داستانی ست

عشق سعدی نه حدیثی ست که پنهان ماند داستانی ست که بر هر سر بازاری هست

داستانی ست

عشق سعدی نه حدیثی ست که پنهان ماند داستانی ست که بر هر سر بازاری هست

آخرین مطالب

مادر

دوشنبه, ۱۵ آذر ۱۴۰۰، ۱۱:۴۵ ق.ظ

شیرینی را که تعارف می‌کنم، فقط مادر برنمی‌دارد. می‌گوید سهم شیرینی امروزش تمام شده. عوضش لیلی دوتا برمی‌دارد. مهمان‌ها گرم صحبت هستند. صحبت از رفتن؛ آن هم تا آن‌طرف اقیانوس‌ها. صحبت از اپلای و ویزا و کار و تحصیل. مادر با نگاهش دهان به دهان حرف‌ها را دنبال می‌کند و با اینکه نامحرمی ندارد گرة باز‌ شدة روسری‌اش را می‌بندد و همینطور که چایش را تلخ تلخ می‌نوشد لبخند می‌زند. جوان‌ها که متوجه سکوتش شده‌اند سرِ شوخی را با مادربزرگ‌شان باز می‌کنند که حالا که هر گوشة دنیا یک نوه‌ دارد، ساکش را بردارد و یک سفر دور دنیا برود. مادر لب‌هایش را جمع می‌کند و دستهایش را روی دامنش می‌کشد و می‌گوید دیگر با این گوشی‌ها همه جا می‌شود رفت. از حجش تعریف می‌کند و نامه‌ای که برای بچه‌هایش فرستاده و نامه بیست و پنج روز بعد از آمدن خودش رسیده! از تماس‌های تصویری‌ با نوه‌هایش و اینکه سر به سرش می گذارند و او هم کم نمی‌آورد. مثلا یک‌بار به عروس خارجی گفته «مراقب نوة عتیقة من باش» و حالا نوه باید عتیقه را برای نوعروسِ نوزبانش معنی کند. حرف‌ها ادامه پیدا می‌کند و مادر دوباره ساکت می‌شود. صحبت به نمرة زبان و تفاوت مالیات شهرهای آن‌ور آب رسیده. دیر وقت است. مادر یکی دوبار چشم‌هایش را می‌بندد و باز می‌کند و پابه‌پا می‌شود. مهمان‌ها هم خودشان را جمع و جور می‌کنند و قرار و مدارهایشان را برای تبادل اطلاعات بیشتر می‌گذارند و بعد از کمی تعارف بلند می‌شوند. مادر هم بلند می‌شود. نوه‌ها دور مادر را می‌گیرند، همه‌شان یک سر و گردن از او بلندترند. به روزهایی فکر می‌کنم که این جوان‌ها جوجه‌هایی بودند که باید با کفگیر بلندشان می‌کرده، در آغوششان می‌گرفته تا آرام شوند، پشتشان می‌زده تا آروغ بزنند و شکمشان کار کند و خراب‌کاری‌هایشان را می‌شسته و حالا برای دیدنشان باید سرش را بالا بگیرد و  دست‌های بزرگشان توی دو دست استخوانی‌اش جا نمی‌شود. هرکدام از نوه‌ها اصرار دارند که مهمانش کنند، او هم هی روسری‌اش را عقب و جلو می‌کند و قول می‌دهد دفعة بعد به آنها سر بزند. بعد از خداحافظی، جلوی در، دستش را روی شانة یکی‌شان می‌گذارد، سرش را بالا می‌گیرد و یک دور قد و بالا‌شان را نگاه می‌کند. آرزو می‌کند این بچه‌ها هرجا که می‌روند خوش باشند. می‌گوید می‌داند که زندگی سخت شده، اما حیف این دور هم بودن‌هاست. می‌گوید جوان‌ها باید راه خودشان را بروند ولی دلتنگی سخت است و هیچ تماس و تصویری هم از سختی‌اش کم نمی‌کند. می‌گوید این‌ تماس‌های از راه دور شبیه مالیدن موم به شکم گرسنه است که هیچ‌وقت جای طعم عسل را نمی‌گیرد. می‌گوید با حلوا حلوا کردن دهن شیرین نمی‌شود. نوه‌‌ها هم وا می‌روند، سرشان را می‌اندازند پایین و دوباره خداحافظی می‌کنند و می‌روند.

ظرف‌ها که جمع می‌شود، هادی برای مادر چای می‌ریزد. خرما تعارفش می‌کنم. می‌گوید سهم شیرینی‌ امروزش تمام شده و چایش را تلخ تلخ سر می‌کشد.     ناتمام

نظرات (۱)

  • زهرا صفایی پور
  • آنها که مادر را بشناسند با خواندن این داستانک صفحه لمسی گوشیشان دیگر هنگ کرده. مادر میخواهم ادامه گریه‌هایم در بغل خودتان باشد😔 

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی