بی معرفت
به بچهها نگاه میکنم. توی ساحل مشغول بازی هستند. فکر میکنم چه خوب است که اینهمه ماسه هست، چه خوب که تمام نمیشود. از بچگیِ ما و قبلتر بوده و هنوز هم هست. برای بچههای بچههایمان هم میماند. آب دریا هم هم همینطور. ابر، کوه، جنگل، همه هست. زیاد است و طراحی شده. بعد اینهمه سال هنوز دانههای ماسه یکدست و یک اندازهاند و دریاها آبی خوشرنگ و ابرها نرم و بیزاویه و جنگلها درست شده از دانه دانه برگ سبز. اینهمه رنگ، بو، طعم. نه کم و زیاد میشوند و نه با هم قاطی! من اگر بودم بعد از اینهمه سال پذیرایی از فرزندان ناخلف آدم، اگر قیمهها را نمیریختم توی ماستها و قورمه سبزیهایم طعم چمن نمیگرفت ،لااقل اینقدر سنگ تمام نمیگذاشتم. خسته میشدم، بیخیال میشدم. اصلا بیرونشان میکردم. اما او بعد از هزاران سال مهمانداری از ما هنوز انگار عروس پاگشا کرده باشد، دانهدانه، ذرهذره، سلول سلول و اتم به اتم دنیا را برای ما میآراید. تازه اینها همینطوری است. ریخته روی زمین، بعضیها را ما میبینیم، میشنویم یا میچشیم، بعضیها را هم نه. اصلا خبرش را هم نداریم.
فکر میکنم به اینکه اگر خدا با همین سلیقه و دقت بخواهد پذیرایی خاصی بکند، سوپسایدی به قول لیلی، هدیة ویژهای مثلا که قرار است برای همه باشد، چه کار میکند؟ چه طعمی؟ چه رنگی؟ چه صورتی؟ شاید کوه و دریا و آسمان را در هم آمیزد، با طعمی شیرین که در تهِ تهِ قلب آدم مینشیند. و همة اینها را در صورت مردی بریزد و نامش را بگذارد محمد، که بعد از قرنها هنوز عطر و بویش مرده زنده کند. اگر این طور است پس چه عجب از ماندگاری کوهها و وسعت دریاها!
میروم کنار بچهها و مشغول شنبازی میشوم. فکر میکنم خدا که بالاخره روزی از خجالت ما درمیاید، اما حیف از جان عزیزی که بهخاطر بیمعرفتهایی چون من خود را فدا میکند. ناتمام
- ۰۰/۰۸/۰۲
- ۷۰ نمایش
عالی