داستانی ست

عشق سعدی نه حدیثی ست که پنهان ماند داستانی ست که بر هر سر بازاری هست

داستانی ست

عشق سعدی نه حدیثی ست که پنهان ماند داستانی ست که بر هر سر بازاری هست

آخرین مطالب

خواب کوتاه

جمعه, ۲۴ تیر ۱۴۰۱، ۰۵:۱۸ ق.ظ

بهنام خدا

زنگ هشدار گوشی بلند می‌شود. ساعت سه و ربع است. هرچند خوابم کوتاه بود ولی باید بیدار شوم.

خواب و بیدار توی ماشین لق‌لق می‌خورم. راننده وارد خروجی فرودگاه میشود. مدتها بود اصفهان که میرفتیم یا برمیگشتیم دلم میخواست بپیچم توی این خروجی. به نظرم یکی از جذابترین خروجیهای دنیاست.

در فرودگاه آدمها دو دستهاند، خارجیها و کربلاییها. و این دو دسته جدای از تفاوتهای ظاهری و باطنیشان یک وجه مشترک دارند. اینکه هر دو دارند فرار میکنند. بعضی به سوی نظم و صلح و آرامش و بعضی به سوی مرکز ناآرامی و التهاب. و من مثل همیشه این وسطم. دلم زندگی در آنسوی دنیا را میخواهد اما وقتی میترسم، هرکجا که باشم پناه میبرم به مرکز خاورمیانه!

اولین بار که به این فرودگاه آمدم یازده سال پیش بود. شب قدری که با همة ذوقی که برای زیارت داشتم یک لحظه دلم خواست همراه مسافران فرانکفورت بروم و بارم را تحویل بدهم. آن موقع هنوز موکت راهروهای منتهی به اتوبوسها کامل خاکستری نشده بود و خطهای سفید و قرمز داشت و صندلیهای کافه هم مخملی نبود.

تا روی صندلی هواپیما مینشینم دلم پذیرایی میخواهد. هادی صدایم میکند که سینی صبحانه را بگیرم. از پنجره بیرون را نگاه میکنم. از دنیای زمینی من فقط چند خط و لکه باقی مانده. معلوم است به خواب بیشتر از پذیرایی احتیاج داشتم.

ارتفاعمان که کم میشود، دلم میریزد. همة ترسهایم میآیند. شبیه کودکی میشوم در انتظار آغوش پدر. چقدر ترس دارم، چقدر شکایت!

یادم می‌آید در اولین سفرم فکر می‌کردم به حرم که برسم می‌میرم و اگر نمیرم حتما از حال می‌روم. ولی نه مردم و نه از حال رفتم. تازه سرحال هم آمدم. ولی حالا دلم می‌خواهد به حرم که برسم حرف بزنم.

از فرودگاه با ماشین به هتلی نزدیک حرم می‌رویم. ساک‌ها را گوشة لابی می‌گذاریم و وضو می‌گیریم. تا حرم قدم میزنیم. آدمها هنوز روی فرش‌های دور حرم نشسته‌اند و خوابیده‌اند و غذا می‌خورند، هنوز! از ده سال پیش که من دیده‌ام تا حالا! با هادی می‌رویم چفیه بخریم، سفارش مسعود دیانی است. می‌رویم و یکی هم برای میثم می‌خریم. همسفری‌های مجازی‌مان می‌شوند و شاید هم حقیقی!

توی حیاط می‌نشینیم. یاد بازی‌های علی توی صحن می‌افتیم. زیارت می‌خوانیم، دعا می‌کنیم و آرزو. آرام می‌گیریم. ترس‌هایمان می‌ریزد، زیر پنکه‌های عطردار بزرگ. غدیر پارسال بود که در اولین متن داستانیست نوشتم دلم می‌خواهد زیر این پنکه‌ها بنشینم و خستگی در کنم، و حالا در شد. آرام گرفته‌ام. آنقدر که توی نماز حسی بین خواب و بیداری دارم. به اجبار دل می‌کنیم و می‌رویم برای نهار، تا کی دوباره گذارمان به این خانة گرم پر از پنکه‌های بزرگ عطردار بیفتد و من دوباره حرف بزنم.

نهار بسیار لذیذ است. خورشت زردآلو! بیشتر شیرین و کمی ترش، به ذوقش از برنج می گذرم. بعد از یک چای عراقی لب‌دوز دوباره سوار ماشین می‌شویم برای رفتن به کربلا. ننشسته روی صندلی، خواب از هوای دم‌کرده و باد گرم کولر بی‌جان ماشین نجاتم می‌دهد.

بیدار که می‌شوم می‌سوزم. انگار از تک‌تک منافذ پوستم سوزنی داغ وارد بدنم می‌شود. شبیه اولین ساعت‌های بعد از زایمان. آن موقع که احساس می‌کردم در زندانی از آتش گیرافتاده‌ام. این گرما و سوزش وحشیانه یاد پست‌های مسعود دیانی‌ام می‌اندازد. آن مارهای وحشی درونش. و اینکه بارها فکر کرده‌ام که این درد و سوزش جسمانی سخت‌تر است یا آن آتشی که به جان روح آدم می‌افتد.

دارم بی‌طاقت می‌شوم که بالاخره می‌رسیم. برای تجدید وضو و البته تجدید حیات به خانة پدری همکار هادی در کربلا می‌رویم. هوای بیرون از ماشین همان‌قدر داغ است و کم‌تر دم‌کرده. وارد خانة دکتر شکرچی می‌شویم. از راهرویی بلند و باریک می‌گذریم و از راه پله‌ای در وسط حیاطی سرپوشیده بالا می‌رویم. نقشة این‌جا به هیچ‌یک از خانه‌هایی که تابه حال دیده‌ام نمی‌خورد. عجیب است و پیچیده و مرموز. خانه بزرگ است با دیوارهایی بلند و کاشی‌پوش و پر از رنگ‌های قرمز و قهوه‌ای وطلایی که فقط کولر گازی از پس گرمایشان برمی‌آید. توی دستشویی یک سمت شیر آب نوشته: حار، گرم، داغ. شیر را به سمت دیگر می‌چرخانم و باز می‌کنم. آب، جوش است. باید این سمت بنویسند: جیززز!

با هندوانه‌ای جگر خنک می‌کنیم. به این فکر می‌کنم که آتشی که به تن آدم می‌افتد، شعله‌ورتر است و بی‌طاقت کننده‌تر، اما بالاخره آرام می‌گیرد. به دارویی، مسکنی و شاید خوابی! اما آتش روح شبیه شعله‌های جهنم است. نه می‌میراند و نه آرام می‌گیرد. مثل ذغالی‌ست در سینه که از سرخی نمی‌افتد ...

راه می‌افتیم سمت حرم. همه‌جا گرم است و شلوغ. می‌گردیم دنبال سایه‌ای که بشود نشست و دعا خواند. ترجیحاً زیر پنکه. نیم ساعتی طول می‌کشد تا بالاخره یک متر فرش خالی پیدا می‌کنیم که سایبان تا نصفه‌اش آمده. می‌نشینیم و عرفه می‌خوانیم . هادی برایم شعر می‌خواند انگار. از چین‌های پیشانی می‌گوید تا آنچه که در سیاه‌چالة سینه نهان است. عرق می‌ریزیم و اشک. ترسمان را گریه می‌کنیم و معجزه‌ها را دانه‌دانه می‌شماریم. سعی می کنم غیر از فاطمه و حاجتش دیگران را هم به یاد بیاورم. از نزدیک‌ها تا دورها. از عمه مریم که با بغض گفت زیر دستش نکنم تا دایی بیژن که خواهش کرد دعا کنم بمیرد و برود پیش بدری.

دعا تمام می شود. یک نارنگی را با هادی نصف می کنم و از هم جدا می‌شویم برای زیارت. اول حرم حضرت عباس(ع). جلوی ورودی حرم در فضایی به قطر یکی دو متر پر از کفش و دمپایی است. کفش‌هایی روی هم ریخته و بی‌صاحب. صاحبا‌نشان به شوق زیارت دیگر به کفش‌هایشان فکر نکرده‌ند و حتی به برگشتشان!

اما من به همة این‌ها فکر می‌کنم وکلید جاکفشی را که بیشتر شبیه بازوبند پهلوانان است تحویل می‌گیرم. هول دارم برای زیارت. زیارتی کوتاه بعد از چند سال. آن هم در این شلوغی...

وقتی برمیگردم، غمگینم و شرمسار. فکر می‌کنم ادب زیارت را رعایت نکرده‌ام. دوباره به هادی می‌رسم. با چفیة روی سرش شبیه عرب‌ها شده. برچسب پشت گوشی‌ام را نشانش می‌دهم. من هم شده‌ام «برستو». می‌رویم سمت حرم امام حسین. سعی می‌کنم با ادب بیشتری وارد شوم. سلام می‌دهم. و انگار صدای سلام همه را  توی سرم می‌شنوم. با هدایت خادمان وارد صفی طولانی و متراکم می‌شوم. زنی کنار گوشم با لهجة عراقی فریاد می‌زند که «علی حب حسین صل علی محمد و آل محمد». به دلم شیرین می‌آید. وسط این شلوغی و فشار، مدام به نیت‌های خوب و شیرین مردم را دعوت به صلوات می‌کند. دلم می‌خواهد ببینمش اما گردنم بین بازوهای دو زائر دیگر گیر افتاده و نمی‌توانم سربرگردانم. صف کم‌کم که جلو می‌رود حالت صف بودنش را از دست می‌دهد و شبیه گردابی می‌شود. به قول بهاره می‌افتم در موج میکزیکی. زنی که فقط یک دندان در دهان دارد ذکر طواف خانة خدا را می‌گوید. به ضریح که نزدیک می‌شویم ذکر « لبیک یا حسین» جان می‌گیرد. زیر قبه رسیده‌ام. بلند بلند دعا می‌کنم. بعید می‌دانم صدایم به گوش کسی از زائران برسد. برای همة آن‌ها که یادم هست و نیست دعا می‌کنم و برای خودم، می‌خواهم که شرمنده نشوم بخصوص پیش فاطمه.

با همان موجی که رفته بودم برمی‌گردم. سرووضعم را مرتب می‌کنم و تکیه می‌دهم به یکی از درهای ورودی. تازه اشک‌هایم سرازیر می‌شوند. برای نماز مغرب جایی در حرم پیدا نمی‌کنم. اشاید حضور بیشترم حق باقی زائران را ضایع کند. غم‌هایم را می‌گذارم و می‌روم.

نمازم را در بین‌الحرمین، روی زیرانداز زائران عراقی می‌خوانم. نان و انگور و سیب آورده‌اند برای شام و دو بطری آب. بی هیچ مقدمه و چیدمانی مشغول می‌شوند.

توی راه برگشت همه‌چیز هست. از تخمه و ذرت بوداده گرفته تا هندوانه و بادکنک هلیومی. همه چیز هست به جز یک چیز. و آن نظم است. انگار اینجا مرکز پریشانی دنیاست. منظم‌ترین چیزی که می شود دید مدل موی جوانهاست. دورِ سرِ ماشین شده و بالای سر موی بلندی که با دقت ژل زده شده و رد شانه به زیبایی رویش مانده. و البته ابروهایشان هم کم از موهایشان ندارد.

