داستانی ست

عشق سعدی نه حدیثی ست که پنهان ماند داستانی ست که بر هر سر بازاری هست

داستانی ست

عشق سعدی نه حدیثی ست که پنهان ماند داستانی ست که بر هر سر بازاری هست

آخرین مطالب

۲ مطلب در بهمن ۱۴۰۰ ثبت شده است

خروس همسایه

۲۶
بهمن

آواز الکن دوست‌داشتن ما بدجور شبیه صدای گرفتة خروس همسایه است. بی‌وقت و زشت و ناموزون. فقط به قاعدة خروس بودنش می‌خواند. از نیمه شب شروع می‌کند تا برسد به سحر. انگار که در میانة این شهر شلوغ، خورشیدش را گم کرده باشد.

 

ما که همین‌ایم. شبیه خروس همسایه. زشت و ناموزون و خورشید گم کرده. می‌خوانیم و شور می‌گیریم و عشق می‌کنیم با خواندنمان. تو شبیه که هستی؟ همان شاه توی شعرها که در ایوان طلا نشسته به مشکل‌گشایی؟ یا شبیه آن آدم‌هایی که در ایوان می‌روند و می‌آیند و می‌نشینند و می‌خوابند. تو شبیه کدامشان هستی؟

 

گفته بودی اگر کوه مرا دوست بدارد، متلاشی شود و فرو ریزد. پس ایرادی نیست بر این نوشتة آشفته، اگر خواننده‌اش تو باشی و نویسنده‌اش من با یک دنیا حرف ناتمام...

 

روز مادر

۰۶
بهمن

این متفاوت‌ترین روز مادری است که تا به‌حال داشته‌ام. البته مطمئن نیستم. چون روزِ مادر سال‌های پیش را یادم نیست. کلا با این روزهای زورچپان مشکل دارم. هم با خودشان، هم با تبریک‌ و هدیة زورکی‌شان. سعی هم می‌کنم خیلی درگیرشان نشوم. برای همین با علی شال و کلاه می‌کنیم و می‌زنیم بیرون. باید برویم دکتر. لیلی و هادی می‌مانند خانه. به قول لیلی مامانها با پسرها، باباها با دخترها! می‌خواهیم با اسنپ برویم، اما هیچ راننده‌ای پاسخگو نیست. چند بار تلاش می‌کنم. با اینکه هزینة سفر خیلی بیشتر از روزهای دیگر است و هربار هم که درخواست می‌دهم قدری گرانتر می‌شود، ولی باز هم فایده ندارد. هادی می‌گوید به‌خاطر روز مادر است. می‌رویم بیرون که تاکسی بگیریم. بدوبدو خودمان را می‌رسانیم به ایستگاه تاکسی، اما اینجا هم خبری نیست. از روزنامه فروش می‌پرسیم، می‌گوید امروز تاکسی پیدا نمی‌کنید. علی شانسش را برای اسنپ امتحان می‌کند که خب خوش‌شانس‌تر است. او امیدوار است ماشینش۲۰۶ باشد و من امیدوارم راننده‌اش حرف نزند. راه طولانی‌است و پرترافیک. گوشی را می‌گیرد که بازی کند. سرک می‌کشم توی دنیای بازی‌اش. عجیب است و تا حدی ترسناک. همبازی‌اش می‌شوم، دنیای جالبی است، رکوردش را می‌شکنم و هردو جیغ می‌کشیم. راننده از توی آینه نگاه می‌کند. به دور بعد نرسیده باید پیاده شویم. توی مطب منتظر می‌نشینیم. علی پیشنهاد می‌کند رادیو راه بشنویم. سرهامان را به هم می‌چسبانیم و گوشی را وسط می‌گیریم. مجتبی شکوری از بزرگی هستی حرف می‌زند و کوچکی ما و از تناقض می‌گوید. علی می‌پرسد تناقض چیست. تا بیایم دست و پا شکسته توضیح بدهم علی من را می‌برد توی دنیای خودش پیش تلسکوپ جدید ناسا. شکوری هنوز دارد حرف می‌زند ولی ما باید برویم. از فضا می‌رویم توی خیابان ولی‌عصر. تا برسیم به ایستگاه اتوبوس، چشم علی به یک کافه می‌افتد. در دنیای من توی خیابان معمولا چیزی نمی‌خوریم، فوقِ فوقش یک تک‌تک با آبمیوه که از سوپری بگیریم، ولی توی دنیای علی کافه‌ها را باید تست کرد. من توی منو اول قیمت‌ها را می‌بینم و او اسم‌ها را و آن چیزی را انتخاب می‌کند که مخصوص باشد و عجیب. نتیجه می‌شود چای ساده برای من و شیک شکلاتی مخصوص با مخلفات برای علی. همین‌طور که از بستنی اش می‌چشم برایم از برنامه نویسی و کدنویسی می‌گوید، از درآمد دلاری نه‌چندان دورش و از مقصد سفرهای طولانی‌اش. همة نصیحت‌هایم را با تهِ چایم سر می‌کشم و فقط می‌گویم پیِ دوست‌داشتنی‌هایش را بگیرد. فکر می‌کنم حرف نابی است، اما علی با خنده تذکر می‌دهد که همیشه همین را می‌گویم. با هم می‌رویم لوازم‌التحریر فروشی. پاک‌کن می‌خواهد. دوری می‌زند و دو سه تا چیز دیگر هم برمی‌دارد. می‌برمش توی دنیای خودم و خرج اضافه را ممنوع می‌کنم. توی اتوبوس لق‌لق می‌خوریم و می‌خندیم. رانندة اتوبوس با فریادی متوجهم می‌کند که پولش را نداده‌ام ولی مامور مترو می‌گوید بخاطر روز زن نیازی نیست بلیط بدهم. علی می‌خواهد حساب ‌کند سازمان حمل و نقل شهری امروز بابت این بلیطهای مجانی چقدر ضرر کرده. به نتیجه نمی‌رسد. عوضش توی قطار کل برنامه‌های گوشی را آپدیت می‌کند و به قول خودش سبکش می‌کند. از ایستگاه مترو تا خانه پیاده می‌رویم و راجع به حمام نرفتن استیو جابز و گرم شدن زمین حرف می‌زنیم. خانه که می‌رسیم به قول لیلی سوپساید داریم. هادی برایم زولبیا بامیه خریده، لیلی من را در نقاشی‌اش با موهای طلایی کشیده و علی هم یک نامة پنج صفحه‌ای می‌دهد دستم. از اول تا آخر نوشته ممنونم. از به دنیا آوردنش تشکر کرده تا شستن لباسهایش. تمام کارهای من را دیده. از توی همان دنیای بزرگ دیجیتالی و فضایی‌اش من را دیده. به همین سادگی. نه به زرق و برق دسته‌گلهایی که بعضی‌ها توی خیابان برای زنها و مادرانشان خریده بودند و بعضی‌های دیگر پشت ویترین‌ها دنبالش بودند. به همین سادگی که لیلی با مداد زردش موهایم را رنگ کرده و هادی شیرین‌ترین دوست‌داشتنی‌ام را برایم خریده. به علی می‌گویم تناقض یعنی همین. این متفاوت‌ترین روز مادری است که تا به‌حال داشته‌ام.          ناتمام