خوشبختی
آفتاب پاییز ولو شده توی اتاق. بچهها مشغولند و پرندهها برای خودشان میپلکند. لباسها قاطی آب و کف توی لباسشویی میچرخند، غذا توی قابلمه قلقل میکند و جارو برقی تند و تند آشغالها را میبلعد. دیگر بیشتر از این از زندگی چه میخواهم. شاید در این لحظه جزو خوشبختترینهای روی زمین باشم. بعدِ جارو، میروم سراغ کتابها، امروز باید حداقل سه تا شان را بخوانم. قرار است از بین اینهمه کتاب، یک ایده پیدا کنم. ساعتی میگذرد، یکی از کتابها به نیمه رسیده، غذا آماده است و لباسها شسته. بعد از ناهار، آرامش امروز با خواب بعد از ظهر کامل میشود. دراز میکشم و کتاب را باز میکنم. توی این کتاب آدمها یک جور دیگری خوشبختند. مثلا زنی که خانهاش را جارو نکرده و غذایش هم آماده نیست و حتی نگران مشکلات روحی پسرش است، اما با آمدن مهمان عزیزی احساس خوشبختی میکند، آن هم برای همیشه! یا پیرمرد فلجی که به امید دیدارهای سالی چندبار همیشه خوشبخت است. یا کودکی که با یک عکس یا مادری که با یک استخوان به خوشبختی میرسند.
کتاب تمام شده، اما خوابم نمیبرد. دیگر آن زن خوشبخت پیش از ظهر نیستم. شدهام پرستویی که بیست سال پیش، یکی از سحرهای آخر اسفند، تازه رسیده از جنوب، تنها جلوی ایستگاه راهآهن ایستاده بود. چشمهایش میسوخت و فقط یک تلنگر لازم داشت تا اشکش در بیاید. هیچ چیز طوفان درونش را آرام نمیکرد، نه آفتاب تازة سحر، نه آرامشی که در خانه منتظرش بود. فقط دلش میخواست برگردد.
شاید آن موقع میشد برگشت، فوقش با یک بلیط قطار! اما حالا راهی به درون این کتابها نیست. آدمهایشان را هم پیدا کنی، راهی به دنیایشان نیست. آخرِ آخرش میشود نشست روبرویشان و نگاهشان کرد و حسرت خورد به خوشبختیشان. آنها هم لبخند زنان از توی دنیایشان نگاهت میکنند، بی حتی یک تعارف خشک و خالی از آنچه عند ربهم یرزقونند.
کتاب را میبندم و بلند میشوم. هنوز یک عالم لباس نشسته، غذای نپخته و آشغال جارو نشده مانده! به اضافة یک عالم کتاب نخوانده.
- ۰۰/۰۹/۰۷
- ۶۵ نمایش