از خانة دکتر شکرچی ساک‌ها را برمی‌داریم و راهی کاظمین می‌شویم. با همان ماشین گرم و دم کرده و فقط بدون نور خورشید. دلم می‌خواهد بخوابم ولی گرما و عرق نمی‌گذارد. سرم می‌سوزد و شبیه شپشوها دائم خودم را میخارانم. چرتم می‌برد. هادی صدایم می‌کند که برای خوردن چای پیاده شویم. یک کارخانة شیرینی سازی، شبیه حاج خلیفة خودمان، که اسمش از ترکیب همة حروف حلقی تشکیل شده چای عراقی عیدی می‌دهد. با این‌که شاکی‌ام از این توقف بی‌جا، از فضای جالب و جدید این‌جا سرکیف می‌شوم. مردها همان مردهای حرم هستند، فقط با دشداشه‌های رنگی‌تر ولی زن‌ها همه مدلی هستند. با چادر، با بلوز و دامن و شال و بدون شال حتی.

چیز دیگری که خوابم را می‌پراند ماشین‌ها هستند. تویوتاهای بزرگ سه‌کابینه. از همان‌ها که توی آمریکا انتخاب می‌کردم که اگر ماندنی شدیم و خانواده‌‌هامان آمدند تویش جا بشویم. دیدم که بعد از این‌همه سال سلیقه‌ام تفاوتی نکرده.

با توقف ماشین چشم باز میکنم. رسیده‌ایم کاظمین. می‌رویم هتل امام کاظم. وارد اتاق که می‌شویم برای خلاصی از خارش دوشی می‌گیرم و می‌خوابم. آنقدر که از صبحانة هتل فقط نان و پنیرش برایم می‌ماند. سریع می‌خورم و راه می‌افتیم سمت حرم. توی شهری پوشیده از غبار که انگار شهرک سینمایی است. همه‌چیزش برای تولید یک فیلم افسانه‌ای ساخته و طراحی شده. شهر هزارویک شب. خیلی هم بعید نیست. نزدیک بغداد است اینجا. به حرم می‌رسم. به عکس همیشه زیارت‌نامه می‌خوانم. فقط برای آن‌که رعایت ادب را کرده باشم. سلامی بکنم جدا از سلام همیشگی. و دوباره حاجتم را تکرار می‌کنم و تکرار می‌کنم و تکرار. یاد خاتمی می‌افتم. کمی از آب حرم می‌خورم که بسیار گواراست. باید یادم باشد کمی برای تبرک ببرم تهران. توی حیاط تکیه می‌دهم به ستون یکی از سایبان‌ها  و چشمم گرم می‌شود.

هادی هفت صبح صدایم می‌کند که در جلسة کاری‌اش در حرم شرکت کنم. عراقی‌های شرکت کننده در این جلسه با آن‌هایی که تابحال دیده‌ام فرق می‌کنند. گرچه کلة مردهایشان همه مکعبی است با موهای پرپشت کوتاه و پوست ضخیم و آفتاب‌سوخته‌، اما خوشروتر و نرم‌ترند انگار. زن‌ها هم عینک زده، خندان و با روسری‌های گل‌گلی. حتی چشم‌های یکی‌شان سبز است. همان که همین الان به من که دارم تندتند می‌نویسم لبخند می‌زند. من هم می‌خندم و شیشة آب‌میوه را سوسکی توی کیفم می‌گذارم تا آبش کنم و برای تبرک ببرم.

یک روز باقی‌مانده از سفر به سرعت می‌گذرد. آنقدر که حتی وقت نمی‌شود قبل رفتن به فرودگاه نجف زیارتی دوباره بکنیم. داغش به دلم می‌ماند. توی هواپیما از روز به شب می‌رسیم و انگار از فراخی به تنگنا. به زمین که نزدیک می‌شویم نور چراغ ماشین‌هایی که در جاده می‌روند را می‌شود دید. در چشم به‌هم زدنی می‌شویم مسافر یکی از همین ماشین‌ها که از خروجی فرودگاه وارد جاده قم- تهران می‌شود.

به خانه که می‌رسیم زنگ هشدار گوشی بلند می‌شود. ساعت سه و ربع است. هرچند خوابم کوتاه بود ولی باید بیدار شوم...   ناتمام

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۰۱/۰۴/۲۴
  • ۱۸۳ نمایش

نظرات (۱)

پرستو جان عزیزم خیلی عالی بود چند وقته دل منم نا آرام کردی

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی