فکر میکنم به احساس شجاعت و والامنشی این والدین و احساس حقارت و بدبختی که شاید چهل سال بعد گریبان فرزندانشان را بگیرد و طلبکار پدر و مادرهای غیورشان کند که چرا نگذاشتند کشورشان امارات شود یا قطر. شاید حسرتشان این شود که چرا به دست مرزبانی از کشور همسایه یا سربازی از قارهای دیگر سپرده نشدهاند برای یک زندگی امن و آرام. نمیدانم، فعلا که سیاستمداران هم از تحلیل اوضاع این روزها عاجزند، چه رسد به من، آن هم برای چهل سال دیگر. شاید هم نسل بعد شکرگذار قدمهای امروز این مردم بشود. قدمهایی که مقدمة رهایی میشوند. مقدمة زندگیای آزاد. فیلم تظاهرات تمام میشود و نمیدانم بعد از آن سر و صدای تیراندازی چه بر سر مردم میآید. کاش نمایشی بود که آخرش آدم به بچهها و حتی خودش بگوید فقط یک قصه بود و دیگر تمام شد، شبیه یک فیلم ترسناک! شبیه یک خواب بد! دوباره میچسبم به کلمات کتاب. این صفحه را از اول میخوانم. از داستان انتخاب مسیح برای مردم و اینکه چطور آدمها آزادی را به نان میفروشند. ناتمام
- ۰۰/۰۶/۲۱
- ۴۸ نمایش