داستانی ست

عشق سعدی نه حدیثی ست که پنهان ماند داستانی ست که بر هر سر بازاری هست

داستانی ست

عشق سعدی نه حدیثی ست که پنهان ماند داستانی ست که بر هر سر بازاری هست

آخرین مطالب

۳ مطلب در خرداد ۱۴۰۱ ثبت شده است

غریب

۳۰
خرداد

لیلی می‌پرسد که چطوری مغز ما می‌فهمد باید حرکت کند؟ می‌گویم: «مغز که خودش حرکت نمی‌کند.» می‌گوید: «یعنی ما می‌بریمش این‌ور و اون‌ور؟» سر تکان می‌دهم. فکر می‌کند و دوباره می‌پرسد: «یعنی مغز رئیس ماست؟» با اعتماد به نفس جواب می‌دهم که مغز رئیس اعضای بدن است. می‌پرسد: «یعنی اگر الان دستور بده ما راه نریم، نمی‌ریم؟» با مِن‌مِن می‌گویم: «خب نه!» و سوال‌ها ادامه پیدا می‌کند و من هم بعد از دادن چندتا جواب بی سروته یک بستنی قیفی می‌خرم و می‌دهم دستش و می‌گویم اصلا امسال برای همین می‌رود مدرسه که این‌ چیزها را یاد بگیرد.

و خودم می‌روم توی این فکر که ما آدم‌ها در زندگی فقط داریم حمالی می‌کنیم. حمالی موجوداتی که رنگ خیلی‌هاشان را هم تا آخر عمر نمی‌بینیم. زبان‌نفهم‌هایی که باآنکه زندگی‌مان به آن‌ها وصل شده، هیچ به اراده و دلبخواه ما کاری ندارند و فقط کار خودشان را می‌کنند، هرجور که بخواهند. گاهی خوب، گاهی بد، گاهی هم نصف نیمه، بعضی‌وقت‌ها هم با درد. عشقی زندگی می‌کنند. بعضی‌ برای خودشان سنگ می‌سازند، بعضی باد می‌کنند و بعضی هم آب می‌روند. ازشان بعید نیست که به همدیگر رحم نکنند و حساب همسایه‌های دور و نزدیکشان را هم برسند. کار کردنشان هیچ حساب و کتابی ندارد. حالش را هم نداشته باشند کلاً از کار می‌ایستند. حتی به قیمت مرگ صاحبشان. به التماس و خواهش ما اعتنایی ندارند. پاسخگو هم نیستند. نه خودشان و نه کسانی که به اسم متخصص از زیر و بَمشان خبر دارند. دستمان هم به بیشترشان نمی‌رسد و به آن‌ها هم که می‌رسد کاری ازمان برنمی‌آید. نمونه‌اش همین سوراخ‌های بینی! کاملا ساده و بی‌آزار به نظر می‌آیند و توی چشم و در دسترس هم هستند. اما بدون هیچ دلیل و هماهنگی هرکدامشان بخواهد کیپ می‌شود و می‌گیرد و خواب و بیداری و زندگی را به آدم حرام می‌کند. تا خودش هم نخواهد با هیچ قطره و مته‌ای باز نمی‌شود. حقیقتاً ما فقط حمال این موجودات ریز و درشت جا خوش‌کرده در وجودمان هستیم، در سفر، در حضر، همه‌جوره در خدمتشان. بی‌چشم و روهایی که هیچ از کارشان سر در نمی‌آوریم.

لیلی با آخرین گاز، قیف بستنی را هم تمام می‌کند و می‌گوید که مغزش دستور داده به جای خانه برویم پارک. به مؤدبانه‌ترین حالت می‌گویم که مغزش خیلی کار اشتباهی می‌کند و کلید را در قفل در می‌چرخانم. لیلی از اینکه فرمان مغزش را اطاعت نکرده‌ام می‌رنجد و قهر می‌کند. محلش نمی‌گذارم و فکر میکنم که ما چه موجودات غریبی هستیم. غریب در دنیا، غریب پیش آدم‌ها و غریب حتی در درون خودمان...     ناتمام

ما آدمهای معمولی شب تولدمان که میشود جشن میگیریم. مهمان دعوت میکنیم. آرزو میکنیم و شعله های شمع را با نفسی عمیق به باد میدهیم.

امشب شب تولد شماست. ما امشب برای شما جشن گرفته ایم. مهمانی داده ایم. جای شما آرزو هم کرده ایم. فقط منتظریم شما شعله ها را خاموش کنید. آتش سوزان پنهان در سینه هامان را. ما منتظر خنکای نفس برد و سلام شماییم. همین! فقط همین!

تولدتان مبارک.... ناتمام

چای داغ

۰۳
خرداد

 از خواب پرت می‌شوم بیرون. از خواب سبکی که هیچ‌چیزش به یاد نمی‌ماند. هنوز چشم باز نکرده‌ام و فقط می‌فهمم روز است. روزی ادامة دیروز... قلبم داغ می‌شود. شبیه استکانی که در آن چای داغ بریزند. داغی از پایین دنده‌هایم پخش می‌شود و بالا می‌آید. سینه‌ام سنگین می‌شود، مثل استکانی پر از چای داغ و بعد انگار کسی چای را شیرین کند، دلم به هم می‌ریزد و بالا و پایین می‌شود. اما خبری از شیرینی نیست. حالا تازه چشم‌هایم را باز می‌کنم و من می‌مانم و ‌سینه‌ای داغ و دلی به هم ریخته. در آغاز روزی که ادامة دیروز است.

این روزها شده‌ام چای لبریزِ لب‌سوز. تمام روز تا شب با این داغی لبریز چرخ می‌خورم بین ترس و امید و کفرو ایمان. و شب به این فکر می‌کنم که «ما را به سخت‌جانی خود این گمان نبود» ...  ناتمام