داستانی ست

عشق سعدی نه حدیثی ست که پنهان ماند داستانی ست که بر هر سر بازاری هست

داستانی ست

عشق سعدی نه حدیثی ست که پنهان ماند داستانی ست که بر هر سر بازاری هست

آخرین مطالب

۴ مطلب در آبان ۱۴۰۰ ثبت شده است

کلاس

۲۷
آبان

زمانی موی سفید برایم نشانة پیری بود. فکر می‌کردم اولین موی سفید که درآمد دیگر باید به فکر قبر و قیامت بود. مثل علی که وقتی کوچک بود زندگی برایش چهار قسمت داشت: کودکی، جوانی، بازنشستگی و مرگ. دائم هم به پدربزرگ و مادربزرگ‌هایش گوشزد می‌کرد که دیگر چیزی به مرحلة آخر نمانده، آنها هم فقط می‌خندیدند و خیلی محل نمی‌گذاشتند، نمی‌دانم چرا. خودم هم هیچ‌وقت نفهمیدم اولین موی سفیدم کِی در آمد. حواسم به سفیدی موهای دیگران بود، اما خودم را نمی‌دیدم. یکهو چشم باز کردم و دیدم چه برفی نشسته! محلش نگذاشتم. هزار دلیل تراشیدم برای سفیدی موی زودرس. مثل آنها که کچلی‌شان را به تفکر زیاد نسبت می‌دهند. باورم نمی‌شد این‌قدر بزرگ شده باشم. انتظار داشتم همه هنوز هم فکر کنند شانزده هفده سال بیشتر ندارم. توی همین خیالات سال‌ها را گذراندم و از بیست و دو سالگی فراتر نرفتم. تا اینکه یک روز دوستی به من گوشزد کرد که بهترین زمان برای بوتاکس کردن قبل از چهل سالگی است و از حالا باید کرم دورچشم هم بزنم. اولش بهم بر خورد. بعد هم مثل زن‌های توی فیلم‌ها که به شوهرشان شک می‌کنند، رفتم جلوی آینه و چین و چروک صورتم را وارسی کردم. خیلی نبود اما عجیب بود. به دختر بیست ساله‌ نمی‌آمد، حالا فوقش بیست و دو ساله، اصلا سی و چند ساله، چه فرقی می‌کند، من تازه داشتم برای آینده برنامه‌ریزی می‌کردم و مانده بودم چه کلاسی بروم. باز هم محل نگذاشتم. زبان ثبت نام کردم. غیر از پیرزنی که می‌خواست زبان بخواند تا برود آمریکا و پیش بچه‌هایش بمیرد، بقیه حداقل ده سالی از من کوچکتربودند. در ذهنم مسابقه گذاشتم با آن کوچکترها تا ثابت کنم چیزی ازشان کم ندارم. مسابقه را بردم و چند ترم هم تاپ استیودنت شدم اما دیدم چیزی ازشان کم دارم، و آن چیز فراغتشان بود و دنیایشان که بسیار بزرگ‌تر از دنیای من بود و البته موهایشان که هررنگی بود غیر سفید. از این‌طرف و آن‌طرف وقت دزدیدم تا فراغت را جبران کنم و سعی کردم دنیایم را بزرگ کنم. این شد که وارد کلاس ترجمه شدم. ترجمه دو سالی طول کشید و آن دوست هم چند باری که من را دید تذکر داد که دیگر وقت پیشگیری از چین و چروک گذشته و باید برای درمان اقدام کنم. باز هم محل نگذاشتم. یاد حرف یکی از اساتید ترجمه‌ام افتادم که می‌گفت شاخص جوانی دست کشیدن از آموختن است. شاخص جوانی‌ام را  فعال کردم و از لج آنهایی که می‌گفتند باید بیشتر فکر درس و کلاس علی باشم، کلاس دیگری ثبت نام کردم. یکی از همکلاسی‌ها که از معدود همسالانم هم بود از قول خواهرش می‌گفت تو تا آخر عمر کلاس می‌روی و آخر هم در همین کلاس‌ها می‌میری! یکی دیگر هم گفت کسانی که زیاد کلاس می‌روند، می‌شوند نشخوار کنندگان حرف‌های اساتیدشان!

الان یکی دوسالی از آن روزها گذشته. هنوز هر چند وقت یکبار آن دوست قدیمی پیشنهاد بوتاکس می‌دهد. نصیحت‌ها هم ادامه دارد و تا جایی رسیده که دیگر باید غیر از فکر درس و مشق بچه‌ها فکر جهاز لیلی و سربازی علی هم باشم. من هم هنوز محل نمی‌گذارم. تازگی‌ها کلاس جدیدی ثبت نام کرده‌ام. هرچند به باور بعضی‌ها گاوی باشم پر چین و چروک، که سر کلاس، نشخوار کنان، جان به جان‌آفرین تسلیم می‌کند!       ناتمام

 

مک کویین

۲۰
آبان

فردا مهمان دارم و هیچ کارم را نکردهام، همینطور که ظرف‌ می‌شورم، توی ذهنم برنامة خرید و جارو و پخت و پز را هم می‌ریزم. علی توی اتاقش مشغول درس‌خواندن است و لیلی کارتون می‌بیند. وسط فکرهایم صدای آشنایی به گوشم می‌خورد، صدای مک‌کویین و ماتر ـ شخصیت‌های انیمیشن ماشینها ـ که من لحظه به لحظه‌اش را حفظم، بس که علی دوستش داشت و نگاهش می‌کرد. با اشتیاق صدایش می‌کنم که بیاید و ببیند، و او هم خیلی بی‌تفاوت از توی اتاق جواب می‌دهد که درس دارد و وقت ندارد. به خودم نگاه می‌کنم. با دستکش‌های کفی روبروی تلویزیون ایستاده‌ام. باورم نمی‌شود. می‌روم دم اتاقش، نگاهش می‌کنم، پشتش به من است و به مانیتوری نگاه می‌کند که چند پنجره تویش باز است که از هیچکدامشان سر در نمی‌آورم. کف از دستکش‌ها چکه می‌کند و پایم خیس می‌شود. دوباره می‌روم سراغ ظرف‌ها. صدای مک کویین هنوز می‌آید، جمله‌هایش را از حفظ تکرار می‌کنم. گونه‌ام خیس می‌شود. این دیگر چکة کف نیست. سرریز غصة مادری است که در کودکی فرزندش جا مانده. مادری که دلش می‌خواهد پسرش هنوز عاشق ماشین و دایناسور باشد و مک کویین هم همان ماشین مسابقة همیشه برنده. درحالیکه پسرش توی دنیای صفر و یک‌های دیجیتالی سیر می‌کند و مک‌کویین هم دیگر به فصل سوم رسیده و برای مسابقه دادن پیر شده. شاید اصلا فصل سة مک‌کویین را به همین خاطر ساخته باشند. تا مادرها را آماده کنند برای بزرگ شدن بچه‌های‌شان. و شاید به همین خاطر من اصلا فصل سه را دوست نداشتم. توی فکرهایم چرخ می‌خورم که علی صدایم می‌کند که بروم و برنامة جدیدی را که نوشته ببینم. اما من دستکش هایم را در می‌آورم و می‌روم لیلی را بغل می‌گیرم و پای تلویزیون می نشینم. گونه‌هایم خیس است و ظرف‌ها هنوز مانده. فردا مهمان دارم و هیچ کارم را هم نکرده‌ام.    ناتمام

معلمها

۱۰
آبان

از لیلی میپرسم امروز چه یاد گرفته. پوزخندی میزند و میگوید «یک» و شاکی است از اینکه معلمشان نمی‌داند او این‌ها را بلد است. بعد شروع میکند به توضیح دادن درس امروز و با اینکه هنوز از نادانی معلمشان متعجب است لحنش کمکم جدی میشود و همة توضیحات و تکالیف را برایم شرح میدهد. انگشتش را روی یکِ بزرگ کتابش میگذارد و از بالا به پایین میکشد و برایم میگوید طرز صحیح یک کشیدن اینطوری است و تاکید میکند که خط صاف نیست و کمی کجی دارد. فکر میکنم که یک معلم چقدر باید صبور باشد که ساعتها وقت بگذارد تا طریقة نوشتن ۱ را به شاگردانش یاد بدهد و این کار را هرسال هم تکرار کند. تازه آن هم برای شاگردان پرادعایی مثل لیلی! همه معلم‌ها همینطورند. دبیرستان که بودم دلم برای دبیران مدرسهمان میسوخت. برای اینکه ما هر سال را به شوق رسیدن به مقطع بالاتر می‌گذراندیم، آماده بودیم که سال تمام شود و موقع پریدنمان برسد، اما آنها میماندند، همانجا توی همان مدرسة قدیمی، با همان همکاران قبلی، حتی شاید کفش و مانتوشان هم عوض نمیشد یا اگر میشد فوقش کمی تیره تر یا روشن‌تر از قبل بود. صبح به صبح توی دفتر سر همان میز قدیمی و کشیدة کنفرانس نان بربری و پنیر و گوجهشان را میخوردند و یک استکان چای هم رویش و بعد دوباره دفتر کلاسیشان را برمیداشتند و میآمدند توی همان کلاسها، پشت همان میزهای آهنی رنگ و رو رفته و پای همان تخته سیاههای سفید شده از ردِ گچ و از اول همان درسهای همیشگی را برای دانشآموزان جدید میگفتند. با همان هیجان و شوقی که برای ما گقته بودند و برای سال بالاییهای ما! صبر معلمها عجیب است و رضایتشان به تکرار همه چیز الا دانشآموزانشان.

دانش آموزان هم فقط چهره شان عوض می‌شود، ذاتشان یکی است. درسخوان و درس نخوان، مسخره و جدی، شلوغ و آرام. مثل اینکه هر روز بروی میوه فروشی و یک کیسه سیب بخری. سیب‌های امروز و دیروز فرق می‌کنند، اما همه سیب‌اند.

تا من توی فکر معلم‌ها و سیب‌ها چرخ میزنم و نهار درست می‌کنم، لیلی چند خط ١ نوشته و از من می‌خواهد بگویم آنها باهم چه فرقی دارند. می‌گویم همه‌شان یک هستند و یکی! لیلی بازنده اعلامم می‌کند چون بعضی هاشان خط صافند. سرخورده از این باخت دوباره حواسم می‌رود پیش معلم‌ها. شاید آنها خیلی هم صبور نیستند، فقط همه و خودشان می‌دانند که هر روز دارند یک کیسه سیب می‌خرند. برخلاف بقیه که فکر می‌کنند توی کیسه‌شان پرتقال و گلابی است اما آخرش طعم سیب دل‌شان را می‌زند. معلم‌ها  شجاع‌تر و باهوش‌ترند که این مشیت ناگزیر را انتخاب می‌کنند!      ناتمام

 

بی معرفت

۰۲
آبان

به بچه‌ها نگاه می‌کنم. توی ساحل مشغول بازی هستند. فکر می‌کنم چه خوب است که این‌همه ماسه هست، چه خوب که تمام نمی‌شود. از بچگیِ ما و قبل‌تر بوده و هنوز هم هست. برای بچه‌های بچه‌هایمان هم می‌ماند. آب دریا هم هم همین‌طور. ابر، کوه، جنگل، همه‌ هست. زیاد است و طراحی شده‌. بعد این‌همه سال هنوز دانه‌های ماسه یکدست و یک اندازه‌اند و دریاها آبی خوشرنگ و ابرها نرم و بی‌زاویه و جنگل‌ها درست شده از دانه دانه برگ سبز. این‌همه رنگ، بو، طعم. نه کم و زیاد می‌شوند و نه با هم قاطی! من اگر بودم بعد از اینهمه سال پذیرایی از فرزندان ناخلف آدم، اگر قیمه‌ها را نمی‌ریختم توی ماست‌ها و قورمه سبزی‌هایم طعم چمن نمی‌گرفت ،لااقل این‌قدر سنگ تمام نمی‌گذاشتم. خسته می‌شدم، بی‌خیال می‌شدم. اصلا بیرونشان می‌کردم. اما او بعد از هزاران سال مهمانداری از ما هنوز انگار عروس پاگشا کرده باشد، دانه‌دانه، ذره‌ذره، سلول سلول و اتم به اتم دنیا را برای ما می‌آراید. تازه این‌ها همینطوری است. ریخته روی زمین، بعضی‌ها را ما می‌بینیم، می‌شنویم یا می‌چشیم، بعضی‌ها را هم نه. اصلا خبرش را هم نداریم.

فکر می‌کنم به اینکه اگر خدا با همین سلیقه و دقت بخواهد پذیرایی خاصی بکند، سوپسایدی به قول لیلی، هدیة ویژه‌ای مثلا که قرار است برای همه باشد، چه ‌کار می‌کند؟ چه طعمی؟ چه رنگی؟ چه صورتی؟ شاید کوه و دریا و آسمان را در هم آمیزد، با طعمی شیرین که در تهِ تهِ قلب آدم می‌نشیند. و همة این‌ها را در صورت مردی بریزد و نامش را بگذارد محمد، که بعد از قرن‌ها هنوز عطر و بویش مرده زنده ‌کند. اگر این طور است پس چه عجب از ماندگاری کوه‌ها و وسعت دریاها!  

می‌روم کنار بچه‌ها و مشغول شن‌‌بازی می‌شوم. فکر می‌کنم خدا که بالاخره روزی از خجالت ما درمیاید، اما حیف از جان عزیزی که به‌خاطر بی‌معرفت‌هایی چون من خود را فدا می‌کند.   ناتمام