داستانی ست

عشق سعدی نه حدیثی ست که پنهان ماند داستانی ست که بر هر سر بازاری هست

داستانی ست

عشق سعدی نه حدیثی ست که پنهان ماند داستانی ست که بر هر سر بازاری هست

آخرین مطالب

۶ مطلب با موضوع «روزهای ناتمام :: روزهای ۱۴۰۱» ثبت شده است

شعار

۰۵
آبان

 

لیلی را که میگذارم مدرسه، می‌نشینم سر ترجمه. طبق معمول بعد از یک ساعتی چشم‌هایم گرم می‌شود و انگشت‌ها از مغزم فرمان نمی‌برند و این میشود که مدام کنترل زِد می‌زنم. در بین کلمه‌های انگلیسی و فارسی گیج می‌خورم که گوشی کنار دستم تکانی می‌خورد. یک پیامک تبلیغاتی است. چهل درصد تخفیف لباس بچگانه! قلقلکم می‌دهد. حساب می‌کنم ببینم بچه‌ها لباس می‌خواهند یا نه. آن‌ها را نمیدانم اما خودم مدتهاست کفش می‌خواهم. شیطان کوچکی روی شانه‌ام می‌نشیند و می‌گوید بعد از این دوهفته که هرروزش را کار کرده ام، حق دارم یک روز برای خرید بروم. اما فرشتة روی شانة دیگر صفحه‌های باقی‌مانده و زمان را یادآوری می‌کند. در میانة جدال فرشته و شیطان لباسم را می‌پوشم و لبتاب را اسلیپ می‌کنم، به هوای اینکه زود برمی‌گردم و ترجمه را ادامه می‌دهم. اینطوری هم شیطان راضی است، هم فرشته... بچه‌ها را بیخیال می‌شوم. می‌روم سپه‌سالار. بعد از چندین سال شاید. توی راه پیام فاطمه را می‌بینم که نوشته بلوار کشاورز شلوغ است و آصفه گفته امروز چهلم مهساست. اینجا اما خیلی خبری نیست انگار. فقط چندتا مأمور گارد ویژه لب جدول نشسته‌اند. پیرزنی از خروجی مترو راست راست به طرفشان می‌رود و فحش‌های خانواده‌دار نثارشان می‌کند. دلم می‌خواهد واکنششان را ببینم ولی وقتش را ندارم. می‌روم سراغ بازار و مغازه‌ها و ویترین‌ها. هیچ کفشی چشمم را نمی‌گیرد. همة کفش‌ها یک شکل و همه هم شبیه گالش! کاش طراحی صنعتی را ادامه میدادم و لااقل یک جفت کفش متفاوت طراحی می‌کردم. حواسم توی کفشهاست که صدای سوت و همهمه از پشت سرم بلند می‌شود. آدمها برمی‌گردند و آنطرف را نگاه می‌کنند. چیزی دیده نمی‌شود و فقط صداست.. می‌روم داخل یک فروشگاه و کفشی را قیمت می‌کنم. دو میلیون برای من زیاد است. بیرون که می‌آیم جمعیت کوچکی را می‌بینم که شعار می‌دهند و به سمت انتهای بازار می‌آیند. زمزمة بستن مغازه ها را می‌شنوم و سرعتم را زیاد می‌کنم. حیف است بعد از این همه وقت و این همه راه دست خالی برگردم. مغازه دارها بعضی کرکره‌ها را پایین می‌کشند و بعضی نیمه پایین. تند و تند ویترین‌های باقی مانده را دید می‌زنم. جمعیت شعار دهنده خیلی نزدیک است. شعارهاشان اول از مرگ بر دیکتاتور شروع می‌شود اما بعد از یکی دو دقیقه به فحش می‌رسد. آن هم نه فحش‌های عادی. یک جورهایی حال به هم زن. باورم نمی‌شود یکی وسط خیابان این کلمات را فریاد بزند و بقیه هم تکرار کنند. عینکم را می‌زنم و ماسکم را بالا می‌کشم. می‌روم توی یک پاساژ به هوای اینکه صدا به آنجا نمی‌رسد. کفشی را انتخاب می‌کنم و پا می‌زنم. فروشنده غرغر می‌کند که هر روز همین بساط است و فروش ندارد. فحش‌ـ‌‌شعارها رکیک‌تر شده و بلندتر. من و فروشنده هردو شرم می‌کنیم. دست‌پاچه کفش را که زیادی پاشنه‌اش بلند است روی میز می‌گذارم و می‌روم. مردم دور شعاردهنده ها جمع شده‌اند. یکی دو نفر کیسه هایی پر از کاغذ‌ را می‌کشند وسط کوچه و آتش می‌زنند. قضیه دارد جدی می‌شود. به بخت خودم می‌خندم و بی‌خیال کفش می‌شوم. با سرعت می‌روم سمت خروجی کوچه. معترضین هم از همین سمت می‌آیند. مسیرشان را با حرکت من تنظیم می‌کنند انگار. مغازه‌دار‌ها یک به تعطیل می‌کنند. یک‌دفعه صدای سوت و عربده بلند می‌شود. پشت سرم فحش دهنده‌ها و روبرو گارد ویژة سیاه‌پوش سوار بر موتور. با صدای وحشتناکی درجا گاز می‌دهند و باتوم‌ها را بالای سرشان می‌چرخانند، چیزی شبیه رقص باتوم! یک لحظه خودم را توی استوری‌های اینستگرام میبینم که یا جماعت فحاش روسری‌ام را  کشیده‌اند یا از گارد ویژه باتوم خورده‌ام. فوری می‌چسبم به دوتا خانم دیگر و باهم می‌چپیم توی یک مغازه و فروشنده هم کرکره را پایین می‌کشد. مجبورم به سر کچل و ته‌ریش صاحب مغازه اطمینان کنم. حضور زن و شوهری هم که داشتند کفش می‌خریدند خیالم را راحت‌ می‌کند. بیست دقیقه‌ای آنجا حبس می‌شویم و یکی دو کفش هم امتحان می‌کنم، اما به قول فروشنده با سلیقة ملوکانه جور در نمی‌آید. هنوز زنی که با من وارد مغازه شده بود مشغول متقاعد کردن فروشنده برای هم‌صدا شدن با معترضین است که سروصداها می‌خوابد و کرکره بالا میرود. سریع از مغازه و بازار می‌زنم بیرون. دست از پا درازتر.

