تصادف
با عجله سوار ماشین میشوم و در را میبندم. دستپاچه بودنم آنقدر تابلوست که راننده قبل از حرکت میخواهد چک کنم تا چیزی را جا نگذاشته باشم. با اینکه مطمئنم، اما دوباره کیفم را نگاه میکنم. اول از همه لنگه جوراب لیلی را میبینم، بعد چندتا دستمال کاغذی و یک بادکنک شل و وِل و بالاخره شناسنامه و کارت ملیام، همانها که باید باشند. دنبال گوشی میگردم که خب توی کیفم نیست چون دستم گرفتمش. به راننده میگویم راه بیافتد. سرِ سنگینم را به پنجره تکیه میدهم. موتور سواری از کنارمان میگذرد، به نظرم خیلی تند میرود. راننده ماشین را میاندازد توی اتوبان و سرعت میگیرد. حس میکنم الان است که بزند به پراید جلویی. اما نمیزند. بیرون را نگاه میکنم. نگاهم دوخته میشود به چرخ ماشین بغلی. چه با سرعت میچرخد! اگر ترمزش نگیرد چه؟ به فاصلهاش از ماشین جلویی نگاه میکنم. کم است، خیلی کمتر از آنچه باید باشد. کمی جلوتر ترافیک است و چراغ ترمزها یکییکی روشن میشوند. الان است که فاجعه رخ بدهد. همه دارند با سرعت میروند و فاصله را هم رعایت نکردهاند. اما همة ترمزها میگیرد و همة ماشینها میایستند. هیچ تصادفی هم اتفاق نمیافتد. ولی چرا؟ من که دیروز فاصلهام بیشتر از اینها بود، سرعتم هم کمتر! پس چرا ترمز نگرفت و آن صحنة لعنتی که از دیروز هزار بار جلوی چشمم آمده، پیش آمد؟ پژوی سفید میرود توی گاردریل، ماشین جلویی پشت سرش میایستد و من هم پایم را روی ترمز فشار میدهم، اما فایده ندارد. در این چند ثانیه که هیچ کاری از دستم برنمیآید جز اینکه منتظر فاجعه باشم، شیرفهم میشوم که آسفالت پر چاله چولة خیابان با چند قطره باران مثل زمین هاکی لیز میشود. فریادی میزنم و تق! و بعد از چند ثانیه دوباره تق! البته خفیفتر که مربوط به ضربة ماشین عقبی است. و بعد منتظر مینشینم تا از خواب بیدار شوم و خب نمیشوم! اگر خواب بود قاعدتا مثل همیشه پایم را میگذاشتم روی گاز و از روی گاردریل و باغچه رد میشدم و قبل از اینکه به دیوار بخورم یا توی دره بیفتم یا پلیس بگیردم بیدار میشدم. ولی خواب نبود و برای همین الان هادی و رانندة ماشین جلویی که تازه میخواست امروز برود و دناپلاس از تنور درآمده اش را نمره کند، توی بیمه منتظر بنده هستند تا به عنوان راننده تشریف ببرم و پرداخت خسارت انجام شود. وای از رانندة ماشین جلویی! مرد جوان خوشتیپی که تمام سعیاش را کرد تا خودش را کنترل کند و با متانت با من برخورد کند. ولی من ترجیح میدادم داد و فریاد کند، قلدربازی دربیاورد یا حتی فحش بدهد. اینطوری من هم اینهمه شرمنده نمیشدم و با کمی جیغجیغ جوابش را میدادم و خودم هم کمی خالی میشدم. تازه میتوانستم بخاطر بیادبیاش لااقل توی ذهن خودم مقصر بدانمش. اما او جنتلمنتر از اینها بود و من با آن حال پریشان که حتی شمارة ۱۱۰ را هم اشتباه گرفتم، درمقابلش فقط یک احمق بیدستوپا جلوه میکردم که لایق ترحم بود. وقتی مثل موش آبکشیده داشتم ماشین را هولهولکی و با استرس توی آن ترافیک از لاین سرعت تا لاین کندروی اتوبان میکشیدم و سر بچههای بهتزدهام غر میزدم، حس حماقت داشتم. ماشین خودمان و یکی دیگر