داستانی ست

عشق سعدی نه حدیثی ست که پنهان ماند داستانی ست که بر هر سر بازاری هست

داستانی ست

عشق سعدی نه حدیثی ست که پنهان ماند داستانی ست که بر هر سر بازاری هست

آخرین مطالب

مک کویین

۲۰
آبان

فردا مهمان دارم و هیچ کارم را نکردهام، همینطور که ظرف‌ می‌شورم، توی ذهنم برنامة خرید و جارو و پخت و پز را هم می‌ریزم. علی توی اتاقش مشغول درس‌خواندن است و لیلی کارتون می‌بیند. وسط فکرهایم صدای آشنایی به گوشم می‌خورد، صدای مک‌کویین و ماتر ـ شخصیت‌های انیمیشن ماشینها ـ که من لحظه به لحظه‌اش را حفظم، بس که علی دوستش داشت و نگاهش می‌کرد. با اشتیاق صدایش می‌کنم که بیاید و ببیند، و او هم خیلی بی‌تفاوت از توی اتاق جواب می‌دهد که درس دارد و وقت ندارد. به خودم نگاه می‌کنم. با دستکش‌های کفی روبروی تلویزیون ایستاده‌ام. باورم نمی‌شود. می‌روم دم اتاقش، نگاهش می‌کنم، پشتش به من است و به مانیتوری نگاه می‌کند که چند پنجره تویش باز است که از هیچکدامشان سر در نمی‌آورم. کف از دستکش‌ها چکه می‌کند و پایم خیس می‌شود. دوباره می‌روم سراغ ظرف‌ها. صدای مک کویین هنوز می‌آید، جمله‌هایش را از حفظ تکرار می‌کنم. گونه‌ام خیس می‌شود. این دیگر چکة کف نیست. سرریز غصة مادری است که در کودکی فرزندش جا مانده. مادری که دلش می‌خواهد پسرش هنوز عاشق ماشین و دایناسور باشد و مک کویین هم همان ماشین مسابقة همیشه برنده. درحالیکه پسرش توی دنیای صفر و یک‌های دیجیتالی سیر می‌کند و مک‌کویین هم دیگر به فصل سوم رسیده و برای مسابقه دادن پیر شده. شاید اصلا فصل سة مک‌کویین را به همین خاطر ساخته باشند. تا مادرها را آماده کنند برای بزرگ شدن بچه‌های‌شان. و شاید به همین خاطر من اصلا فصل سه را دوست نداشتم. توی فکرهایم چرخ می‌خورم که علی صدایم می‌کند که بروم و برنامة جدیدی را که نوشته ببینم. اما من دستکش هایم را در می‌آورم و می‌روم لیلی را بغل می‌گیرم و پای تلویزیون می نشینم. گونه‌هایم خیس است و ظرف‌ها هنوز مانده. فردا مهمان دارم و هیچ کارم را هم نکرده‌ام.    ناتمام

معلمها

۱۰
آبان

از لیلی میپرسم امروز چه یاد گرفته. پوزخندی میزند و میگوید «یک» و شاکی است از اینکه معلمشان نمی‌داند او این‌ها را بلد است. بعد شروع میکند به توضیح دادن درس امروز و با اینکه هنوز از نادانی معلمشان متعجب است لحنش کمکم جدی میشود و همة توضیحات و تکالیف را برایم شرح میدهد. انگشتش را روی یکِ بزرگ کتابش میگذارد و از بالا به پایین میکشد و برایم میگوید طرز صحیح یک کشیدن اینطوری است و تاکید میکند که خط صاف نیست و کمی کجی دارد. فکر میکنم که یک معلم چقدر باید صبور باشد که ساعتها وقت بگذارد تا طریقة نوشتن ۱ را به شاگردانش یاد بدهد و این کار را هرسال هم تکرار کند. تازه آن هم برای شاگردان پرادعایی مثل لیلی! همه معلم‌ها همینطورند. دبیرستان که بودم دلم برای دبیران مدرسهمان میسوخت. برای اینکه ما هر سال را به شوق رسیدن به مقطع بالاتر می‌گذراندیم، آماده بودیم که سال تمام شود و موقع پریدنمان برسد، اما آنها میماندند، همانجا توی همان مدرسة قدیمی، با همان همکاران قبلی، حتی شاید کفش و مانتوشان هم عوض نمیشد یا اگر میشد فوقش کمی تیره تر یا روشن‌تر از قبل بود. صبح به صبح توی دفتر سر همان میز قدیمی و کشیدة کنفرانس نان بربری و پنیر و گوجهشان را میخوردند و یک استکان چای هم رویش و بعد دوباره دفتر کلاسیشان را برمیداشتند و میآمدند توی همان کلاسها، پشت همان میزهای آهنی رنگ و رو رفته و پای همان تخته سیاههای سفید شده از ردِ گچ و از اول همان درسهای همیشگی را برای دانشآموزان جدید میگفتند. با همان هیجان و شوقی که برای ما گقته بودند و برای سال بالاییهای ما! صبر معلمها عجیب است و رضایتشان به تکرار همه چیز الا دانشآموزانشان.

دانش آموزان هم فقط چهره شان عوض می‌شود، ذاتشان یکی است. درسخوان و درس نخوان، مسخره و جدی، شلوغ و آرام. مثل اینکه هر روز بروی میوه فروشی و یک کیسه سیب بخری. سیب‌های امروز و دیروز فرق می‌کنند، اما همه سیب‌اند.

تا من توی فکر معلم‌ها و سیب‌ها چرخ میزنم و نهار درست می‌کنم، لیلی چند خط ١ نوشته و از من می‌خواهد بگویم آنها باهم چه فرقی دارند. می‌گویم همه‌شان یک هستند و یکی! لیلی بازنده اعلامم می‌کند چون بعضی هاشان خط صافند. سرخورده از این باخت دوباره حواسم می‌رود پیش معلم‌ها. شاید آنها خیلی هم صبور نیستند، فقط همه و خودشان می‌دانند که هر روز دارند یک کیسه سیب می‌خرند. برخلاف بقیه که فکر می‌کنند توی کیسه‌شان پرتقال و گلابی است اما آخرش طعم سیب دل‌شان را می‌زند. معلم‌ها  شجاع‌تر و باهوش‌ترند که این مشیت ناگزیر را انتخاب می‌کنند!      ناتمام

 

بی معرفت

۰۲
آبان

به بچه‌ها نگاه می‌کنم. توی ساحل مشغول بازی هستند. فکر می‌کنم چه خوب است که این‌همه ماسه هست، چه خوب که تمام نمی‌شود. از بچگیِ ما و قبل‌تر بوده و هنوز هم هست. برای بچه‌های بچه‌هایمان هم می‌ماند. آب دریا هم هم همین‌طور. ابر، کوه، جنگل، همه‌ هست. زیاد است و طراحی شده‌. بعد این‌همه سال هنوز دانه‌های ماسه یکدست و یک اندازه‌اند و دریاها آبی خوشرنگ و ابرها نرم و بی‌زاویه و جنگل‌ها درست شده از دانه دانه برگ سبز. این‌همه رنگ، بو، طعم. نه کم و زیاد می‌شوند و نه با هم قاطی! من اگر بودم بعد از اینهمه سال پذیرایی از فرزندان ناخلف آدم، اگر قیمه‌ها را نمی‌ریختم توی ماست‌ها و قورمه سبزی‌هایم طعم چمن نمی‌گرفت ،لااقل این‌قدر سنگ تمام نمی‌گذاشتم. خسته می‌شدم، بی‌خیال می‌شدم. اصلا بیرونشان می‌کردم. اما او بعد از هزاران سال مهمانداری از ما هنوز انگار عروس پاگشا کرده باشد، دانه‌دانه، ذره‌ذره، سلول سلول و اتم به اتم دنیا را برای ما می‌آراید. تازه این‌ها همینطوری است. ریخته روی زمین، بعضی‌ها را ما می‌بینیم، می‌شنویم یا می‌چشیم، بعضی‌ها را هم نه. اصلا خبرش را هم نداریم.

فکر می‌کنم به اینکه اگر خدا با همین سلیقه و دقت بخواهد پذیرایی خاصی بکند، سوپسایدی به قول لیلی، هدیة ویژه‌ای مثلا که قرار است برای همه باشد، چه ‌کار می‌کند؟ چه طعمی؟ چه رنگی؟ چه صورتی؟ شاید کوه و دریا و آسمان را در هم آمیزد، با طعمی شیرین که در تهِ تهِ قلب آدم می‌نشیند. و همة این‌ها را در صورت مردی بریزد و نامش را بگذارد محمد، که بعد از قرن‌ها هنوز عطر و بویش مرده زنده ‌کند. اگر این طور است پس چه عجب از ماندگاری کوه‌ها و وسعت دریاها!  

می‌روم کنار بچه‌ها و مشغول شن‌‌بازی می‌شوم. فکر می‌کنم خدا که بالاخره روزی از خجالت ما درمیاید، اما حیف از جان عزیزی که به‌خاطر بی‌معرفت‌هایی چون من خود را فدا می‌کند.   ناتمام

کابل برق

۲۹
مهر
  • پسرم میگه موهات رو کوتاه کن، بذار جا بیافته، بعد رنگش کن.
  • وااا! چه ربطی داره؟
  • چمیدونم؟ دیگه اون شده شوهرم، هرچی می‌گه می‌گم چشم.
  • اون مال قدیم بود که میگفتن جا بیافته، مگه آشه؟ بعدشم زیاد بهش رو نده.
  • چه‌کار کنم؟ جوونه، بیکار هم هست، همش تو خونه‌ست. اعصابش همینطوری خرد هست، دیگه منم بخوام سر به سرش بذارم گناه داره.
  • جوون که بیکار بمونه همین میشه، مجبورش کن بره سر کار، معتاد میشه می‌مونه رو دستت.
  • بابا همه جا سپردم، خودشم رفته، لیسانس هم داره، کار نیست. شب و روز دارم براش دعا می‌کنم. دلم آتیش می‌گیره صبح پامی‌شم می‌بینم بچه‌ام خوابه تو خونه.
  • نذار زیاد بخوابه، خوب نیست‌ها!
  • نه بابا، زیاد نمی‌خوابه، تا یک و دو بیداریم، حرفم اینه که مرد سی ساله همش تو خونه‌ست.
  • خوب بفرستش بیرون، مگه دختره میشینه تو خونه؟
  • نمیره، میگه برم چیکار کنم، همش بیرون گناهه، لااقل تو خونه معصیت نیست.
  • چمیدونم والا. بخاطر همین گناه‌هاست که دیگه دعامون هم نمی‌گیره. اون از وضع دختر پسرا، اون از وضع دزدیِ اون بالا بالایی‌ها، خودمون هم که به خودمون رحم نمی‌کنیم.
  • ولی امام زمان یه چیز دیگهست. من هربار نذر امام زمان کردم، جواب گرفتم. برای کار این بچه هم نذر کردم، ایشالا درست میشه.
  • اتفاقا منم می‌خواستم همین‌ رو بگم، امام زمان ردخور نداره. حدیث کسا نذرش کن.
  • حدیث کسا؟ باشه، جواب بدن، حدیث کسا هم می‌خونم. میترسم به خدا، بچه‌ام میگه دیگه اینجا فایده نداره، باید برم؟
  • کجا؟ می خواد بره خارج؟ حالا بگو برات فرش قرمز پهن کردن؟
  • نه بابا، میگه برم پیش بابام. بمیرم براش. راستی شما جایی کار براش سراغ نداری؟ اینور اونور میری بسپار ببین کسی رو نمی‌خوان؟ کابل برقه.
  • جایی که نه. می‌خواد بیاد همکار خودمون بشه؟ شمارة ارشدمون رو میدم بهش زنگ بزنه.
  • همکار شما که نه، با زنها و دخترا راحت نیست. حالا شما چیکار می‌کنین؟
  • ما همکار مرد هم داریم. باید عکس محصولاتمون رو بذاره تو کانال و اینستگرام و مشتری پیدا کنه. تو خونه هم میشه.
  • نه! اصلا می‌خواد بره بیرون از خونه. از این کارا نمی‌خواد. میگه کاری که به رشته‌اش بخوره می‌خواد.
  • وااا! خوب پس! رشتهاش چی بود؟
  • برق، کابل برق. همهجا هم میتونه کار کنه. کارخونهها، ماشین سازی، هواپیمایی، همه جا.
  • اوا! هواپیمایی هم میتونه؟ این طبقه پایین ما آژانس هواپیماییه. اونروز مریم گفت کارمند میخواهیم، یادته شهناز جون؟
  • راست میگی؟ قربون لب و دهنت برم. خیلی عالیه. حالا چه کاریه؟
  • درست نمیدونم، آژانس هواپیماییه دیگه، فکر کنم حسابدار بخوان.
  • عالیه، فدات بشم الهی، میشه الان بهش یه زنگ بزنی؟ خدایا همین الان چهل تا حدیث کسا نذر میکنم برا فرج امام زمان که این بچه اینجا کارش جور بشه.
  •  حتما میشه. حالا بعدا بهش زنگ میزنم.
  • قسمت رو ببین. من باید بیام اینجا، تو هم باشی، این پایین هم اورژانس باشه! ای خدا، یعنی میشه؟
  • چرا نشه؟ حالا ایشالا کسی رو نگرفته باشن.
  • تو رو خدا الان بهش زنگ بزن. تا من نرفتم.
  • آخه الان فکر نکنم باشن. هستن شهناز جون؟ 
  • هستن بابا، زنگ بزن. دورت بگردم الهی.
  •  اصلا موبایلش رو دارم. صبر کن. بذار برم تو اون اتاق، اینجا خط نمیده.
  • خدا خیرت بده، یا صاحبالزمان هزار تا صلواتم نذرت میکنم کار بچهام اینجا درست شه.
  • نبود گلم، یعنی گوشیش دست مامانش بود، گفت یک ساعت دیگه زنگ بزنم.
  • ای بابا! یادت نره زنگ بزنیها. میخوای بمونم تا یک ساعت دیگه؟
  • نه، برای چی بمونی؟ زنگ می زنم خبرش رو بهت میدم. حله دیگه. نذرم که کردی.
  • بله که نذر کردم. نذر پولی هم میکنم. چون این خیلی خوبه، به رشتهاش هم میخوره. هواپیماییه. ببخش این دفعه ازت خرید نکردم، آخر ماهه الان دستم تنگه، دفعة بعد که بیام خرید میکنم، شیرینیات رو هم میارم.
  • این حرفا چیه؟ برو شما، من بعد نماز بهش زنگ میزنم. سر نماز هم دعاش میکنم. نشده من چیزی از خدا بخوام و بهم نده. جنسهام هم توی کانال هست. هرچی خواستی سفارش بده برات میارم.
  • قربونت برم الهی. بعله، اصلا باید برای همدیگه دعا کنیم تا بگیره.

دارم از در میروم بیرون که روی شانهام میزند و میگوید: دخترم شما هم دعا کن این کار بشه، ثواب داره، بالاخره دعای یکی این وسط میگیره دیگه.

و من که لال شدهام بگویم رشتة کابل برق ربطی به حسابداری اورژانس هواپیمایی ندارد، چشمی میگویم در را پشت سرم میبندم.     ناتمام

آرایشگاه

۲۴
مهر

موهایش آنقدرها هم بلند نیست که کوتاهی لازم داشته باشد، اما اشتیاقش برای آرایشگاه رفتن بیش از اینهاست. تا وارد میشویم لبخندی از سر رضایت می‌زند و کشف و شهودش را شروع میکند. شهناز خانم مشغول کوتاه کردن موهای خانمی مسن است که وسط سرش مثل مردها خالی شده. بعد از سلام و احوالپرسی منتظر مینشینم تا کارش تمام شود اما لیلی مدام این طرف و آن طرف میرود و سعی میکند به هر چیز جدیدی که میرسد دست بزند. برعکس من که سرِ کچل مشتری قبلی توجهم را جلب کرده، او نیمة پر لیوان را میبیند و حواسش پی موهای کوتاه شده است و مانده که چرا اینهمه مو روی زمین ریخته! بعد میرود سراغ صندلی های بزرگ و چرمیِ آرایش با آن پشت گردنی و زیرپاییهای مخصوصشان. بچه که بودم آرزو داشتم روزی روی آنها بنشینم اما همیشه فقط یک صندلی پایه بلند نصیبم میشد. لیلی بعد از امتحان صندلیها  میرود سراغ قفسة لوازم آرایش. چند دقیقهای آنجا میخکوب میشود. حالش را میفهمم، این رنگها، این بستهبندیهای چشمگیر، اینهمه تنوع رنگ و طرح که تازه باید امتحانش کنی تا ببینی نتیجهاش روی صورتت چه میشود، واقعا اغوا کننده است.

بالاخره موهای کمپشت مشتری قبلی کوتاه میشود و نوبت لیلی میرسد. از خانه شرط کرده که موهایش را مدل خروسی بزند، وسطش را بالا بدهد و دورش را خالی کند. میدانم که اینها از شیطنت های علی است. سفارشش را به شهناز خانم میدهد و او هم از سر خودش باز میکند و میگوید فقط مامان ها بلدند این مدل مو را درست کنند. لیلی خیلی زود قانع میشود و خودش را میسپارد دست آرایشگر و قیچی و شانهاش. لبهایش زیر ماسک است اما رضایت میبارد از چشم‌های خندانش. تا کارش تمام شود چرخی میزنم.  آرایشگاه هنوز هم که هنوز است برایم مثل سرزمین عجایب است! حتی اینجا که خیلی باکلاس نیست و در و دیوارش پر از همان پوسترهای تبلیغ رنگ موی پانزده سال پیش است. از بچگی هم همینطور بودم، مست رنگها و عطرها میشدم و دلم میخواست همه چیز را از انواع لوازم آرایش گرفته تا تافت و اسپری آب را امتحان کنم. عاشق آن صندلهای پاشنه بلند آرایشگرها بودم و با ناخنهای لاک زدة بلندشان و زلمزیمبوهایی که معمولا از دست و گردنشان آویزان بود. حالا انگار دو تکه شدهام. یکی آن دخترک کوچک که روی صندلی پایه بلند نشسته و چشمهایش برق میزند و یکی مادری که به ظاهر همهچیز برایش عادی است.

کار لیلی هم تمام میشود. عاقبت موهایش شد قد موهای دختر عمهاش و خیالش راحت شد. از صندلی که پایین میآید جلوی آینهها میچرخد و خودش را برانداز میکند. حالا نوبت من است. تا می‌‌نشینم اذان شروع میشود. شهناز خانم همانطور که سرم را کج و راست میکند، زیر لب استغفار میکند و دعا میخواند. حس عجیبی دارم. انگار مردهای هستم زیر دست مردهشور. جدا از زیباییهای آرایشگاه، این حس انفعال آزارم میدهد. باید سر و صورتت را بسپاری دست غیر، صدایت هم در نیاید و از نتیجههم مجبوری راضی باشی چون معمولا راه بازگشتی وجود ندارد. اذان تمام می شود، محمود کریمی با صدای حزنآلودش دعا میخواند. شهناز خانم هم با او زمزمه میکند. نمیدانم چرا از همة آرایشگاهها  صدای شهره و هایده بلند است، اما از این یکی محمود کریمی!

بعد از اذان و نیایش وقت اخبار است. سعی میکنم از توی آینهها لیلی را پیدا کنم. دارد لاکها را نگاه میکند. شهناز خانم نچنچی میکند و میگوید «الهی بمیرم!» حواسم جمعِ اخبار میشود. قربانیان مسجد قندهار بیشتر شدهاند. زیر چشمی به صفحة تلویزیون نگاه میکنم. سجادههای پر از خون را نشان می دهد و مردی که زجه میزند. دلم آشوب میشود. پسر جوان افغان میگوید اینها همه توطئة دشمنان است تا ما را از دینمان جدا کنند. به دین فکر میکنم. به دشمنان، به خودم که اینجا بیحرکت نشستهام، به محمود کریمی و آوای حزنانگیزش، به مسجد قندهار و به قالیچههای خونی!

خستهشدهام. دلم میخواهد زودتر برگردیم. دیگر نه آرایشگاه را میخواهم، نه رنگها و بوهایش را! بیشتر از آن دخترک عاشق آرایشگاه، شدهام شبیه همان مردة زیر دست مرده شور! شهنازخانم  تلویزیون را خاموش میکند و به من می‌گوید تکان نخورم تا یک فایل موسیقی خوووب در گوشیاش پیدا کند.        ناتمام

 

نقطه ضعف

۱۸
مهر

بسیار سفر باید تا پخته شود خامی. کاملا موافقم! آدم تا سفر نرود نه دنیا را می‌شناسد نه خودش را. بخصوص آدمی مثل من که اغلب در خانه است و ارتباطات محدودی دارد و بخصوص‌تر اگر سفر جمعی باشد، فرقی هم نمی‌کند این جمع چند نفره باشد، مهم این است که جمع باشد. من هم در این سفر چهار پنج روزه خیلی چیزها فهمیدم. مثلا اینکه آن آدم صبور و خوش‌اخلاق و با همه بسازی که فکر می‌کردم نیستم. به شدت ظرفیت در کنارهم بودنم پایین است و آنقدرها هم که تصور می‌کردم باران برایم رویایی نیست. گویا همه چیز برایم حدی دارد که اگر از حدش بگذرد می‌رود روی اعصابم و باز هم گویا این حد خیلی گسترده نیست. یک چیز جالب‌تری هم که فهمیدم این است که دو چیز روی تعیین حد و حدود من خیلی موثر است. یکی بچه‌هایم و دیگری خلوتم. اگر بچه‌هایم سردشان شود از باران متنفر می‌شوم و اگر نتوانم خلوت کنم، از همه چیز! و طبیعتا فهمیدم چیزهایی که حد و حدود افراد را مشخص می‌کند می‌تواند از آن‌ها آدم‌های دیگری بسازد. تازه بعضی حد و حدودها پیدا هستند و بعضی ناپیدا و خب معلوم است که ناپیداها غافلگیر کننده‌ترند!

در این سفر رشد آفاقی هم داشتم. مثلا فهمیدم آدم‌هایی هستند که ویلای شمال‌شان به اندازة خانة ما و حتی دو برابر، سه برابر، چهار برابر و باز هم حتی چند ده برابر می‌ارزد و شاید هزینة گلکاری حیاط پشتی‌شان بیشتر از حقوق چند ماه ما باشد. البته اینها را می‌دانستم ولی خب فاصله هست از علم‌الیقین تا عین‌الیقین. و حق‌الیقینش هم این که خیلی خالصانه یکی از آن ویلا ها را دلم خواست. و نکتة قابل توجه هم این بود که برعکس آنچه که تو مخ ما کرده‌اند یا توجیحاتی که خودمان برای پولدار نبودن می‌تراشیم صاحبان این ویلاها، خوشگل و خوش‌تیپ و خوش‌قدوبالا هم بودند و اتفاقا خیلی هم با هم حال می‌کردند و درد و مرض خاصی هم نداشتند و زندگی‌شان هم خشک و بی‌روح نبود؛ البته تا جایی که من دیدم! 

کارشناس برنامه تلویزیونی که روحانی مشهدی خوش‌لهجه‌ای است، می‌گوید مال زیاد حلالش هم خوب نیست و آدم را مست می‌کند. علی با همان حالت کشدار همیشگی می‌پرسد:« چرااا؟» می‌گویم منظورش این است که زیادی خرج کردن خوب نیست. دوباره می‌پرسد خب چرا اگر پول ‌داشته باشیم آیفون سیزده نخریم. من که گیج شده‌ام توضیحاتی برایش می‌دهم که خودم هم خیلی ازشان سر در نمی‌آورم. او هم می‌رود دنبال درسش و مطمئنم یک «برو بابا»ی حسابی توی دلش به من گفته. کاش من هم می‌توانستم با یک «برو بابا» تلویزیون را خاموش کنم و بروم دنبال کارم. اما نمی‌شود، همانقدر که آن ساختمان‌های زیبا و پرگل و گیاه دل من را می‌برد این حرف‌ها هم دلم را می‌لرزاند. کارشناس برنامه طبق حدیثی از حضرت علی توضیح می‌دهد که شیطان از چند جهت به انسان حمله می‌کند و نقطه ضعف های او را نشانه می‌رود. علیِ بزرگ دلم را زیر و رو می‌کند.

حالا توی خانة خودم هستم، بچه‌هایم سردشان نیست و به خلوتم هم رسیده‌ام، فقط خیال پنجره‌های قدی بعضی ویلاها هنوز در ذهنم هست. شیطان هم احتمالا همین‌جاها می‌پلکد، دور و برِ نقطه ضعف‌های من! کاش علی هم هوایم را داشته باشد...    ناتمام

مدرسه

۱۴
مهر

لیلی در یخچال را به هم میزند و میگوید دیگر این مدرسه را نمیخواهد و به کلاسهایش هم نمیرود. اخمهایم در هم میرود. اینهمه این در و آن در زدم برای انتخاب مدرسه و ثبت نام، حالا هم نتیجهاش این شد. اگر هرروز بخواهم این بساط را داشته باشم چه؟ اول سعی میکنم از در همدلی وارد شوم و دلیلش را بفهمم. اما وقتی بدقلقی می‌کند و جواب سربالا میدهد من هم قاطی می‌کنم و میروم سراغ تهدید و تنبیه! علی که کلاسش تمام شده به ما میپیوندد و بعد از کمی مسخره بازی با اشارة چشم و ابروی من سعی میکند خواهرش را متقاعد کند برای مدرسه رفتن. اما مرغ لیلی یک پا دارد! فکر میکنم به اینکه چطور این پسر شش کلاس درس خواند و چهار مدرسه عوض کرد ولی به اندازة این یک روز لیلی غر نزد!!

نزدیک غروب کتابهای پیش دبستان لیلی می‌رسد. با شوق و ذوق بسته را باز می‌کند و علی هم از ازش فیلم می‌گیرد. فیلمش را برای هادی و مادربزرگش می‌فرستد و از من میخواهد صبح زود بیدارش کنم که مدرسهاش دیر نشود. لبخند پیروزمندانه‌ای می‌‌زنم و دلم می‌خواهد بگویم پس چی شد آن حرف‌های صبحت؟! اما به رویش نمی‌آورم، می‌ترسم فیلش دوباره یاد هندوستان کند.

روز بعد زنگ دومش که تمام میشود دوباره با اخم میآید و میگوید که دیگر این یکی کلاسش را نمیرود و بعد هم سریع میدود توی اتاقش. با تجربهای که از دیروز دارم سعی میکنم آرام باشم و خیلی جدی نگیرمش. یک سیب برایش میبرم و علت را جویا میشوم. همینطور که دمر روی تخت خوابیده با صدای جیغ جیغی‌اش میگوید که کلاس یوگایش خیلی مسخره و حوصلهسر بر است و دیگر این یکی را نمیرود. کمی با قربان صدقه نوازشش میکنم و میوه دهانش میگذارم و وعده وعیدش میدهم که همه چیز درست میشود، ولی مرغش هنوز یکپاست.

روز سوم بیسر و صدا و نق و نوق  میگذرد، من هم خوشحالم که بالاخره این بچه به مدرسه عادت کرد. شب که هادی میآید با شوق برایش تعریف میکنم که لیلی همة کلاسهایش را رفته. اما لیلی سریع میپرد بغل هادی تا رازی را برایش بگوید که برای هیچ کس بخصوص من نباید فاش کند. بعد خواب بچهها،  هادی بعد از چند ثانیه رازداری قفل زبانش باز میشود که لیلی خانم گفته که همة کلاسها صاحبشان خانم هست ولی یکی صاحبش آقاست. میپرم وسط حرفش که منظورش معلمش است. هادی هم میخندد و دلش برای دخترش ضعف میرود میگوید ایشان فرمودهاند فقط کلاسی را میرود که صاحب آقا دارد چون خیلی باحالتر است.

فردا صبح که صدایش می‌کنم از زیر پتو می‌پرسد صاحب کلاسش آقاست یا خانم. با لبخند می‌گویم خاله عابده می‌خواهد عددها را یادش بدهد. پتو را بالاتر می‌کشد و می‌گوید هر وقت نوبت کلاس آن عمویی شد که قوقولی‌قوقو  می‌کند بیدارش کنم. من هم به افق خیره می‌شوم و به کلاس اول و دوم و سوم تا دوازدهم دخترم فکر می‌کنم...         ناتمام

 