نزدیک میدان هروی که می‌رسم خانمی هشدار می دهد که آن سمت شلوغ است و تیراندازی و گاز‌ اشک‌آور. چاره‌ای ندارم. باید بروم دنبال لیلی. فقط امیدوارم فحش ندهند. هنوز از آن قبلی‌ها حالت تهوع دارم. وسط خیابان منتهی به میدان از داخل یک سطل آشغال که یک‌ور شده و دل وروده‌اش بیرون ریخته، دود بلند می‌شود. دلم برای این سطلها می‌سوزد. شبیه گوشت قربانی هستند. هراتفاقی که بیفتد اول از همه لنگ این بیچاره‌ها را می‌کشند وسط و آتششان می‌زنند. در حالت عادی هم زباله‌گردها و گربه‌ها راحتشان نمی‌گذارند. این تازه جدا از قصه‌های ریز ودرشتی است که هر ساعت آدمها توی دلشان می‌ریزند. به سمت مدرسه می‌روم. نمیدانم چرا ولی به عمد از وسط گارد ویژه رد می‌شوم. جلوتر زنی که چشم‌هایش سرخ شده دارد برای سه پسربچة دبستانی که روی پلة جلوی در مدرسه نشسته‌اند ماجرای کتک زدن یک زن و زدن گاز اشک‌آور را تعریف می‌کند. از ماشین‌های عبوری صدا افشین حاجی‌پور می‌آید: برای... . می‌رسم به مدرسه. اینجا انگار دنیای دیگری است. آرام و رنگی و پر از بادکنک. با لیلی برمی‌گردیم خانه. امروز از دوستش که اسمش را فراموش کرده یاد گرفته چشمش‌هایش را با نگاه کردن به انگشتش چپ کند. فکر می‌کنم چه خوب شد که با من نبود وگرنه چه چیزها که یاد نمی‌گرفت.

بعدازظهر عربدة مردی که زن، زندگی، آزادی را فریاد میزند چرتم را پاره می‌کند. به نظرم این شعار بیشتر مردانه می‌آید تا زنانه. اگر پول را هم بهش اضافه کنند چیزی کم ندارد. می‌خواهم بنشینم سر ترجمه که شعار همیشگی حوصله‌ام سر رفته در خانه بلند می‌شود. تصمیم میگیرم امشب که هادی نیست زنگ بزنم فاطمه بچه‌ها را بیاورد این‌جا. خودش تماس می‌گیرد. می‌گوید هنوز هروی شلوغ است، خودش نمی‌آید، به من هم توصیه می‌کند از خانه بیرون نروم. بچه‌ها آویزان‌تر از قبل می‌شوند. از کوچه صدای شعار می‌آید. می‌رویم کنار پنجره. زنی از ساختمان روبرویی روی بالکن ایستاده و شعار می‌دهد. فقط مرگ بر می گوید، مرگ بر این، مرگ برآن، از بالا تا پایین. صدایی مثل صدای تیر بلند می‌شود. زن فریاد می‌زند نترسید، ما همه با هم هستیم. علی و لیلی هم انگار خوششان آمده. می‌خواهند با شعار دادن جرأتشان را امتحان کنند. علی پنجره را باز می‌کند و داد می‌زند آزادی! گویا زن و زندگی هنوز دغدغه‌اش نیست. لیلی هم که تلفظ دیکتاتور برایش سخت است سرش را از پنجره بیرون می‌کند و با صدای جیغ‌جیغی‌اش فریاد می‌زند: مرگ بر آمریکا. امشب را با بازی شعار ساختن و شعار دادن به سر می‌رسانیم. بچه‌ها به عادت شب‌های پاییز زود می‌خوابند. من هم باید بالاخره بروم سراغ ترجمه. فرشتة روی شانه‌ام هم موافق است. اما شیطان روی شانة دیگر در گوشم می‌گوید امروز را بنویسم. نمی‌دانم به حرف کدامشان گوش کنم...    ناتمام

معجزه

۱۱
مرداد

با خستگی خودم را می‌اندازم توی خانه و در را پشت سرم به هم می زنم. علی با لبخند موزیانه ای جلو می‌آید و میخواهد از چند و چون ماجرا سر در بیاورد. من هم جیغم می‌رود هوا که چه میدانم. موش می‌شود و می‌رود که خودش نگاهی بیندازد. فکر می‌کردم تصادف چندان هم اعصاب خوردی ندارد، اگر مقصر نباشم. اما حالا فهمیدم اینطور نیست. شاید چون مقصر بودن یا نبودن، اصل قضیه را تغییر نمی‌دهد، یا شاید ته قلبم به رای پلیس مطمئن نیستم و شاید هم چون شانس من اینجوری است که وقتی هم مقصر نیستم طرف مقابلم آنقدر بیچاره است که به جای خسارت گرفتن دلم می‌خواهد دودستی  چیزی هم تقدیمش کنم. خودم را می اندازم روی تخت که صدای رعد غافلگیرم می‌کند، باران عصرهای پاییز دربعدازظهر چله تابستان! به معجزه می‌ماند! دم کردگی هوای بعدش اما همه حال و هوای معنوی اش را ضایع می‌کند و زورش پمپ آب کولر را از پا در می اورد. از شدت گرما و عرق از خواب بیدار میشوم. بدخلق تر از قبل توی آشپزخانه میپلکم و بچه ها را بخاطر کارهای کرده و نکرده شان بازخواست میکنم. به هادی زنگ میزنم که زودتر بیاید تا برویم روضه. دلم میخواهد چند ساعتی جدا بشوم از همه چیز، و واقعا هم همینطور می‌شود. توی روضه تکیه میدهم به دیوار حیاط همسایه و خیره میشوم به قوره هایی که از کتیبه ها پایین ریخته اند، و فکر می‌کنم به اینکه بعد از مدتها چه عاجزانه دل بسته ام به معجزه نهفته در این کتیبه های سیاه، در این شعر های تکراری، و در این غذاهایی که همیشه و هرجا یک رنگ و بو دارند.

از روضه که برمیگردیم عادت هرساله تکرار می شود. غذای نذری توی ظرفهای یکبار مصرف و سفره ای که جلوی تلویزیون پهن میکنیم و ماستی که از سر تنبلی با سطل می‌گذاریم کنار سفره. سال پیش همراه شام، اول کمی سوره می‌دیدیم، بعد که بحثش طولانی میشد و حوصله مان سر میرفت یا بچه ها غر می‌زدند، شبکه نسیم را می‌گرفتیم و دوباره مختار. به سوتی هایش میخندیدیم و سوالهای عجیب و غریب لیلی را جواب می‌دادیم.

