داستانی ست

عشق سعدی نه حدیثی ست که پنهان ماند داستانی ست که بر هر سر بازاری هست

داستانی ست

عشق سعدی نه حدیثی ست که پنهان ماند داستانی ست که بر هر سر بازاری هست

آخرین مطالب

بهنام خدا

زنگ هشدار گوشی بلند می‌شود. ساعت سه و ربع است. هرچند خوابم کوتاه بود ولی باید بیدار شوم.

خواب و بیدار توی ماشین لق‌لق می‌خورم. راننده وارد خروجی فرودگاه میشود. مدتها بود اصفهان که میرفتیم یا برمیگشتیم دلم میخواست بپیچم توی این خروجی. به نظرم یکی از جذابترین خروجیهای دنیاست.

در فرودگاه آدمها دو دستهاند، خارجیها و کربلاییها. و این دو دسته جدای از تفاوتهای ظاهری و باطنیشان یک وجه مشترک دارند. اینکه هر دو دارند فرار میکنند. بعضی به سوی نظم و صلح و آرامش و بعضی به سوی مرکز ناآرامی و التهاب. و من مثل همیشه این وسطم. دلم زندگی در آنسوی دنیا را میخواهد اما وقتی میترسم، هرکجا که باشم پناه میبرم به مرکز خاورمیانه!

اولین بار که به این فرودگاه آمدم یازده سال پیش بود. شب قدری که با همة ذوقی که برای زیارت داشتم یک لحظه دلم خواست همراه مسافران فرانکفورت بروم و بارم را تحویل بدهم. آن موقع هنوز موکت راهروهای منتهی به اتوبوسها کامل خاکستری نشده بود و خطهای سفید و قرمز داشت و صندلیهای کافه هم مخملی نبود.

تا روی صندلی هواپیما مینشینم دلم پذیرایی میخواهد. هادی صدایم میکند که سینی صبحانه را بگیرم. از پنجره بیرون را نگاه میکنم. از دنیای زمینی من فقط چند خط و لکه باقی مانده. معلوم است به خواب بیشتر از پذیرایی احتیاج داشتم.

ارتفاعمان که کم میشود، دلم میریزد. همة ترسهایم میآیند. شبیه کودکی میشوم در انتظار آغوش پدر. چقدر ترس دارم، چقدر شکایت!

یادم می‌آید در اولین سفرم فکر می‌کردم به حرم که برسم می‌میرم و اگر نمیرم حتما از حال می‌روم. ولی نه مردم و نه از حال رفتم. تازه سرحال هم آمدم. ولی حالا دلم می‌خواهد به حرم که برسم حرف بزنم.

از فرودگاه با ماشین به هتلی نزدیک حرم می‌رویم. ساک‌ها را گوشة لابی می‌گذاریم و وضو می‌گیریم. تا حرم قدم میزنیم. آدمها هنوز روی فرش‌های دور حرم نشسته‌اند و خوابیده‌اند و غذا می‌خورند، هنوز! از ده سال پیش که من دیده‌ام تا حالا! با هادی می‌رویم چفیه بخریم، سفارش مسعود دیانی است. می‌رویم و یکی هم برای میثم می‌خریم. همسفری‌های مجازی‌مان می‌شوند و شاید هم حقیقی!

توی حیاط می‌نشینیم. یاد بازی‌های علی توی صحن می‌افتیم. زیارت می‌خوانیم، دعا می‌کنیم و آرزو. آرام می‌گیریم. ترس‌هایمان می‌ریزد، زیر پنکه‌های عطردار بزرگ. غدیر پارسال بود که در اولین متن داستانیست نوشتم دلم می‌خواهد زیر این پنکه‌ها بنشینم و خستگی در کنم، و حالا در شد. آرام گرفته‌ام. آنقدر که توی نماز حسی بین خواب و بیداری دارم. به اجبار دل می‌کنیم و می‌رویم برای نهار، تا کی دوباره گذارمان به این خانة گرم پر از پنکه‌های بزرگ عطردار بیفتد و من دوباره حرف بزنم.

نهار بسیار لذیذ است. خورشت زردآلو! بیشتر شیرین و کمی ترش، به ذوقش از برنج می گذرم. بعد از یک چای عراقی لب‌دوز دوباره سوار ماشین می‌شویم برای رفتن به کربلا. ننشسته روی صندلی، خواب از هوای دم‌کرده و باد گرم کولر بی‌جان ماشین نجاتم می‌دهد.

بیدار که می‌شوم می‌سوزم. انگار از تک‌تک منافذ پوستم سوزنی داغ وارد بدنم می‌شود. شبیه اولین ساعت‌های بعد از زایمان. آن موقع که احساس می‌کردم در زندانی از آتش گیرافتاده‌ام. این گرما و سوزش وحشیانه یاد پست‌های مسعود دیانی‌ام می‌اندازد. آن مارهای وحشی درونش. و اینکه بارها فکر کرده‌ام که این درد و سوزش جسمانی سخت‌تر است یا آن آتشی که به جان روح آدم می‌افتد.

دارم بی‌طاقت می‌شوم که بالاخره می‌رسیم. برای تجدید وضو و البته تجدید حیات به خانة پدری همکار هادی در کربلا می‌رویم. هوای بیرون از ماشین همان‌قدر داغ است و کم‌تر دم‌کرده. وارد خانة دکتر شکرچی می‌شویم. از راهرویی بلند و باریک می‌گذریم و از راه پله‌ای در وسط حیاطی سرپوشیده بالا می‌رویم. نقشة این‌جا به هیچ‌یک از خانه‌هایی که تابه حال دیده‌ام نمی‌خورد. عجیب است و پیچیده و مرموز. خانه بزرگ است با دیوارهایی بلند و کاشی‌پوش و پر از رنگ‌های قرمز و قهوه‌ای وطلایی که فقط کولر گازی از پس گرمایشان برمی‌آید. توی دستشویی یک سمت شیر آب نوشته: حار، گرم، داغ. شیر را به سمت دیگر می‌چرخانم و باز می‌کنم. آب، جوش است. باید این سمت بنویسند: جیززز!

با هندوانه‌ای جگر خنک می‌کنیم. به این فکر می‌کنم که آتشی که به تن آدم می‌افتد، شعله‌ورتر است و بی‌طاقت کننده‌تر، اما بالاخره آرام می‌گیرد. به دارویی، مسکنی و شاید خوابی! اما آتش روح شبیه شعله‌های جهنم است. نه می‌میراند و نه آرام می‌گیرد. مثل ذغالی‌ست در سینه که از سرخی نمی‌افتد ...

راه می‌افتیم سمت حرم. همه‌جا گرم است و شلوغ. می‌گردیم دنبال سایه‌ای که بشود نشست و دعا خواند. ترجیحاً زیر پنکه. نیم ساعتی طول می‌کشد تا بالاخره یک متر فرش خالی پیدا می‌کنیم که سایبان تا نصفه‌اش آمده. می‌نشینیم و عرفه می‌خوانیم . هادی برایم شعر می‌خواند انگار. از چین‌های پیشانی می‌گوید تا آنچه که در سیاه‌چالة سینه نهان است. عرق می‌ریزیم و اشک. ترسمان را گریه می‌کنیم و معجزه‌ها را دانه‌دانه می‌شماریم. سعی می کنم غیر از فاطمه و حاجتش دیگران را هم به یاد بیاورم. از نزدیک‌ها تا دورها. از عمه مریم که با بغض گفت زیر دستش نکنم تا دایی بیژن که خواهش کرد دعا کنم بمیرد و برود پیش بدری.

دعا تمام می شود. یک نارنگی را با هادی نصف می کنم و از هم جدا می‌شویم برای زیارت. اول حرم حضرت عباس(ع). جلوی ورودی حرم در فضایی به قطر یکی دو متر پر از کفش و دمپایی است. کفش‌هایی روی هم ریخته و بی‌صاحب. صاحبا‌نشان به شوق زیارت دیگر به کفش‌هایشان فکر نکرده‌ند و حتی به برگشتشان!

اما من به همة این‌ها فکر می‌کنم وکلید جاکفشی را که بیشتر شبیه بازوبند پهلوانان است تحویل می‌گیرم. هول دارم برای زیارت. زیارتی کوتاه بعد از چند سال. آن هم در این شلوغی...

وقتی برمیگردم، غمگینم و شرمسار. فکر می‌کنم ادب زیارت را رعایت نکرده‌ام. دوباره به هادی می‌رسم. با چفیة روی سرش شبیه عرب‌ها شده. برچسب پشت گوشی‌ام را نشانش می‌دهم. من هم شده‌ام «برستو». می‌رویم سمت حرم امام حسین. سعی می‌کنم با ادب بیشتری وارد شوم. سلام می‌دهم. و انگار صدای سلام همه را  توی سرم می‌شنوم. با هدایت خادمان وارد صفی طولانی و متراکم می‌شوم. زنی کنار گوشم با لهجة عراقی فریاد می‌زند که «علی حب حسین صل علی محمد و آل محمد». به دلم شیرین می‌آید. وسط این شلوغی و فشار، مدام به نیت‌های خوب و شیرین مردم را دعوت به صلوات می‌کند. دلم می‌خواهد ببینمش اما گردنم بین بازوهای دو زائر دیگر گیر افتاده و نمی‌توانم سربرگردانم. صف کم‌کم که جلو می‌رود حالت صف بودنش را از دست می‌دهد و شبیه گردابی می‌شود. به قول بهاره می‌افتم در موج میکزیکی. زنی که فقط یک دندان در دهان دارد ذکر طواف خانة خدا را می‌گوید. به ضریح که نزدیک می‌شویم ذکر « لبیک یا حسین» جان می‌گیرد. زیر قبه رسیده‌ام. بلند بلند دعا می‌کنم. بعید می‌دانم صدایم به گوش کسی از زائران برسد. برای همة آن‌ها که یادم هست و نیست دعا می‌کنم و برای خودم، می‌خواهم که شرمنده نشوم بخصوص پیش فاطمه.

با همان موجی که رفته بودم برمی‌گردم. سرووضعم را مرتب می‌کنم و تکیه می‌دهم به یکی از درهای ورودی. تازه اشک‌هایم سرازیر می‌شوند. برای نماز مغرب جایی در حرم پیدا نمی‌کنم. اشاید حضور بیشترم حق باقی زائران را ضایع کند. غم‌هایم را می‌گذارم و می‌روم.

نمازم را در بین‌الحرمین، روی زیرانداز زائران عراقی می‌خوانم. نان و انگور و سیب آورده‌اند برای شام و دو بطری آب. بی هیچ مقدمه و چیدمانی مشغول می‌شوند.

توی راه برگشت همه‌چیز هست. از تخمه و ذرت بوداده گرفته تا هندوانه و بادکنک هلیومی. همه چیز هست به جز یک چیز. و آن نظم است. انگار اینجا مرکز پریشانی دنیاست. منظم‌ترین چیزی که می شود دید مدل موی جوانهاست. دورِ سرِ ماشین شده و بالای سر موی بلندی که با دقت ژل زده شده و رد شانه به زیبایی رویش مانده. و البته ابروهایشان هم کم از موهایشان ندارد.

از خانة دکتر شکرچی ساک‌ها را برمی‌داریم و راهی کاظمین می‌شویم. با همان ماشین گرم و دم کرده و فقط بدون نور خورشید. دلم می‌خواهد بخوابم ولی گرما و عرق نمی‌گذارد. سرم می‌سوزد و شبیه شپشوها دائم خودم را میخارانم. چرتم می‌برد. هادی صدایم می‌کند که برای خوردن چای پیاده شویم. یک کارخانة شیرینی سازی، شبیه حاج خلیفة خودمان، که اسمش از ترکیب همة حروف حلقی تشکیل شده چای عراقی عیدی می‌دهد. با این‌که شاکی‌ام از این توقف بی‌جا، از فضای جالب و جدید این‌جا سرکیف می‌شوم. مردها همان مردهای حرم هستند، فقط با دشداشه‌های رنگی‌تر ولی زن‌ها همه مدلی هستند. با چادر، با بلوز و دامن و شال و بدون شال حتی.

چیز دیگری که خوابم را می‌پراند ماشین‌ها هستند. تویوتاهای بزرگ سه‌کابینه. از همان‌ها که توی آمریکا انتخاب می‌کردم که اگر ماندنی شدیم و خانواده‌‌هامان آمدند تویش جا بشویم. دیدم که بعد از این‌همه سال سلیقه‌ام تفاوتی نکرده.

با توقف ماشین چشم باز میکنم. رسیده‌ایم کاظمین. می‌رویم هتل امام کاظم. وارد اتاق که می‌شویم برای خلاصی از خارش دوشی می‌گیرم و می‌خوابم. آنقدر که از صبحانة هتل فقط نان و پنیرش برایم می‌ماند. سریع می‌خورم و راه می‌افتیم سمت حرم. توی شهری پوشیده از غبار که انگار شهرک سینمایی است. همه‌چیزش برای تولید یک فیلم افسانه‌ای ساخته و طراحی شده. شهر هزارویک شب. خیلی هم بعید نیست. نزدیک بغداد است اینجا. به حرم می‌رسم. به عکس همیشه زیارت‌نامه می‌خوانم. فقط برای آن‌که رعایت ادب را کرده باشم. سلامی بکنم جدا از سلام همیشگی. و دوباره حاجتم را تکرار می‌کنم و تکرار می‌کنم و تکرار. یاد خاتمی می‌افتم. کمی از آب حرم می‌خورم که بسیار گواراست. باید یادم باشد کمی برای تبرک ببرم تهران. توی حیاط تکیه می‌دهم به ستون یکی از سایبان‌ها  و چشمم گرم می‌شود.

هادی هفت صبح صدایم می‌کند که در جلسة کاری‌اش در حرم شرکت کنم. عراقی‌های شرکت کننده در این جلسه با آن‌هایی که تابحال دیده‌ام فرق می‌کنند. گرچه کلة مردهایشان همه مکعبی است با موهای پرپشت کوتاه و پوست ضخیم و آفتاب‌سوخته‌، اما خوشروتر و نرم‌ترند انگار. زن‌ها هم عینک زده، خندان و با روسری‌های گل‌گلی. حتی چشم‌های یکی‌شان سبز است. همان که همین الان به من که دارم تندتند می‌نویسم لبخند می‌زند. من هم می‌خندم و شیشة آب‌میوه را سوسکی توی کیفم می‌گذارم تا آبش کنم و برای تبرک ببرم.

یک روز باقی‌مانده از سفر به سرعت می‌گذرد. آنقدر که حتی وقت نمی‌شود قبل رفتن به فرودگاه نجف زیارتی دوباره بکنیم. داغش به دلم می‌ماند. توی هواپیما از روز به شب می‌رسیم و انگار از فراخی به تنگنا. به زمین که نزدیک می‌شویم نور چراغ ماشین‌هایی که در جاده می‌روند را می‌شود دید. در چشم به‌هم زدنی می‌شویم مسافر یکی از همین ماشین‌ها که از خروجی فرودگاه وارد جاده قم- تهران می‌شود.

به خانه که می‌رسیم زنگ هشدار گوشی بلند می‌شود. ساعت سه و ربع است. هرچند خوابم کوتاه بود ولی باید بیدار شوم...   ناتمام

غریب

۳۰
خرداد

لیلی می‌پرسد که چطوری مغز ما می‌فهمد باید حرکت کند؟ می‌گویم: «مغز که خودش حرکت نمی‌کند.» می‌گوید: «یعنی ما می‌بریمش این‌ور و اون‌ور؟» سر تکان می‌دهم. فکر می‌کند و دوباره می‌پرسد: «یعنی مغز رئیس ماست؟» با اعتماد به نفس جواب می‌دهم که مغز رئیس اعضای بدن است. می‌پرسد: «یعنی اگر الان دستور بده ما راه نریم، نمی‌ریم؟» با مِن‌مِن می‌گویم: «خب نه!» و سوال‌ها ادامه پیدا می‌کند و من هم بعد از دادن چندتا جواب بی سروته یک بستنی قیفی می‌خرم و می‌دهم دستش و می‌گویم اصلا امسال برای همین می‌رود مدرسه که این‌ چیزها را یاد بگیرد.

و خودم می‌روم توی این فکر که ما آدم‌ها در زندگی فقط داریم حمالی می‌کنیم. حمالی موجوداتی که رنگ خیلی‌هاشان را هم تا آخر عمر نمی‌بینیم. زبان‌نفهم‌هایی که باآنکه زندگی‌مان به آن‌ها وصل شده، هیچ به اراده و دلبخواه ما کاری ندارند و فقط کار خودشان را می‌کنند، هرجور که بخواهند. گاهی خوب، گاهی بد، گاهی هم نصف نیمه، بعضی‌وقت‌ها هم با درد. عشقی زندگی می‌کنند. بعضی‌ برای خودشان سنگ می‌سازند، بعضی باد می‌کنند و بعضی هم آب می‌روند. ازشان بعید نیست که به همدیگر رحم نکنند و حساب همسایه‌های دور و نزدیکشان را هم برسند. کار کردنشان هیچ حساب و کتابی ندارد. حالش را هم نداشته باشند کلاً از کار می‌ایستند. حتی به قیمت مرگ صاحبشان. به التماس و خواهش ما اعتنایی ندارند. پاسخگو هم نیستند. نه خودشان و نه کسانی که به اسم متخصص از زیر و بَمشان خبر دارند. دستمان هم به بیشترشان نمی‌رسد و به آن‌ها هم که می‌رسد کاری ازمان برنمی‌آید. نمونه‌اش همین سوراخ‌های بینی! کاملا ساده و بی‌آزار به نظر می‌آیند و توی چشم و در دسترس هم هستند. اما بدون هیچ دلیل و هماهنگی هرکدامشان بخواهد کیپ می‌شود و می‌گیرد و خواب و بیداری و زندگی را به آدم حرام می‌کند. تا خودش هم نخواهد با هیچ قطره و مته‌ای باز نمی‌شود. حقیقتاً ما فقط حمال این موجودات ریز و درشت جا خوش‌کرده در وجودمان هستیم، در سفر، در حضر، همه‌جوره در خدمتشان. بی‌چشم و روهایی که هیچ از کارشان سر در نمی‌آوریم.

لیلی با آخرین گاز، قیف بستنی را هم تمام می‌کند و می‌گوید که مغزش دستور داده به جای خانه برویم پارک. به مؤدبانه‌ترین حالت می‌گویم که مغزش خیلی کار اشتباهی می‌کند و کلید را در قفل در می‌چرخانم. لیلی از اینکه فرمان مغزش را اطاعت نکرده‌ام می‌رنجد و قهر می‌کند. محلش نمی‌گذارم و فکر میکنم که ما چه موجودات غریبی هستیم. غریب در دنیا، غریب پیش آدم‌ها و غریب حتی در درون خودمان...     ناتمام

ما آدمهای معمولی شب تولدمان که میشود جشن میگیریم. مهمان دعوت میکنیم. آرزو میکنیم و شعله های شمع را با نفسی عمیق به باد میدهیم.

امشب شب تولد شماست. ما امشب برای شما جشن گرفته ایم. مهمانی داده ایم. جای شما آرزو هم کرده ایم. فقط منتظریم شما شعله ها را خاموش کنید. آتش سوزان پنهان در سینه هامان را. ما منتظر خنکای نفس برد و سلام شماییم. همین! فقط همین!

تولدتان مبارک.... ناتمام

چای داغ

۰۳
خرداد

 از خواب پرت می‌شوم بیرون. از خواب سبکی که هیچ‌چیزش به یاد نمی‌ماند. هنوز چشم باز نکرده‌ام و فقط می‌فهمم روز است. روزی ادامة دیروز... قلبم داغ می‌شود. شبیه استکانی که در آن چای داغ بریزند. داغی از پایین دنده‌هایم پخش می‌شود و بالا می‌آید. سینه‌ام سنگین می‌شود، مثل استکانی پر از چای داغ و بعد انگار کسی چای را شیرین کند، دلم به هم می‌ریزد و بالا و پایین می‌شود. اما خبری از شیرینی نیست. حالا تازه چشم‌هایم را باز می‌کنم و من می‌مانم و ‌سینه‌ای داغ و دلی به هم ریخته. در آغاز روزی که ادامة دیروز است.

این روزها شده‌ام چای لبریزِ لب‌سوز. تمام روز تا شب با این داغی لبریز چرخ می‌خورم بین ترس و امید و کفرو ایمان. و شب به این فکر می‌کنم که «ما را به سخت‌جانی خود این گمان نبود» ...  ناتمام

خروس همسایه

۲۶
بهمن

آواز الکن دوست‌داشتن ما بدجور شبیه صدای گرفتة خروس همسایه است. بی‌وقت و زشت و ناموزون. فقط به قاعدة خروس بودنش می‌خواند. از نیمه شب شروع می‌کند تا برسد به سحر. انگار که در میانة این شهر شلوغ، خورشیدش را گم کرده باشد.

 

ما که همین‌ایم. شبیه خروس همسایه. زشت و ناموزون و خورشید گم کرده. می‌خوانیم و شور می‌گیریم و عشق می‌کنیم با خواندنمان. تو شبیه که هستی؟ همان شاه توی شعرها که در ایوان طلا نشسته به مشکل‌گشایی؟ یا شبیه آن آدم‌هایی که در ایوان می‌روند و می‌آیند و می‌نشینند و می‌خوابند. تو شبیه کدامشان هستی؟

 

گفته بودی اگر کوه مرا دوست بدارد، متلاشی شود و فرو ریزد. پس ایرادی نیست بر این نوشتة آشفته، اگر خواننده‌اش تو باشی و نویسنده‌اش من با یک دنیا حرف ناتمام...

 

روز مادر

۰۶
بهمن

این متفاوت‌ترین روز مادری است که تا به‌حال داشته‌ام. البته مطمئن نیستم. چون روزِ مادر سال‌های پیش را یادم نیست. کلا با این روزهای زورچپان مشکل دارم. هم با خودشان، هم با تبریک‌ و هدیة زورکی‌شان. سعی هم می‌کنم خیلی درگیرشان نشوم. برای همین با علی شال و کلاه می‌کنیم و می‌زنیم بیرون. باید برویم دکتر. لیلی و هادی می‌مانند خانه. به قول لیلی مامانها با پسرها، باباها با دخترها! می‌خواهیم با اسنپ برویم، اما هیچ راننده‌ای پاسخگو نیست. چند بار تلاش می‌کنم. با اینکه هزینة سفر خیلی بیشتر از روزهای دیگر است و هربار هم که درخواست می‌دهم قدری گرانتر می‌شود، ولی باز هم فایده ندارد. هادی می‌گوید به‌خاطر روز مادر است. می‌رویم بیرون که تاکسی بگیریم. بدوبدو خودمان را می‌رسانیم به ایستگاه تاکسی، اما اینجا هم خبری نیست. از روزنامه فروش می‌پرسیم، می‌گوید امروز تاکسی پیدا نمی‌کنید. علی شانسش را برای اسنپ امتحان می‌کند که خب خوش‌شانس‌تر است. او امیدوار است ماشینش۲۰۶ باشد و من امیدوارم راننده‌اش حرف نزند. راه طولانی‌است و پرترافیک. گوشی را می‌گیرد که بازی کند. سرک می‌کشم توی دنیای بازی‌اش. عجیب است و تا حدی ترسناک. همبازی‌اش می‌شوم، دنیای جالبی است، رکوردش را می‌شکنم و هردو جیغ می‌کشیم. راننده از توی آینه نگاه می‌کند. به دور بعد نرسیده باید پیاده شویم. توی مطب منتظر می‌نشینیم. علی پیشنهاد می‌کند رادیو راه بشنویم. سرهامان را به هم می‌چسبانیم و گوشی را وسط می‌گیریم. مجتبی شکوری از بزرگی هستی حرف می‌زند و کوچکی ما و از تناقض می‌گوید. علی می‌پرسد تناقض چیست. تا بیایم دست و پا شکسته توضیح بدهم علی من را می‌برد توی دنیای خودش پیش تلسکوپ جدید ناسا. شکوری هنوز دارد حرف می‌زند ولی ما باید برویم. از فضا می‌رویم توی خیابان ولی‌عصر. تا برسیم به ایستگاه اتوبوس، چشم علی به یک کافه می‌افتد. در دنیای من توی خیابان معمولا چیزی نمی‌خوریم، فوقِ فوقش یک تک‌تک با آبمیوه که از سوپری بگیریم، ولی توی دنیای علی کافه‌ها را باید تست کرد. من توی منو اول قیمت‌ها را می‌بینم و او اسم‌ها را و آن چیزی را انتخاب می‌کند که مخصوص باشد و عجیب. نتیجه می‌شود چای ساده برای من و شیک شکلاتی مخصوص با مخلفات برای علی. همین‌طور که از بستنی اش می‌چشم برایم از برنامه نویسی و کدنویسی می‌گوید، از درآمد دلاری نه‌چندان دورش و از مقصد سفرهای طولانی‌اش. همة نصیحت‌هایم را با تهِ چایم سر می‌کشم و فقط می‌گویم پیِ دوست‌داشتنی‌هایش را بگیرد. فکر می‌کنم حرف نابی است، اما علی با خنده تذکر می‌دهد که همیشه همین را می‌گویم. با هم می‌رویم لوازم‌التحریر فروشی. پاک‌کن می‌خواهد. دوری می‌زند و دو سه تا چیز دیگر هم برمی‌دارد. می‌برمش توی دنیای خودم و خرج اضافه را ممنوع می‌کنم. توی اتوبوس لق‌لق می‌خوریم و می‌خندیم. رانندة اتوبوس با فریادی متوجهم می‌کند که پولش را نداده‌ام ولی مامور مترو می‌گوید بخاطر روز زن نیازی نیست بلیط بدهم. علی می‌خواهد حساب ‌کند سازمان حمل و نقل شهری امروز بابت این بلیطهای مجانی چقدر ضرر کرده. به نتیجه نمی‌رسد. عوضش توی قطار کل برنامه‌های گوشی را آپدیت می‌کند و به قول خودش سبکش می‌کند. از ایستگاه مترو تا خانه پیاده می‌رویم و راجع به حمام نرفتن استیو جابز و گرم شدن زمین حرف می‌زنیم. خانه که می‌رسیم به قول لیلی سوپساید داریم. هادی برایم زولبیا بامیه خریده، لیلی من را در نقاشی‌اش با موهای طلایی کشیده و علی هم یک نامة پنج صفحه‌ای می‌دهد دستم. از اول تا آخر نوشته ممنونم. از به دنیا آوردنش تشکر کرده تا شستن لباسهایش. تمام کارهای من را دیده. از توی همان دنیای بزرگ دیجیتالی و فضایی‌اش من را دیده. به همین سادگی. نه به زرق و برق دسته‌گلهایی که بعضی‌ها توی خیابان برای زنها و مادرانشان خریده بودند و بعضی‌های دیگر پشت ویترین‌ها دنبالش بودند. به همین سادگی که لیلی با مداد زردش موهایم را رنگ کرده و هادی شیرین‌ترین دوست‌داشتنی‌ام را برایم خریده. به علی می‌گویم تناقض یعنی همین. این متفاوت‌ترین روز مادری است که تا به‌حال داشته‌ام.          ناتمام

تصادف

۲۹
آذر

با عجله سوار ماشین می‌شوم و در را می‌بندم. دستپاچه بودنم آنقدر تابلوست که راننده قبل از حرکت می‌خواهد چک کنم تا چیزی را جا نگذاشته باشم. با اینکه مطمئنم، اما دوباره کیفم را نگاه می‌کنم. اول از همه لنگه جوراب لیلی را می‌بینم، بعد چندتا دستمال کاغذی و یک بادکنک شل‌ و‌ وِل و بالاخره شناسنامه و کارت ملی‌ام، همان‌ها که باید باشند. دنبال گوشی می‌گردم که خب توی کیفم نیست چون دستم گرفتمش. به راننده می‌گویم راه بیافتد. سرِ سنگینم را به پنجره تکیه می‌دهم. موتور سواری از کنارمان می‌گذرد، به نظرم خیلی تند می‌رود. راننده ماشین را می‌اندازد توی اتوبان و سرعت می‌گیرد. حس می‌کنم الان است که بزند به پراید جلویی. اما نمی‌زند. بیرون را نگاه می‌کنم. نگاهم دوخته می‌شود به چرخ ماشین بغلی. چه با سرعت می‌چرخد! اگر ترمزش نگیرد چه؟ به فاصله‌اش از ماشین جلویی نگاه می‌کنم. کم است، خیلی کمتر از آنچه باید باشد. کمی جلوتر ترافیک است و چراغ ترمزها یکی‌یکی روشن می‌شوند. الان است که فاجعه رخ بدهد. همه‌ دارند با سرعت می‌روند و فاصله را هم رعایت نکرده‌اند. اما همة ترمزها می‌گیرد و همة ماشین‌ها می‌ایستند. هیچ تصادفی هم اتفاق نمی‌افتد. ولی چرا؟ من که دیروز فاصله‌ام بیشتر از اینها بود، سرعتم هم کمتر! پس چرا ترمز نگرفت و آن صحنة لعنتی که از دیروز هزار بار جلوی چشمم آمده، پیش آمد؟ پژوی سفید می‌رود توی گاردریل، ماشین جلویی پشت سرش می‌ایستد و من هم پایم را روی ترمز فشار می‌دهم، اما فایده ندارد. در این چند ثانیه که هیچ کاری از دستم برنمی‌آید جز اینکه منتظر فاجعه باشم، شیرفهم می‌شوم که آسفالت پر چاله چولة خیابان با چند قطره باران مثل زمین هاکی لیز می‌شود. فریادی می‌زنم و تق! و بعد از چند ثانیه دوباره تق! البته خفیف‌تر که مربوط به ضربة ماشین عقبی است. و بعد منتظر می‌نشینم تا از خواب بیدار شوم و خب نمی‌شوم! اگر خواب بود قاعدتا مثل همیشه پایم را می‌گذاشتم روی گاز و از روی گاردریل و باغچه رد می‌شدم و قبل از این‌که به دیوار بخورم یا توی دره بیفتم یا پلیس بگیردم بیدار می‌شدم. ولی خواب نبود و برای همین الان هادی و رانندة ماشین جلویی که تازه می‌خواست امروز برود و دنا‌پلاس از تنور درآمده اش را نمره کند، توی بیمه منتظر بنده هستند تا به عنوان راننده تشریف ببرم و پرداخت خسارت انجام شود. وای از رانندة ماشین جلویی! مرد جوان خوشتیپی که تمام سعی‌اش را کرد تا خودش را کنترل کند و با متانت با من برخورد کند. ولی من ترجیح می‌دادم داد و فریاد کند، قلدربازی دربیاورد یا حتی فحش بدهد. این‌طوری من هم این‌همه شرمنده نمی‌شدم و با کمی جیغ‌جیغ جوابش را می‌دادم و خودم هم کمی خالی می‌شدم. تازه می‌توانستم بخاطر بی‌ادبی‌اش لااقل توی ذهن خودم مقصر بدانمش. اما او جنتلمن‌تر از این‌ها بود و من با آن حال پریشان که حتی شمارة ۱۱۰ را هم اشتباه گرفتم، درمقابلش فقط یک احمق بی‌دست‌وپا جلوه می‌کردم که لایق ترحم بود. وقتی مثل موش آب‌کشیده داشتم ماشین را هول‌هولکی و با استرس توی آن ترافیک از لاین سرعت تا لاین کندروی اتوبان می‌کشیدم و سر بچه‌های بهت‌زده‌ام غر می‌زدم، حس حماقت داشتم. ماشین خودمان و یکی دیگر را داغان کرده بودم، مقصر هم بودم، بچه‌ها را هم به کلاس نرسانده بودم و در عین‌حال طلبکارشان هم بودم و بدتر از همه این‌که ممکن بود در همین انتقال ماشین به آن سمت اتوبان تصادف دیگری را رقم بزنم. این حس عصبی‌ام می‌کرد و متانت و بیگناهی راننده عصبی‌تر. دیشب تا به‌حال هم عصبانی و پریشانم. نیمة سرزنشگر ذهنم همة خرابکاری‌های عمرم را جلوی چشمم آورده و مدام توی سرم می‌زند. حتی به خودش جرات داده بگوید تو را چه به رانندگی، بنشین توی خانه و آشپزی‌ات را بکن، تازه مراقب باش غذا را نسوزانی! اما نیمة نوازشگر می‌گوید فدای سرت! همه تصادف می‌کنند، تو هم مثل همه. همة تصادف‌هایی که دوروبری‌ها کرده‌اند را به‌یادم می‌آورد. مامان که تیر چراغ‌برق را از جا دراورد، و خب بعدش دیگر رانندگی نکرد. علی‌رضا هم که موقع تصادفش خیلی بچه بود. هادی هم که نمی‌دانم چرا تا حالا مقصر هیچ تصادفی نبوده. وقتی این مسیر جواب نمی‌دهد، نیمة نوازشگر می‌رود سراغ شکرگذاری معکوس که خداراشکر که بدتر از این نشد یا بچه‌ها آسیب ندیدند و یا مثلا رانندة ماشین جلویی سرش به شیشه نخورد و نمرد! اما این‌ها هم فایده ندارد. پریشانی من ادامه دارد و با کندن گوشة ناخن و اشک و بدخلقی از بین نمی‌رود. چندصد متر قبل از مرکز بیمه ماشین‌ها صف کشیده‌اند. یعنی همة اینها دیروز تصادف کرده‌اند؟ این همه آدم مثل من؟ چه خوب که تنها نیستم. جای پلیس راهنمایی رانندگی بودم، برای همة آنها که در یک زمان یا مکان تصادف کرده‌اند یک گروه واتساپی می‌ساختم تا کمی دربارة درد مشترکشان با هم حرف بزنند و آرام شوند. مثل این گروه‌های روان‌درمانی که برای کسانی ترک اعتیاد می‌کنند، تشکیل می‌دهند. بالاخره به مرکز بیمه می‌رسم. جوانی سپر بزرگ شکسته‌ای را گوشة حیاط می‌گذارد، کنار اسکلت ماشینی اوراق شده که به نظر می‌آید روزی ال‌نود بوده. شاید این آهن‌پاره‌ها را برای عبرت‌گیری اینجا گذاشته‌اند، اما بیشتر به من آرامش می‌دهند. آدم‌ها هم اینجا همه ‌آرامند. همه مدلی هم هستند. از راننده وانت درب و داغان گرفته تا صاحب شیک پوش بنز مشکی! غیر از آرامششان وجه مشترک دیگری هم دارند. همه می‌خواهند عیب و ایراد ماشینشان را تا حد ممکن بزرگ جلوه دهند. حتی سیم و کابل‌های بیرون‌زده از محفظة چراغ را کمی جمع نمی‌کنند یا سپری را که روی زمین می‌کشد و به مو بند است را کمی بالا نمی‌کشند. بعضی‌هایشان با هم بگو بخند می‌کنند و بعضی هم تا طرفشان دو قدم دور می‌شود، همة خانواده و اجدادش را مستفیض می‌کنند!

کار ما تمام می‌شود، با من هم کار خاصی نداشتند جز اینکه بکشانندم اینجا و من را دوباره با رانندة ماشین جلویی روبرو کنند. با همان متانت اعصاب خورد‌کنش. سعی می‌کنم کم نیاورم و جوری رفتار کنم که انگار خیلی هم مقصر نبوده‌ام. سرم را بالا می‌گیرم و خداحافظی ریزی می‌کنم و می‌نشینم توی ماشین و گواهینامه‌ام را توی کیفم می‌گذارم. کنار کارت ملی و شناسنامه و البته لنگه جوراب لیلی و بادکنک شل‌ووِل. هادی می‌گوید همه چیز را فراموش کنم و آرام بگیرم. من هم قبول می‌کنم و فقط می‌خواهم اگر داروخانه دید بایستد تا  پماد تبخال بخرم...    ناتمام

 

مادر

۱۵
آذر

شیرینی را که تعارف می‌کنم، فقط مادر برنمی‌دارد. می‌گوید سهم شیرینی امروزش تمام شده. عوضش لیلی دوتا برمی‌دارد. مهمان‌ها گرم صحبت هستند. صحبت از رفتن؛ آن هم تا آن‌طرف اقیانوس‌ها. صحبت از اپلای و ویزا و کار و تحصیل. مادر با نگاهش دهان به دهان حرف‌ها را دنبال می‌کند و با اینکه نامحرمی ندارد گرة باز‌ شدة روسری‌اش را می‌بندد و همینطور که چایش را تلخ تلخ می‌نوشد لبخند می‌زند. جوان‌ها که متوجه سکوتش شده‌اند سرِ شوخی را با مادربزرگ‌شان باز می‌کنند که حالا که هر گوشة دنیا یک نوه‌ دارد، ساکش را بردارد و یک سفر دور دنیا برود. مادر لب‌هایش را جمع می‌کند و دستهایش را روی دامنش می‌کشد و می‌گوید دیگر با این گوشی‌ها همه جا می‌شود رفت. از حجش تعریف می‌کند و نامه‌ای که برای بچه‌هایش فرستاده و نامه بیست و پنج روز بعد از آمدن خودش رسیده! از تماس‌های تصویری‌ با نوه‌هایش و اینکه سر به سرش می گذارند و او هم کم نمی‌آورد. مثلا یک‌بار به عروس خارجی گفته «مراقب نوة عتیقة من باش» و حالا نوه باید عتیقه را برای نوعروسِ نوزبانش معنی کند. حرف‌ها ادامه پیدا می‌کند و مادر دوباره ساکت می‌شود. صحبت به نمرة زبان و تفاوت مالیات شهرهای آن‌ور آب رسیده. دیر وقت است. مادر یکی دوبار چشم‌هایش را می‌بندد و باز می‌کند و پابه‌پا می‌شود. مهمان‌ها هم خودشان را جمع و جور می‌کنند و قرار و مدارهایشان را برای تبادل اطلاعات بیشتر می‌گذارند و بعد از کمی تعارف بلند می‌شوند. مادر هم بلند می‌شود. نوه‌ها دور مادر را می‌گیرند، همه‌شان یک سر و گردن از او بلندترند. به روزهایی فکر می‌کنم که این جوان‌ها جوجه‌هایی بودند که باید با کفگیر بلندشان می‌کرده، در آغوششان می‌گرفته تا آرام شوند، پشتشان می‌زده تا آروغ بزنند و شکمشان کار کند و خراب‌کاری‌هایشان را می‌شسته و حالا برای دیدنشان باید سرش را بالا بگیرد و  دست‌های بزرگشان توی دو دست استخوانی‌اش جا نمی‌شود. هرکدام از نوه‌ها اصرار دارند که مهمانش کنند، او هم هی روسری‌اش را عقب و جلو می‌کند و قول می‌دهد دفعة بعد به آنها سر بزند. بعد از خداحافظی، جلوی در، دستش را روی شانة یکی‌شان می‌گذارد، سرش را بالا می‌گیرد و یک دور قد و بالا‌شان را نگاه می‌کند. آرزو می‌کند این بچه‌ها هرجا که می‌روند خوش باشند. می‌گوید می‌داند که زندگی سخت شده، اما حیف این دور هم بودن‌هاست. می‌گوید جوان‌ها باید راه خودشان را بروند ولی دلتنگی سخت است و هیچ تماس و تصویری هم از سختی‌اش کم نمی‌کند. می‌گوید این‌ تماس‌های از راه دور شبیه مالیدن موم به شکم گرسنه است که هیچ‌وقت جای طعم عسل را نمی‌گیرد. می‌گوید با حلوا حلوا کردن دهن شیرین نمی‌شود. نوه‌‌ها هم وا می‌روند، سرشان را می‌اندازند پایین و دوباره خداحافظی می‌کنند و می‌روند.

ظرف‌ها که جمع می‌شود، هادی برای مادر چای می‌ریزد. خرما تعارفش می‌کنم. می‌گوید سهم شیرینی‌ امروزش تمام شده و چایش را تلخ تلخ سر می‌کشد.     ناتمام

خوشبختی

۰۷
آذر

آفتاب پاییز ولو شده توی اتاق. بچه‌ها مشغولند و  پرنده‌ها برای خودشان می‌پلکند. لباس‌ها قاطی آب و کف توی لباسشویی می‌چرخند، غذا توی قابلمه قل‌قل می‌کند و جارو برقی تند و تند آشغال‌ها را می‌بلعد. دیگر بیشتر از این از زندگی چه می‌خواهم. شاید در این لحظه جزو خوشبخت‌ترین‌های روی زمین باشم. بعدِ جارو، می‌روم سراغ کتاب‌ها، امروز باید حداقل سه تا شان را بخوانم. قرار است از بین اینهمه کتاب، یک ایده پیدا کنم. ساعتی می‌‌گذرد، یکی از کتاب‌ها به نیمه رسیده، غذا آماده است و لباس‌ها شسته. بعد از ناهار، آرامش امروز با خواب بعد از ظهر کامل میشود. دراز می‌کشم و کتاب را باز می‌کنم. توی این کتاب آدم‌ها یک جور دیگری خوشبختند. مثلا زنی که خانه‌اش را جارو نکرده و غذایش هم آماده نیست و حتی نگران مشکلات روحی پسرش است، اما با آمدن مهمان عزیزی احساس خوشبختی می‌کند، آن هم برای همیشه! یا پیرمرد فلجی که به امید دیدارهای سالی چندبار همیشه خوشبخت است. یا کودکی که با یک عکس یا مادری که با یک استخوان به خوشبختی می‌رسند.

کتاب تمام شده، اما خوابم نمی‌برد. دیگر آن زن خوشبخت پیش از ظهر نیستم. شده‌ام پرستویی که بیست سال پیش، یکی از سحرهای آخر اسفند، تازه رسیده از جنوب، تنها جلوی ایستگاه راه‌آهن ایستاده‌ بود. چشم‌هایش می‌سوخت و فقط یک تلنگر لازم داشت تا اشکش در بیاید. هیچ چیز طوفان درونش را آرام نمی‌کرد، نه آفتاب تازة سحر، نه آرامشی که در خانه منتظرش بود. فقط دلش می‌خواست برگردد.

شاید آن موقع می‌شد برگشت، فوقش با یک بلیط قطار! اما حالا راهی به درون این کتاب‌ها نیست. آدم‌های‌شان را هم پیدا کنی، راهی به دنیایشان نیست. آخرِ آخرش می‌شود نشست روبروی‌شان و نگاهشان کرد و حسرت خورد به خوشبختی‌شان. آن‌ها هم لبخند زنان از توی دنیایشان نگاهت می‌کنند، بی حتی یک تعارف خشک و خالی از آنچه عند ربهم یرزقونند.

کتاب را می‌بندم و بلند می‌شوم. هنوز یک عالم لباس نشسته، غذای نپخته و آشغال جارو نشده مانده! به اضافة یک عالم کتاب نخوانده.

 

کلاس

۲۷
آبان

زمانی موی سفید برایم نشانة پیری بود. فکر می‌کردم اولین موی سفید که درآمد دیگر باید به فکر قبر و قیامت بود. مثل علی که وقتی کوچک بود زندگی برایش چهار قسمت داشت: کودکی، جوانی، بازنشستگی و مرگ. دائم هم به پدربزرگ و مادربزرگ‌هایش گوشزد می‌کرد که دیگر چیزی به مرحلة آخر نمانده، آنها هم فقط می‌خندیدند و خیلی محل نمی‌گذاشتند، نمی‌دانم چرا. خودم هم هیچ‌وقت نفهمیدم اولین موی سفیدم کِی در آمد. حواسم به سفیدی موهای دیگران بود، اما خودم را نمی‌دیدم. یکهو چشم باز کردم و دیدم چه برفی نشسته! محلش نگذاشتم. هزار دلیل تراشیدم برای سفیدی موی زودرس. مثل آنها که کچلی‌شان را به تفکر زیاد نسبت می‌دهند. باورم نمی‌شد این‌قدر بزرگ شده باشم. انتظار داشتم همه هنوز هم فکر کنند شانزده هفده سال بیشتر ندارم. توی همین خیالات سال‌ها را گذراندم و از بیست و دو سالگی فراتر نرفتم. تا اینکه یک روز دوستی به من گوشزد کرد که بهترین زمان برای بوتاکس کردن قبل از چهل سالگی است و از حالا باید کرم دورچشم هم بزنم. اولش بهم بر خورد. بعد هم مثل زن‌های توی فیلم‌ها که به شوهرشان شک می‌کنند، رفتم جلوی آینه و چین و چروک صورتم را وارسی کردم. خیلی نبود اما عجیب بود. به دختر بیست ساله‌ نمی‌آمد، حالا فوقش بیست و دو ساله، اصلا سی و چند ساله، چه فرقی می‌کند، من تازه داشتم برای آینده برنامه‌ریزی می‌کردم و مانده بودم چه کلاسی بروم. باز هم محل نگذاشتم. زبان ثبت نام کردم. غیر از پیرزنی که می‌خواست زبان بخواند تا برود آمریکا و پیش بچه‌هایش بمیرد، بقیه حداقل ده سالی از من کوچکتربودند. در ذهنم مسابقه گذاشتم با آن کوچکترها تا ثابت کنم چیزی ازشان کم ندارم. مسابقه را بردم و چند ترم هم تاپ استیودنت شدم اما دیدم چیزی ازشان کم دارم، و آن چیز فراغتشان بود و دنیایشان که بسیار بزرگ‌تر از دنیای من بود و البته موهایشان که هررنگی بود غیر سفید. از این‌طرف و آن‌طرف وقت دزدیدم تا فراغت را جبران کنم و سعی کردم دنیایم را بزرگ کنم. این شد که وارد کلاس ترجمه شدم. ترجمه دو سالی طول کشید و آن دوست هم چند باری که من را دید تذکر داد که دیگر وقت پیشگیری از چین و چروک گذشته و باید برای درمان اقدام کنم. باز هم محل نگذاشتم. یاد حرف یکی از اساتید ترجمه‌ام افتادم که می‌گفت شاخص جوانی دست کشیدن از آموختن است. شاخص جوانی‌ام را  فعال کردم و از لج آنهایی که می‌گفتند باید بیشتر فکر درس و کلاس علی باشم، کلاس دیگری ثبت نام کردم. یکی از همکلاسی‌ها که از معدود همسالانم هم بود از قول خواهرش می‌گفت تو تا آخر عمر کلاس می‌روی و آخر هم در همین کلاس‌ها می‌میری! یکی دیگر هم گفت کسانی که زیاد کلاس می‌روند، می‌شوند نشخوار کنندگان حرف‌های اساتیدشان!

الان یکی دوسالی از آن روزها گذشته. هنوز هر چند وقت یکبار آن دوست قدیمی پیشنهاد بوتاکس می‌دهد. نصیحت‌ها هم ادامه دارد و تا جایی رسیده که دیگر باید غیر از فکر درس و مشق بچه‌ها فکر جهاز لیلی و سربازی علی هم باشم. من هم هنوز محل نمی‌گذارم. تازگی‌ها کلاس جدیدی ثبت نام کرده‌ام. هرچند به باور بعضی‌ها گاوی باشم پر چین و چروک، که سر کلاس، نشخوار کنان، جان به جان‌آفرین تسلیم می‌کند!       ناتمام