داستانی ست

عشق سعدی نه حدیثی ست که پنهان ماند داستانی ست که بر هر سر بازاری هست

داستانی ست

عشق سعدی نه حدیثی ست که پنهان ماند داستانی ست که بر هر سر بازاری هست

آخرین مطالب

خانه تاریک

۱۲
مرداد

نشسته‌ام روبروی پنجره و زل زده‌ام به آسمان. گرچه ساختمان روبرویی، مثل یک دیوار زشت و غول‌پیکر جلویم سبز شده و آسمانی برایم نگذاشته. منتظر بارانم اما خبری از باران نیست، همه‌جا تاریک است و فقط از یکی دو ‌پنجرة خانة روبرو نور بیرون می‌زند. حیاط آرام است و یک‌جورهایی وهم انگیز. شبیه حیاطِ خانة دایی منوچهر. خانة آخرش، و شاید هم یکی مانده به آخر. حیاطی که دورتادورش را ساختمان‌های بلند گرفته بودند‌، زیاد بزرگ نبود ولی درختان سرو بلند داشت و صندلی‌های فلزی سفید با تشک‌های قرمز. حتما الان آن حیاط هم تاریکِ تاریک است و شاید کسی مثل من پشت پنجرة یکی از اتاق‌ها نشسته باشد منتظر باران! اتاق‌هایی پر از تخت‌های فلزی که بالای هرکدام‌شان برگه‌ای است که عکس و نام آدم‌های مچاله شده روی آنها را در خود دارد. حتما هم آن اتاق‌ها تاریک است و هم آن راهرو. تلویزیون هم باید خاموش باشد و ردیف صندلی‌های روبرویش خالی. همه چیز آرام است و فقط شاید هر چند دقیقه یک‌بار صدای جیغ آن زنِ طبقة بالایی سکوت آن خانة خاموش را بشکند. درها قفل است و مرد صورتی‌پوش هم لحظه به لحظه انتظار باز شدنش را نمی‌کشد و مثل بقیه خوابیده. شاید الان دارد خواب می‌بیند که می‌رود و بدون آنکه کسی جلویش را بگیرد در را باز می‌کند و پشت در مریم را می‌بیند که بالاخره آمده. شاید آن پیرمردی که پیراهن قرمز پوشیده بود و با ولع لیلی را بغل کرد هم حالا توی خوابش دارد با نوه‌اش بازی می‌کند. آن جناب سرهنگ هم دارد از سربازهایش سان می‌بیند و آن دکتر مغز و اعصاب هم سر جراحی است. شاید آن داستا‌ن‌ها که روزها حبس می‌شوند میان درد و دارو و فراموشی و گم می‌شوند وسط صدای بلند تلویزیون و به هم خوردن ظر‌فهای فلزی غذا، شب‌ها جان بگیرند و در سکوت برآمده از مُسکن‌های بی‌حد، صاحبانشان را پیدا کنند. کسی چه می‌داند، شاید شب‌ها آن خانة تلخ و خاموش و تاریک پر باشد از رویاهای شیرین و رنگی.

کاش همه‌شان مرده باشند. همة ساکنان آن خانة تنهایی. گاهی اوقات مرگ بهترین گزینه است. کاش اصلا آن خانه خراب شود. باوجود حیاط و سروهای بلندش و حتی اگر جایش را بدهد به یک دیوار زشت و غول پیکر شبیه ساختمان روبرویی خانة ما. راستی من هنوز منتظر بارانم!   ناتمام

