داستانی ست

عشق سعدی نه حدیثی ست که پنهان ماند داستانی ست که بر هر سر بازاری هست

داستانی ست

عشق سعدی نه حدیثی ست که پنهان ماند داستانی ست که بر هر سر بازاری هست

آخرین مطالب

۳ مطلب با موضوع «روزهای ناتمام :: روزهای ۹۶» ثبت شده است

کبری ۱۱

۲۰
آذر


 از توی آشپزخانه نگاهم به لیلی است که عروسکهایش را  یکی یکی تکان میدهد و بعد کنار میاندازد، شبیه داروغه فیلم را بین هود، انگار میخواهد آخرین سکه های  باقی مانده در جیبشان را خالی کند. من از خدا خواسته، بیخیال این میشوم که یک ساعت پیش این عروسکها را از وسط اتاق جمع کرده ام و با دلی آسوده مشغول پیاز رنده کردن میشوم. هنوز اشکم درنیامده که علی از راه میرسد: "مامان یک دقیقه نگذار لیلی سرو صدا کنه، میخوام یه زنگ بزنم!"
—:"باشه، فقط به کی میخوای زنگ بزنی؟"
—:" به سوهانی."
—: " به سلامتی، حالا چی میخوای بگی؟"
—: " هیچی، گفته اگه زنگ نزنی، دیگه فردا باهات دوست نیستم."
رگ مادرانه ام گل میکند:" چه حرفها، خیلی دلش بخواد با تو دوست باشه، اصلا بهش بگو میخوای دوست باش، میخوای نباش!"
علی هیچکدام از حرفهایم را نمی شنود، سریع میرود توی اتاق و در را میبیندد. دست پاچه میشوم، بلند میگویم:" مامان جان در رو نبند."
— : "چرا؟"
من من میکنم:"چون...، برای اینکه اگر در رو ببندی لیلی میاد پشت در و سر و صدا میکنه." با اکراه در را نیمه باز میگذارد و شماره میگیرد. برای اینکه لیلی مزاحم تلفن علی و عملیات استراق سمع من نشود، در کابینت مورد علاقه اش را باز می گذارم و صدایش میکنم، او هم با یکی از عروسکها به سمت آشپزخانه میدود. دستهای پیازی ام را بالا میگیرم و آرنجم را به  پیشخوان آشپزخانه تکیه میدهم و به حالتی خم میشوم که گوشهایم نزدیک ترین حالت را نسبت به اتاق علی داشته باشند. از لای در علی را میبینم که تلفن به دست در اتاق قدم میزند:" الو، سلام، من همکلاسی پسرتون هستم، ... اسمم علی صفایی پور هست." دلم غنج میرود، میخواستم قبل از اولین تماس شخصی اش، برایش کلاس مکالمه تلفنی بگذارم، اما دیدم او خیلی بیشتر و پیشتر از آنچه من فکرش را بکنم بزرگ شده. نیشم تا بناگوش باز شده، بدجور کیف کرده ام از بزرگ شدن پسر کوچکم. اما باید زود خودم را جمع و جور کنم، چون کل تماس علی ۳۰ ثانیه بیشتر طول نمی کشد.
مکالمه ( البته آن قسمتش را که من شنیدم) از این قرار بود:" سوهانی سلام... بله.....باشه.....خوب.....نه.....باشه.....خداحافظ."
علی که از اتاق بیرون میاید، سریع مشغول کار میشوم و فاز تعجب برمی دارم که:" ا، پس چرا زنگ نزدی؟"
—:"زدم، تموم شد."
—:"چه زود! چی گفتید؟"
—:" هیچ چی، حالا مامان میخوام یک موبایل درست کنم، سوهانی یک تبلت درست کرده، منم موبایل میخوام درست کنم."
—:" تو مدرسه گفتند درست کنید؟"
—:" نه، برای بازیمونه."
منکه تشنه شنیدن از علی کم حرفم هستم سعی میکنم با مخفی کردن اشتیاقم برای حرف کشیدن از او زمینه سازی کنم:" خب، برو درست کن، بعد بیا نشونم بده، ببینم چه جوریه."
سعی میکنم کارهایم را سریعتر تمام کنم تا وقتی علی دوباره می آید سراپا گوش بشوم. لیلی هم بین دست و پای من هروله میکند. از هر قفسه ای وسیله ای بیرون میکشد و روی زمین پخش میکند.محلش نمی گذارم، هنوز خمار لذت تلفن علی هستم، مرد کوچک خودم! در فکر خیال سیر میکنم که علی سر میرسد. کاغذی را که به شکل صفحه گوشی دوربری و نقاشی کرده نشانم میدهد و میگوید:" ببین مامان، اپل هم هست گوشیم." و طرح سیب گاز زده ای را در پشت کاغذ نشانم میدهد. سوت کوچکی به علامت تعجب میزنم:" اوکی، پس بالاخره اپل دار شدی!"
—:"بله، ببین باهاش پیام هم دادم." چشمهایم را ریز میکنم و زل میزنم به پیامی که بر گوشی اپل کاغذی نقش بسته:" سلام عزیزم" .
لبخندی میزنم و میگویم:"حالا این عزیزم کی هست؟"
—:" مثلا توی بازی ازدواج کردیم."
احساس میکنم چیزی توی سرم داغ میشود:"ا....، باریکلا، با کی ازدواج کردین؟"
—:" هرکدوممون با یکی!"
دارم میمیرم از فضولی:" خب این یکی کی هست؟"
—:" نه مامان، نه اینکه هر دومون با یکی، جداجدا هرکدوممون با یکی ازدواج کردیم." خنده ام را فرو میبرم:" فهمیدم بابا، حالا تو با کی ازدواج کردی، سوهانی باکی؟"
—:" من با بهار، سوهانی هم نمیدونم با کی."
گرمای آن چیز داغ توی سرم پخش میشود، به جای اینکه بگویم چه غلطها که توی این مدرسه نمی کنید، میپرسم:" خوب، بازی تان چی هست؟"
—:" مثلا توی یک فیلم بازی میکنیم." دارم فکر میکنم سوهانی ممکن است چه فیلمهایی دیده باشد:
" چه فیلمی بازی میکنید؟قشنگ برام تعریف کن، بازی جالبی باید باشه."
—: " کبری ۱۱"(این همه تعریف کردن علی بود.)
—:" یعنی پلیس بزرگراه هستید؟"
—:" نمیدونم، ما میریم ماشینهای بمب دار رو میگیریم، همش هم تصادف میکنیم، خیلی هم تند میریم، موتورم داریم تازه، با موبایل."
سعی میکنم همه قسمتهای مجموعه کبری ۱۱ و روابط سمیر و همکارش را با همسرهایشان را در ذهنم مرور کنم، برای اولین بار از سانسوری بودن فیلمهای تلویزیون احساس رضایت میکنم:" خب پس خانمهاتون چی؟ همکارتون هستند؟"
—:" نه، با اونها فقط میریم رستوران و بیرون...

دهنم پر میشود که بگویم چشمم روشن، زن می گیرید و  باهاش رستوران میرید و پیامک سلام عزیزم هم بهش میدهید،اما حرفهایم را در داغی سرم پنهان میکنم و سعی میکنم به محدوده زندگی خصوصی رانندگان کبری ۱۱ نزدیک تر شوم :
" خوب، خونه تون کجاست؟"
—:" روی سکوی حیاط، مامان ببین توی یک واحد نیستیم مثلا، ولی توی یک خونه ایم."
—:" آهان، یعنی باهم همسایه اید."
—:" آره، با پنج تای دیگه."
—:" اونها دیگه کی هستند؟"
—:" سلیمانی و افجه و پارسا با ما دوتا میشیم پنج تا!"
—: "خیلی خوب، دیگه چه کارایی میکنید؟"
—:" بسه دیگه مامان، همشو گفتم!"
بعد میدود توی اتاقش. لیلی هم عروسک هایش را که توی قابلمه ریخته رها میکند و دنبالش میدود.حالا من مانده ام و شام نیمه کاره و اشپزخانه به هم ریخته، با داغی توی سرم و یک دنیا نگرانی و فکر و خیال. چطور مادر قابل اطمینانی باشم که هم بتوانم راهنمایی کنم و هم همراهی؟
علی کوچک من وارد مرحله جدیدی از زندگی شده و من برای جا نماندن، باید از او جلو بزنم.

( حالا که دارم این متن را مینویسم دیگر بازی کبری11تمام شده و سوهانی آژانس املاک باز کرده. علی هم یک خانه 1000متری  استخردار ازش خریده است.)

