مک کویین
فردا مهمان دارم و هیچ کارم را نکردهام، همینطور که ظرف میشورم، توی ذهنم برنامة خرید و جارو و پخت و پز را هم میریزم. علی توی اتاقش مشغول درسخواندن است و لیلی کارتون میبیند. وسط فکرهایم صدای آشنایی به گوشم میخورد، صدای مککویین و ماتر ـ شخصیتهای انیمیشن ماشینها ـ که من لحظه به لحظهاش را حفظم، بس که علی دوستش داشت و نگاهش میکرد. با اشتیاق صدایش میکنم که بیاید و ببیند، و او هم خیلی بیتفاوت از توی اتاق جواب میدهد که درس دارد و وقت ندارد. به خودم نگاه میکنم. با دستکشهای کفی روبروی تلویزیون ایستادهام. باورم نمیشود. میروم دم اتاقش، نگاهش میکنم، پشتش به من است و به مانیتوری نگاه میکند که چند پنجره تویش باز است که از هیچکدامشان سر در نمیآورم. کف از دستکشها چکه میکند و پایم خیس میشود. دوباره میروم سراغ ظرفها. صدای مک کویین هنوز میآید، جملههایش را از حفظ تکرار میکنم. گونهام خیس میشود. این دیگر چکة کف نیست. سرریز غصة مادری است که در کودکی فرزندش جا مانده. مادری که دلش میخواهد پسرش هنوز عاشق ماشین و دایناسور باشد و مک کویین هم همان ماشین مسابقة همیشه برنده. درحالیکه پسرش توی دنیای صفر و یکهای دیجیتالی سیر میکند و مککویین هم دیگر به فصل سوم رسیده و برای مسابقه دادن پیر شده. شاید اصلا فصل سة مککویین را به همین خاطر ساخته باشند. تا مادرها را آماده کنند برای بزرگ شدن بچههایشان. و شاید به همین خاطر من اصلا فصل سه را دوست نداشتم. توی فکرهایم چرخ میخورم که علی صدایم میکند که بروم و برنامة جدیدی را که نوشته ببینم. اما من دستکش هایم را در میآورم و میروم لیلی را بغل میگیرم و پای تلویزیون می نشینم. گونههایم خیس است و ظرفها هنوز مانده. فردا مهمان دارم و هیچ کارم را هم نکردهام. ناتمام
- ۰۰/۰۸/۲۰
- ۱۸۱ نمایش
آخ از اشکهای نا به هنگام....