داستانی ست

عشق سعدی نه حدیثی ست که پنهان ماند داستانی ست که بر هر سر بازاری هست

داستانی ست

عشق سعدی نه حدیثی ست که پنهان ماند داستانی ست که بر هر سر بازاری هست

آخرین مطالب

مدرسه

چهارشنبه, ۱۴ مهر ۱۴۰۰، ۰۵:۱۰ ب.ظ

لیلی در یخچال را به هم میزند و میگوید دیگر این مدرسه را نمیخواهد و به کلاسهایش هم نمیرود. اخمهایم در هم میرود. اینهمه این در و آن در زدم برای انتخاب مدرسه و ثبت نام، حالا هم نتیجهاش این شد. اگر هرروز بخواهم این بساط را داشته باشم چه؟ اول سعی میکنم از در همدلی وارد شوم و دلیلش را بفهمم. اما وقتی بدقلقی می‌کند و جواب سربالا میدهد من هم قاطی می‌کنم و میروم سراغ تهدید و تنبیه! علی که کلاسش تمام شده به ما میپیوندد و بعد از کمی مسخره بازی با اشارة چشم و ابروی من سعی میکند خواهرش را متقاعد کند برای مدرسه رفتن. اما مرغ لیلی یک پا دارد! فکر میکنم به اینکه چطور این پسر شش کلاس درس خواند و چهار مدرسه عوض کرد ولی به اندازة این یک روز لیلی غر نزد!!

نزدیک غروب کتابهای پیش دبستان لیلی می‌رسد. با شوق و ذوق بسته را باز می‌کند و علی هم از ازش فیلم می‌گیرد. فیلمش را برای هادی و مادربزرگش می‌فرستد و از من میخواهد صبح زود بیدارش کنم که مدرسهاش دیر نشود. لبخند پیروزمندانه‌ای می‌‌زنم و دلم می‌خواهد بگویم پس چی شد آن حرف‌های صبحت؟! اما به رویش نمی‌آورم، می‌ترسم فیلش دوباره یاد هندوستان کند.

روز بعد زنگ دومش که تمام میشود دوباره با اخم میآید و میگوید که دیگر این یکی کلاسش را نمیرود و بعد هم سریع میدود توی اتاقش. با تجربهای که از دیروز دارم سعی میکنم آرام باشم و خیلی جدی نگیرمش. یک سیب برایش میبرم و علت را جویا میشوم. همینطور که دمر روی تخت خوابیده با صدای جیغ جیغی‌اش میگوید که کلاس یوگایش خیلی مسخره و حوصلهسر بر است و دیگر این یکی را نمیرود. کمی با قربان صدقه نوازشش میکنم و میوه دهانش میگذارم و وعده وعیدش میدهم که همه چیز درست میشود، ولی مرغش هنوز یکپاست.

روز سوم بیسر و صدا و نق و نوق  میگذرد، من هم خوشحالم که بالاخره این بچه به مدرسه عادت کرد. شب که هادی میآید با شوق برایش تعریف میکنم که لیلی همة کلاسهایش را رفته. اما لیلی سریع میپرد بغل هادی تا رازی را برایش بگوید که برای هیچ کس بخصوص من نباید فاش کند. بعد خواب بچهها،  هادی بعد از چند ثانیه رازداری قفل زبانش باز میشود که لیلی خانم گفته که همة کلاسها صاحبشان خانم هست ولی یکی صاحبش آقاست. میپرم وسط حرفش که منظورش معلمش است. هادی هم میخندد و دلش برای دخترش ضعف میرود میگوید ایشان فرمودهاند فقط کلاسی را میرود که صاحب آقا دارد چون خیلی باحالتر است.

فردا صبح که صدایش می‌کنم از زیر پتو می‌پرسد صاحب کلاسش آقاست یا خانم. با لبخند می‌گویم خاله عابده می‌خواهد عددها را یادش بدهد. پتو را بالاتر می‌کشد و می‌گوید هر وقت نوبت کلاس آن عمویی شد که قوقولی‌قوقو  می‌کند بیدارش کنم. من هم به افق خیره می‌شوم و به کلاس اول و دوم و سوم تا دوازدهم دخترم فکر می‌کنم...         ناتمام

 

نظرات (۱)

  • زهرا صفایی پور
  • به نظر من که حق داره. قطعا کلاس قوقولی قوقوها جذاب‌تره.

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی