داستانی ست

عشق سعدی نه حدیثی ست که پنهان ماند داستانی ست که بر هر سر بازاری هست

داستانی ست

عشق سعدی نه حدیثی ست که پنهان ماند داستانی ست که بر هر سر بازاری هست

آخرین مطالب

۳ مطلب در تیر ۱۳۹۹ ثبت شده است

دیوارها پایین می‌ریزند و این تو هستی که زیر آوار می‌مانی. دیوارها به سرعت ساخته می‌شوند، بلندتر و تنومندتر از قبل و باز این تو هستی که محبوس میشوی. نه آوار را تاب می‌آوری و نه دیوار را. و چه سخت و سنگین است زندگی بین این دو. آیا جهانی هست بدون این دو؟ به وسعت بی‌انتهای ذهن، برای پرواز کردن، برای تاختن... . آیا جاده‌ی بی‌انتهایی هست برای رفتن؟ برای گریختن؟

گاهی بیشتر از درد، لذت را تجربه میکنی. لذت داشتن روحی بزرگ که در هیچ دیواری نمی‌گنجد، حتی اگر به نازکی پوست باشد و به فراخی دنیا. کلمات چه کوچکند برای وصف این همه بزرگی.

شیبه کودکی هستم که بادبادکش را در دوردست‌ترین نقطه‌ی آسمان می‌رقصاند. می‌ترسد از رها کردن نخ و دلش به پایین‌تر هم راضی نیست. چه لذتی میبرد از پرواز دور بادبادک و چه حسرتی دارد از اینکه سوار بر آن نیست.

این پایین بین دیوارها و آوارها قدم می‌زنم و روح بزرگ و سیالم را پرواز می‌دهم و کاری جز این از دستم بر نمی‌آید.

دیروز کسی از بهشت پرسید. جوابش را نمیدانستم. باید امروز پیدایش کنم و بگویم: بهشت بزرگ‌تر از از اینجاست. بدون هیچ دیواری که روزی بخواهد رویت آوار شود. پی چیز عجیبی نگرد. بهشت بزرگ‌تر از اینجاست. بسیار بزرگ‌تر. همین.

۹ تیر ۹۹

۰۹
تیر

من خواب دیده‌ام.

عاقبت روزی دلم را در کشاکش خواب‌هایم از دست خواهم داد. شاید همه‌ی ساعت‌های بیداری بیارزد به آن لحظه در خواب. لحظه‌ی تجربه‌ی حسی وصف ناپذیر. تلفیقی از حیرانی و شوق و آرامش. نجات پیدا کرده‌ام گویا. با رویا نجات پیدا کرده‌ام. کلمات چه کوتاه و کمند برای بیان آنچه در قلب انسان زبانه می‌کشد و اشک‌ها شاید کلمات ذوب شده باشند. کلماتی که از شدت شوق، غم یا شادی آب می‌شوند.

من خواب دیده‌ام...                    ناتمام

۳ تیر ۹۹

۰۳
تیر

دلم میخواهد بنویسم. همین حالا. وسط ترجمه‌ی مقاله‌ی مارکز. در همین وقت کوتاه. بعضی چیزها شوق نوشتن را در من زنده میکند. چیزهایی مثل عشق، مثل موسیقی و مثل درد. و زنده شدن شوق یعنی نیمه کاره رها کردن کارهای بیشمار، برای نوشتن، به شوق نوشتن. نوشتن به جای پرواز کردن. به ‌جای نواختن.‌ به‌ جای گریستن. و چه سخت است جای پرواز بنویسی. ولی باید نوشت. خلاصه اش این می‌شود که حس میکنم دنیایی دارد مرا صدا می‌زند. دنیایی بزرگ‌تر، خیال‌انگیزتر‌ و پر از هیجان. رفتن به دنیای دیگر حتما مرگ نیست. می‌تواند تولد باشد. می‌تواند بزرگ شدن باشد. هرچه هست جالب است و عجیب و البته درناک، شبیه تولد، شبیه مرگ. حس کودکی را دارم در آستانه‌ی رسیدن به دوران جوانی و حس پروانه‌ای در ابتدای راه پیله شکستن. باید درد کشید برای بزرگ شدن. و شاید مسخره باشد این احساس در انتهای ده‌ی چهارم زندگی. ولی چه اهمیتی دارد. مگر اینهمه آدم در کودکی نمی‌میرند؟ پس میتوان در بزرگسالی هم متولد شد. تنها چیزی که فکرم را مشغول میکند سختیهای دنیای دیگر است و اینکه پس از آن دیگر می‌تواند چه دنیایی باشد...

دارم دست و پا میزنم و خودم را میکشانم به ورودی دنیای جدید. به در بسته‌ای که تنها با ضربه‌های من شکسته خواهد شد. نه راه شکستن را میدانم و نه چیزی از دنیای دیگر. تنها به این دست‌وپا زدن‌‌ها ادامه میدهم برای رها شدن، برای نفس کشیدن. شبیه جنینی در ساعاتی قبل از تولدش. چه شیرین است این تقلای غیر ارادی و چه رشد دهنده. حتی اگر دنیای بعد، آخرین دنیا باشد و اگر این آخرین فرصت، خوشحالم که لذت متفاوتی را درک می‌کنم.                              ناتمام