را داغان کرده بودم، مقصر هم بودم، بچهها را هم به کلاس نرسانده بودم و در عینحال طلبکارشان هم بودم و بدتر از همه اینکه ممکن بود در همین انتقال ماشین به آن سمت اتوبان تصادف دیگری را رقم بزنم. این حس عصبیام میکرد و متانت و بیگناهی راننده عصبیتر. دیشب تا بهحال هم عصبانی و پریشانم. نیمة سرزنشگر ذهنم همة خرابکاریهای عمرم را جلوی چشمم آورده و مدام توی سرم میزند. حتی به خودش جرات داده بگوید تو را چه به رانندگی، بنشین توی خانه و آشپزیات را بکن، تازه مراقب باش غذا را نسوزانی! اما نیمة نوازشگر میگوید فدای سرت! همه تصادف میکنند، تو هم مثل همه. همة تصادفهایی که دوروبریها کردهاند را بهیادم میآورد. مامان که تیر چراغبرق را از جا دراورد، و خب بعدش دیگر رانندگی نکرد. علیرضا هم که موقع تصادفش خیلی بچه بود. هادی هم که نمیدانم چرا تا حالا مقصر هیچ تصادفی نبوده. وقتی این مسیر جواب نمیدهد، نیمة نوازشگر میرود سراغ شکرگذاری معکوس که خداراشکر که بدتر از این نشد یا بچهها آسیب ندیدند و یا مثلا رانندة ماشین جلویی سرش به شیشه نخورد و نمرد! اما اینها هم فایده ندارد. پریشانی من ادامه دارد و با کندن گوشة ناخن و اشک و بدخلقی از بین نمیرود. چندصد متر قبل از مرکز بیمه ماشینها صف کشیدهاند. یعنی همة اینها دیروز تصادف کردهاند؟ این همه آدم مثل من؟ چه خوب که تنها نیستم. جای پلیس راهنمایی رانندگی بودم، برای همة آنها که در یک زمان یا مکان تصادف کردهاند یک گروه واتساپی میساختم تا کمی دربارة درد مشترکشان با هم حرف بزنند و آرام شوند. مثل این گروههای رواندرمانی که برای کسانی ترک اعتیاد میکنند، تشکیل میدهند. بالاخره به مرکز بیمه میرسم. جوانی سپر بزرگ شکستهای را گوشة حیاط میگذارد، کنار اسکلت ماشینی اوراق شده که به نظر میآید روزی النود بوده. شاید این آهنپارهها را برای عبرتگیری اینجا گذاشتهاند، اما بیشتر به من آرامش میدهند. آدمها هم اینجا همه آرامند. همه مدلی هم هستند. از راننده وانت درب و داغان گرفته تا صاحب شیک پوش بنز مشکی! غیر از آرامششان وجه مشترک دیگری هم دارند. همه میخواهند عیب و ایراد ماشینشان را تا حد ممکن بزرگ جلوه دهند. حتی سیم و کابلهای بیرونزده از محفظة چراغ را کمی جمع نمیکنند یا سپری را که روی زمین میکشد و به مو بند است را کمی بالا نمیکشند. بعضیهایشان با هم بگو بخند میکنند و بعضی هم تا طرفشان دو قدم دور میشود، همة خانواده و اجدادش را مستفیض میکنند!
کار ما تمام میشود، با من هم کار خاصی نداشتند جز اینکه بکشانندم اینجا و من را دوباره با رانندة ماشین جلویی روبرو کنند. با همان متانت اعصاب خوردکنش. سعی میکنم کم نیاورم و جوری رفتار کنم که انگار خیلی هم مقصر نبودهام. سرم را بالا میگیرم و خداحافظی ریزی میکنم و مینشینم توی ماشین و گواهینامهام را توی کیفم میگذارم. کنار کارت ملی و شناسنامه و البته لنگه جوراب لیلی و بادکنک شلووِل. هادی میگوید همه چیز را فراموش کنم و آرام بگیرم. من هم قبول میکنم و فقط میخواهم اگر داروخانه دید بایستد تا پماد تبخال بخرم... ناتمام
- ۰ نظر
- ۲۹ آذر ۰۰ ، ۱۶:۱۴
- ۷۷ نمایش