داستانی ست

عشق سعدی نه حدیثی ست که پنهان ماند داستانی ست که بر هر سر بازاری هست

داستانی ست

عشق سعدی نه حدیثی ست که پنهان ماند داستانی ست که بر هر سر بازاری هست

آخرین مطالب

آخیش!

چهارشنبه, ۲۴ شهریور ۱۴۰۰، ۱۱:۳۲ ق.ظ

 به بچة کوچک بدخوراکت که غذا بدهی و او هم خوب بخورد، توی دلت می‌گویی:« آخیش!» و دقیقا قاشق بعدی را که می‌خواهی بدهی دهانش را باز نمی‌کند، قاشق را پس می‌زند، گاهی اصلا میزند زیر بشقاب و حتی ممکن است همان قبلی‌هایی را هم که خورده بالا بیاورد! و تو هزار بار به خودت لعنت می‌فرستی که چرا آن «آخیش» را توی دلت گفتی. گرچه دیگر فایده‌ای ندارد گویا گرفتار یکی از سنت‌های الهی شده‌ای. سنت ضد حال!

من هم چند روز پیش توی دلم گفتم «آخیش!» و فکر کردم جزوِ ژن برترِ مقاوم به کرونا در جهان هستم و همینطور که در عالم خیال با هم‌ژن‌هایم مشغول ساختن دنیای جدید بدون ضعیف‌ها بودم احساس کردم حجم هوای زیر ماسکم کم‌کم داغ شد و داغی‌اش چشم‌هایم را پر کرد. سرم سنگین شد و یک دردی پیچید توی استخوان‌هایم. به قول بابا از همان دردها که آدم خوشش می‌آید. و به این ترتیب شدم مشمول سنت ضد حال. گفتم چه بهتر! و شروع کردم به اولویت بندی برای دیدن فیلم‌ و خواندن کتاب‌ در قرنطینة خانگی. غافل از اینکه سنت‌های الهی همچنان در جریانند. صبح بیشتر خوابیدم اما از همان موقع که چشم باز کردم تلفن‌های احوالپرسی شروع شد تا ظهر. توصیه شد هزار مدل دمنوش بخورم، هزار مدل سوپ بپزم و هزار مدل بخور بدهم. حال هیچکدامش را هم نداشتم. دلم می‌خواست سریع‌تر بروم سراغ قرنطینة فرهنگی‌ام. وسط همین گفتگوها، گوشی به دست، یک ناهار سردستی درست کردم و بد هم نشد. بعد از ناهار بدن‌درد زیاد شد و رفتم که بخوابم. نمیدانم چقدر طول کشید تا خوابم برد و چقدر خوابیدم ولی میدانم در این مدت لیلی بیش از هفتاد و پنج بار رفت و آمد و در زد و سوال پرسید و آخر سر هم دلش برایم تنگ شد. بعد از ظهر دوباره با تلفن شروع شد. خاله هم آمد و برایمان بلدرچین و انبه آورد. ایستاد توی حیاط و ما هم از توی تراس برایش دست تکان دادیم، شبیه جماران! علی میکسر را آورد که برای خودش شیر انبه درست کند. من هم رفتم سراغ بلدرچین‌ها. با این بدن ظریف و پاهای کشیده شبیه پری دریایی بودند. نمیدانم کی اولین بار به ذهنش رسیده که این فسقلی‌ها را میشود خورد که تازه بعدش فهمیده خوردنشان خاصیت هم دارد. دستم هنوز بند بلدرچین ‌ها بود که بابا آمدند. با آب سیب و آب هویج و عسل. لیلی دوید سر فریز که بستنی بیاورد و هویج بستنی درست کند. علی هم استقبال کرد و پیشنهاد عسل بستنی داد. بعد از نیم ساعتی آشپزخانه با عسل و انبه و بستنی یکی شد و سینک هم پر شد از لیوان و استکان و بستنی‌خوری. درد هم دوباره ‌آمد. علی را فرستادم پی آپدیت کردن گوشی که کار مورد علاقه‌اش است و کاغذ و رنگ و قلمو هم دادم دست لیلی و گفتم تا یک زرافه نکشیده از اتاقش بیرون نیاید. خودم هم کتابم را بغل کردم و دراز کشیدم، اما حالش را نداشتم بخوانمش. چشم‌هایم گرم شد و کمی آرام گرفتم و بی خیال آشپزخانه پیش خودم گفتم :«آخیش!» و فکر کردم که ادامة زخم کاری را ببینم یا بروم سراغ فیلم‌های کلاسیک. نیم‌ساعتی که گذشت لیلی از پشت در گفت چون مریض شده‌ام برایم به قول خودش سوپساید دارد و باید بروم توی اتاقش ببینم. بی‌حال و حوصله و البته با ماسک خودم را کشیدم تا دم اتاق. با دست‌های بالا برده پرید جلویم و فریاد زد:« دادادادامممم!» نمایش وحشتناکی بود. دست‌هایش را تا بازو کامل آبی کاربنی کرده بود و پاهایش یکی راه‌راه سیاه داشت و دیگری قهوه‌ای بود با خطوط رنگی. لباسش هم طرح و نقش جدیدی پیدا کرده بود. شبیه مهمانان مراسم مت‌گالا شده بود. کف اتاق کنار کاغذی که نقاشی یک زرافة کج و کوله رویش داشت، پر بود از لکه‌، چکه و جاپاهای رنگی. باب اسفنجی و پاتریک و اختاپوس هم از روی دیوار به من لبخند میزدند. خدایی بامزه کشیده بودشان.

واکنش من زیاد شرح دادنی نیست. فقط الان دارم بخاطر همة «آخیش»هایی که در عمرم گفته‌ام و خواهم گفت استغفار می‌کنم. نه ژن برتر می‌خواهم و نه قرنطینة فرهنگی. خدایا فقط می‌خواهم بدون درد و دمنوش و بلدرچین و البته بدون سوپساید زندگی کنم.    ناتمام

 

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی