داستانی ست

عشق سعدی نه حدیثی ست که پنهان ماند داستانی ست که بر هر سر بازاری هست

داستانی ست

عشق سعدی نه حدیثی ست که پنهان ماند داستانی ست که بر هر سر بازاری هست

آخرین مطالب

۴ مطلب در آذر ۱۳۹۹ ثبت شده است

بالاخره پاییز دارد تمام می‌شود. فردا شب یلداست و من طبق معمول هر سال هیچ احساسی به آن ندارم، بر عکس نوروز. بگذریم. چند شب پیش با هادی «تنت»ِ نولان را دیدیم و دیشب هم از یک کانال اینستگرامی تفسیر و توضیحش را. در مورد فیلم چیزی نمیتوانم بگویم. یعنی چیزی ندارم که بگویم. اما نولان را دوست دارم. این ذهن بی‌انتها را که هیچ حد و مرزی نه در زمین و نه در آسمان نمی‌شناسد دوست دارم. کارشناس دیشبی می‌گفت همه لوکیشنها و شخصیت‌ها و اسامی حتی، دقیق و با هدف انتخاب شده‌اند، اما من حس می‌کنم نولان برای انتخاب لوکیشن‌های فیلمهایش چشمهایش را می‌بندد و کرة زمین روی میزش را می‌چرخاند و انگشتش را یک جا فرود می‌آورد. برای بعضی فیلم‌ها یک جا و برای بعضی دیگر چند جا. برایش فرقی ندارد کدام شهر،کدام کشور، کدام قاره و کدام دنیا حتی. برای من که دنیایم از نوک دماغم فراتر نمی‌رود، این وسعت نگاه دوست‌داشتنی است. اینکه نه تنها نمیشود آخر فیلم را حدس زد، حتی نمیشود صحنة بعد و یا ثانیة بعد را پیش بینی کرد. فیلمهایش اثرات فیزیکی هم روی من دارد. واقعا برای درکشان کالری می‌سوزانم، مثل وقت‌هایی که کسی تند تند انگلیسی حرف می‌زند و من تلاش می‌کنم منظورش را بفهمم. مثل یک چالش سخت، خیلی سخت. و آن لحظة پایان فیلم که فوق‌العاده‌است. آن لحظه‌ای که صفحة نمایش سیاه شده با نوشته‌های ریز سفید و تو فقط نولان را می‌بینی با گوشت کوبی در یک دست و کاسه‌ای محتوی مغز تو در دست دیگرش، که حسابی آنرا کوبیده و زیر و رو کرده و حالت را می‌پرسد.

به این فکر میکنم که اگر نولان روزی انگشتش را روی ایران بگذارد، قهرمانان داستانش در جریان گذر از زمان و مکان، در کنار مأموریت‌های خطیر و ناممکنشان چند متر زمین یا کمی دلار یا چند مثقال طلا هم می‌خرند تا در آینده یکهو نیافتند زیر خط فقر. اگر خیلی پول هم با خودشان نبرده باشند حداقل دو کیلو گوجه فرنگی و یک شانه تخم‌مرغ می‌خرند تا بتوانند به آینده که برگشتند و قیمت گوجه و تخم‌مرغ چندبرابر شده بود یک املت  دورهمی بزنند. اما واقعا دلم می‌خواهد برای نولان فیلمنامه‌ای بنویسم و این امکان گذر از زمان را در اختیار آدم‌های عادی بگزارم. آدم‌هایی که اگر به گذشته برگردند، به‌جای عملیات‌های ناممکن و منفجر کردن دنیا، شاید فقط تغییری در فرم انتخاب رشته‌شان بدهند یا مثلا جواب بله‌‌ای را بدهند یا پس بگیرند. یا شعلة اجاقشان را کم کنند تا غذایشان نسوزد یا مثلا یک کشیدة محکم را به وقتش بزنند. مثل بیشتر پدرها خانه و ماشینشان را مفت از دست ندهند یا فلان زمین و فلان ماشین را بخرند. حتی آدم‌هایی که اگر به گذشته رفتند ندانند چه کار کنند. نمیدانم. دلم می‌خواهد بشود سر یک پروژه با نولان همکاری کنم. حتی اگر همة دنیا را هم بترکاند. امیدوارم بشود....                                                                                                 ناتمام

من همچنان برای سحر فردا برنامه‌ریزی می‌کنم. شب‌ها تصمیم می‌گیرم سحر بیدار شوم و از پنج تا هشت صبح را دقیقه به دقیقه برنامه می‌ریزم، اما صبح که می‌رسد یک‌خط درمیان این دقایق را می‌دزدم برای خواب شیرین صبحدم. و نتیجه‌اش می‌شود اینکه یکهو چشم باز می‌کنم و لیلی را با لبخند بالای سرم می بینم و علی را که پیش نگاه ناباور من بند و بساط لب‌تاب را برای کلاسش می‌چیند و هادی را که یا لباس می‌پوشد که برود و یا با دکتر فلان و مهندس بهمان تلفنی حرف می‌زند. من هم بی‌آنکه فرصت مرور خواب‌هایم را داشته باشم، میچپانمشان زیر بالشم و می‌روم. و روز شروع می‌شود با نان و پنیر و گردو و البته برای لیلی، کره. و لابلای بازی‌های لیلی ادامه پیدا می‌کند با برنج و کفگیر و قابلمه و هزاران بار باز و بسته شدن در یخچال و پس از گذر از میان‌وعده‌ها و جمع و جورها، تر و تمیز و مرتب می‌رسد به نهار. و بعد از نهار همه چیز دوباره به هم می‌ریزد و باز می‌رویم سر پلة اول. و الان می‌خواستم بقیه‌اش را بنویسم که لیلی گفت سلام و علی هم تا ۱۰ دقیقه دیگر باید برود سر کلاس. من هم باید بروم تا از زندگی جا نمانم.                                                                واقعا ناتمام

 

در حال پشت سر گذاشتن ساعات پایانی ۲۳ آذر ماه هستم و عزم و اراده‌ام برای نوشتن دوباره آنقدر زیاد بوده که هم در ساعات آغازین و هم پایانی امروز نوشته‌ام. البته اگر عزم و اراده‌ام آب نرود و دوباره چند هفته این تراوشات ارزشمند را در ذهن ملوکانه حبس نکنم. البته بیش فعالی امروز بنده فقط به نوشتن ختم نشده و منجر به اکشن‌های زیادی در من شده است. امروز دوباره ورزش را شروع کردم، با همان اپلیکیشن قبلی خودم. بعد صبحانة علی را طبق دستور رژیم غذایی‌اش آماده کردم و رفتم تره بار، بعد از شاید ماه‌ها. دوباره از هرچیزی که خوشرنگ بود خریدم به جز فلفل دلمه‌ای که گرچه در بعضی غذاها می‌ریزم ولی هموز دلم با طعمش صاف نیست. خرید خوبی بود غیر از اینکه باورم نمیشد برای چهار تا هویج و شلغم و چغندر اینهمه باید پول داد و دلم لرزید از دیدن پیرمرد پیرزن هایی که چهارپنج تا سیب و نارنگی می‌خرند و با تردید رمز کارتشان را می‌گویند و فاکتورشان را سه‌چهار بار بالا پایین می‌کنند.

القصه رسیدم خانه و دوتا نان سنگک داغ خریدم و مثل مررررردهای قدیم با لگد در را باز کردم. لیلی و علی با اشتیاق به استقبالم آمدند که بیشتر شوقشان برای نان تازه بود، نه من! بعد از استریلیزه و هموژنیزه کردن خودم با لیلی صبحانه خوردیم و علی هم سینی صبحانه‌اش را برد تا پشت لبتاب، سر کلاس ریاضی بخورد. بعد هم شدم یک ربات مامان. جمع و جور و شستن و جا دادن خریدها و پختن ناهار و چیدن نمیدانم چند واحد سبزیجات و لبنیات و پروتئین و غلات کنار هم به عنوان میان‌وعدة علی و همزمان بازی با لیلی که گاهی بچه گربه‌ام میشود و گاهی پرستار بچه‌هایم و گاهی ‌خواهر بزرگترم. جذاب‌ترین نقشش هم دختری است که مادرش مرده و من قرار است از او نگهداری کنم. خدارا شکر مامان امروز آمدند منزل ما و مسئولیت چند تا از کارها تقسیم شد. وگرنه تا شب از آن مادر شاداب و پرانرژی صبح تبدیل می‌شدم به مامان هیولای آتشین. خلاصه بعد از نهار و استراحت بعد از ظهر تصمیم داشتم در ادامة بیش فعالیم مامان را برسانم خانه و بچه‌ها را ببرم دوچرخه سواری که علی آقا با پروژة ماشین بادی و آزمایش نیرو و مقاومت همه‌مان را سر کار گذاشت. مامان که خودشان رفتند. و ما هم تا ساعت ۸ مشغول نی و بادکنک و چرخ و وزنه بودیم که بالاخره ماشینی با سرعت یک میلیمتر بر ثانیه تولید شد و علی آقا هم فیلمی از حرکت آن تهیه کرد و فیلم را با دور تند فرستاد برای معلمش. بعد هم شام که به پیشنهاد بی‌نظیر مادرم برای آرامش من و البته بیشتر خالی شدن یخچال، از داشته ‌های قبلی استفاده کردیم. الان هم ظرفها شسته شده و بچه ها هم پس از صرف میان وعدة بعد از شام خوابیده‌اند و من خوشحالم که فردا لیلی را میبرم خانة مامان و می‌توانم مقاله‌های کلاس ویرایش را بخوانم و کارهای عقب ماندة خودم را بکنم و نهار هم نباید درست کنم که هادی میگوید صبح زووووود باید برود دانشگاه و این یعنی فردا ماشین ندارم و درکنار فرزندان دلبندم باید باز هم مادری مهربان و پرانرژی باشم و نهار هم بپزم. چشمهایم را می‌بندم، به مقاله‌های ویرایش فکر می‌کنم و بقیة کارهایم. دلم میخواهد غر بزنم، اما هنوز از انرژی امروزم انقدر مانده که بیخیال شوم و برای یکی دو ساعت سحر فردا برنامه ریزی کنم. امیدوارم بیدار شوم و بیدار بمانم که بیدار ماندن در صبح زود بسی سخت‌تر از بیدار ماندن در این زمان است.                                                                                                 ناتمام

مامان تلخ

۲۳
آذر

بعد از مدتها دوباره دارم مینویسم. الان اولین ساعت از روز ۲۳ آذر ماه است و من پس از مدتها دارم دست و پای محتویات ذهنم را جمع میکنم تا در این صفحه بریزمشان. امشب سرکی به نوشته های قبلیم کشیدم و تصمیم گرفتم وبلاگم را با همین روزنوشت ها راه بیاندازم. دارم فکر میکنم امسال چه زود گذشت. با ماسک و الکل و صابون. بخشی از نوادر تاریخ شدیم! تصمیم دیگر امروزم شروع دوباره ورزش بود. و شاید مهمترین تصمیم اینکه یک فر خوب بخرم و با همراهی لیلی یک قنادی بزنیم. دلم میخواهد بروم کنار لیلی دراز بکشم و برایش قصه بگویم. امشب قبل از آنکه قصه بشنود خوابش برد. طفلی چند بار هم با من و هادی چک کرد که کی کتاب می‌خواند و کی قصه و چند تا کتاب و ... . امیدوارم بشود فردا در کلاسهای مجازی کانون ثبت نامش کنم. شاید بیشتر از زندگی لذت ببرد. دلم میخواهد کسی مثل مادربزرگها مرا یک گوشه بنشاند و نصیحتم کند. در گوشم زمزمه کند که قدر این روزها و این زندگی را بدانم. قدر این بچه ها که هنوز خواسته هایشان در حد کتاب و بازی و بستنی است. دستم را توی دستش بگیرد و بگوید کار کمی نیست کنار این بچه ها بودن و همراهیشان کردن. اشکهایم را پاک کند و مطمئنم کند که فردا برای انجام هیچ کاری دیر نیست و امروز وقت بزرگ کردن و همراهی بچه هاست. دلم میخواهد کسی تلخی‌هایم را بگیرد تا مادر شیرین تری برای این دو طفل معصوم بشوم. با این همه تلخی اگر قنادی هم بزنم کاروبارم نمی‌گیرد.                                                                                   ناتمام