داستانی ست

عشق سعدی نه حدیثی ست که پنهان ماند داستانی ست که بر هر سر بازاری هست

داستانی ست

عشق سعدی نه حدیثی ست که پنهان ماند داستانی ست که بر هر سر بازاری هست

آخرین مطالب

کالیستا

جمعه, ۹ مهر ۱۴۰۰، ۰۱:۴۲ ب.ظ

دلم برای کالیستا تنگ شده. وقتی آمد خانة ما یک جوجة دوماهه بود. زرد خوشرنگ با لپ‌های نارنجی. پرواز هم نمی‌توانست بکند. یکی دو روز اول عصبی و کم‌رو بود. من که کاری به کارش نداشتم اما بچه‌ها از هر طرف نزدیکش می‌شدند خودش را عقب می‌کشید. تا اینکه بعد از یک هفته‌ای کم‌کم از  قفسش بیرون آمد ولی در همان محدودة پارچة زیر قفس با همان طرز مسخرة مخصوص خودش قدم می‌زد. علی هم روزی چند بار اشک توی چشم‌هایش جمع می‌شد که با اینکه تمام سعی‌اش را کرده ولی این پرنده دستی نمی‌شود. من هم که چیزی از دستی کردن حیوانات نمی‌دانستم، فقط مطمئنش می‌کردم که درست می‌شود. اما کالیستا کار خودش را می‌کرد. بعد از چند وقت اخم و تخم، وقتی مطمئن شد ما نمی‌خوریمش قلمرو‌اش را وسیع‌تر کرد. روی مبل و میز، کابینت آشپزخانه و حتی سفرة غذا. پر‌هایش هم که بلندتر شد آهسته‌آهسته پرواز را امتحان کرد. اول مسیرهای کوتاه را می‌پرید، چند باری به در و دیوار و سقف هم خورد اما بالاخره یاد گرفت. حالا دیگر واقعا همه‌جا بود. صبح‌های زود وقتی می‌خواستم از فرصت خواب لیلی و سکوت و آرامش خانه استفاده کنم، تا پایم از اتاق بیرون می‌گذاشتم مثل شاهین پر می‌کشید و می‌آمد روی شانه‌ام. هنوز باد پرزدنش را پشت گردنم حس می‌کنم. سفره را که می انداختم، اولین کسی بود که حاضر می‌شد، برعکس بقیه که باید چند بار صدایشان می‌کردم. و اگر پای تخمه یا بلال وسط بود حضورش کاملا فعال بود. همه‌جا با ما بود، حتی توی دستشویی! صدایش هم همه‌جا بود و البته پرهای ریز و ارزن‌هایش. با صدای سوت مانندش اسم خودش را تکرار می‌کرد. حمام که می‌بردمش با قساوت تمام با آب و کف می‌سابیدمش و نیم ساعت هم می‌گرفتمش زیر سشوار و بعد از هر حمام هم یک ساعتی کم محلی می‌کرد ولی دوباره می‌آمد. خلاصه بود، همه‌جا، همه‌جور. علی هم هنوز می‌نالید که دستی نشده چون طبق فیلمی که از دستی کردن عروس هلندی دیده بود پرندة دستی باید حرف گوش می‌داد ولی کالیستا کار خودش را می‌کرد. تا اینکه دیگر حضورش زیادی فعال شد. جلد کتاب‌ها را می‌جوید، پاک‌کن علی را می‌خورد و کم مانده بود دانه‌های ذرت را از لای دندان‌های لیلی بیرون بکشد. دیگر برای علی عادی شده بود و حجم کثیف‌کاری‌اش برای من غیر قابل کنترل. دلم هم برایش می‌سوخت، احساس می‌کردم جفت می‌خواهد و ما هم اصلا شرایط عروس آوردن نداشتیم، آن هم از نوع هلندی‌اش! پس از بحث و مشورت فراوان تصمیم به فروشش گرفتیم. خوشبختانه صاحب جدید آشنا بود و دیدارهایمان ادامه داشت. آنجا را هم خانة خودش کرد و برای خودش جولان داد تا اینکه یکباره خبر رسید به طرز مشکوکی لای در مانده و از دنیا رفته است. دلم سوخت اما خوشحال شدم که از زندگی تنهایی و قفسی نجات پیدا کرد. برای من خیلی وقت‌ها مرگ بهترین گزینه است. حالا بعد از مدتها از وقتی خانه عوض کردیم و پاسیو دار شدیم زمزمة یک کالیستای دیگر شروع شد. البته علی تأکید داشت اسمش باید چیز دیگری باشد، و کالیستا تا ابد همان کالیستا بماند. علی و لیلی هرچه فیلم در یوتویوپ و آپارات راجع به عروس هلندی بود نگاه کردند، و روزی سه بار برای ما توضیح دادند که با عروس جدید باید چطوری رفتار کنیم و بالاخره پریشب با هادی رفتند و دوتا عروس هلندی به خانه آوردند. مثل همان شب اول کالیستا دوتا پرنده توی قفس می‌لرزیدند و خودشان را عقب می‌کشیدند. ما هم گذاشتیمشان توی پاسیو تا آرام بگیرند و به خانة جدید عادت کنند. از ساعت هفت صبح بچه‌ها سر قفسشان بودند. بنده هم از توی رختخواب اظهار فضل کردم که در قفس را باز کنید تا از استرس پرنده‌ها کم شود و باز کردن در قفس همان و پرواز یکی از عروس‌ها همان! رفت در بالاترین نقطة پاسیو که هیچ دسترسی ندارد و فقط دمش پیدا بود. با اعتماد به نفس گفتم گرسنه که بشود برمی‌گردد. اما نیامد، سه چهار ساعت گذشت و نیامد. بچه ها اشکشان در آمده‌ بود. دیگر داشتم به آتشنشانی فکر می‌کردم. ولی بالاخره با تدابیر هادی و جیغ و داد و دستة جارو و البته با پر و بال خاکی و سیاه آمد پایین! فردایش هم دوتایی پر زدند و نشستند روی شانة بچه‌ها. دیگر از آن ادا و اطوارها هم خبری نبود. دستیِ دستی. ما هم شدیم مثل صاحب قبلی‌شان. علی خوشحال است که دستی‌شان کرده و دارد بوس کردن یادشان می‌دهد و ظرف آبی هم گذاشته توی قفسشان تا هر وقت خواستند حمام کنند و لیلی هم به تقلید از برادرش مدام به من تذکر می‌دهد که با لحن مهربانی با آنها حرف بزنم و مثل کالیستا نشورمشان. هادی هم از خوشحالی بچه‌ها شاد است و همراهی‌شان می‌کند. اما من دلم هنوز با این مهمانهای جدید صاف نیست. کالیستای خودم را می‌خواهم. کالیستای خودم که دستی نبود و حرف گوش نمی‌کرد، بوس هم نمیداد، من هم هرجور می‌خواستم حرفم را بهش می‌زدم و توی حمام هم غسلش می‌دادم. دلم پرندة خودم را می‌خواهد، نه این عروس‌های دستی لوس که اسمشان هم مسخره است: «یویو» و «منگو»! دلم برای کالیستا تنگ شده!     ناتمام

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی