داستانی ست

عشق سعدی نه حدیثی ست که پنهان ماند داستانی ست که بر هر سر بازاری هست

داستانی ست

عشق سعدی نه حدیثی ست که پنهان ماند داستانی ست که بر هر سر بازاری هست

آخرین مطالب

۳ مطلب در آذر ۱۴۰۰ ثبت شده است

تصادف

۲۹
آذر

با عجله سوار ماشین می‌شوم و در را می‌بندم. دستپاچه بودنم آنقدر تابلوست که راننده قبل از حرکت می‌خواهد چک کنم تا چیزی را جا نگذاشته باشم. با اینکه مطمئنم، اما دوباره کیفم را نگاه می‌کنم. اول از همه لنگه جوراب لیلی را می‌بینم، بعد چندتا دستمال کاغذی و یک بادکنک شل‌ و‌ وِل و بالاخره شناسنامه و کارت ملی‌ام، همان‌ها که باید باشند. دنبال گوشی می‌گردم که خب توی کیفم نیست چون دستم گرفتمش. به راننده می‌گویم راه بیافتد. سرِ سنگینم را به پنجره تکیه می‌دهم. موتور سواری از کنارمان می‌گذرد، به نظرم خیلی تند می‌رود. راننده ماشین را می‌اندازد توی اتوبان و سرعت می‌گیرد. حس می‌کنم الان است که بزند به پراید جلویی. اما نمی‌زند. بیرون را نگاه می‌کنم. نگاهم دوخته می‌شود به چرخ ماشین بغلی. چه با سرعت می‌چرخد! اگر ترمزش نگیرد چه؟ به فاصله‌اش از ماشین جلویی نگاه می‌کنم. کم است، خیلی کمتر از آنچه باید باشد. کمی جلوتر ترافیک است و چراغ ترمزها یکی‌یکی روشن می‌شوند. الان است که فاجعه رخ بدهد. همه‌ دارند با سرعت می‌روند و فاصله را هم رعایت نکرده‌اند. اما همة ترمزها می‌گیرد و همة ماشین‌ها می‌ایستند. هیچ تصادفی هم اتفاق نمی‌افتد. ولی چرا؟ من که دیروز فاصله‌ام بیشتر از اینها بود، سرعتم هم کمتر! پس چرا ترمز نگرفت و آن صحنة لعنتی که از دیروز هزار بار جلوی چشمم آمده، پیش آمد؟ پژوی سفید می‌رود توی گاردریل، ماشین جلویی پشت سرش می‌ایستد و من هم پایم را روی ترمز فشار می‌دهم، اما فایده ندارد. در این چند ثانیه که هیچ کاری از دستم برنمی‌آید جز اینکه منتظر فاجعه باشم، شیرفهم می‌شوم که آسفالت پر چاله چولة خیابان با چند قطره باران مثل زمین هاکی لیز می‌شود. فریادی می‌زنم و تق! و بعد از چند ثانیه دوباره تق! البته خفیف‌تر که مربوط به ضربة ماشین عقبی است. و بعد منتظر می‌نشینم تا از خواب بیدار شوم و خب نمی‌شوم! اگر خواب بود قاعدتا مثل همیشه پایم را می‌گذاشتم روی گاز و از روی گاردریل و باغچه رد می‌شدم و قبل از این‌که به دیوار بخورم یا توی دره بیفتم یا پلیس بگیردم بیدار می‌شدم. ولی خواب نبود و برای همین الان هادی و رانندة ماشین جلویی که تازه می‌خواست امروز برود و دنا‌پلاس از تنور درآمده اش را نمره کند، توی بیمه منتظر بنده هستند تا به عنوان راننده تشریف ببرم و پرداخت خسارت انجام شود. وای از رانندة ماشین جلویی! مرد جوان خوشتیپی که تمام سعی‌اش را کرد تا خودش را کنترل کند و با متانت با من برخورد کند. ولی من ترجیح می‌دادم داد و فریاد کند، قلدربازی دربیاورد یا حتی فحش بدهد. این‌طوری من هم این‌همه شرمنده نمی‌شدم و با کمی جیغ‌جیغ جوابش را می‌دادم و خودم هم کمی خالی می‌شدم. تازه می‌توانستم بخاطر بی‌ادبی‌اش لااقل توی ذهن خودم مقصر بدانمش. اما او جنتلمن‌تر از این‌ها بود و من با آن حال پریشان که حتی شمارة ۱۱۰ را هم اشتباه گرفتم، درمقابلش فقط یک احمق بی‌دست‌وپا جلوه می‌کردم که لایق ترحم بود. وقتی مثل موش آب‌کشیده داشتم ماشین را هول‌هولکی و با استرس توی آن ترافیک از لاین سرعت تا لاین کندروی اتوبان می‌کشیدم و سر بچه‌های بهت‌زده‌ام غر می‌زدم، حس حماقت داشتم. ماشین خودمان و یکی دیگر را داغان کرده بودم، مقصر هم بودم، بچه‌ها را هم به کلاس نرسانده بودم و در عین‌حال طلبکارشان هم بودم و بدتر از همه این‌که ممکن بود در همین انتقال ماشین به آن سمت اتوبان تصادف دیگری را رقم بزنم. این حس عصبی‌ام می‌کرد و متانت و بیگناهی راننده عصبی‌تر. دیشب تا به‌حال هم عصبانی و پریشانم. نیمة سرزنشگر ذهنم همة خرابکاری‌های عمرم را جلوی چشمم آورده و مدام توی سرم می‌زند. حتی به خودش جرات داده بگوید تو را چه به رانندگی، بنشین توی خانه و آشپزی‌ات را بکن، تازه مراقب باش غذا را نسوزانی! اما نیمة نوازشگر می‌گوید فدای سرت! همه تصادف می‌کنند، تو هم مثل همه. همة تصادف‌هایی که دوروبری‌ها کرده‌اند را به‌یادم می‌آورد. مامان که تیر چراغ‌برق را از جا دراورد، و خب بعدش دیگر رانندگی نکرد. علی‌رضا هم که موقع تصادفش خیلی بچه بود. هادی هم که نمی‌دانم چرا تا حالا مقصر هیچ تصادفی نبوده. وقتی این مسیر جواب نمی‌دهد، نیمة نوازشگر می‌رود سراغ شکرگذاری معکوس که خداراشکر که بدتر از این نشد یا بچه‌ها آسیب ندیدند و یا مثلا رانندة ماشین جلویی سرش به شیشه نخورد و نمرد! اما این‌ها هم فایده ندارد. پریشانی من ادامه دارد و با کندن گوشة ناخن و اشک و بدخلقی از بین نمی‌رود. چندصد متر قبل از مرکز بیمه ماشین‌ها صف کشیده‌اند. یعنی همة اینها دیروز تصادف کرده‌اند؟ این همه آدم مثل من؟ چه خوب که تنها نیستم. جای پلیس راهنمایی رانندگی بودم، برای همة آنها که در یک زمان یا مکان تصادف کرده‌اند یک گروه واتساپی می‌ساختم تا کمی دربارة درد مشترکشان با هم حرف بزنند و آرام شوند. مثل این گروه‌های روان‌درمانی که برای کسانی ترک اعتیاد می‌کنند، تشکیل می‌دهند. بالاخره به مرکز بیمه می‌رسم. جوانی سپر بزرگ شکسته‌ای را گوشة حیاط می‌گذارد، کنار اسکلت ماشینی اوراق شده که به نظر می‌آید روزی ال‌نود بوده. شاید این آهن‌پاره‌ها را برای عبرت‌گیری اینجا گذاشته‌اند، اما بیشتر به من آرامش می‌دهند. آدم‌ها هم اینجا همه ‌آرامند. همه مدلی هم هستند. از راننده وانت درب و داغان گرفته تا صاحب شیک پوش بنز مشکی! غیر از آرامششان وجه مشترک دیگری هم دارند. همه می‌خواهند عیب و ایراد ماشینشان را تا حد ممکن بزرگ جلوه دهند. حتی سیم و کابل‌های بیرون‌زده از محفظة چراغ را کمی جمع نمی‌کنند یا سپری را که روی زمین می‌کشد و به مو بند است را کمی بالا نمی‌کشند. بعضی‌هایشان با هم بگو بخند می‌کنند و بعضی هم تا طرفشان دو قدم دور می‌شود، همة خانواده و اجدادش را مستفیض می‌کنند!

کار ما تمام می‌شود، با من هم کار خاصی نداشتند جز اینکه بکشانندم اینجا و من را دوباره با رانندة ماشین جلویی روبرو کنند. با همان متانت اعصاب خورد‌کنش. سعی می‌کنم کم نیاورم و جوری رفتار کنم که انگار خیلی هم مقصر نبوده‌ام. سرم را بالا می‌گیرم و خداحافظی ریزی می‌کنم و می‌نشینم توی ماشین و گواهینامه‌ام را توی کیفم می‌گذارم. کنار کارت ملی و شناسنامه و البته لنگه جوراب لیلی و بادکنک شل‌ووِل. هادی می‌گوید همه چیز را فراموش کنم و آرام بگیرم. من هم قبول می‌کنم و فقط می‌خواهم اگر داروخانه دید بایستد تا  پماد تبخال بخرم...    ناتمام

 

مادر

۱۵
آذر

شیرینی را که تعارف می‌کنم، فقط مادر برنمی‌دارد. می‌گوید سهم شیرینی امروزش تمام شده. عوضش لیلی دوتا برمی‌دارد. مهمان‌ها گرم صحبت هستند. صحبت از رفتن؛ آن هم تا آن‌طرف اقیانوس‌ها. صحبت از اپلای و ویزا و کار و تحصیل. مادر با نگاهش دهان به دهان حرف‌ها را دنبال می‌کند و با اینکه نامحرمی ندارد گرة باز‌ شدة روسری‌اش را می‌بندد و همینطور که چایش را تلخ تلخ می‌نوشد لبخند می‌زند. جوان‌ها که متوجه سکوتش شده‌اند سرِ شوخی را با مادربزرگ‌شان باز می‌کنند که حالا که هر گوشة دنیا یک نوه‌ دارد، ساکش را بردارد و یک سفر دور دنیا برود. مادر لب‌هایش را جمع می‌کند و دستهایش را روی دامنش می‌کشد و می‌گوید دیگر با این گوشی‌ها همه جا می‌شود رفت. از حجش تعریف می‌کند و نامه‌ای که برای بچه‌هایش فرستاده و نامه بیست و پنج روز بعد از آمدن خودش رسیده! از تماس‌های تصویری‌ با نوه‌هایش و اینکه سر به سرش می گذارند و او هم کم نمی‌آورد. مثلا یک‌بار به عروس خارجی گفته «مراقب نوة عتیقة من باش» و حالا نوه باید عتیقه را برای نوعروسِ نوزبانش معنی کند. حرف‌ها ادامه پیدا می‌کند و مادر دوباره ساکت می‌شود. صحبت به نمرة زبان و تفاوت مالیات شهرهای آن‌ور آب رسیده. دیر وقت است. مادر یکی دوبار چشم‌هایش را می‌بندد و باز می‌کند و پابه‌پا می‌شود. مهمان‌ها هم خودشان را جمع و جور می‌کنند و قرار و مدارهایشان را برای تبادل اطلاعات بیشتر می‌گذارند و بعد از کمی تعارف بلند می‌شوند. مادر هم بلند می‌شود. نوه‌ها دور مادر را می‌گیرند، همه‌شان یک سر و گردن از او بلندترند. به روزهایی فکر می‌کنم که این جوان‌ها جوجه‌هایی بودند که باید با کفگیر بلندشان می‌کرده، در آغوششان می‌گرفته تا آرام شوند، پشتشان می‌زده تا آروغ بزنند و شکمشان کار کند و خراب‌کاری‌هایشان را می‌شسته و حالا برای دیدنشان باید سرش را بالا بگیرد و  دست‌های بزرگشان توی دو دست استخوانی‌اش جا نمی‌شود. هرکدام از نوه‌ها اصرار دارند که مهمانش کنند، او هم هی روسری‌اش را عقب و جلو می‌کند و قول می‌دهد دفعة بعد به آنها سر بزند. بعد از خداحافظی، جلوی در، دستش را روی شانة یکی‌شان می‌گذارد، سرش را بالا می‌گیرد و یک دور قد و بالا‌شان را نگاه می‌کند. آرزو می‌کند این بچه‌ها هرجا که می‌روند خوش باشند. می‌گوید می‌داند که زندگی سخت شده، اما حیف این دور هم بودن‌هاست. می‌گوید جوان‌ها باید راه خودشان را بروند ولی دلتنگی سخت است و هیچ تماس و تصویری هم از سختی‌اش کم نمی‌کند. می‌گوید این‌ تماس‌های از راه دور شبیه مالیدن موم به شکم گرسنه است که هیچ‌وقت جای طعم عسل را نمی‌گیرد. می‌گوید با حلوا حلوا کردن دهن شیرین نمی‌شود. نوه‌‌ها هم وا می‌روند، سرشان را می‌اندازند پایین و دوباره خداحافظی می‌کنند و می‌روند.

ظرف‌ها که جمع می‌شود، هادی برای مادر چای می‌ریزد. خرما تعارفش می‌کنم. می‌گوید سهم شیرینی‌ امروزش تمام شده و چایش را تلخ تلخ سر می‌کشد.     ناتمام

خوشبختی

۰۷
آذر

آفتاب پاییز ولو شده توی اتاق. بچه‌ها مشغولند و  پرنده‌ها برای خودشان می‌پلکند. لباس‌ها قاطی آب و کف توی لباسشویی می‌چرخند، غذا توی قابلمه قل‌قل می‌کند و جارو برقی تند و تند آشغال‌ها را می‌بلعد. دیگر بیشتر از این از زندگی چه می‌خواهم. شاید در این لحظه جزو خوشبخت‌ترین‌های روی زمین باشم. بعدِ جارو، می‌روم سراغ کتاب‌ها، امروز باید حداقل سه تا شان را بخوانم. قرار است از بین اینهمه کتاب، یک ایده پیدا کنم. ساعتی می‌‌گذرد، یکی از کتاب‌ها به نیمه رسیده، غذا آماده است و لباس‌ها شسته. بعد از ناهار، آرامش امروز با خواب بعد از ظهر کامل میشود. دراز می‌کشم و کتاب را باز می‌کنم. توی این کتاب آدم‌ها یک جور دیگری خوشبختند. مثلا زنی که خانه‌اش را جارو نکرده و غذایش هم آماده نیست و حتی نگران مشکلات روحی پسرش است، اما با آمدن مهمان عزیزی احساس خوشبختی می‌کند، آن هم برای همیشه! یا پیرمرد فلجی که به امید دیدارهای سالی چندبار همیشه خوشبخت است. یا کودکی که با یک عکس یا مادری که با یک استخوان به خوشبختی می‌رسند.

کتاب تمام شده، اما خوابم نمی‌برد. دیگر آن زن خوشبخت پیش از ظهر نیستم. شده‌ام پرستویی که بیست سال پیش، یکی از سحرهای آخر اسفند، تازه رسیده از جنوب، تنها جلوی ایستگاه راه‌آهن ایستاده‌ بود. چشم‌هایش می‌سوخت و فقط یک تلنگر لازم داشت تا اشکش در بیاید. هیچ چیز طوفان درونش را آرام نمی‌کرد، نه آفتاب تازة سحر، نه آرامشی که در خانه منتظرش بود. فقط دلش می‌خواست برگردد.

شاید آن موقع می‌شد برگشت، فوقش با یک بلیط قطار! اما حالا راهی به درون این کتاب‌ها نیست. آدم‌های‌شان را هم پیدا کنی، راهی به دنیایشان نیست. آخرِ آخرش می‌شود نشست روبروی‌شان و نگاهشان کرد و حسرت خورد به خوشبختی‌شان. آن‌ها هم لبخند زنان از توی دنیایشان نگاهت می‌کنند، بی حتی یک تعارف خشک و خالی از آنچه عند ربهم یرزقونند.

کتاب را می‌بندم و بلند می‌شوم. هنوز یک عالم لباس نشسته، غذای نپخته و آشغال جارو نشده مانده! به اضافة یک عالم کتاب نخوانده.