خیال

۱۱
مرداد

صبح که از خواب بیدار می‌شوم آنقدر خواب‌هایم طولانی و دور و دراز بوده که حتی نمی‌توانم به یادشان بیاورم. چاره‌ای نیست، رهایشان می‌کنم. به هر زحمتی شده خودم را از تخت بیرون می‌کشم، باید یک تست ترجمه بدهم و علی هم از ۸ کلاس آنلاین دارد و این یعنی کمتر از دو ساعت وقت دارم. لم میدهم روی کاناپه و غرق می‌شوم در دنیای بی‌پایان کلمات. گذر زمان را نمی‌فهمم. هنوز بیشتر کارم مانده که وقت کلاس علی می‌رسد. بیدارش می‌کنم و لپتاپ هادی را می‌دهم دستش تا کار خودم تمام شود. اما تمام شدنی نیست انگار. هادی و لیلی هم بیدار می‌شوند و من هنوز مشغولم. کاری که فکر می‌کردم یک ساعته تمام می‌شود چهار ساعت طول می‌کشد، البته با آماده کردن سه سینی صبحانه. بالاخره دکمة send را می‌زنم و با این فکر که چرا این تست را دادم می‌روم سراغ زندگی. طبق عادت اول گوشی را چک می‌کنم. به عکس همیشه کلی پیام واتساپ دارم. بیشترش از دختر عمة لیلی است. کلی پیام صوتی داده مبنی بر اینکه چرا لیلی خانه‌شان نمی‌رود و یا حداقل عکس پردة اتاقش را برایش نمی‌فرستد، آخرش هم عصبانی شده و تهدید کرده و دو سه تا پیام متنی درهم برهم فرستاده. برای اینکه لیلی از صبح گوشی به دست نشود، صدایش را درنمی‌آورم. روز را شروع می‌کنم با فکر اینکه چی بپزم و با لیلی چه بازی کنم و این فکر که چرا آن تست را دادم. و البته با فکر و یا بی فکر کردنِ من روز پیش می‌رود و نهار پخته می‌شود و لیلی سرگرم. جواب تست هم نیامده پیشنهاد یک ترجمة دیگر می‌رسد. به نظر پیشنهاد خوبی میاید. هادی بیشتر از من ذوق می‌کند. اما من نمی‌دانم چه مرگم شده. دلم می‌خواهد جواب ندهم. کار خوبی است، اما توی خیالم می‌بینم اگر همینطور پیش برود، پرونده فیلمنامه نویسی بسته می‌شود. توی همان خیال فیلمنامه نویسی را محکم بغل می‌کنم و در واقعیت جواب پیشنهاد را می‌دهم. چاره‌ای نیست، تا همین حالا هم زیادی به خیالاتم میدان داده‌ام. از خیال که بیرون می‌آیم دیر شده. لیلی باید سریع ناهار بخورد تا به کلاس ورزش برسد و من‌ که در میان همة این فکر و خیال‌ها برای هزارمین بار فرش و مبل‌ها را جابجا کرده‌ام به خودم قول داده‌ام تا به چیدمان قابل قبولی نرسم خانه را ترک نکنم. از هادی کمک می‌خواهم و او هم که از این وسواس من در چینش خانه درمانده شده با بی‌حوصلگی نظری می‌دهد که اتفاقا خیلی هم خوب است. با سرعت همه چیز را سر جایش می‌گذارم و نتیجه هم بهتر از قبل می‌شود. نهار را که هم شور شده و هم کمی وارفته می‌آورم تا سریع راهی کلاس بشویم. با اعتماد به نفس بالا دوسه بار هم از اعضای خانواده تأیید خوشمزگی غذا را می‌گیرم و هرگونه انتقادی را رد می‌کنم. بالاخره با لیلی و کوله‌پشتی و تغذیه و بطری آبش از خانه جدا می‌شویم. در راه احساس خوبی دارم، باورم نمی‌شود که بخاطر رسیدن به یک چیدمان بهتر خوشحالم، ولی واقعا همینطور است. من که همیشه  خانة هرکس میرفتم در ذهنم به سرعت وسایل را جابجا می‌کردم و به نتیجه‌ای عالی هم می‌رسیدم و فکر می‌کردم چرا خود صاحبخانه این کار را نکرده حالا چند هفته است که دارم روانی‌وار میز و صندلی ها را این‌طرف و آن‌طرف می‌کشم و راضی هم نمی‌شوم. حالا گرچه به ایده‌آلم نرسیده‌ام و هادی هم خیلی راضی نیست ولی آرامش بیشتری به من می‌دهد. چالش چیدمان این خانه از معدود مسایلی است که هردومان روی نظر خودمان پافشاری می‌کنیم و به نقطه اشتراکی هم نمی‌رسیم. فقط چون او دیگر حال جابجا کردن وسایل را ندارد، نظر من اعمال می‌شود. بالاخره به کلاس می‌رسیم. لیلی با شوق کفش‌هایش را پرت می‌کند و می‌دود سمت تشک‌های رنگی وسط باشگاه و من با همان شوق کفشها را سر جایش می‌گذارم و می‌خزم روی صندلی کنار راهرو. وقت آمدن، کتاب زندگی خصوصی سرآشپز را پیدا نکردم، برای همین کتاب شاهرخ مسکوب را آوردم چون هم کوچک بود هم باید می‌خواندمش. پشت جلدش را می‌خوانم، از مرگ نوشته. یک صفحه ازکتاب را باز می‌کنم، داستان دوستی است که مرگ مثل خون توی رگهایش رخنه‌ کرده و دوست دیگری که نامش منوچهر است و ... . یاد دایی منوچهر می‌افتم و این‌که مرگ گاهی بهترین گزینه است. کتاب‌ را ورق می‌زنم، با آنچه فکر می‌کردم متفاوت است، به نظرم روایت مرثیه واری زیباست. تازه روی جلد را نگاه می‌کنم، از اسمش باید می‌فهمیدم: درسوگ و عشق یاران. چند صفحة دیگر می‌خوانم، نگاه من به مرگ با نویسنده خیلی فرق دارد. صدای پیام‌های متعدد حواسم را پرت می‌کند. گوشی را برمی‌دارم. پیام‌ها مال گروه مادران همکلاسی‌های علی است. یکی‌شان عکس پسر‌دایی‌اش را فرستاده و خبر داده که رتبة ایشان درکنکور ریاضی تک‌رقمی شده. بقیه هم پشت سر هم پیام‌های تبریک و استیکر گل و بلبل. بهتم می‌زند. به این فکر می‌کنم آدم چقدر باید بیکار باشد که خبر قبولی پسر دایی‌اش را برای دیگران بفرستد و بقیه چقدر بیکارتر که تبریک بگویند و اینکه پسردایی‌هایم باید به چه مقامی برسند تا من حوصله کنم و خبرش را توی گروه مادران بگذارم. اصلا شاید من خیلی توقعم از پسردایی بالاست. توی این فکرها هستم که مادر دیگری پیام می‌دهد که نوة عمة مادرش هم تک رقمی است، فکر می‌کنم مسخره‌بازی‌است، اما پیامهای تبریک که دوباره سرازیر می‌شوند متوجه می‌شوم خیلی هم جدی است. توی ذهنم دنبال نوة عمة مادرم می‌گردم که پیدایش هم نمی‌کنم. بالاخره کلاس تمام می‌شود، بساطم را جمع می‌کنم که لیلی سر می‌رسد.کتاب و پیام‌ها نیمه‌کاره می‌مانند.

باهم برمی‌گردیم و توی راه لیلی بی‌آنکه به من فرصت فکر و خیال بدهد یک‌ریز از مزایای کفش پاشنه بلند حرف می‌زند و من را قانع می‌کند که می‌شود با کفش پاشنه بلند جادوگری کرد. خانه که می‌رسیم علی برایم سوپرایز دارد. ظرف‌ها را شسته! باورم نمی‌شود. به این فکر می‌کنم که هرچه این پسر دنبال کمک کردن و کار مفید است، آن دختر دنبال شیطنت و قرتی بازی است. می‌بوسمش و برایش آرزوهای خوب می‌کنم. لحنم می‌شود مثل مادربزرگ‌ها. سراغ ظرفشویی می‌روم، گرچه دوباره باید قاشق‌ها را بشورم ولی شروع خوبی است. بچه‌ها می‌روند سراغ بازی که پیام جدیدی می‌رسد. خانم عاصی است. خبر داده که کتاب دارد می‌رود برای حروف چینی و طراحی جلد. باز هم هادی بیشتر از من ذوق می‌کند، کلی حرف می‌زند که به من بفهماند چه راهی را آمده‌ام و الان کجا هستم و این خبر چقدر ارزش دارد. اما من همانطور که لبخند می‌زنم و نشان می‌دهم که حرف‌هایش را می‌فهمم توی خیالم هنوز فیلمنامه‌نویسی را محکم بغل کرده‌ام.

 خلاصه عصر به شب می‌رسد و صدای باران همه‌مان را به حیاط می‌کشاند، اول لیلی، بعد هادی، بعد هم من و علی هم که این کارها به نظرش بی‌کلاسی است. می‌ایستم زیر این باران شبانه و بی‌هنگام تابستانی تا همة فکرها را از سرم بشورد و ببرد. از ترجمه و فیلمنامه گرفته تا پسردایی و نوة عمه و کفش پاشنه بلند و حتی خیال مرگ. باران هم سخاوت به خرج می‌دهد و همه را می‌شورد، اما شستنش مثل ظرف شستن علی‌ست. فقط فرقش این است که من نه می‌توانم و نه می‌خواهم خیال‌های مانده را شبیه قاشق‌های نهار بشورم.      ناتمام

 

عید غدیر

۰۷
مرداد

امشب شبِ غدیر است. عید غدیر. دلم اینجا نیست. قرار بود اصفهان باشیم، اما راه‌ها بسته است. دلم می‌خواست مهمانی بدهم، اما خانه هنوز خانه نشده. قرار است فردا برویم پرده‌ها را تحویل بگیریم و برای بچه‌ها تخت ببینیم. نمیدانم چرا حالش را ندارم. حواسم پرت است. سعی می‌کنم توی ذهنم برای فردا برنامه‌ریزی کنم. چشم‌هایم را می‌بندم: صبح زود بیدار شوم، کمی بنویسم، یک صبحانة باحال درست کنم، مثلا سیب زمینی سرخ کرده با تخم مرغ. بعد صبحانه هم تماس‌های تبریک و بعدش هم زود بزنیم بیرون. اول برویم پرده‌ها را تحویل بگیریم بعد هم بازار یافت‌آباد. از بازار برگردیم، برویم خانه‌اش. خریدها را بسپرم به هادی که تحویل امانات بدهد. سریع و سبک خودم را برسانم به ایوان. تکیه بدهم به دیوار، زیر پنکه‌های بزرگ عطردار. بنشینم آنجا و باد بخورد زیر چادرم و خنکی خوشبویش تن گرگرفته‌ام را آرام کند. بعد سرم را بالا بگیرم و گنبد را ببینم. حرف‌هایم را بزنم و دو رکعت نماز بخوانم. هادی هم بنشیند کنارم، سرش را بیاندازد پایین، آرام زمزمه کند و ریزریز اشک بریزد. من محو چادرهای سنگین زنها و دشداشه‌های سبک مردهای عرب بشوم و با تعجب زل بزنم به گلدوزی لباس زائرانی که از شرق آسیا آمده‌اند و هادی حواسش برود به کتیبه‌های دور ایوان. خستگی درکنیم. خستگی درکنیم. بجای همة این سال‌ها، به‌جای همة مردم دنیا خستگی درکنیم. این میان بچه‌ها هم بازی کنند توی همان ایوان. بعد غروب هم زود وسایلمان را تحویل بگیریم و برویم خانة مامان برای تبریک عید... .                                       ناتمام

 

روز تلخ

۳۰
تیر

بعضی روزها تلخند.  هیچ‌جوره هم شیرین نمی‌شوند. حتی اگر صبحانه‌شان عسل باشد و شام‌شان خربزه مشهدی! حتی اگر قهرمان اصغر آقا جایزه بزرگ کن را برده باشد. حتی اگر حال تلخی نداشته باشی. ذاتشان تلخ است انگار.

روزی که گذشت از آن روزهای تلخ بود. از صبح تلخی‌اش رو شد، بعد از آن خواب درهم و برهم. گوشی را هم که روشن کردم، پیام‌های واتساپ پشت سرهم آمد. بیشترشان قلب سیاه داشتند و ایموجی گریان. باید من هم مثل بقیه تسلیت می‌گفتم که دیدم حال تلخی ندارم. اینستا را باز کردم. پست‌ها پر بود از عکس اصغر فرهادی و دخترش و بازیگر فیلم قهرمان. بعد از اینکه تعداد ریش‌های سفید فرهادی و همة زوایای صورت دخترش و ابعاد بروبازوی امیرجدیدی را حفظ شدم بالاخره پست تلخ خودش را پرت کرد توی صورتم. حالم گرفته شد، تپش قلب گرفتم. گوشی را کنار گذاشتم. تلخی داشت ته‌نشین می‌شد. کمی که کارهایم را کردم تلفن زنگ خورد. یک احوالپرسی ساده بود که پر شد از حرف بیمارستان و درمان‌های سخت و تنهایی. گوشی را که گذاشتم اشکم چکید. قرار نبود این‌طوری بشود. درهم بودم که بعد از یکی دو ساعت، دوباره یک تماس دیگر با خبرهای نه‌چندان خوب. دهانم تلخ شد. و گوشها و چشم‌هایم انگار. هیچ چیز دیگر شیرین نبود. حتی خنده‌های لیلی. بیرون رفتیم. حرف‌های شیرین همیشه روی تلخ‌شان را نشان دادند. بستنی خوردیم. لیلی دل‌درد گرفت. زهر شد به کامم.

خلاصه هی چیزهای همیشه شیرین، تلخ شدند، حتی رویاهایم. حالا هم تلخی‌ها را گذاشته‌ام زیر بالشم و دارم چشم‌هایم را می‌بندم. به امید اینکه فرشتة مهربانی بیاید و ببردشان و به‌ جایشان برایم جایزه بگذارد. یاد شعر خواب بچگی‌هایم می‌افتم و یاد مرجون و آقاجون و ... . دنیا چه تلخ شد بعد رفتنشان! چشم‌های خیسم را می‌بندم و شعر را زیر لب تکرار می‌کنم و کودکانه امیدوار می‌شوم به شیرینی فردا!