آرامتر

۱۸
آذر


 فردا امتحان زبان دارم، به خطوط های لایت شده نارنجی که خودشان را از بین متن ریز کتاب بیرون کشیده اند، خیره شده ام. میخواهم فعل هایی که با get شروع میشوند را مرور کنم. اما حواسم میرود پیش مکالمه تلفنی چند دقیقه قبل با برادر زاده ام که مرا برد به یازده سال پیش، یکی از همین روزهای اواخر پاییز، توی اتاق نوزادان بیمارستان مصطفی خمینی، وقتی برای اولین بار نگاهش کردم. نوزاد ابر مانند سرخ و سفیدی که در دل سبزی پارچه بیمارستانی دست و پا میزد و با همان یک نگاه چنان شیرینی در جانم پراکند که طعمش را در همه وجودم حس کردم و آرزو کردم کاش اسمش را شیرین بگذارند یا عسل حتی. و حالا که از پشت گوشی برایم لفظ قلم حرف میزند، چنان قندی توی دلم آب میشود که مرا یاد همان شیرینی روز اول  می اندازد. توی خیالم محکم بغلش میکنم و میگویم: "آرامتر بزرگ شو عزیز دلم، من هنوز از کودکیت سیر کیف نشده ام." هنوز از آغوشم رهایش نکردم که علی می آید و نمی گذارد فکرهایم بیشتر از این طولانی شود:
—" مامان شام چی داریم؟"
لیلی هم که مثل جوجه اردکها که مادرشان را دنبال میکنند، همیشه پشت سر علی است، با صدای جیغ جیغی اش چیز نامفهومی میگوید که فقط "مامانش" را میفهمم. فکر و خیال برادرزاده و کتاب زبان را کنار می گذارم و میگویم: " پلوتن!" علی با آنکه منظورم را میداند، دهانش را تا حد امکان باز میکند :" أأأ مامان سیاره میخوریم؟!"
—:" بله، ولی اول میجوشونیم بعد می خوریم." و سه تایی میرویم به سمت آشپزخانه. تن را از توی کابینت برمی دارم و در قابلمه آب می گذارم و شعله زیرش را روشن میکنم. طبق عادت، ناخودآگاه میروم سراغ یخچال. تا درش را باز میکنم، لیلی به سرعت خودش را جا میکند و میرود سراغ جا میوه ای. همینطور که طبقات یخچال را ورانداز میکنم کاسه کوچک قورمه سبزی به وجدم میاورد.
—:" علی یه کم قورمه سبزی داریم، بیارم باهم بخوریم؟"
-" آخ جون، بله، بله... "
لیلی هم که یک برگ کوچک کاهو غنیمت برداشته، یک بله خاله نرگسی بلند میگوید و از آشپزخانه خارج میشود.( البته "ل" را "ی" تلفظ میکند.)
قورمه سبزی را گرم میکنم و با کمی نان می آورم توی اتاق. علی تلویزیون را روشن میکند و می نشیند کنارم.صدای دلنشینی دارد میگوید که صدها رز فرانسوی را دستچین و عصاره اش را با دقت جدا کرده تا صابونی با عطر گل رز به من هدیه کند. حس خوبی دارد.ولی من الان بوی قورمه سبزی را ترجیح میدهم. علی با اشتیاق لقمه میزند. لیلی هم که انگار حس جوجه اردکیش خبرش کرده باشد زود از اتاق علی خودش را به سینی غذا می رساند:" من، من، من..." و میدانم تا قاشق را دستش ندهم ادامه میدهد. میروم و یک قاشق کوچک می آورم. کمی دهن لیلی میگذارم، کمی دهن خودم و علی هم که مشغول است. حسرتی موزیانه به سرم میزند که کاش در خلوت و تنهایی خودم قورمه سبزی را میخوردم و صدایش را در نمی آوردم. لیلی قاشقش را در کاسه خورش میچرخاند. تا می آیم آنرا از دستش بگیرم، یکدفعه دیلم وار فشارش میدهد و هرچه در ظرف هست بیرون میریزد. بیشتر از ریختن خورش،به خاطر از دست دادنش ناراحتم.  قیافه ام را در هم میکنم و به لیلی میگویم :" خیلی کار بدی کردی."
او هم ابروهایش را گره میزند و دست خورشتی اش را نشانم میدهد و جیغ جیغ میکند: " مامان، مامان"  
علی بلند ریسه میرود. چپ چپ نگاهش میکنم. با یک دست سینی غذا را برمیدارم و با دست دیگر لیلی و به آشپزخانه میروم. کتاب زبانم را میبینم که انگار به من خیره شده. راستی چه فعلی برای حال الان من مناسب است؟ فعلی که با get شروع شود. چیزی به فکرم نمی رسد. همه چیز را قاطی کردم انگار، از خاطره نوزادی برادرزاده ام گرفته تا عطر رز فرانسوی و بوی قورمه سبزی و افعال get دار!
دستهای لیلی و ظرفها را میشورم. آب قابلمه ریز میجوشد و قوطی تن را بالا و پایین میکند. سعی میکنم ذهنم را مرتب کنم. تصمیم میگیرم همه فکرها، بخصوص زبان را رها کنم تا وقتی لیلی بخوابد. الان هم توی این بیست دقیقه که تن باید بجوشد جارو و طی می کشم. میروم سراغ جاروبرقی. تا من جارو میکشم، لیلی سرگرم کشف رازهای جارو برقی میشود.دائم دکمه کم و زیادش را میچرخاند و دستش را جلوی هوای گرمی که از آن خارج میشود میگیرد.هلش میدهد یا رویش می نشیند و با سیمش بازی میکند.خلاصه شبیه یک حیوان خانگی با آن برخورد میکند. بعد از جارو لیلی از روی تجربه طی را برمی دارد و روی فرش میکشد. چون میدانم آنرا به این زودیها دستم نمیدهد، محلش نمی گذارم، میروم سراغ گوشی. از آنجا که هنوز درگیر احساسات عمه گانه ام هستم، گالری را باز میکنم و عکسهای تولد سال پیش برادرزاده ام را ورق میزنم:" چقدر زود بزرگ شدی عزیز دلم، چقدر زود..."

با جیغ و داد لیلی از حال و هوای خودم بیرون می آیم. دختر کم طی را افقی گرفته و میخواهد وارد اتاق شود، و طبیعتا طول دسته طی از عرض در اتاق بیشتر است. برای آرام کردن لیلی میروم که بوی بد عجیبی دماغم را پر میکند. فوری به سمت آشپزخانه میدوم. بوی سوختگی است. آب قابلمه تمام شده و قوطی تن حسابی باد کرده.سریع گاز را خاموش میکنم و با باز کردن پنجره و روشن کردن هود سعی میکنم بوی سوختگی را از خانه بیرون کنم. یکباره صدای بلندی غافلگیرم میکند. سرم را برمیگردانم، قوطی تن را میبینم که دارد توی هوا چرخ میخورد. علی و لیلی سریع سر می رسند. به علی میگویم: " تو آشپزخونه نیایید."و دوباره به صحنه انفجار خیره میشوم. قطعات گوشت ماهی به همه جای آشپزخانه پرتاب شده و ذرات روغن آن شبیه قطرات ریز شبنم در هوا به سمت پایین در حرکتند.
علی فریاد میزند:" ااا مامان، سقف و ببین، تا اونجا رفته، چه قدرتی داشته!" و ادامه میدهد:" مامان هود رو ببین"،"اینجام هست"، " در کابینت بالایی هم کثیف شده"،....
انگار که از قدرت این انفجار به وجد آمده باشد، همینطور دارد از خسارات آن گزارش میدهد که متوقفش میکنم
—:" خیلی خوب، بسه دیگه، میدونم همه جا پاشیده.شما مراقب باش خواهرت نیاد تو آشپزخونه."
لیلی هم مدام دست بردست میزند و نچ نچ میکند و بازبان کودکانه اش میگوید:
" سوخت، سوخت..."
بدنم سست شده، در برابر این اتفاق هیچ ابزار دفاعی ندارم. هیچ فکری هم برای درست کردنش به ذهنم نمی رسد. بوی ماهی همه جا را پر کرده. علی هم که فقط در حال توصیف واقعه است و لیلی هم انگار دارد سرزنشم میکند. بالا را نگاه میکنم. "رنگ آشپزخانه روغنی است یا پلاستیک؟اگر پلاستیک باشد جایش میماند. یعنی میشود قبل از عید خانه را رنگ کنیم؟"
این فکرها بی فایده است. هیچ فکری فایده نداردانگار. احساس میکنم فقط با گریه میتوان خسارات این فاجعه را تخفیف داد. حالم دقیقا شبیه زمانی است که برای اولین بار درخانه ام موش دیدم. آن هم روایت جالبی است که خود جای نوشتن دارد.
بچه های هیجان زده ام را از آشپزخانه بیرون میکنم. کتاب زبانم را از روی کانتر آشپزخانه برمی دارم تا چرب
نشود. راستی چه فعلی برای حال الان من مناسب است؟ فعلی که با get شروع شود؟ فرصت فکر کردن ندارم، لیلی میخواهد دوباره به آشپزخانه  بیاید. بغلش میکنم میبرمش توی اتاق، میخواهم با موبایل حواسش را پرت کنم. اما با دیدن عکسها حواس خودم هم پرت میشود. دوباره حواسم میرود پیش برادر زاده ام. بیخیال تن های چسبیده به در و دیوار، بیخیال زبان، بیخیال قورمه سبزی حتی. چه عکسهای قشنگی! چه قدر زود بزرگ شدی عزیز دلم، من هنوز از کودکیک سیر کیف نشده ام."

چند وقتی است با رویای نوشتن زندگی میکنم.ساعتهای پایانی شب وقتی همه خوابند، درس نامه های فیلمنامه نویسی مطالعه میکنم، خبر اکران‌ها و اجراهای تازه را یک به یک ورق میزنم و توی ذهنم سبک سنگین میکنم که کدام را بروم و کدام را نه و خلاصه با هزار فکر و ایده و آرزوی رنگ به رنگ به خواب میروم. صبح که میرسد از آمدنش غافلگیر میشوم بسکه خواب شبم را دخترم پاره کرده و من دوختم. بعد از صبحانه تمام افکار و رویاهای دیشبم را جمع میکنم توی بقچه خیالم و با لیلی تا پارک کوچک سر خیابان قدم میزنم.لیلی را تا پارک بغل میکنم. بعدش را خودش راه میرود.تنبلی که میکند به هوای پیشی و هاپو سر ذوقش می آورم.کمی که میرود یکجا می ایستد و تکان نمی خورد.فقط لبخند کشداری تحویلم میدهد.رد نگاهش را که میگیرم میرسم به پیرمرد پاکبان که با ریش سفید بلند و لباس سبزش تکیه به جارویش زده و به لیلی میخندد. لیلی به اصرار من کمی راه میرود و دوباره می ایستد. پیرمرد از پشت درختی برایش دست تکان میدهد.لبخند میزنم و از لیلی میخواهم بای بای کند. پیرمرد که لهجه و فرم چشمهایش نشان افغانی دارد برای لیلی آواز نامفهومی میخواند. میگوید: "نگاهش که میکنم دلم باز میشود، عزیز دارم در دیار دور". و دور را با چنان حسرتی میگوید که دل آدم را از جا میکند و میبرد همان دور دور. با خنده میگویم" زنده باشند انشاءالله". لیلی را بغل میکنم و راه میافتم. از کنار دو پیرمرد که شطرنج بازی میکنند میگذریم، آرام و بیحرکت به مهره ها خیره شده اند و حتی،متوجه ما نمی شوند. انگار که در چالش مانکن باشند. جلوتر چند پیرمرد دیگر دور هم جمع شده اند.یکیشان با هیجان از زمینی که چند سال پیش مفت از دست داده سخن میگوید و اینکه اگر الان بود میلیاردها می ارزید . دیگران هم دست بر دست میزنند و سرتکان میدهند و به روش مردانه خودشان همدلی میکنند. از جلوی این جمع که رو میشویم صدای ماشاءالله و خداحفظش کند بلند میشود و همه شان شروع میکندد به شیرین کاری که لیلی را خنده بیاندازند، مگر یکی که جثه نحیف و لاغر و ماسک و سر و صورت بی مویش نشان از رخنه بیماری سختی در جانش میدهد.لیلی را زمین می گذارم و او هم با خنده مسخره همیشگی از جماعت پیرمردان دل میبرد و تاتی کنان دور میشود. دنبالش می دوم، جلوتر صدای موسیقی آشنایی به گوشم میخورد.سر بلند میکنم، مرد میانسالی گوشی اش را روبروی صورتش گرفته و با تمام وجود سلندیون گوش میدهد. سعی میکنم توی ذهنم برایش داستان بسازم. داستانم هنوز شروع نشده دو بانوی محترم با سرعت بالا به ما نزدیک میشوند، از قرار، در حال چربی سوزی هستند. با اینکه نفس نفس میزنند کلامشان لحظه ای قطع نمیشود. در کسر ثانیه ای از کنارشان رد میشوم و میشنوم که یکی از آنها اگر پسرش را داماد کند آرزوی دیگری ندارد.
بالاخره به زمین بازی می رسیم، لیلی افتان و خیزان  پله های سرسره را طی میکند. آن بالا می نشیند و به جای سر خوردن ترجیح میدهد از جایگاه بلندی که پیدا کرده لذت ببرد.
دخترکی 6_7 ساله که تلی با شکوفه های صورتی بدرنگ و توری شبیه به تور عروس به سرش زده از پشت شمشادها سر میکشد. دستهایش را در هوا تکان میدهد و با عشوه اعلام میکند که عروس خانم وارد میشود. لیلی بی هوا سر میخورد و دوباره سمت پله ها میدود. حالا عروس کوچک که با ترکیب تور و لباس ورزشی و دمپایی ظاهر مسخره ای پیدا کرده همانطور که تاب میخورد تمام جزئیات خرید تل و تورش را برای دوستش که چشمان پر حیرتش را به او دوخته تعریف میکند.
لیلی برای چندمین بار سر میخورد، حواسش پرت گربه ای میشود که ناامیدانه هر سنگ و چوبی را به هوای لقمه ای چرب می لیسد. لیلی میخندد و صدای هاپ هاپ در میاورد. هنوز فرق سگ و گربه را نمیداند.دستش را میگیرم ، از جلوی نیمکتها رد میشویم که دوست عروس کوچک ناله کنان به سمت مادرش میاید و همانطور که پا برزمین می کوبد اصرار میکند که همین الان از همین تل ها میخواهد. در دلم به جای مادر دخترک به جدو آباد عروس کوچک درود میفرستم و دنبال لیلی راه میافتم که دوباره میایستد و لبخند میزند. پیرمرد افغان را دوباره دیده که شبیه آفتاب بازیگوش پاییز در لابلای درختان در رفت و آمد است.
دوباره از دلتنگی اش میگوید و میپرسد: "دختر است یا پسر"؟ میگویم: "دختر".
جارویش را برمی دارد و راهش را میکشد و میرود، درحالیکه دور میشود صدایش را می‌شنوم: "این چه بنیانی است برای شما ایرانی ها؟همه دختر دارند!"
دهانم باز مانده! بنده خدا خیلی پسر دوست است. لیلی هم همانطور ایستاده و با پیرمرد بای بای میکند. اما او دور میشود و انگار دلش نمی خواهد دوباره ما را ببیند.
پیرمرد که از پیچ مسیر رد میشود دست لیلی را میگیرم و به سمت خروجی پارک هدایتش میکنم. هنوز در فکر دختر دار بودن ایرانی ها هستم که شلوار تنگ و گلدوزی شده دو جوان که از روبرو میآیند توجهم را جلب میکند.

آنقدر گرم حرف زدنند که لیلی را که به سمتشان میدود نمی بینند. یکی از آنها قسم میخورد که تا تکلیف سربازیش روشن شود از مملکت میرود.
لیلی بلند میخندد و راهش را به سمت چمنها کج میکند. بغلش میکنم . سرش را روی شانه ام میگذارد و پاهای خاکی اش را به شکمم می کوبد. سعی میکنم کف کفشش را با دست بالا بگیرم که صدای آواز و بشکن ریزی از پشت سرم می شنوم. انگارلیلی دل پیرمرد دیگری را پیش نوه اش برده، امیدوارم دختر باشد!
یاد کودکی خودم میافتم که فکر میکردم هر غریبه ای که در خیابان برایم دست تکان میدهد یا میخندد دیوانه است!
بالاخره به خانه می رسیم، لیلی خسته و گرسنه و گریان است. نهارش را میخورد و با خواب بعد از ظهر آرام میگیرد. خانه ساکت میشود. گوشی را بر میدارم، دوباره اخبار اکرانهای مردمی فیلمهای جدید و تخفیف اجراهای تاتر و تبلیغ آموزشگاههای فیلم سازی پیش نگاهم رژه میروند. میدانم که به این زودی به هیچ تاتر و سینمایی نخواهم رفت، این اخبار را فقط جمع میکنم برای فردا. که بگذارمشان توی بقچه خیالم و بروم تا پارک سر خیابان. آنجا قرار دارم انگار باهمه آدمهایی که پیش از ظهر های پاییز، آرزوهاشان را در پارک کوچک محله مرور میکنند.