داستانی ست

عشق سعدی نه حدیثی ست که پنهان ماند داستانی ست که بر هر سر بازاری هست

داستانی ست

عشق سعدی نه حدیثی ست که پنهان ماند داستانی ست که بر هر سر بازاری هست

آخرین مطالب

۳ مطلب در تیر ۱۴۰۰ ثبت شده است

روز تلخ

۳۰
تیر

بعضی روزها تلخند.  هیچ‌جوره هم شیرین نمی‌شوند. حتی اگر صبحانه‌شان عسل باشد و شام‌شان خربزه مشهدی! حتی اگر قهرمان اصغر آقا جایزه بزرگ کن را برده باشد. حتی اگر حال تلخی نداشته باشی. ذاتشان تلخ است انگار.

روزی که گذشت از آن روزهای تلخ بود. از صبح تلخی‌اش رو شد، بعد از آن خواب درهم و برهم. گوشی را هم که روشن کردم، پیام‌های واتساپ پشت سرهم آمد. بیشترشان قلب سیاه داشتند و ایموجی گریان. باید من هم مثل بقیه تسلیت می‌گفتم که دیدم حال تلخی ندارم. اینستا را باز کردم. پست‌ها پر بود از عکس اصغر فرهادی و دخترش و بازیگر فیلم قهرمان. بعد از اینکه تعداد ریش‌های سفید فرهادی و همة زوایای صورت دخترش و ابعاد بروبازوی امیرجدیدی را حفظ شدم بالاخره پست تلخ خودش را پرت کرد توی صورتم. حالم گرفته شد، تپش قلب گرفتم. گوشی را کنار گذاشتم. تلخی داشت ته‌نشین می‌شد. کمی که کارهایم را کردم تلفن زنگ خورد. یک احوالپرسی ساده بود که پر شد از حرف بیمارستان و درمان‌های سخت و تنهایی. گوشی را که گذاشتم اشکم چکید. قرار نبود این‌طوری بشود. درهم بودم که بعد از یکی دو ساعت، دوباره یک تماس دیگر با خبرهای نه‌چندان خوب. دهانم تلخ شد. و گوشها و چشم‌هایم انگار. هیچ چیز دیگر شیرین نبود. حتی خنده‌های لیلی. بیرون رفتیم. حرف‌های شیرین همیشه روی تلخ‌شان را نشان دادند. بستنی خوردیم. لیلی دل‌درد گرفت. زهر شد به کامم.

خلاصه هی چیزهای همیشه شیرین، تلخ شدند، حتی رویاهایم. حالا هم تلخی‌ها را گذاشته‌ام زیر بالشم و دارم چشم‌هایم را می‌بندم. به امید اینکه فرشتة مهربانی بیاید و ببردشان و به‌ جایشان برایم جایزه بگذارد. یاد شعر خواب بچگی‌هایم می‌افتم و یاد مرجون و آقاجون و ... . دنیا چه تلخ شد بعد رفتنشان! چشم‌های خیسم را می‌بندم و شعر را زیر لب تکرار می‌کنم و کودکانه امیدوار می‌شوم به شیرینی فردا!

سر نهادم بر زمین

خود سپردم برکریم

کس نیاید برسرم

جز امیرالمومنین                                      ناتمام

 

 

دوباره دارم می‌نویسم، بعداز یک وقفة طولانی که دلیل موجهی هم برایش ندارم. برای دوباره نوشتن هم دلیل موجهی ندارم. بگذریم!

امروز هشتمین روز است که به خانة جدید آمده‌ایم و من هنوز اینجا غریبه‌ام. هنوز با شعله‌های اجاق گاز کنار نیامده‌ام و چند باری شده که یا خودشان خاموش شده و یا بیخودی روشن مانده‌اند. سماور را هم اینجا یادم می‌رود خاموش کنم و تا نسوزانمش انگار خیالم راحت نمی‌شود. صبح هم که بیدار می‌شوم خودم را وسط بیابان احساس می‌کنم، تا چند لحظه‌ای بگذرد و همة تکه‌های روحم از دنیای خواب برگردد. من هنوز در برزخم اما این برزخ برای لیلی بهشت  است. دائم در حال کشف و شهود است. هر روز در گوشه‌ای از خانه لانه می‌کند و مکشوفاتش را ـ از صندوقچة رازهای علی که به لطف اسباب‌کشی هویدا شده گرفته تا خرده‌ریزهای خرید عقد مراـ دورش جمع می‌کند و دنیای جدیدی می‌سازد. دیروز بعد از ظهر تازه داشت چشمم گرم می‌شد که سراغم آمد، با کمربند یکی از لباس‌های مهمانی‌ام و عروسک تک شاخش. می‌خواست برای عروسکش قلاده درست کند!

خلاصه اینجا دارد خانه‌ام می‌شود، و من خسته از جمع کردن و چیدن و پاک کردن، به نوشتن پناه آورده‌ام. ترجمه را هم شروع کرده‌ام و برادران کارامازوف را. شروع خوبی است به نظرم. امیدوارم خوش‌عاقبت هم باشد.  ناتمام

نکته: از کسی که دو ساعت بعداز نیمه شب خوابیده و پنج ساعت بعد هم بیدار شده، توقع نداشته باشید شاهکارتر از این بنویسد.

سنگ

۲۱
تیر

این‌که می‌نویسم نه روزنوشت است، نه شب‌نوشت. بخشی است از من که درونم جا نمی‌شود. همین! شبیه آتش‌فشان که شعله می‌کشد، جاری می‌شود و پخش می‌شود. و گدازه‌هایش که سرد شد می‌شود کلمه. نوشته‌های من شبیه بازی بچه‌هاست با سنگ‌های آذرین. هیچ شباهتی به گدازه‌هایی که از دل کوه جوشیده‌اند ندارند و نه حتی شعله‌ای از حرارتش را. دلم برای سنگ‌ها می‌سوزد، هیچ کس نمی‌داند از کجا آمده‌اند، چه باری بر دوش دارند و چه داغی بر دل. دلم برای همه آتش‌فشان‌هایی که سنگ می‌شوند می‌سوزد. اگر قرار بر سنگ شدن است چه بهتر که کوه‌ها همة داغشان را در سینة خود نگه دارند. دلم برای سنگ‌ها، برای کلمه‌ها می‌سوزد... .               ناتمام