داستانی ست

عشق سعدی نه حدیثی ست که پنهان ماند داستانی ست که بر هر سر بازاری هست

داستانی ست

عشق سعدی نه حدیثی ست که پنهان ماند داستانی ست که بر هر سر بازاری هست

آخرین مطالب

غریب

دوشنبه, ۳۰ خرداد ۱۴۰۱، ۰۱:۵۶ ق.ظ

لیلی می‌پرسد که چطوری مغز ما می‌فهمد باید حرکت کند؟ می‌گویم: «مغز که خودش حرکت نمی‌کند.» می‌گوید: «یعنی ما می‌بریمش این‌ور و اون‌ور؟» سر تکان می‌دهم. فکر می‌کند و دوباره می‌پرسد: «یعنی مغز رئیس ماست؟» با اعتماد به نفس جواب می‌دهم که مغز رئیس اعضای بدن است. می‌پرسد: «یعنی اگر الان دستور بده ما راه نریم، نمی‌ریم؟» با مِن‌مِن می‌گویم: «خب نه!» و سوال‌ها ادامه پیدا می‌کند و من هم بعد از دادن چندتا جواب بی سروته یک بستنی قیفی می‌خرم و می‌دهم دستش و می‌گویم اصلا امسال برای همین می‌رود مدرسه که این‌ چیزها را یاد بگیرد.

و خودم می‌روم توی این فکر که ما آدم‌ها در زندگی فقط داریم حمالی می‌کنیم. حمالی موجوداتی که رنگ خیلی‌هاشان را هم تا آخر عمر نمی‌بینیم. زبان‌نفهم‌هایی که باآنکه زندگی‌مان به آن‌ها وصل شده، هیچ به اراده و دلبخواه ما کاری ندارند و فقط کار خودشان را می‌کنند، هرجور که بخواهند. گاهی خوب، گاهی بد، گاهی هم نصف نیمه، بعضی‌وقت‌ها هم با درد. عشقی زندگی می‌کنند. بعضی‌ برای خودشان سنگ می‌سازند، بعضی باد می‌کنند و بعضی هم آب می‌روند. ازشان بعید نیست که به همدیگر رحم نکنند و حساب همسایه‌های دور و نزدیکشان را هم برسند. کار کردنشان هیچ حساب و کتابی ندارد. حالش را هم نداشته باشند کلاً از کار می‌ایستند. حتی به قیمت مرگ صاحبشان. به التماس و خواهش ما اعتنایی ندارند. پاسخگو هم نیستند. نه خودشان و نه کسانی که به اسم متخصص از زیر و بَمشان خبر دارند. دستمان هم به بیشترشان نمی‌رسد و به آن‌ها هم که می‌رسد کاری ازمان برنمی‌آید. نمونه‌اش همین سوراخ‌های بینی! کاملا ساده و بی‌آزار به نظر می‌آیند و توی چشم و در دسترس هم هستند. اما بدون هیچ دلیل و هماهنگی هرکدامشان بخواهد کیپ می‌شود و می‌گیرد و خواب و بیداری و زندگی را به آدم حرام می‌کند. تا خودش هم نخواهد با هیچ قطره و مته‌ای باز نمی‌شود. حقیقتاً ما فقط حمال این موجودات ریز و درشت جا خوش‌کرده در وجودمان هستیم، در سفر، در حضر، همه‌جوره در خدمتشان. بی‌چشم و روهایی که هیچ از کارشان سر در نمی‌آوریم.

لیلی با آخرین گاز، قیف بستنی را هم تمام می‌کند و می‌گوید که مغزش دستور داده به جای خانه برویم پارک. به مؤدبانه‌ترین حالت می‌گویم که مغزش خیلی کار اشتباهی می‌کند و کلید را در قفل در می‌چرخانم. لیلی از اینکه فرمان مغزش را اطاعت نکرده‌ام می‌رنجد و قهر می‌کند. محلش نمی‌گذارم و فکر میکنم که ما چه موجودات غریبی هستیم. غریب در دنیا، غریب پیش آدم‌ها و غریب حتی در درون خودمان...     ناتمام

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۰۱/۰۳/۳۰
  • ۱۸۰ نمایش

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی