داستانی ست

عشق سعدی نه حدیثی ست که پنهان ماند داستانی ست که بر هر سر بازاری هست

داستانی ست

عشق سعدی نه حدیثی ست که پنهان ماند داستانی ست که بر هر سر بازاری هست

آخرین مطالب

۴ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۹ ثبت شده است

شب قدر

۲۶
ارديبهشت

دیشب برایم بیشتر شبیه به یک مسابقه‌ی نقاشی بود تا شب قدر! مسابقه‌ی نقاشی با موضوع آینده، مثلا « آینده‌ی دلخواه خود را ترسیم کنید»

و من تا لحظه‌های آخر داشتم برگه‌ام را خط‌خطی می‌کردم، خانه می‌کشیدم، ماشین می‌کشیدم،کوه و جنگل، اسب و قایقی در دریاچه‌ی کنار خانه، هواپیما، کره‌ی زمین، پرچم آمریکا، حتی تصویر حاج قاسم میکشیدم و اینها را که هرکدام درگوشه‌ای از صفحه بودند، با فلشهای بزرگ و کوچک به هم وصل می‌کردم. وسط این نقاشی‌ها هم آب، میوه، آلوچه و حتی چیپس و ماست می‌خوردم. داور مسابقه که هنگام رد شدن به برگه‌ی درهم‌وبرهم من نگاه کرد، با مهربانی دستی به‌سرم کشید و درگوشم چیزی گفت شبیه یک تقلب. در چند لحظه‌ی باقیمانده برگه‌ام را کامل پاک کردم و از نو کشیدم. نقاشی با موضوع آینده، آینده‌ی دلخواه من: زندگی در کنار او و مرگ در آغوش او... .                              ناتمام

دوست

۱۳
ارديبهشت

 

خانه‌ی دوست کجاست؟ دوست. دوستی که بشود برایش حرف زد، بشود حرفهایش را شنید. بشود برایش گریه کرد و خندید. دلم دوست میخواهد. دوستی که دستم را بگیرد و با خود ببرد به بهترین جایی که می‌شود. هیچ‌کس جای دوست را نمی‌گیرد، حتی تنهایی. و من امروز بیشتر از همه‌ی عمر نیازمند دوستم و بیشتر از همه‌ی عمر تنها! همانطور که مدتها منتظر معجزه بودم، حالا منتظر یک تماسم. تماس از دوستی برای دوستی کردن. به اندازه‌ی گریستن همه‌ی اشکهایم و به اندازه‌ی جویدن همه‌ی ناخن‌هایم و به اندازه‌ی غرق شدن در دورترین رویاهایم محتاج دوستم. دارم فکر میکنم این روزها چقدر نداشته‌هایم به رخ کشیده‌می‌شوند. چقدر پشتم سنگین است از بار این نداشتن‌ها. و دلم می‌خواهد دلش را داشتم که خالی کنم این بار را. و فقط خدا میداند چقدر دلم می‌خواهد این صندلی‌ها را به درودیوار بکوبم و این پنجره‌ها را بشکنم و فریاد بزنم که دوست می‌خواهم. و تو شاید فقط خدای معتادان به کوکائین در بیمارستان‌های امریکا هستی و یا سپاهیان خط مقدم جبهه‌‌های ایران که دوستی‌را به ایشان هدیه‌کنی. شاید آنها بندگان جدی تو هستند. شبیه موسی، برگزیدگان برای خودت، راه‌یافتگان به تور سینا. انتخاب شدگان از گهواره، دوست دارندگان و دارندگان دوست... . و کسانی چون من، شوخی‌های افرینش، برای خنده‌ی حضار یا سیاهی لشگر جدی‌ها... . ته‌مانده‌های گل‌ آفرینش، برای دستگرمی، برای له کردن و دوباره پهن کردن و دوباره له کردن و دوباره... و دست آخر که خرد شدندو خاک یا حل شدند در آب‌های گل‌آلود، نصیبشان جوی‌های جهنم است و یا هرچه که زباله‌دان هستی باشد. به‌ جرم یک عمر ناسپاسی برای این زندگی پر از خنده و شوخی و پر از حضور آدمهای جدی و به جرم اینکه خودشان را نچسبانده‌اند به جدی‌ها و خرد شده اند و ریخته‌اند. چه اهمیت دارد که چه احساسی دارند، خرده‌ها مگر احساسی هم دارند؟ و شوخی ها مگر بیشتر از یک شوخی هستند شبیه حرف‌های خنده‌داری که لیلی می‌زند؟

هشتمین روز از ماه میهمانی بزرگت، که شبیه همه‌ی مهمانی‌های مجلل و رویایی و البته جدی آدم بزرگ‌ها، جایی برای خرده شوخی‌های کوچک ندارد.     ناتمام

این نه منم

۱۰
ارديبهشت

آیا این منم؟ یا بهتر بگویم کدامین این‌ها منم؟ منِ شاد یا منِ غمگین؟ منِ دور یا منِ نزدیک؟ منِ بیپروا یا منِ پرهیزگار؟ در کدامین دنیا زندگی می‌کنم؟ این روزها کتاب‌های روانشناسی و خودشناسی را زیرورو کرده‌ام، هیچ تیپ شخصیتی در دنیاهایی اینچنین دور از هم زندگی موازی ندارد. دارم به‌این فکر میکنم که شاید این دنیاها آنقدرها هم از هم دور نیستند.  یاد شب هفدهم ماه رمضان چندسال پیش می‌افتم که مصادف شده‌بود با چهارم جولای و من در میانه آن آتشبازی رویایی نمی‌توانستم تصور کنم خدایی که الان در میان اشک و آه شب زنده داران ایران  است، آنجا در جشن و پایکوبی چهارجولای فیلادلفیا هم باشد. اما حالا انگار سیال شده‌ام میان این دو دنیا و چندین دنیای دیگر و نه دلیلش را می‌دانم و نه علتش را. شاید یکی از خوبی های یکتایی خدا این باشد که روح آدمها را بزرگ می‌کند. وقتی خدای همه‌ی دنیاها یکی‌است، وقتی یک خورشید و یک ماه همه‌ی دنیاها را روشن می‌کنند، وقتی ابرها دور زمین می‌گردند تا باران را بر مردمان همه‌ی دنیاها ببارند، چرا من باید اینقدر بخیل و کوچک باشم که دنیاهای دیگر را حتی از ذهنم پاک کنم؟ گویی دارم تصعید میشوم و پراکنده می‌شوم در دنیاهای دور و نزدیک. اما اگر خانه‌ای باشد برای هر ابری و آرامگاهی برای هر ماه و خورشید دواری، دلم می‌خواهد در دریای نجف آرام بگیرم. دریایی که از همه‌ی سدهای ساخته‌ی جهل و تعصب می‌گذرد و همه‌ی دنیاها را سیراب میکند. هم دنیای مردمان دخیل بسته به امامزاده‌های مدفون شده در دل کوه‌ها و هم دنیای آدمهای شب‌های یکشنبه را که نیمه شب از بارها برمی‌گردند. اگر قرار باشد از این‌همه دنیا اهل جایی باشم، خاک نجف را دوست دارم.                          ناتمام

۸ اردیبهشت ۹۹

۰۸
ارديبهشت

این منم در روزهایی که بهار و قرنطینه و رمضان و البته سفر باهم ترکیب شده‌اند. این منم که دارم این ملقمه عجیب را که شبیه معجون وارونه ساز مدرسه هایگریتز است سر‌ می‌کشم. و روزهای بارانی بهارم دارند پراز آفتاب داغ می‌شوند، قرنطینه ی آرام خانگی‌ام با حدود ۱۶ نفر دیگر تقسیم شده و رمضان هم دارد برای خودش میگذرد، انگارنه‌انگار که قرار بوده مهمانی خدا باشد، از افطار و سحرش هم حرفی نزنم که اگر لب واکنم روزه‌ام به باد رفته و قضایش می‌افتد گردن این دو تا طفل معصوم که آبی هم ازشان گرم نمی‌شود. این روزها بیشتر دارم از خودم میفهمم و از اینکه اینهمه سکوت و رویا پردازیی و آرزو از کجا سرچشمه می‌گیرند. و دارم میفهمم جزو نوادر روزگارم البته به لحاظ تیپ شخصیتی! خلاصه، از رمضان فقط روزه‌اش را میگیرم، بدون هیچ مخلفاتی! بعد از سحرها هم نمیخوابم. فیلم کندون و هوانورد را دیده‌ام این چند روزه. بعدهم سرهم‌بندی طرح فیلمنامه‌ام. و آخرشب‌ها هم با همراهی چالش لاغری ۳۰ روزه ورزش میکنم. گاهی تنهایی و گاهی با حضور فعال لیلی و علی که دایم در دست‌وپایم وول می‌خورند و همانطور که لیلی به طرز مسخره‌ای حرکت‌های مرا تقلید میکند علی هم مسخره‌تر از او گزارش ورزشی می‌دهد. دارم با آرزوهایم جمع می‌شوم، کوچک می‌شوم و درخود فرو می‌روم. آرزوهای دوردستی که به آسمان می‌رسید، تا حد خانه کوچک خودمان تقلیل یافته و من انگار که دارم بخاطر دور و درازی آنها تنبیه می‌شوم... . من هنوز در پایین‌ترین سطح دامنه‌ام. نمیدانم با این دست و پا زدن‌ها کی‌به قله‌خواهم رسید. خلاصه که مقصدم نوک کوه‌هاست و دستی انگار مرا زمینگیر چاله‌های کوچک و چسبناک این پایین می‌کند. و نکته دیگر این‌که این میهمانی به همه‌ی مدعوانش خوش بگذرد. ازطرف دعوت نشدگان پشت پنجره  ناتمام