 امسال هم سوره را می‌بینیم. اما تا آخر، هرچند بحثش طولانی شود. حوصله مان سر نمی‌رود و بچه ها هم غر نمی‌زنند. گرچه که لیلی هنوز در تفاوت کوفه عراق و بوفه استخر شان گیج می‌زند. سوره تمام می‌شود. بچه ها می‌روند برای خواب. دانه های برنج را از توی سفره جمع میکنم و فکر می‌کنم به اینکه چقدر معجزه لازم است تا اتفاقات ساده هرسال تکرار شوند. تا ما هرسال غذای نذری مان را توی ظرفهای یکبار مصرف پای برنامه سوره بخوریم و به سوالهای لیلی بخندیم. 

چقدر معجزه لازم است تا شب آرام بخوابیم و صبح بی دلهره بیدار شویم، هرچند که کولر خانه سوخته و یخچال در دست تعمیر و آینه بغل ماشین هم مچاله شده باشد.

با همین فکرها دانه های برنج روضه را میریزم برای پرنده ها، به این امید که  معجزه نهفته در آنها را در آسمان و زمین پخش کنند...  ناتمام

بهنام خدا

زنگ هشدار گوشی بلند می‌شود. ساعت سه و ربع است. هرچند خوابم کوتاه بود ولی باید بیدار شوم.

خواب و بیدار توی ماشین لق‌لق می‌خورم. راننده وارد خروجی فرودگاه میشود. مدتها بود اصفهان که میرفتیم یا برمیگشتیم دلم میخواست بپیچم توی این خروجی. به نظرم یکی از جذابترین خروجیهای دنیاست.

در فرودگاه آدمها دو دستهاند، خارجیها و کربلاییها. و این دو دسته جدای از تفاوتهای ظاهری و باطنیشان یک وجه مشترک دارند. اینکه هر دو دارند فرار میکنند. بعضی به سوی نظم و صلح و آرامش و بعضی به سوی مرکز ناآرامی و التهاب. و من مثل همیشه این وسطم. دلم زندگی در آنسوی دنیا را میخواهد اما وقتی میترسم، هرکجا که باشم پناه میبرم به مرکز خاورمیانه!

اولین بار که به این فرودگاه آمدم یازده سال پیش بود. شب قدری که با همة ذوقی که برای زیارت داشتم یک لحظه دلم خواست همراه مسافران فرانکفورت بروم و بارم را تحویل بدهم. آن موقع هنوز موکت راهروهای منتهی به اتوبوسها کامل خاکستری نشده بود و خطهای سفید و قرمز داشت و صندلیهای کافه هم مخملی نبود.

تا روی صندلی هواپیما مینشینم دلم پذیرایی میخواهد. هادی صدایم میکند که سینی صبحانه را بگیرم. از پنجره بیرون را نگاه میکنم. از دنیای زمینی من فقط چند خط و لکه باقی مانده. معلوم است به خواب بیشتر از پذیرایی احتیاج داشتم.

ارتفاعمان که کم میشود، دلم میریزد. همة ترسهایم میآیند. شبیه کودکی میشوم در انتظار آغوش پدر. چقدر ترس دارم، چقدر شکایت!

یادم می‌آید در اولین سفرم فکر می‌کردم به حرم که برسم می‌میرم و اگر نمیرم حتما از حال می‌روم. ولی نه مردم و نه از حال رفتم. تازه سرحال هم آمدم. ولی حالا دلم می‌خواهد به حرم که برسم حرف بزنم.

از فرودگاه با ماشین به هتلی نزدیک حرم می‌رویم. ساک‌ها را گوشة لابی می‌گذاریم و وضو می‌گیریم. تا حرم قدم میزنیم. آدمها هنوز روی فرش‌های دور حرم نشسته‌اند و خوابیده‌اند و غذا می‌خورند، هنوز! از ده سال پیش که من دیده‌ام تا حالا! با هادی می‌رویم چفیه بخریم، سفارش مسعود دیانی است. می‌رویم و یکی هم برای میثم می‌خریم. همسفری‌های مجازی‌مان می‌شوند و شاید هم حقیقی!

توی حیاط می‌نشینیم. یاد بازی‌های علی توی صحن می‌افتیم. زیارت می‌خوانیم، دعا می‌کنیم و آرزو. آرام می‌گیریم. ترس‌هایمان می‌ریزد، زیر پنکه‌های عطردار بزرگ. غدیر پارسال بود که در اولین متن داستانیست نوشتم دلم می‌خواهد زیر این پنکه‌ها بنشینم و خستگی در کنم، و حالا در شد. آرام گرفته‌ام. آنقدر که توی نماز حسی بین خواب و بیداری دارم. به اجبار دل می‌کنیم و می‌رویم برای نهار، تا کی دوباره گذارمان به این خانة گرم پر از پنکه‌های بزرگ عطردار بیفتد و من دوباره حرف بزنم.

نهار بسیار لذیذ است. خورشت زردآلو! بیشتر شیرین و کمی ترش، به ذوقش از برنج می گذرم. بعد از یک چای عراقی لب‌دوز دوباره سوار ماشین می‌شویم برای رفتن به کربلا. ننشسته روی صندلی، خواب از هوای دم‌کرده و باد گرم کولر بی‌جان ماشین نجاتم می‌دهد.

بیدار که می‌شوم می‌سوزم. انگار از تک‌تک منافذ پوستم سوزنی داغ وارد بدنم می‌شود. شبیه اولین ساعت‌های بعد از زایمان. آن موقع که احساس می‌کردم در زندانی از آتش گیرافتاده‌ام. این گرما و سوزش وحشیانه یاد پست‌های مسعود دیانی‌ام می‌اندازد. آن مارهای وحشی درونش. و اینکه بارها فکر کرده‌ام که این درد و سوزش جسمانی سخت‌تر است یا آن آتشی که به جان روح آدم می‌افتد.

دارم بی‌طاقت می‌شوم که بالاخره می‌رسیم. برای تجدید وضو و البته تجدید حیات به خانة پدری همکار هادی در کربلا می‌رویم. هوای بیرون از ماشین همان‌قدر داغ است و کم‌تر دم‌کرده. وارد خانة دکتر شکرچی می‌شویم. از راهرویی بلند و باریک می‌گذریم و از راه پله‌ای در وسط حیاطی سرپوشیده بالا می‌رویم. نقشة این‌جا به هیچ‌یک از خانه‌هایی که تابه حال دیده‌ام نمی‌خورد. عجیب است و پیچیده و مرموز. خانه بزرگ است با دیوارهایی بلند و کاشی‌پوش و پر از رنگ‌های قرمز و قهوه‌ای وطلایی که فقط کولر گازی از پس گرمایشان برمی‌آید. توی دستشویی یک سمت شیر آب نوشته: حار، گرم، داغ. شیر را به سمت دیگر می‌چرخانم و باز می‌کنم. آب، جوش است. باید این سمت بنویسند: جیززز!

با هندوانه‌ای جگر خنک می‌کنیم. به این فکر می‌کنم که آتشی که به تن آدم می‌افتد، شعله‌ورتر است و بی‌طاقت کننده‌تر، اما بالاخره آرام می‌گیرد. به دارویی، مسکنی و شاید خوابی! اما آتش روح شبیه شعله‌های جهنم است. نه می‌میراند و نه آرام می‌گیرد. مثل ذغالی‌ست در سینه که از سرخی نمی‌افتد ...

راه می‌افتیم سمت حرم. همه‌جا گرم است و شلوغ. می‌گردیم دنبال سایه‌ای که بشود نشست و دعا خواند. ترجیحاً زیر پنکه. نیم ساعتی طول می‌کشد تا بالاخره یک متر فرش خالی پیدا می‌کنیم که سایبان تا نصفه‌اش آمده. می‌نشینیم و عرفه می‌خوانیم . هادی برایم شعر می‌خواند انگار. از چین‌های پیشانی می‌گوید تا آنچه که در سیاه‌چالة سینه نهان است. عرق می‌ریزیم و اشک. ترسمان را گریه می‌کنیم و معجزه‌ها را دانه‌دانه می‌شماریم. سعی می کنم غیر از فاطمه و حاجتش دیگران را هم به یاد بیاورم. از نزدیک‌ها تا دورها. از عمه مریم که با بغض گفت زیر دستش نکنم تا دایی بیژن که خواهش کرد دعا کنم بمیرد و برود پیش بدری.

دعا تمام می شود. یک نارنگی را با هادی نصف می کنم و از هم جدا می‌شویم برای زیارت. اول حرم حضرت عباس(ع). جلوی ورودی حرم در فضایی به قطر یکی دو متر پر از کفش و دمپایی است. کفش‌هایی روی هم ریخته و بی‌صاحب. صاحبا‌نشان به شوق زیارت دیگر به کفش‌هایشان فکر نکرده‌ند و حتی به برگشتشان!

اما من به همة این‌ها فکر می‌کنم وکلید جاکفشی را که بیشتر شبیه بازوبند پهلوانان است تحویل می‌گیرم. هول دارم برای زیارت. زیارتی کوتاه بعد از چند سال. آن هم در این شلوغی...

وقتی برمیگردم، غمگینم و شرمسار. فکر می‌کنم ادب زیارت را رعایت نکرده‌ام. دوباره به هادی می‌رسم. با چفیة روی سرش شبیه عرب‌ها شده. برچسب پشت گوشی‌ام را نشانش می‌دهم. من هم شده‌ام «برستو». می‌رویم سمت حرم امام حسین. سعی می‌کنم با ادب بیشتری وارد شوم. سلام می‌دهم. و انگار صدای سلام همه را  توی سرم می‌شنوم. با هدایت خادمان وارد صفی طولانی و متراکم می‌شوم. زنی کنار گوشم با لهجة عراقی فریاد می‌زند که «علی حب حسین صل علی محمد و آل محمد». به دلم شیرین می‌آید. وسط این شلوغی و فشار، مدام به نیت‌های خوب و شیرین مردم را دعوت به صلوات می‌کند. دلم می‌خواهد ببینمش اما گردنم بین بازوهای دو زائر دیگر گیر افتاده و نمی‌توانم سربرگردانم. صف کم‌کم که جلو می‌رود حالت صف بودنش را از دست می‌دهد و شبیه گردابی می‌شود. به قول بهاره می‌افتم در موج میکزیکی. زنی که فقط یک دندان در دهان دارد ذکر طواف خانة خدا را می‌گوید. به ضریح که نزدیک می‌شویم ذکر « لبیک یا حسین» جان می‌گیرد. زیر قبه رسیده‌ام. بلند بلند دعا می‌کنم. بعید می‌دانم صدایم به گوش کسی از زائران برسد. برای همة آن‌ها که یادم هست و نیست دعا می‌کنم و برای خودم، می‌خواهم که شرمنده نشوم بخصوص پیش فاطمه.

با همان موجی که رفته بودم برمی‌گردم. سرووضعم را مرتب می‌کنم و تکیه می‌دهم به یکی از درهای ورودی. تازه اشک‌هایم سرازیر می‌شوند. برای نماز مغرب جایی در حرم پیدا نمی‌کنم. اشاید حضور بیشترم حق باقی زائران را ضایع کند. غم‌هایم را می‌گذارم و می‌روم.

نمازم را در بین‌الحرمین، روی زیرانداز زائران عراقی می‌خوانم. نان و انگور و سیب آورده‌اند برای شام و دو بطری آب. بی هیچ مقدمه و چیدمانی مشغول می‌شوند.

توی راه برگشت همه‌چیز هست. از تخمه و ذرت بوداده گرفته تا هندوانه و بادکنک هلیومی. همه چیز هست به جز یک چیز. و آن نظم است. انگار اینجا مرکز پریشانی دنیاست. منظم‌ترین چیزی که می شود دید مدل موی جوانهاست. دورِ سرِ ماشین شده و بالای سر موی بلندی که با دقت ژل زده شده و رد شانه به زیبایی رویش مانده. و البته ابروهایشان هم کم از موهایشان ندارد.

از خانة دکتر شکرچی ساک‌ها را برمی‌داریم و راهی کاظمین می‌شویم. با همان ماشین گرم و دم کرده و فقط بدون نور خورشید. دلم می‌خواهد بخوابم ولی گرما و عرق نمی‌گذارد. سرم می‌سوزد و شبیه شپشوها دائم خودم را میخارانم. چرتم می‌برد. هادی صدایم می‌کند که برای خوردن چای پیاده شویم. یک کارخانة شیرینی سازی، شبیه حاج خلیفة خودمان، که اسمش از ترکیب همة حروف حلقی تشکیل شده چای عراقی عیدی می‌دهد. با این‌که شاکی‌ام از این توقف بی‌جا، از فضای جالب و جدید این‌جا سرکیف می‌شوم. مردها همان مردهای حرم هستند، فقط با دشداشه‌های رنگی‌تر ولی زن‌ها همه مدلی هستند. با چادر، با بلوز و دامن و شال و بدون شال حتی.

چیز دیگری که خوابم را می‌پراند ماشین‌ها هستند. تویوتاهای بزرگ سه‌کابینه. از همان‌ها که توی آمریکا انتخاب می‌کردم که اگر ماندنی شدیم و خانواده‌‌هامان آمدند تویش جا بشویم. دیدم که بعد از این‌همه سال سلیقه‌ام تفاوتی نکرده.

با توقف ماشین چشم باز میکنم. رسیده‌ایم کاظمین. می‌رویم هتل امام کاظم. وارد اتاق که می‌شویم برای خلاصی از خارش دوشی می‌گیرم و می‌خوابم. آنقدر که از صبحانة هتل فقط نان و پنیرش برایم می‌ماند. سریع می‌خورم و راه می‌افتیم سمت حرم. توی شهری پوشیده از غبار که انگار شهرک سینمایی است. همه‌چیزش برای تولید یک فیلم افسانه‌ای ساخته و طراحی شده. شهر هزارویک شب. خیلی هم بعید نیست. نزدیک بغداد است اینجا. به حرم می‌رسم. به عکس همیشه زیارت‌نامه می‌خوانم. فقط برای آن‌که رعایت ادب را کرده باشم. سلامی بکنم جدا از سلام همیشگی. و دوباره حاجتم را تکرار می‌کنم و تکرار می‌کنم و تکرار. یاد خاتمی می‌افتم. کمی از آب حرم می‌خورم که بسیار گواراست. باید یادم باشد کمی برای تبرک ببرم تهران. توی حیاط تکیه می‌دهم به ستون یکی از سایبان‌ها  و چشمم گرم می‌شود.

هادی هفت صبح صدایم می‌کند که در جلسة کاری‌اش در حرم شرکت کنم. عراقی‌های شرکت کننده در این جلسه با آن‌هایی که تابحال دیده‌ام فرق می‌کنند. گرچه کلة مردهایشان همه مکعبی است با موهای پرپشت کوتاه و پوست ضخیم و آفتاب‌سوخته‌، اما خوشروتر و نرم‌ترند انگار. زن‌ها هم عینک زده، خندان و با روسری‌های گل‌گلی. حتی چشم‌های یکی‌شان سبز است. همان که همین الان به من که دارم تندتند می‌نویسم لبخند می‌زند. من هم می‌خندم و شیشة آب‌میوه را سوسکی توی کیفم می‌گذارم تا آبش کنم و برای تبرک ببرم.

یک روز باقی‌مانده از سفر به سرعت می‌گذرد. آنقدر که حتی وقت نمی‌شود قبل رفتن به فرودگاه نجف زیارتی دوباره بکنیم. داغش به دلم می‌ماند. توی هواپیما از روز به شب می‌رسیم و انگار از فراخی به تنگنا. به زمین که نزدیک می‌شویم نور چراغ ماشین‌هایی که در جاده می‌روند را می‌شود دید. در چشم به‌هم زدنی می‌شویم مسافر یکی از همین ماشین‌ها که از خروجی فرودگاه وارد جاده قم- تهران می‌شود.

به خانه که می‌رسیم زنگ هشدار گوشی بلند می‌شود. ساعت سه و ربع است. هرچند خوابم کوتاه بود ولی باید بیدار شوم...   ناتمام

غریب

۳۰
خرداد

لیلی می‌پرسد که چطوری مغز ما می‌فهمد باید حرکت کند؟ می‌گویم: «مغز که خودش حرکت نمی‌کند.» می‌گوید: «یعنی ما می‌بریمش این‌ور و اون‌ور؟» سر تکان می‌دهم. فکر می‌کند و دوباره می‌پرسد: «یعنی مغز رئیس ماست؟» با اعتماد به نفس جواب می‌دهم که مغز رئیس اعضای بدن است. می‌پرسد: «یعنی اگر الان دستور بده ما راه نریم، نمی‌ریم؟» با مِن‌مِن می‌گویم: «خب نه!» و سوال‌ها ادامه پیدا می‌کند و من هم بعد از دادن چندتا جواب بی سروته یک بستنی قیفی می‌خرم و می‌دهم دستش و می‌گویم اصلا امسال برای همین می‌رود مدرسه که این‌ چیزها را یاد بگیرد.

و خودم می‌روم توی این فکر که ما آدم‌ها در زندگی فقط داریم حمالی می‌کنیم. حمالی موجوداتی که رنگ خیلی‌هاشان را هم تا آخر عمر نمی‌بینیم. زبان‌نفهم‌هایی که باآنکه زندگی‌مان به آن‌ها وصل شده، هیچ به اراده و دلبخواه ما کاری ندارند و فقط کار خودشان را می‌کنند، هرجور که بخواهند. گاهی خوب، گاهی بد، گاهی هم نصف نیمه، بعضی‌وقت‌ها هم با درد. عشقی زندگی می‌کنند. بعضی‌ برای خودشان سنگ می‌سازند، بعضی باد می‌کنند و بعضی هم آب می‌روند. ازشان بعید نیست که به همدیگر رحم نکنند و حساب همسایه‌های دور و نزدیکشان را هم برسند. کار کردنشان هیچ حساب و کتابی ندارد. حالش را هم نداشته باشند کلاً از کار می‌ایستند. حتی به قیمت مرگ صاحبشان. به التماس و خواهش ما اعتنایی ندارند. پاسخگو هم نیستند. نه خودشان و نه کسانی که به اسم متخصص از زیر و بَمشان خبر دارند. دستمان هم به بیشترشان نمی‌رسد و به آن‌ها هم که می‌رسد کاری ازمان برنمی‌آید. نمونه‌اش همین سوراخ‌های بینی! کاملا ساده و بی‌آزار به نظر می‌آیند و توی چشم و در دسترس هم هستند. اما بدون هیچ دلیل و هماهنگی هرکدامشان بخواهد کیپ می‌شود و می‌گیرد و خواب و بیداری و زندگی را به آدم حرام می‌کند. تا خودش هم نخواهد با هیچ قطره و مته‌ای باز نمی‌شود. حقیقتاً ما فقط حمال این موجودات ریز و درشت جا خوش‌کرده در وجودمان هستیم، در سفر، در حضر، همه‌جوره در خدمتشان. بی‌چشم و روهایی که هیچ از کارشان سر در نمی‌آوریم.

لیلی با آخرین گاز، قیف بستنی را هم تمام می‌کند و می‌گوید که مغزش دستور داده به جای خانه برویم پارک. به مؤدبانه‌ترین حالت می‌گویم که مغزش خیلی کار اشتباهی می‌کند و کلید را در قفل در می‌چرخانم. لیلی از اینکه فرمان مغزش را اطاعت نکرده‌ام می‌رنجد و قهر می‌کند. محلش نمی‌گذارم و فکر میکنم که ما چه موجودات غریبی هستیم. غریب در دنیا، غریب پیش آدم‌ها و غریب حتی در درون خودمان...     ناتمام

ما آدمهای معمولی شب تولدمان که میشود جشن میگیریم. مهمان دعوت میکنیم. آرزو میکنیم و شعله های شمع را با نفسی عمیق به باد میدهیم.

امشب شب تولد شماست. ما امشب برای شما جشن گرفته ایم. مهمانی داده ایم. جای شما آرزو هم کرده ایم. فقط منتظریم شما شعله ها را خاموش کنید. آتش سوزان پنهان در سینه هامان را. ما منتظر خنکای نفس برد و سلام شماییم. همین! فقط همین!

تولدتان مبارک.... ناتمام

چای داغ

۰۳
خرداد

 از خواب پرت می‌شوم بیرون. از خواب سبکی که هیچ‌چیزش به یاد نمی‌ماند. هنوز چشم باز نکرده‌ام و فقط می‌فهمم روز است. روزی ادامة دیروز... قلبم داغ می‌شود. شبیه استکانی که در آن چای داغ بریزند. داغی از پایین دنده‌هایم پخش می‌شود و بالا می‌آید. سینه‌ام سنگین می‌شود، مثل استکانی پر از چای داغ و بعد انگار کسی چای را شیرین کند، دلم به هم می‌ریزد و بالا و پایین می‌شود. اما خبری از شیرینی نیست. حالا تازه چشم‌هایم را باز می‌کنم و من می‌مانم و ‌سینه‌ای داغ و دلی به هم ریخته. در آغاز روزی که ادامة دیروز است.

این روزها شده‌ام چای لبریزِ لب‌سوز. تمام روز تا شب با این داغی لبریز چرخ می‌خورم بین ترس و امید و کفرو ایمان. و شب به این فکر می‌کنم که «ما را به سخت‌جانی خود این گمان نبود» ...  ناتمام