به هم ریختگی
سرم را به پنجرة ماشین تکیه میدهم و بیرون را نگاه میکنم. رانندة پژوی بغلی پسری است که پشت گردنش را تتو کرده و موسیقی بلند ترکی گذاشته. کنارش هم دختری با موهای بلند سیاه نشسته و سرش توی گوشی است. زن و مرد سن و سال داری نشستهاند کنار یک پیکان که روی سقفش پر از جعبههای کوچک گل است و با هم گپ می زنند. شاسی بلند سیاه براقی هم با رانندة خوشتیپش از کنارمان میگذرد. مادر و پسری با چند ساک خرید از خیابان رد می شوند و مادر اسکناسی در دست دختر اسفند دودکن میگذارد. نمیدانم چرا اما دلم میخواهد جای همة این آدمها باشم. از پسر تتو دار گرفته تا دختر اسفند دودکن! شاید چون احساس میکنم اینها به یک دردی میخورند. شاید هم چون کرونا ندارند. هادی که میگوید این فکرها مال به هم ریختگی کرونایی است. کنار پیادهرو دستفروشها بساط کردهاند و از لیف و قرقره تا کتونی و ادکلن میفروشند. ادکلنها حراج شدهاند از دم ۶۰ هزار تومان. الان اگر ۱۰۰ تا تک تومنی هم بدهد، نمیخرم. اصلا فکر میکنم خدا این حس بویایی را برای چی خلق کرده. اگر نبود مثلا چه می شد. فوقش چهارتا غذا بیشتر میسوخت و مادرها هم دیرتر می فهمیدند بچههاشان خرابکاری کردهاند. اصلا خیلی حس خارقالعادهای ست. بدون دیدن و شنیدن و لمس چیزی، حسش کنی و این حس آنقدر قوی باشد که تو را بتواند از مرزهای زمانی و مکانی رد کند. مردم هم اینهمه پول بدهند برای ایجاد حسی که حتی نمیشود کنترلش کرد. و با اینهمه امتیاز نبودنش هم خیلی مایة دردسر نیست. من که خیلی اتفاقی فهمیدم دیگر ندارمش! جای خدا بودم این حس را میگذاشتم برای بهشت، بیشتر به آن دنیا میآید تا این دنیا. اصلا اگر جای خدا بودم و میدیدم اینهمه آدم میتوانند بدون بویایی زندگی کنند خب حذفش میکردم. شاید بهم بر میخورد، توی آب و هوا و تکتک روییدنیها و نوشیدنیها، گل و گیاهها و ادویهجات، در ناف به هم پیچیدة آهو و حتی میان رد فلزات توی سنگها اینهمه بوی خوب و بد جا کرده باشی و کسی بدون حس بویایی زندگی کند و ککش هم نگزد؟! من بودم بهام برمیخورد. اصلا همة حواس را از عالم حذف میکردم، تا همه کر و کور و بی دماغ زندگی کنند و حالشان جا بیاید.
با همة این فکرهای درهم و برهم میرسیم به مرکز تصویر برداری، من و بچهها در حیاط مینشینیم. هادی میرود برای انجام کارهای اولیه. غیر از ما و خانمی که بلند بلند با تلفن حرف میزند کس دیگری نیست. صدای بلند دستگاههای تهویه نمیگذارد خوب بشنوم. فقط همینقدر دستگیرم میشود که خانم میخواهد برود خانة مادرش و مامانِ خانم هم میترسد دخترش ناقل باشد، آخر سر هم نمیدانم چه میگوید که دختر قاطی میکند و تصمیم میگیرد برود سر قبر بابای کاظم! تک سرفهای میکنم، دختر چشمهایش گرد میشود میرود آنطرفتر. چند لحظه بعد هم آقایی که احتمالا کاظم است میآید و دست در بازوی خانم پچپچ کنان میروند شاید سر قبر پدرش! خیلی نمیگذرد که هادی میآید و برگة زردرنگی دستم می دهد که باید تحویل منشی بدهم. مشخصات من را نوشته. تا میبینم وزنم را ده کیلو اضافه زده خندهام میگیرد و سرفه شروع میشود. با هر سرفهای یکی دو نفر از کنارم پراکنده میشوند و فقط منشی خم به ابرو نمیآورد و تندتند سوالاتش را میپرسد. من هم به خودم میپیچم و جواب میدهم. آخرین درخواستش کارت ملی است. کارت را که روی پیشخوان میگذارم چشمم میخورد به عکسش. تابحال دقت نکرده بودم که عکس گنبد امام رضا پس زمینة کارت ملی است. گرچه خیلی هنرمندانه نیست اما در این شرایط خیلی برایم خوشایند است. در توسلی کوتاه از امام رضا میخواهم که با این سرفهها نمیرم و بعد میروم به اتاق سیتی اسکن. همچنان با سرفه لباسم را عوض میکنم و روی تخت میخوابم و اپراتور هم با خونسردی تمام میخواهد سرفه نکنم و با دستور او نفسم را حبس کنم. دستهایم را بالای سرم میگذارم و سرفهام آرام میگیرد. با اشاره اپراتور نفسم را حبس میکنم و با صدای عجیبی وارد تونل میشوم. هوای سرد و خوشایندی میخزد زیر پوستم. نفسم را آرام رها میکنم و اما دوباره دستور میرسد که حبسش کنم. اینبار تا خروج کامل از تونل دوام نمیآورم و سرفه دوباره شروع میشود. از اتاق که بیرون میآیم میبینم همة مراجعین از ترس من رفتهاند توی حیاط. پایم را که توی حیاط می گذارم هم نچنچشان شروع میشود و پراکنده میشوند. محلشان نمیگذارم، به نظرم همهشان دیوانهاند! فقط میروم سراغ هادی که ببینم چرا وزن من را ده کیلو زیاد نوشته که او هم فقط میخندد.
باید عکسها را برای تفسیر پیش دکتر ببریم. تمام راه به زنی فکر میکنم که عطیه میگفت دکتر بعد از دیدن عکس فرستادش بیمارستان و سه روز بعدش هم مرد. بچهها و شوهرش را هم دیگر ندید. به علی و لیلی و هادی نگاه میکنم و تصمیم میگیرم به حرف دکتر گوش نکنم. اما دکتر که عکسها را میبیند تجویزی میکند که فکرش را هم نمیکردم. استراحت مطلق! میگوید اگر استراحت نکنم به راحتی این پانزده درصد میرسد به چهل پنجاه درصد و بعد هم بستری! با خودم میگویم ارزش گوش کردن را دارد. هادی عکسها را میبرد خانة مامان که برای دوست پزشکش بفرستد. من بالا نمیروم. مامان زنگ میزند به تلفنم، حسابی به هم ریخته و اگر دم دستش بودم بدش نمیآمد برای این مریضی تنبیهم کند. دوست هادی حرف پزشک را تأیید میکند و میرویم که داروها را بگیریم. بیست دقیقهای معطل تزریقات میشویم و وقتی مسؤل تزریقات سرنگ به دست صدایم میکند و میبینم آمپولزن خانم ندارند از هادی میخواهم برویم تا بابا آمپولم را بزند. سرنگ پر را میگیرم دستم و دوباره میرویم خانة مامان. حس پت و مت را دارم. اینبار فقط من میروم بالا و هادی بچهها را میبرد که چیزی برایشان بخرد. خانه مامان مثل همیشه گرم و نرم است. برعکس تصورم مامان بیشتر دلش میخواهد بغلم کند، حتی منِ فراری از تماس مستقیم هم بغل مامان میخواهم، اما امان از کرونا! بابا زود سرنگ را از دستم میگیرد و دست به کار میشود. خدایی هیچوقت آمپولهایش درد ندارد. اما وقتی بلند میشوم یک چیزی مثل سیم توی پایم تیر میکشد، قبلا همیشه مطمئن بودم که فلج میشوم ولی تا حالا که نشدم. مامان برایم کمپوت میآورد و بابا میوه. خودخواهانه دلم میخواهد دوباره دخترشان شوم و همینجا بمانم. تنهایی. استراحت مطلق! گوشی زنگ میخورد. علی سفارش یک شام حاضری دارد و لیلی هم سفارش آب. نمیدانم چطور مامان ده دقیقهای چهارتا ساندویچ و یک شیشه آب میدهد دستم و با هزار تا سفارش و خواهش راهیام میکند. دوباره سرم را به پنجره تکیه میدهم و بیرون را نگاه میکنم. خیابانها خلوت شده و دستفروشها هم بساطشان جمع کردهاند. آدمها هم بیشتر سواره و کمتر پیادهاند. هنوز بههم ریختهام اما دلم نمیخواهد جای هیچ کدامشان باشم. به نظرم فقط خوش به حال خودم که هشتاد و پنج درصد ریه سالم دارم و چند روز استراحت مطلق! حالا می خواهد این حس مال به هم ریختگی باشد میخواهد مال خودشیفتگی! ناتمام
- ۱ نظر
- ۲۹ شهریور ۰۰ ، ۱۲:۲۲
- ۷۲ نمایش