کالیستا

۰۹
مهر

دلم برای کالیستا تنگ شده. وقتی آمد خانة ما یک جوجة دوماهه بود. زرد خوشرنگ با لپ‌های نارنجی. پرواز هم نمی‌توانست بکند. یکی دو روز اول عصبی و کم‌رو بود. من که کاری به کارش نداشتم اما بچه‌ها از هر طرف نزدیکش می‌شدند خودش را عقب می‌کشید. تا اینکه بعد از یک هفته‌ای کم‌کم از  قفسش بیرون آمد ولی در همان محدودة پارچة زیر قفس با همان طرز مسخرة مخصوص خودش قدم می‌زد. علی هم روزی چند بار اشک توی چشم‌هایش جمع می‌شد که با اینکه تمام سعی‌اش را کرده ولی این پرنده دستی نمی‌شود. من هم که چیزی از دستی کردن حیوانات نمی‌دانستم، فقط مطمئنش می‌کردم که درست می‌شود. اما کالیستا کار خودش را می‌کرد. بعد از چند وقت اخم و تخم، وقتی مطمئن شد ما نمی‌خوریمش قلمرو‌اش را وسیع‌تر کرد. روی مبل و میز، کابینت آشپزخانه و حتی سفرة غذا. پر‌هایش هم که بلندتر شد آهسته‌آهسته پرواز را امتحان کرد. اول مسیرهای کوتاه را می‌پرید، چند باری به در و دیوار و سقف هم خورد اما بالاخره یاد گرفت. حالا دیگر واقعا همه‌جا بود. صبح‌های زود وقتی می‌خواستم از فرصت خواب لیلی و سکوت و آرامش خانه استفاده کنم، تا پایم از اتاق بیرون می‌گذاشتم مثل شاهین پر می‌کشید و می‌آمد روی شانه‌ام. هنوز باد پرزدنش را پشت گردنم حس می‌کنم. سفره را که می انداختم، اولین کسی بود که حاضر می‌شد، برعکس بقیه که باید چند بار صدایشان می‌کردم. و اگر پای تخمه یا بلال وسط بود حضورش کاملا فعال بود. همه‌جا با ما بود، حتی توی دستشویی! صدایش هم همه‌جا بود و البته پرهای ریز و ارزن‌هایش. با صدای سوت مانندش اسم خودش را تکرار می‌کرد. حمام که می‌بردمش با قساوت تمام با آب و کف می‌سابیدمش و نیم ساعت هم می‌گرفتمش زیر سشوار و بعد از هر حمام هم یک ساعتی کم محلی می‌کرد ولی دوباره می‌آمد. خلاصه بود، همه‌جا، همه‌جور. علی هم هنوز می‌نالید که دستی نشده چون طبق فیلمی که از دستی کردن عروس هلندی دیده بود پرندة دستی باید حرف گوش می‌داد ولی کالیستا کار خودش را می‌کرد. تا اینکه دیگر حضورش زیادی فعال شد. جلد کتاب‌ها را می‌جوید، پاک‌کن علی را می‌خورد و کم مانده بود دانه‌های ذرت را از لای دندان‌های لیلی بیرون بکشد. دیگر برای علی عادی شده بود و حجم کثیف‌کاری‌اش برای من غیر قابل کنترل. دلم هم برایش می‌سوخت، احساس می‌کردم جفت می‌خواهد و ما هم اصلا شرایط عروس آوردن نداشتیم، آن هم از نوع هلندی‌اش! پس از بحث و مشورت فراوان تصمیم به فروشش گرفتیم. خوشبختانه صاحب جدید آشنا بود و دیدارهایمان ادامه داشت. آنجا را هم خانة خودش کرد و برای خودش جولان داد تا اینکه یکباره خبر رسید به طرز مشکوکی لای در مانده و از دنیا رفته است. دلم سوخت اما خوشحال شدم که از زندگی تنهایی و قفسی نجات پیدا کرد. برای من خیلی وقت‌ها مرگ بهترین گزینه است. حالا بعد از مدتها از وقتی خانه عوض کردیم و پاسیو دار شدیم زمزمة یک کالیستای دیگر شروع شد. البته علی تأکید داشت اسمش باید چیز دیگری باشد، و کالیستا تا ابد همان کالیستا بماند. علی و لیلی هرچه فیلم در یوتویوپ و آپارات راجع به عروس هلندی بود نگاه کردند، و روزی سه بار برای ما توضیح دادند که با عروس جدید باید چطوری رفتار کنیم و بالاخره پریشب با هادی رفتند و دوتا عروس هلندی به خانه آوردند. مثل همان شب اول کالیستا دوتا پرنده توی قفس می‌لرزیدند و خودشان را عقب می‌کشیدند. ما هم گذاشتیمشان توی پاسیو تا آرام بگیرند و به خانة جدید عادت کنند. از ساعت هفت صبح بچه‌ها سر قفسشان بودند. بنده هم از توی رختخواب اظهار فضل کردم که در قفس را باز کنید تا از استرس پرنده‌ها کم شود و باز کردن در قفس همان و پرواز یکی از عروس‌ها همان! رفت در بالاترین نقطة پاسیو که هیچ دسترسی ندارد و فقط دمش پیدا بود. با اعتماد به نفس گفتم گرسنه که بشود برمی‌گردد. اما نیامد، سه چهار ساعت گذشت و نیامد. بچه ها اشکشان در آمده‌ بود. دیگر داشتم به آتشنشانی فکر می‌کردم. ولی بالاخره با تدابیر هادی و جیغ و داد و دستة جارو و البته با پر و بال خاکی و سیاه آمد پایین! فردایش هم دوتایی پر زدند و نشستند روی شانة بچه‌ها. دیگر از آن ادا و اطوارها هم خبری نبود. دستیِ دستی. ما هم شدیم مثل صاحب قبلی‌شان. علی خوشحال است که دستی‌شان کرده و دارد بوس کردن یادشان می‌دهد و ظرف آبی هم گذاشته توی قفسشان تا هر وقت خواستند حمام کنند و لیلی هم به تقلید از برادرش مدام به من تذکر می‌دهد که با لحن مهربانی با آنها حرف بزنم و مثل کالیستا نشورمشان. هادی هم از خوشحالی بچه‌ها شاد است و همراهی‌شان می‌کند. اما من دلم هنوز با این مهمانهای جدید صاف نیست. کالیستای خودم را می‌خواهم. کالیستای خودم که دستی نبود و حرف گوش نمی‌کرد، بوس هم نمیداد، من هم هرجور می‌خواستم حرفم را بهش می‌زدم و توی حمام هم غسلش می‌دادم. دلم پرندة خودم را می‌خواهد، نه این عروس‌های دستی لوس که اسمشان هم مسخره است: «یویو» و «منگو»! دلم برای کالیستا تنگ شده!     ناتمام

اربعین

۰۷
مهر

کارشناس تلویزیونی با هیجان دستهایش را تکان میدهد و میگوید اربعین عصارة زندگی تمام انبیاست. مجری با سر تائید میکند و دوباره کارشناس با هیجان بیشتری طبق بخشی از یک حدیث میگوید که اربعین همهچیز است و مجری هم سعی میکند با اضافه کردن جملهای که همین معنی را میدهد دوباره تائیدش کند. لم داده روی مبل به اربعین فکر میکنم، به اربعین تولد خودم که امسال با اربعین امام حسین یکی شده. یعنی چه سری در این تقارن هست؟ مطمئنم این کارشناس میتواند همة سر و سِر عالم را به تلاقی این دو اربعین ربط بدهد. حدیث هم برایش دارد. توی این فکرها هستم که مجری عوض میشود و خانم مشکی پوش خوشگلی یک جوری که توازن چهرهاش به هم نریزد لبخند زنان میگوید که توصیهای برای زائران اربعین دارد و آن اینکه خاک آلود بروند و چنین بگویند و چنان کنند. یاد آن شب میافتم که همینطوری افتادم توی حرم امام حسین و بی هیچ آداب و ترتیبی قدم زدم و سرک کشیدم و رسیدم به آنجا که چراغهای قرمز داشت و شبیه توریستها هی از این و آن سوال کردم که اینجا چه خبر است. چه خوب شد آن روز این توصیهها و بکننکنها را نشنیده بودم. خانم مجری با همان لبخند میگوید ما آذری زبانها( یعنی خودشان) ارادت خاصی به حضرت عباس داریم و معنی عطش و مشک و آب را بهتر میفهمیم. دلیلش را نمیفهمم. ماندهام که این حجم از چرت و پرت را چجوری با اعتماد به نفس و البته لبخند توی برنامة زنده بار مردم میکند که یکدفعه به تتهپته میافتد و کربلا و مدینه را با هم قاطی میکند و سریع میخواهد که ما مردم فهیم یک میان برنامه ببینیم. توی میان برنامه هم نوحهخوان با ریتم ناموزونی شکایت میکند از اینکه ما هم مثل رقیه از کربلا جا ماندیم و سینهزنها هم تکرار میکنند و گریه. راستی مگر رقیه در کربلا نبود؟!

لیلی میآید و میافتد روی زانوهایم و آرزو میکند برگردد به سهسالگیاش که علی بیشتر همبازیاش شود و تاکید میکند سهسالگی بهترین سن است. علی هم آویزانتر از او سر میرسد و نظرش این است که پنج سالگی بهتر است بخصوص اگر آن ینگه دنیا باشی. من هنوز نظری ندارم، همیشه فکر میکردم چهل سالگی باید سن خاصی باشد، با اتفاقهای خاص و عقل و پختگی خاص البته! در مورد هجده و بیست و بیست و هفت سالگی هم همین فکرها را میکردم که خب درست از آب در نیامد ولی خصوصیت من هم این است که هیچ چیز برایم تجربه نمیشود. فقط از بیست سالگی همینش یادم هست که همکلاسی دانشگاهم گفت عوض شدن رقم سمت چپ سن حس خوبی دارد و من تائیدش کردم ولی الان دلم میخواهد از ناف کانادا بکشمش بیرون و حالیاش کنم خیلی حرفش بیخود بوده!

علی و لیلی بیحال و حوصله کنارم لم دادهاند و من به عنوان یک مادر چهل سالة باشعور نصیحتشان میکنم که هیچ سنی بهتر نیست و  اینها همه عدد است و مهم این است که آدم خوب و درست زندگی کند. ولی دوتاییشان مخالفت میکنند و سر حرف خودشان هستند. فکر میکنم اگر نتیجة چهار دهه زندگیام همین باشد که بچهها بیخودی تائیدم نکنند، خیلی هم ضرر نکردهام. من هم فکر میکنم بیست سالگی بهتر بود و شاید سی سالگی! از همان وقت که آرزو کردم اربعین کربلا باشم و الان دقیقا ده سال است که در این روز روی مبل مینشینم و خودم را توجیه میکنم که چهل فقط یک عدد است و توی تلویزیون هم همش چرت و پرت میگویند!!!     ناتمام

به هم ریختگی

۲۹
شهریور

سرم را به پنجرة ماشین تکیه می‌دهم و بیرون را نگاه می‌کنم. رانندة پژوی بغلی پسری است که پشت گردنش را تتو کرده و موسیقی بلند ترکی گذاشته. کنارش هم دختری با موهای بلند سیاه نشسته و سرش توی گوشی است. زن و مرد سن و سال داری نشسته‌اند کنار یک پیکان که روی سقفش پر از جعبه‌های کوچک گل است و با هم گپ می زنند. شاسی بلند سیاه براقی هم با رانندة خوشتیپش از کنارمان می‌گذرد. مادر و پسری با چند ساک خرید از خیابان رد می شوند و مادر اسکناسی در دست دختر اسفند دودکن می‌گذارد. نمیدانم چرا اما دلم می‌خواهد جای همة این آدم‌ها باشم. از پسر تتو دار گرفته تا دختر اسفند دودکن! شاید چون احساس می‌کنم اینها به یک دردی می‌خورند. شاید هم چون کرونا ندارند. هادی که می‌گوید این فکرها مال به هم ریختگی کرونایی است. کنار پیاده‌رو دست‌فروش‌ها بساط کرده‌اند و از لیف و قرقره تا کتونی و ادکلن می‌فروشند. ادکلن‌ها حراج شده‌اند از دم ۶۰ هزار تومان. الان اگر ۱۰۰ تا تک تومنی هم بدهد، نمی‌خرم. اصلا فکر می‌کنم خدا این حس بویایی را برای چی خلق کرده. اگر نبود مثلا چه می شد. فوقش چهارتا غذا بیشتر می‌سوخت و مادرها هم دیرتر می فهمیدند بچه‌هاشان خرابکاری کرده‌اند. اصلا خیلی حس خارق‌العاده‌ای ست. بدون دیدن و شنیدن و لمس چیزی، حسش کنی و این حس آنقدر قوی باشد که تو را بتواند از مرزهای زمانی و مکانی رد کند. مردم هم اینهمه پول بدهند برای ایجاد حسی که حتی نمی‌شود کنترلش کرد. و با اینهمه امتیاز نبودنش هم خیلی مایة دردسر نیست. من که خیلی اتفاقی فهمیدم دیگر ندارمش! جای خدا بودم این حس را می‌گذاشتم برای بهشت، بیشتر به آن دنیا می‌آید تا این دنیا. اصلا اگر جای خدا بودم و می‌دیدم اینهمه آدم می‌توانند بدون بویایی زندگی کنند خب حذفش می‌کردم. شاید بهم بر می‌خورد، توی آب و هوا و تک‌تک روییدنی‌ها و نوشیدنی‌ها، گل و گیاه‌ها و ادویه‌جات، در ناف به هم پیچیدة آهو و حتی میان رد فلزات توی سنگ‌ها اینهمه بوی خوب و بد جا کرده باشی و کسی بدون حس بویایی زندگی کند و ککش هم نگزد؟! من بودم به‌ام برمی‌خورد. اصلا همة حواس را از عالم حذف می‌کردم، تا همه کر و کور و بی دماغ زندگی کنند و حالشان جا بیاید.

با همة این فکرهای درهم و برهم می‌رسیم به مرکز تصویر برداری، من و بچه‌ها در حیاط می‌نشینیم. هادی می‌رود برای انجام کارهای اولیه. غیر از ما و خانمی که بلند بلند با تلفن حرف می‌زند کس دیگری نیست. صدای بلند دستگاه‌های تهویه نمی‌گذارد خوب بشنوم. فقط همین‌قدر دست‌گیرم می‌شود که خانم می‌خواهد برود خانة مادرش و مامانِ خانم هم می‌ترسد دخترش ناقل باشد، آخر سر هم نمی‌دانم چه می‌گوید که دختر قاطی می‌کند و تصمیم می‌گیرد برود سر قبر بابای کاظم! تک سرفه‌ای می‌کنم، دختر چشم‌هایش گرد می‌شود می‌رود آنطرف‌تر. چند لحظه بعد هم آقایی که احتمالا کاظم است می‌آید و دست در بازوی خانم پچ‌پچ کنان می‌روند شاید سر قبر پدرش! خیلی نمی‌گذرد که هادی می‌آید و برگة زردرنگی دستم می دهد که باید تحویل منشی بدهم. مشخصات من را نوشته. تا می‌بینم وزنم را ده کیلو اضافه زده خنده‌ام می‌گیرد و سرفه شروع می‌شود. با هر سرفه‌ای یکی دو نفر از کنارم پراکنده می‌شوند و فقط منشی خم به ابرو نمی‌آورد و تندتند سوالاتش را می‌پرسد. من هم به خودم می‌پیچم و جواب می‌دهم. آخرین درخواستش کارت ملی است. کارت را که روی پیشخوان می‌گذارم چشمم می‌خورد به عکسش. تابحال دقت نکرده‌ بودم که عکس گنبد امام رضا پس زمینة کارت ملی است. گرچه خیلی هنرمندانه نیست اما در این شرایط خیلی برایم خوشایند است. در توسلی کوتاه از امام رضا می‌خواهم که با این سرفه‌ها نمیرم و بعد می‌روم به اتاق سیتی اسکن. همچنان با سرفه‌ لباسم را عوض می‌کنم و روی تخت می‌خوابم و اپراتور هم با خونسردی تمام می‌خواهد سرفه نکنم و با دستور او نفسم را حبس کنم. دستهایم را بالای سرم می‌گذارم و سرفه‌ام آرام می‌گیرد. با اشاره اپراتور نفسم را حبس می‌کنم  و با صدای عجیبی وارد تونل می‌شوم. هوای سرد و خوشایندی می‌خزد زیر پوستم. نفسم را آرام رها می‌کنم و اما دوباره دستور می‌رسد که حبسش کنم. اینبار تا خروج کامل از تونل دوام نمی‌آورم و سرفه دوباره شروع می‌شود. از اتاق که بیرون می‌آیم می‌بینم همة مراجعین از ترس من رفته‌اند توی حیاط. پایم را که توی حیاط می گذارم هم نچ‌نچ‌شان شروع می‌شود و پراکنده می‌شوند. محلشان نمی‌گذارم، به نظرم همه‌شان دیوانه‌اند! فقط می‌روم سراغ هادی که ببینم چرا وزن من را ده کیلو زیاد نوشته که او هم فقط می‌خندد.

باید عکس‌ها را برای تفسیر پیش دکتر ببریم. تمام راه به زنی فکر می‌کنم که عطیه می‌گفت دکتر بعد از دیدن عکس فرستادش بیمارستان و سه روز بعدش هم مرد. بچه‌ها و شوهرش را هم دیگر ندید. به علی و لیلی و هادی نگاه می‌کنم و تصمیم می‌گیرم به حرف دکتر گوش نکنم. اما دکتر که عکس‌ها را می‌بیند تجویزی می‌کند که فکرش را هم نمی‌کردم. استراحت مطلق! می‌گوید اگر استراحت نکنم به راحتی این پانزده درصد می‌رسد به چهل پنجاه درصد و بعد هم بستری! با خودم می‌گویم ارزش گوش کردن را دارد. هادی عکس‌ها را می‌برد خانة مامان که برای دوست پزشکش بفرستد. من بالا نمی‌روم. مامان زنگ می‌زند به تلفنم، حسابی به هم ریخته‌ و اگر دم دستش بودم بدش نمی‌آمد برای این مریضی تنبیهم کند. دوست هادی حرف پزشک را تأیید می‌کند و می‌رویم که داروها را بگیریم. بیست دقیقه‌ای معطل تزریقات می‌شویم و وقتی مسؤل تزریقات سرنگ به دست صدایم می‌کند و می‌بینم آمپول‌زن خانم ندارند از هادی می‌خواهم برویم تا بابا آمپولم را بزند. سرنگ پر را می‌گیرم دستم و دوباره می‌رویم خانة مامان. حس پت و مت را دارم. اینبار فقط من می‌روم بالا و هادی بچه‌ها را می‌برد که چیزی برایشان بخرد. خانه مامان مثل همیشه گرم و نرم است. برعکس تصورم مامان بیشتر دلش می‌خواهد بغلم کند، حتی منِ فراری از تماس مستقیم هم بغل مامان می‌خواهم، اما امان از کرونا! بابا زود سرنگ را از دستم می‌گیرد و دست‌ به کار می‌شود. خدایی هیچوقت آمپولهایش درد ندارد. اما وقتی بلند می‌شوم یک چیزی مثل سیم توی پایم تیر می‌کشد، قبلا همیشه مطمئن بودم که فلج می‌شوم ولی تا حالا که نشدم. مامان برایم کمپوت می‌آورد و بابا میوه. خودخواهانه دلم می‌خواهد دوباره دخترشان شوم و همینجا بمانم. تنهایی. استراحت مطلق! گوشی زنگ می‌خورد. علی سفارش یک شام حاضری دارد و لیلی هم سفارش آب. نمیدانم چطور مامان ده دقیقه‌ای چهارتا ساندویچ و یک شیشه‌ آب می‌دهد دستم و با هزار تا سفارش و خواهش راهی‌ام می‌کند. دوباره سرم را به پنجره تکیه می‌دهم و بیرون را نگاه می‌کنم. خیابان‌ها خلوت شده و دستفروش‌ها هم بساطشان جمع کرده‌اند. آدمها هم بیشتر سواره و کمتر پیاده‌اند. هنوز به‌هم ریخته‌ام اما دلم نمی‌خواهد جای هیچ کدامشان باشم. به نظرم فقط خوش به حال خودم که هشتاد و پنج درصد ریه سالم دارم و چند روز استراحت مطلق! حالا می خواهد این حس مال به هم ریختگی باشد می‌خواهد مال خودشیفتگی!             ناتمام