داستانی ست

عشق سعدی نه حدیثی ست که پنهان ماند داستانی ست که بر هر سر بازاری هست

داستانی ست

عشق سعدی نه حدیثی ست که پنهان ماند داستانی ست که بر هر سر بازاری هست

آخرین مطالب

معلمها

دوشنبه, ۱۰ آبان ۱۴۰۰، ۱۰:۵۲ ب.ظ

از لیلی میپرسم امروز چه یاد گرفته. پوزخندی میزند و میگوید «یک» و شاکی است از اینکه معلمشان نمی‌داند او این‌ها را بلد است. بعد شروع میکند به توضیح دادن درس امروز و با اینکه هنوز از نادانی معلمشان متعجب است لحنش کمکم جدی میشود و همة توضیحات و تکالیف را برایم شرح میدهد. انگشتش را روی یکِ بزرگ کتابش میگذارد و از بالا به پایین میکشد و برایم میگوید طرز صحیح یک کشیدن اینطوری است و تاکید میکند که خط صاف نیست و کمی کجی دارد. فکر میکنم که یک معلم چقدر باید صبور باشد که ساعتها وقت بگذارد تا طریقة نوشتن ۱ را به شاگردانش یاد بدهد و این کار را هرسال هم تکرار کند. تازه آن هم برای شاگردان پرادعایی مثل لیلی! همه معلم‌ها همینطورند. دبیرستان که بودم دلم برای دبیران مدرسهمان میسوخت. برای اینکه ما هر سال را به شوق رسیدن به مقطع بالاتر می‌گذراندیم، آماده بودیم که سال تمام شود و موقع پریدنمان برسد، اما آنها میماندند، همانجا توی همان مدرسة قدیمی، با همان همکاران قبلی، حتی شاید کفش و مانتوشان هم عوض نمیشد یا اگر میشد فوقش کمی تیره تر یا روشن‌تر از قبل بود. صبح به صبح توی دفتر سر همان میز قدیمی و کشیدة کنفرانس نان بربری و پنیر و گوجهشان را میخوردند و یک استکان چای هم رویش و بعد دوباره دفتر کلاسیشان را برمیداشتند و میآمدند توی همان کلاسها، پشت همان میزهای آهنی رنگ و رو رفته و پای همان تخته سیاههای سفید شده از ردِ گچ و از اول همان درسهای همیشگی را برای دانشآموزان جدید میگفتند. با همان هیجان و شوقی که برای ما گقته بودند و برای سال بالاییهای ما! صبر معلمها عجیب است و رضایتشان به تکرار همه چیز الا دانشآموزانشان.

دانش آموزان هم فقط چهره شان عوض می‌شود، ذاتشان یکی است. درسخوان و درس نخوان، مسخره و جدی، شلوغ و آرام. مثل اینکه هر روز بروی میوه فروشی و یک کیسه سیب بخری. سیب‌های امروز و دیروز فرق می‌کنند، اما همه سیب‌اند.

تا من توی فکر معلم‌ها و سیب‌ها چرخ میزنم و نهار درست می‌کنم، لیلی چند خط ١ نوشته و از من می‌خواهد بگویم آنها باهم چه فرقی دارند. می‌گویم همه‌شان یک هستند و یکی! لیلی بازنده اعلامم می‌کند چون بعضی هاشان خط صافند. سرخورده از این باخت دوباره حواسم می‌رود پیش معلم‌ها. شاید آنها خیلی هم صبور نیستند، فقط همه و خودشان می‌دانند که هر روز دارند یک کیسه سیب می‌خرند. برخلاف بقیه که فکر می‌کنند توی کیسه‌شان پرتقال و گلابی است اما آخرش طعم سیب دل‌شان را می‌زند. معلم‌ها  شجاع‌تر و باهوش‌ترند که این مشیت ناگزیر را انتخاب می‌کنند!      ناتمام

 

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۰۰/۰۸/۱۰
  • ۱۲۰ نمایش

نظرات (۲)

چه روایت روان و چه ساختار قرص و محکمی! اینکه اینقدر بین جزئیات کوچک‌کوچک و یک طرح کلی مانور می‌دهی رشک‌برانگیز است. اینکه حرف‌های مهمت را پشت دایلوگ‌های ساده و معمولی پنهان می‌کنی؛ اینکه متنت بی‌ادعاست؛ اینها خیلی خوب است!

 

اما درباره معلم‌ها! به نظرم اگر معلمی فقط آموزش باشد همین است که می‌گویی؛ اما اگر شامل پرورش هم بشود، آن وقت قضیه می‌تواند فرق کند. در آن صورت دیگر دانش‌آموزان اگر سیب‌ هم باشند یک‌یکشان با هم فرق دارند. وقتی هم که فارغ‌التحصیل می‌شوند، جایی در میان تجربه‌های زندگی و گاه در میان جمع دوستان و آشنایانت برای همیشه باقی می‌مانند. و خوب اگر چنین شود، معلمی شغلی است که هر روز نو می‌شود و جهانی نو می‌آفریند. 

کاش یک رونوشت برای همه معلم‌ها می‌فرستادی تا بخوانند و دلشان گرم‌تر شود!

 

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی