داستانی ست

عشق سعدی نه حدیثی ست که پنهان ماند داستانی ست که بر هر سر بازاری هست

داستانی ست

عشق سعدی نه حدیثی ست که پنهان ماند داستانی ست که بر هر سر بازاری هست

آخرین مطالب

۷ مطلب با موضوع «شب های ناتمام :: شبهای ۱۴۰۰» ثبت شده است

به هم ریختگی

۲۹
شهریور

سرم را به پنجرة ماشین تکیه می‌دهم و بیرون را نگاه می‌کنم. رانندة پژوی بغلی پسری است که پشت گردنش را تتو کرده و موسیقی بلند ترکی گذاشته. کنارش هم دختری با موهای بلند سیاه نشسته و سرش توی گوشی است. زن و مرد سن و سال داری نشسته‌اند کنار یک پیکان که روی سقفش پر از جعبه‌های کوچک گل است و با هم گپ می زنند. شاسی بلند سیاه براقی هم با رانندة خوشتیپش از کنارمان می‌گذرد. مادر و پسری با چند ساک خرید از خیابان رد می شوند و مادر اسکناسی در دست دختر اسفند دودکن می‌گذارد. نمیدانم چرا اما دلم می‌خواهد جای همة این آدم‌ها باشم. از پسر تتو دار گرفته تا دختر اسفند دودکن! شاید چون احساس می‌کنم اینها به یک دردی می‌خورند. شاید هم چون کرونا ندارند. هادی که می‌گوید این فکرها مال به هم ریختگی کرونایی است. کنار پیاده‌رو دست‌فروش‌ها بساط کرده‌اند و از لیف و قرقره تا کتونی و ادکلن می‌فروشند. ادکلن‌ها حراج شده‌اند از دم ۶۰ هزار تومان. الان اگر ۱۰۰ تا تک تومنی هم بدهد، نمی‌خرم. اصلا فکر می‌کنم خدا این حس بویایی را برای چی خلق کرده. اگر نبود مثلا چه می شد. فوقش چهارتا غذا بیشتر می‌سوخت و مادرها هم دیرتر می فهمیدند بچه‌هاشان خرابکاری کرده‌اند. اصلا خیلی حس خارق‌العاده‌ای ست. بدون دیدن و شنیدن و لمس چیزی، حسش کنی و این حس آنقدر قوی باشد که تو را بتواند از مرزهای زمانی و مکانی رد کند. مردم هم اینهمه پول بدهند برای ایجاد حسی که حتی نمی‌شود کنترلش کرد. و با اینهمه امتیاز نبودنش هم خیلی مایة دردسر نیست. من که خیلی اتفاقی فهمیدم دیگر ندارمش! جای خدا بودم این حس را می‌گذاشتم برای بهشت، بیشتر به آن دنیا می‌آید تا این دنیا. اصلا اگر جای خدا بودم و می‌دیدم اینهمه آدم می‌توانند بدون بویایی زندگی کنند خب حذفش می‌کردم. شاید بهم بر می‌خورد، توی آب و هوا و تک‌تک روییدنی‌ها و نوشیدنی‌ها، گل و گیاه‌ها و ادویه‌جات، در ناف به هم پیچیدة آهو و حتی میان رد فلزات توی سنگ‌ها اینهمه بوی خوب و بد جا کرده باشی و کسی بدون حس بویایی زندگی کند و ککش هم نگزد؟! من بودم به‌ام برمی‌خورد. اصلا همة حواس را از عالم حذف می‌کردم، تا همه کر و کور و بی دماغ زندگی کنند و حالشان جا بیاید.

با همة این فکرهای درهم و برهم می‌رسیم به مرکز تصویر برداری، من و بچه‌ها در حیاط می‌نشینیم. هادی می‌رود برای انجام کارهای اولیه. غیر از ما و خانمی که بلند بلند با تلفن حرف می‌زند کس دیگری نیست. صدای بلند دستگاه‌های تهویه نمی‌گذارد خوب بشنوم. فقط همین‌قدر دست‌گیرم می‌شود که خانم می‌خواهد برود خانة مادرش و مامانِ خانم هم می‌ترسد دخترش ناقل باشد، آخر سر هم نمی‌دانم چه می‌گوید که دختر قاطی می‌کند و تصمیم می‌گیرد برود سر قبر بابای کاظم! تک سرفه‌ای می‌کنم، دختر چشم‌هایش گرد می‌شود می‌رود آنطرف‌تر. چند لحظه بعد هم آقایی که احتمالا کاظم است می‌آید و دست در بازوی خانم پچ‌پچ کنان می‌روند شاید سر قبر پدرش! خیلی نمی‌گذرد که هادی می‌آید و برگة زردرنگی دستم می دهد که باید تحویل منشی بدهم. مشخصات من را نوشته. تا می‌بینم وزنم را ده کیلو اضافه زده خنده‌ام می‌گیرد و سرفه شروع می‌شود. با هر سرفه‌ای یکی دو نفر از کنارم پراکنده می‌شوند و فقط منشی خم به ابرو نمی‌آورد و تندتند سوالاتش را می‌پرسد. من هم به خودم می‌پیچم و جواب می‌دهم. آخرین درخواستش کارت ملی است. کارت را که روی پیشخوان می‌گذارم چشمم می‌خورد به عکسش. تابحال دقت نکرده‌ بودم که عکس گنبد امام رضا پس زمینة کارت ملی است. گرچه خیلی هنرمندانه نیست اما در این شرایط خیلی برایم خوشایند است. در توسلی کوتاه از امام رضا می‌خواهم که با این سرفه‌ها نمیرم و بعد می‌روم به اتاق سیتی اسکن. همچنان با سرفه‌ لباسم را عوض می‌کنم و روی تخت می‌خوابم و اپراتور هم با خونسردی تمام می‌خواهد سرفه نکنم و با دستور او نفسم را حبس کنم. دستهایم را بالای سرم می‌گذارم و سرفه‌ام آرام می‌گیرد. با اشاره اپراتور نفسم را حبس می‌کنم  و با صدای عجیبی وارد تونل می‌شوم. هوای سرد و خوشایندی می‌خزد زیر پوستم. نفسم را آرام رها می‌کنم و اما دوباره دستور می‌رسد که حبسش کنم. اینبار تا خروج کامل از تونل دوام نمی‌آورم و سرفه دوباره شروع می‌شود. از اتاق که بیرون می‌آیم می‌بینم همة مراجعین از ترس من رفته‌اند توی حیاط. پایم را که توی حیاط می گذارم هم نچ‌نچ‌شان شروع می‌شود و پراکنده می‌شوند. محلشان نمی‌گذارم، به نظرم همه‌شان دیوانه‌اند! فقط می‌روم سراغ هادی که ببینم چرا وزن من را ده کیلو زیاد نوشته که او هم فقط می‌خندد.

باید عکس‌ها را برای تفسیر پیش دکتر ببریم. تمام راه به زنی فکر می‌کنم که عطیه می‌گفت دکتر بعد از دیدن عکس فرستادش بیمارستان و سه روز بعدش هم مرد. بچه‌ها و شوهرش را هم دیگر ندید. به علی و لیلی و هادی نگاه می‌کنم و تصمیم می‌گیرم به حرف دکتر گوش نکنم. اما دکتر که عکس‌ها را می‌بیند تجویزی می‌کند که فکرش را هم نمی‌کردم. استراحت مطلق! می‌گوید اگر استراحت نکنم به راحتی این پانزده درصد می‌رسد به چهل پنجاه درصد و بعد هم بستری! با خودم می‌گویم ارزش گوش کردن را دارد. هادی عکس‌ها را می‌برد خانة مامان که برای دوست پزشکش بفرستد. من بالا نمی‌روم. مامان زنگ می‌زند به تلفنم، حسابی به هم ریخته‌ و اگر دم دستش بودم بدش نمی‌آمد برای این مریضی تنبیهم کند. دوست هادی حرف پزشک را تأیید می‌کند و می‌رویم که داروها را بگیریم. بیست دقیقه‌ای معطل تزریقات می‌شویم و وقتی مسؤل تزریقات سرنگ به دست صدایم می‌کند و می‌بینم آمپول‌زن خانم ندارند از هادی می‌خواهم برویم تا بابا آمپولم را بزند. سرنگ پر را می‌گیرم دستم و دوباره می‌رویم خانة مامان. حس پت و مت را دارم. اینبار فقط من می‌روم بالا و هادی بچه‌ها را می‌برد که چیزی برایشان بخرد. خانه مامان مثل همیشه گرم و نرم است. برعکس تصورم مامان بیشتر دلش می‌خواهد بغلم کند، حتی منِ فراری از تماس مستقیم هم بغل مامان می‌خواهم، اما امان از کرونا! بابا زود سرنگ را از دستم می‌گیرد و دست‌ به کار می‌شود. خدایی هیچوقت آمپولهایش درد ندارد. اما وقتی بلند می‌شوم یک چیزی مثل سیم توی پایم تیر می‌کشد، قبلا همیشه مطمئن بودم که فلج می‌شوم ولی تا حالا که نشدم. مامان برایم کمپوت می‌آورد و بابا میوه. خودخواهانه دلم می‌خواهد دوباره دخترشان شوم و همینجا بمانم. تنهایی. استراحت مطلق! گوشی زنگ می‌خورد. علی سفارش یک شام حاضری دارد و لیلی هم سفارش آب. نمیدانم چطور مامان ده دقیقه‌ای چهارتا ساندویچ و یک شیشه‌ آب می‌دهد دستم و با هزار تا سفارش و خواهش راهی‌ام می‌کند. دوباره سرم را به پنجره تکیه می‌دهم و بیرون را نگاه می‌کنم. خیابان‌ها خلوت شده و دستفروش‌ها هم بساطشان جمع کرده‌اند. آدمها هم بیشتر سواره و کمتر پیاده‌اند. هنوز به‌هم ریخته‌ام اما دلم نمی‌خواهد جای هیچ کدامشان باشم. به نظرم فقط خوش به حال خودم که هشتاد و پنج درصد ریه سالم دارم و چند روز استراحت مطلق! حالا می خواهد این حس مال به هم ریختگی باشد می‌خواهد مال خودشیفتگی!             ناتمام

برادران کارامازوف دارند کم‌کم روی خوششان را نشان می‌دهند. من هم که خسته از سرگردانی میان این برادران و پدر دیوانه‌شان نزدیک بود رهایشان کنم، حالا محکم چسبیده‌ام به کتاب و ناباورانه هی این سطرها را بالا پایین می‌کنم. هادی دارد فیلم تظاهرات افغان‌ها را می‌بیند. زن و مرد ریخته‌اند در خیابان و فریادزنان شعار می‌دهند، آشوبند و خشمگین. بی‌ترس و ملاحظه، طالب سلاح به دست را عقب می‌زنند و می‌روند. هادی می‌پرسد اگر آنجا بودم می‌رفتم یا می‌ماندم. نمیدانم! شاید می‌رفتم تظاهرات، شاید لب مرز همسایه، شاید پنجشیر. شاید هم اصلا در خانه می‌ماندم. بخاطر کرونا. راستی چطور است که آنجا بدون ماسک و فاصله کرونا نیست؟! حواسم را جمع می‌کنم و نگاهم را محکم می‌دوزم به کلمه‌های کتاب. صدای تیر و تفنگ طالب‌ها حواسم را پرت می‌کند. این صفحه را دوباره می‌خوانم. از آنجا که مسیح برای انسان‌ها آزادی می‌خواهد. مردم فرار می‌کنند و دوربین فقط صحنه‌های گنگ و بی‌سروته می‌گیرد. چشمم به کلمه‌ها و گوشم به تظاهرات افغانستان است، همراه مسیح از دو هزار سال پیش میروم تا چهل سال دیگر. به زمانی که بچه‌های این آدم‌های از جان گذشته، طلبکار پدر و مادرهاشان بشوند به‌خاطر این مشت‌های گره کرده و فریادهای از ته قلب. فکر می‌کنم به احساس شجاعت و والامنشی این والدین و احساس حقارت و بدبختی که شاید چهل سال بعد گریبان فرزندانشان را بگیرد و طلبکار پدر و مادرهای غیورشان کند که چرا نگذاشتند کشورشان امارات شود یا قطر. شاید حسرتشان این شود که چرا به دست مرزبانی از کشور همسایه یا سربازی از قاره‌ای دیگر سپرده‌ نشده‌اند برای یک زندگی امن و آرام. نمیدانم، فعلا که سیاستمداران هم از تحلیل اوضاع این روزها عاجزند، چه رسد به من، آن هم برای چهل سال دیگر. شاید هم نسل بعد شکرگذار قدمهای امروز این مردم بشود. قدمهایی که مقدمة رهایی می‌شوند. مقدمة زندگی‌ای آزاد. فیلم تظاهرات تمام می‌شود و نمیدانم بعد از آن سر و صدای تیراندازی چه بر سر مردم می‌آید. کاش نمایشی بود که آخرش آدم به‌ بچه‌ها و حتی خودش بگوید فقط یک قصه بود و دیگر تمام شد، شبیه یک فیلم ترسناک! شبیه یک خواب بد! دوباره می‌چسبم به کلمات کتاب.  این صفحه را از اول می‌خوانم. از داستان انتخاب مسیح برای مردم و اینکه چطور آدم‌ها آزادی را به نان می‌فروشند.    ناتمام

قطار

۱۷
شهریور

صدای مامور قطار توی واگن می‌پیچد که اعلام می‌کند به ایستگاه تهران رسیده ایم. از پله‌های فلزی لوزی لوزی پایین می آییم. دست لیلی را که هنوز نیمه‌خواب است می‌گیرم و دنبال هادی و علی راه می‌افتیم. نگاهم به قطار است. هنوز جدا نشده‌ام از واگن و کوپه و صندلی‌ام. بخشی از من آنجاست، بخشی که تا همیشه می‌ماند و هروقت دوباره سوار هر قطاری بشوم به سرعت پیدایم می‌کند. درد این جدایی می‌پیچد توی سرم. زنی در راهروی قطار صورتش را به پنجره تکیه داده و با چشم‌های پف کرده بیرون را نگاه می‌کند. دلم می‌خواست جای او بودم، جای همة مسافرانی که هنوز توی کوپه‌هاشان مانده‌اند و ملافه‌هاشان را پس نداده‌اند و خواب یا بیدار و درازکش یا نشسته همچنان در سفرند. اما چاره‌ای نیست جز جدا شدن. مسافرانی که قرار است جای ما را در قطار بگیرند کم‌کم بند و بساطشان را جمع می‌کنند و راه‌ می‌افتند به سمت گِیت‌های خروجی. آدم‌هایی که برعکس ما سرحال و پرانرژی هستند و اثری از خواب‌آلودگی در چهره‌شان نیست. راستی کدامشان قرار است در کوپة ما بنشیند و روی صندلی من دراز بکشد؟ نمیدانم. بیرون ایستگاه در گوشه‌ و کنار، مسافرانِ منتظر صبح خوابیده‌اند. توی پیاده‌رو منتظر ماشین هستیم، لیلی سرش را به من تکیه می‌دهد و ایستاده می‌خوابد. پرایدی نزدیکمان پارک می‌کند و زن و مردی همراه سه پسر بچه قد و نیم‌قد کوله به دوش پیاده می‌شوند. بچه‌ها بالا و پایین می‌پرند و سرِ هل دادن چمدان‌ها دعوا دارند. نمیدانم چند شب دیگر شل و ول و خواب‌آلود همین‌جا به پدر و مادرشان تکیه می‌دهند و بچه‌های دیگری را نگاه می‌کنند و با شوق و ذوق چمدان‌هایشان را سمت ایستگاه هل می‌دهند. سوار ماشین که می‌شویم پنجره را باز می‌کنم. شهر خلوت است و خاموش و تاریک. پنجره‌های ساختمان‌ها هم تک و توک روشنند. زنی روی تراس دارد لباس پهن می‌کند. این وقت شب؟ ساعت دو؟ شاید بچة کوچکی دارد که اگر بیدار باشد، رخت‌ها را می‌کشد و می‌اندازد پایین، شاید هم وسواس دارد و می‌خواهد تا اهل خانه در خوابند این کارها را بکند تا دست کسی به لباس‌های خیس نخورد و همه جا نجس نشود. شاید هم از آنهاست که وقتی عصبی می‌شوند به جان خانه و زندگی می‌افتند و تا همه‌جا را نشورند و نسابند آرام نمی‌گیرند و خوابشان نمی‌برد. از روی پل بزرگی می‌گذریم. نمی‌دانم دقیقا کجا هستیم. پسری همینطور که با گوشی حرف می‌زند با موتور از کنارمان رد میشود. می‌رود به یک دور همی شبانه شاید یا از شیفت کاری برمی‌گردد. شاید هم دارد با همدستش نقشة دزدی را کامل می‌کند. کاش اینطور نباشد. بزرگراه‌ها با اینکه خالی از ماشین نیستند خاموشند. غیر از شقایق دهقان که با شلیطه و چارقد قجری چشم دریده و نگاهم می کند و مردی که در این خلوت شبانه با موی سشوار زده و سر و وضع مرتب تشک خوشخواب می‌دوزد کس دیگری نیست.

کوچه ها هم که خلوت‌تر از بزرگراه‌ها. فقط تابلوی نئون بعضی فروشگاه‌ها روشن است. در این تاریکی خطوط شب‌رنگ لباس رفتگری برق می‌زند. شاید رفتگر کوچة خودمان باشد. همان که آن‌شب  با لهجة افغانی به ‌هادی گفت:« دیدی بَیچاره شدیم برادر!» شاید الان که دارد جارویش را آرام روی زمین می‌کشد خیال ناآرامش پیش زن و فرزندش باشد، یا خواهر و برادر، یا هر عزیزی که در وطن دارد. آنها الان کجا هستند؟ آواره پشت مرزها یا مثلا سلاح به دست توی دره‌های پنجشیر؟ شاید هم راحت و خوابیده در خانه‌هاشان. کسی چه ‌می‌داند! شاید اصلا بی‌خودی دلش شور می‌زند.

می‌رسیم خانه. بچه‌ها را دوباره بیدار می‌کنیم و کشان‌کشان می‌بریمشان داخل. دلم می‌خواست می‌توانستم مثل آنها با همین لباس ولو شوم روی تخت و خواب شبم را پی بگیرم. اما حواسم پرت است. ذهنم تکه‌پاره شده میان قطاری که سمت مشهد می‌رود و آن زنِ شاید وسواسی و پسر موتورسوار و رفتگر افغان و خانوادة جا مانده‌اش. زنگ ساعت را برای نماز صبح روشن میکنم و چشمهایم را میبندم.

صدای مامور قطار توی سرم میپیچد:" توقف قطار جهت ادای نماز". چشمهایم را باز میکنم، اگر دیر بجنبم آفتاب می‌زند.      ناتمام

  

ادامه سفر

۰۷
شهریور

آخرین کوک درِ کدو را هم می‌زنم. پیرزن از آن تو فریاد می‌زند قِلم بده و من قِلش می‌دهم. آنقدر محکم که بی‌توقف برود و مستقیم برسد درِ خانة دخترش و دیگر علاف مترو و تاکسی و اتوبوس نشود. رفتن کدو را تماشا می‌کنم که علی دستم را می‌کشد که بیا برویم، دیر شد، قطار رسید. چشم‌هایم را باز می‌کنم و به زور خودم را از صندلی می‌کَنم. با بچه‌ها می رویم تا پای تابلوی اعلام حرکت قطارها. چشم می‌گردانم تا قطار مشهد ـ اصفهان را پیدا کنم. وای. چقدر مقصد اینجا هست. مشهد، همدان، رشت، خرمشهر، اندیمشک ... . دلم می‌خواهد سوار همه‌شان بشوم. قطارمان را پیدا می‌کنیم و می‌فهمیم تازه رسیده‌است. برمی‌گردیم سمت صندلی‌ها و من در این راه کوتاه آدم‌ها را برانداز می‌کنم و توی دلم مقصدشان را حدس می‌زنم. آن زوج بچه‌سال که دست هم را گرفته‌اند و سرهاشان را به هم چسبانده‌اند و ریزریز می‌خندند، شاید می‌روند مشهد. حتما هم اولین سفرشان است، چرخ‌های چمدانشان برق می‌زند! آن پیرمرد قدبلند که عصای چوبی زیربغل دارد و یک کولة بزرگ، نمیدانم چرا ولی فکر می‌کنم می‌رود خرمشهر. این خانوادة کناری هم که چرخ خیاطی و یک سبد بزرگ خوراکی کنار ساک‌شان دارند، از رنگ پوستشان معلوم است مقصدشان همان طرف‌هاست. آن آقایی که کت و شلوار پوشیده و دو تا پسر دارد هم از بار و بندیلش پیداست می رود رشت. بقیه را هم نمیدانم بخصوص آن زن و شوهری که جیغ جیغ بچه‌شان مثل صدای گربه‌ است و خودشان به زبان عجیب و غریبی حرف می‌زنند. ولی مسافران اصفهان را می‌شناسم، حتی اگر حرف نزنند، به غیر از آن خانمی که شلوار سندبادی و موهای سفید پسرانه دارد و مرد پرخالکوبی کنارش که احتمال زیاد توریست یا توریست‌نما هستند، بقیه می‌روند شهرشان. می‌ماند اندیمشک. یعنی از بیست سال پیش غیر از من و پنج دختر دیگری که از اردوی دانشگاه جا ماندیم و هرهر و کرکر کنان کل ایستگاه را دویدیم، چند نفر دیگر سوارش شده‌اند و خاطره‌هاشان را روی خاطرات ما جا گذاشته‌اند توی آن قطار قدیمی پر سروصدا با کوپه‌های شش نفره؟ دوباره روی صندلی می‌نشینم. علی و لیلی می‌روند سراغ غرفة اسباب بازی فروشی که انگار در همة ایستگاه‌ها یک شکل است. ویترین‌های چندطبقة شیشه‌ای پر از اسباب بازی‌های ریز و درشت رنگ‌ورو رفته با یک عالمه جاسوئیچی در طرح‌های مختلف که از این طبقات آویزانند و لنگه‌شان هیچ‌جای دیگر پیدا نمیشود مگر در یکی دیگر از همین غرفه‌ها. داخل هم آن بالا پر است از جعبه‌های بزرگ خاک‌گرفتة ماشین و عروسک که معلوم است مدت‌هاست دست نخورده. به غیر از فروشندة شلوارْ تنگ و مو از پشت بسته‌اش انگار همه‌چیز در این غرفه از مدت‌ها پیش فریز شده، حتی بویش. از زمانی که آن چند تا دختر دنبال قطار اندیمشک بودند و یا حتی قبل از آن. همهمه‌ای می‌شود. مسافرانی می‌رسند با ساک‌های ریز و درشت و تک‌و‌توک با چرخی پر از چمدان. قطارمان از مشهد رسیده. می‌توانم این مسافرها را تصور کنم که دیشب، همین وقت‌ها و با همین لباس‌ها شاید، توی صحن‌های حرم قدم زده‌اند، نشسته‌اند توی ایوان طلا میان آن همهمة دوست‌داشتنی و همین‌طور که دعای وداع می‌خوانده‌اند باد می‌زده زیر چادرهاشان. بعد هم پای‌شان را دراز کرده‌اند روی خنکی سنگ‌ها و چشم دوخته به ضریح آخرین دعاها و سفارش‌ها را هم کرده‌اند. دلم تنگ می‌شود. پیرمردی خمیده با کت و شلوار  و کلاه پوستی قهوه‌ای، عصا و تسبیح به دست از جلویم می‌گذرد و سرم را پر می‌کند از عطر حرمی که به بوی زعفران و حتی نخود و کشمش آمیخته. می‌روم تا وسط بازار سرشور که هادی دستم را می‌گیرد و می‌گوید وقت رفتن است. بچه‌ها بالا و پایین می‌پرند. علی اصرار دارد اولین نفر باشیم که سوار قطار می‌شویم و لیلی همچنان مسئولیت ساک بزرگ را به عهده دارد. من نگران حفظ فاصله‌ام و هادی دوست دارد این ذوق بچه‌ها را ثبت کند. بالاخره سوار می‌شویم. اولین نفر نیستیم و لیلی هم نمی‌تواند ساک را از پلة قطار بالا بکشد. کوپه‌مان را پیدا می‌کنیم و بچه‌ها در چشم به‌هم زدنی از نردبان و تخت‌های بالایی آویزان می‌شوند. اینجا خیلی نوتر و تر و تمیزتر است از آنچه فکر می‌کردم، اما بویش همان بوی همیشگی‌است، بوی قطار، بوی سفر. ساک‌ها را جا میدهیم و ملافه ها را می‌اندازیم. گرسنگی بی‌وقت و از سر ذوق بچه‌ها هم با ترکیبی از چیپس و پاستیل و پذیرایی مختصر قطار فرو مینشیند. علی و لیلی تمام دکمه‌های موجود در کوپه را امتحان می‌کنند و بحث می‌کنند سر اینکه ترمز قطار را چه موقع باید کشید که جریمه نشویم. هادی مشغول گوشی شده و من هم دارم آماده می‌شوم تا با پنج همسفری دیگرم راهی اندیمشک شویم. مأمور قطار فلاسک آب جوشی تحویل‌مان می‌دهد و سفر خوشی را برایمان آرزو می‌کند.    ناتمام

 

سفر

۰۵
شهریور

امشب شب سفر است، بعد از مدت‌‌ها. آن‌هم سفر با قطار، بعد از خیلی مدت‌ها! بچه‌ها ذوق دارند، نیمه شب بودن سفر هم ذوقشان را بیشتر کرده. توی ماشین که می‌نشینیم علی با اشتیاق برای لیلی توضیح می‌دهد که الان از شب دیر هم دیرتر است. اشتیاقش را درک می‌کنم. برایش از آن شبی می‌گویم که عمه‌ صدیق از مکه آمد. نیمه‌شب بود و من هم ذوق داشتم. عقب ماشین خوابیده‌ بودم و ستاره‌ها را نگاه می‌کردم و با این فکر که تازه از فرودگاه باید برویم قم و یکی دو روز هم آنجا بمانیم قند توی دلم آب می‌شد. آن‌شب را هیچ‌وقت یادم نمی‌رود. تا آن وقت گریة بابا را ندیده‌ بودم. حتی وقتی پای رادیوی تو آشپزخانه می‌ایستاد و به فهرست حاجی‌های شهید شده در عربستان گوش می‌داد و چشم‌ها و حتی گوش‌هایش سرخ می‌شد. و وقتی که بالاخره عمه صدیق برگشت چندین دقیقه بغلش کرد و اشک ریخت و من تازه آن شب فهمیدم بابا هم می‌تواند گریه کند. البته دیگر این‌ها را برای علی شرح نمی‌دهم، فقط می‌گویم شاید یک‌روز رانندة اسنپ بشوم و فقط سفرهای نیمه‌شب به بعد را قبول کنم تا از رانندگی در خلوت شبانه این شهر لذت ببرم. علی هم تا خود ایستگاه مدل‌های مختلف ماشین را برای شغل جدیدم پیشنهاد می‌دهد.  میدان راه‌آهن خلوت است و آرام. سوال جواب‌های لیلی و علی و قِرقِر چرخ چمدان‌ سکوت سبک مسیرمان را می‌شکند. دوروبرمان پر است از آدم‌هایی که روی نیمکت‌ها، سکوها و حتی روی زمین ساکشان را گذاشته‌اند زیر سر و خوابیده‌اند. تک و توک زن هم بینشان هست و حتی خانواده. چه سبُکند و آرام. شبیه کوچ‌نشین‌هایی که بی چادر و زیرانداز کنار باغچة خیابان خوابیده‌اند و فردا صبح با نور آفتاب و بوق‌  ماشین‌ها  بیدار می‌شوند و بی اسب و شتر پخش می‌شوند توی این شهر بی‌دروپیکر. شاید پی دکتر و دارو، شاید دربه‌در دادگاه و زندان، شاید دنبال کار و شاید هم پی معشوقی فراری. چه قصه‌ها که در دلشان نیست! چند قدمی که جلو می‌رویم صدای فریاد گنگی در خلوتی فضا می‌پیچد. محل نمی‌دهیم. اما فریادها تکرار می‌شوند و با اینکه نامفهومند اما فحش بودنشان قطعی است. جیغ‌های زنانه‌ای هم اضافه می‌شود. برمی‌گردیم. توی خیابان چند نفری جمع شده‌اند. تاکسی‌های پارک شده مانع می‌شوند خوب ببینم. جیغ و دادها ادامه دارد و از لابلای ماشین‌ها زنی را می‌بینم که دست کسی را گرفته و می‌دود و مردی هم دنبالشان می‌کند و چند نفری هم پی‌شان می‌روند. دلم می‌لرزد. هادی صدایم می‌کند و با اشارة چشم بچه‌ها را نشان می‌دهد که یعنی زودتر دورشان کنیم از این فضا. راست می‌گوید، فریادها بلندتر شده و فحش‌ها واضح‌تر. با اینکه کنجکاوم حرفش را گوش می‌کنم و حرص می‌خورم که چرا این بچه‌ها آدم را از کوچکترین تجربه‌ها محروم می‌کنند! بعد از چند قدم برمی‌گردم و نگاه می‌کنم. صدای داد و بیداد هنوز هست ولی تجمع آدم‌ها نمی‌گذارد چیزی ببینم. چند نفری هم که از خواب پریده‌اند سر می‌کشند ببینند چه خبر است. دلم می‌خواهد همین چند لحظه را جای آنها باشم و در معرکه بمانم، اما نمی‌شود. به ورودی ایستگاه که می‌رسیم زنی میانسال که با چادر نماز روی پله‌ها نشسته ساعت را از من می‌پرسد. می‌گویم دو. مودبانه تشکر می‌کند. دوباره صدایم می‌کند. می‌پرسد مترو ساعت پنج باز می‌شود یا شش. می‌گویم نمیدانم و او هم دوباره مودبانه تشکر می‌کند. نگاهش می‌کنم، روسری‌اش را مرتب بسته و ماسک هم دارد، فقط با دمپایی است و جوراب نپوشیده. انگار که برایش کاری پیش آمده باشد و چادر گل‌گلی‌اش را انداخته سرش و از خانه زده بیرون. یک کیسه پلاستیکی نازک هم کنارش است که لباس و میوه را در هم تویش چپانده و قبض‌های کارت کشیدن‌هایش را هم آن تو انداخته. متوجه نگاه کنجکاو من می‌شود، دخترم خطابم می‌کند و می‌گوید مسافر است و علاف مترو شده. لبخند می‌زنم و آرزو می‌کنم سفرش به خیر باشد. دلم می‌خواهد کنارش بنشینم و بپرسم از کجا آمده و کجا می‌رود. شبیه پیرزن قصه‌هاست که بعد از گذشتن از جنگل پر خطر حالا از کدویش بیرون افتاده و منتظر متروست تا به خانة دخترش برسد. می‌توانم تصورش کنم که فردا در قطار میان آن‌همه قیافه‌های عبوس و پرآرایش و شلوغی و سروصدای دست‌فروش‌ها، چادر به دندان کیسه‌اش را محکم بغل کرده و بین جمعیت لق لق می‌خورد تا برسد به ایستگاه خانة دخترش. جیغ جیغ لیلی که می‌خواهد ساک بزرگتر را ببرد تصوراتم را پاره می‌کند. توافق می‌کنیم. من‌ و علی و هادی ساک دستی را می‌بریم و او یک تنه چمدان بزرگ را هل می‌دهد. در ورودی ایستگاه باز می‌شود و هوای خنک با بویی که فقط مخصوص سالن‌های انتظار قطار و هواپیماست، می‌زند توی صورتم و چه خاطره‌ها که با همین خنکی و همین بو از منافظ پوستم رد می‌شوند و می‌رسند تا ته مویرگ‌های مغزم. می‌روم و لم می‌دهم روی یکی از صندلی‌های انتظار. می‌خواهم این چند دقیقه را که تا حرکت قطار وقت داریم، از سفر در خاطره‌هایم لذت ببرم. امشب شب سفر است، بعد از مدت‌ها!                          ناتمام

خانه تاریک

۱۲
مرداد

نشسته‌ام روبروی پنجره و زل زده‌ام به آسمان. گرچه ساختمان روبرویی، مثل یک دیوار زشت و غول‌پیکر جلویم سبز شده و آسمانی برایم نگذاشته. منتظر بارانم اما خبری از باران نیست، همه‌جا تاریک است و فقط از یکی دو ‌پنجرة خانة روبرو نور بیرون می‌زند. حیاط آرام است و یک‌جورهایی وهم انگیز. شبیه حیاطِ خانة دایی منوچهر. خانة آخرش، و شاید هم یکی مانده به آخر. حیاطی که دورتادورش را ساختمان‌های بلند گرفته بودند‌، زیاد بزرگ نبود ولی درختان سرو بلند داشت و صندلی‌های فلزی سفید با تشک‌های قرمز. حتما الان آن حیاط هم تاریکِ تاریک است و شاید کسی مثل من پشت پنجرة یکی از اتاق‌ها نشسته باشد منتظر باران! اتاق‌هایی پر از تخت‌های فلزی که بالای هرکدام‌شان برگه‌ای است که عکس و نام آدم‌های مچاله شده روی آنها را در خود دارد. حتما هم آن اتاق‌ها تاریک است و هم آن راهرو. تلویزیون هم باید خاموش باشد و ردیف صندلی‌های روبرویش خالی. همه چیز آرام است و فقط شاید هر چند دقیقه یک‌بار صدای جیغ آن زنِ طبقة بالایی سکوت آن خانة خاموش را بشکند. درها قفل است و مرد صورتی‌پوش هم لحظه به لحظه انتظار باز شدنش را نمی‌کشد و مثل بقیه خوابیده. شاید الان دارد خواب می‌بیند که می‌رود و بدون آنکه کسی جلویش را بگیرد در را باز می‌کند و پشت در مریم را می‌بیند که بالاخره آمده. شاید آن پیرمردی که پیراهن قرمز پوشیده بود و با ولع لیلی را بغل کرد هم حالا توی خوابش دارد با نوه‌اش بازی می‌کند. آن جناب سرهنگ هم دارد از سربازهایش سان می‌بیند و آن دکتر مغز و اعصاب هم سر جراحی است. شاید آن داستا‌ن‌ها که روزها حبس می‌شوند میان درد و دارو و فراموشی و گم می‌شوند وسط صدای بلند تلویزیون و به هم خوردن ظر‌فهای فلزی غذا، شب‌ها جان بگیرند و در سکوت برآمده از مُسکن‌های بی‌حد، صاحبانشان را پیدا کنند. کسی چه می‌داند، شاید شب‌ها آن خانة تلخ و خاموش و تاریک پر باشد از رویاهای شیرین و رنگی.

کاش همه‌شان مرده باشند. همة ساکنان آن خانة تنهایی. گاهی اوقات مرگ بهترین گزینه است. کاش اصلا آن خانه خراب شود. باوجود حیاط و سروهای بلندش و حتی اگر جایش را بدهد به یک دیوار زشت و غول پیکر شبیه ساختمان روبرویی خانة ما. راستی من هنوز منتظر بارانم!   ناتمام

عید غدیر

۰۷
مرداد

امشب شبِ غدیر است. عید غدیر. دلم اینجا نیست. قرار بود اصفهان باشیم، اما راه‌ها بسته است. دلم می‌خواست مهمانی بدهم، اما خانه هنوز خانه نشده. قرار است فردا برویم پرده‌ها را تحویل بگیریم و برای بچه‌ها تخت ببینیم. نمیدانم چرا حالش را ندارم. حواسم پرت است. سعی می‌کنم توی ذهنم برای فردا برنامه‌ریزی کنم. چشم‌هایم را می‌بندم: صبح زود بیدار شوم، کمی بنویسم، یک صبحانة باحال درست کنم، مثلا سیب زمینی سرخ کرده با تخم مرغ. بعد صبحانه هم تماس‌های تبریک و بعدش هم زود بزنیم بیرون. اول برویم پرده‌ها را تحویل بگیریم بعد هم بازار یافت‌آباد. از بازار برگردیم، برویم خانه‌اش. خریدها را بسپرم به هادی که تحویل امانات بدهد. سریع و سبک خودم را برسانم به ایوان. تکیه بدهم به دیوار، زیر پنکه‌های بزرگ عطردار. بنشینم آنجا و باد بخورد زیر چادرم و خنکی خوشبویش تن گرگرفته‌ام را آرام کند. بعد سرم را بالا بگیرم و گنبد را ببینم. حرف‌هایم را بزنم و دو رکعت نماز بخوانم. هادی هم بنشیند کنارم، سرش را بیاندازد پایین، آرام زمزمه کند و ریزریز اشک بریزد. من محو چادرهای سنگین زنها و دشداشه‌های سبک مردهای عرب بشوم و با تعجب زل بزنم به گلدوزی لباس زائرانی که از شرق آسیا آمده‌اند و هادی حواسش برود به کتیبه‌های دور ایوان. خستگی درکنیم. خستگی درکنیم. بجای همة این سال‌ها، به‌جای همة مردم دنیا خستگی درکنیم. این میان بچه‌ها هم بازی کنند توی همان ایوان. بعد غروب هم زود وسایلمان را تحویل بگیریم و برویم خانة مامان برای تبریک عید... .                                       ناتمام