سر نهادم بر زمین

خود سپردم برکریم

کس نیاید برسرم

جز امیرالمومنین                                      ناتمام

 

 

دوباره دارم می‌نویسم، بعداز یک وقفة طولانی که دلیل موجهی هم برایش ندارم. برای دوباره نوشتن هم دلیل موجهی ندارم. بگذریم!

امروز هشتمین روز است که به خانة جدید آمده‌ایم و من هنوز اینجا غریبه‌ام. هنوز با شعله‌های اجاق گاز کنار نیامده‌ام و چند باری شده که یا خودشان خاموش شده و یا بیخودی روشن مانده‌اند. سماور را هم اینجا یادم می‌رود خاموش کنم و تا نسوزانمش انگار خیالم راحت نمی‌شود. صبح هم که بیدار می‌شوم خودم را وسط بیابان احساس می‌کنم، تا چند لحظه‌ای بگذرد و همة تکه‌های روحم از دنیای خواب برگردد. من هنوز در برزخم اما این برزخ برای لیلی بهشت  است. دائم در حال کشف و شهود است. هر روز در گوشه‌ای از خانه لانه می‌کند و مکشوفاتش را ـ از صندوقچة رازهای علی که به لطف اسباب‌کشی هویدا شده گرفته تا خرده‌ریزهای خرید عقد مراـ دورش جمع می‌کند و دنیای جدیدی می‌سازد. دیروز بعد از ظهر تازه داشت چشمم گرم می‌شد که سراغم آمد، با کمربند یکی از لباس‌های مهمانی‌ام و عروسک تک شاخش. می‌خواست برای عروسکش قلاده درست کند!

خلاصه اینجا دارد خانه‌ام می‌شود، و من خسته از جمع کردن و چیدن و پاک کردن، به نوشتن پناه آورده‌ام. ترجمه را هم شروع کرده‌ام و برادران کارامازوف را. شروع خوبی است به نظرم. امیدوارم خوش‌عاقبت هم باشد.  ناتمام

نکته: از کسی که دو ساعت بعداز نیمه شب خوابیده و پنج ساعت بعد هم بیدار شده، توقع نداشته باشید شاهکارتر از این بنویسد.

سنگ

۲۱
تیر

این‌که می‌نویسم نه روزنوشت است، نه شب‌نوشت. بخشی است از من که درونم جا نمی‌شود. همین! شبیه آتش‌فشان که شعله می‌کشد، جاری می‌شود و پخش می‌شود. و گدازه‌هایش که سرد شد می‌شود کلمه. نوشته‌های من شبیه بازی بچه‌هاست با سنگ‌های آذرین. هیچ شباهتی به گدازه‌هایی که از دل کوه جوشیده‌اند ندارند و نه حتی شعله‌ای از حرارتش را. دلم برای سنگ‌ها می‌سوزد، هیچ کس نمی‌داند از کجا آمده‌اند، چه باری بر دوش دارند و چه داغی بر دل. دلم برای همه آتش‌فشان‌هایی که سنگ می‌شوند می‌سوزد. اگر قرار بر سنگ شدن است چه بهتر که کوه‌ها همة داغشان را در سینة خود نگه دارند. دلم برای سنگ‌ها، برای کلمه‌ها می‌سوزد... .               ناتمام

ساکن طبقه زیرین

۲۸
ارديبهشت

 

چگونه بیدار شدن از خواب به اندازة چگونگی خواب مهم است، البته به نظر من. فکر کن شب‌ها به این امید بخوابی که صبح با معجزه‌ای برخیزی، آن اتفاقی که مدت‌هاست منتظرش هستی بیافتد و همه چیز گل و بلبل شود. اما یک صبح با صدای زنگ در مأمور گاز بیدار شوی و روز دیگر از خواب بپری و ببینی همه خوابند و یک ربعی هم از زمان شروع امتحان پسرت گذشته! روز دیگر هم سنگینی روی سینه‌ات حس کنی، بیدار شوی و ببینی دختر با یک قیچی و یک لواشک دو متری سراغت آمده که «مامان بیا اینو ببر، سفته، من نمی‌تونم.» اما همة این‌ها هیچند در مقابل آن شبی که تا نیمه‌اش را کار کردم تا پروژه‌ام را تمام کنم و دکمة send ایمیل را هم زدم و با خیال راحت ولو شدم توی رختخواب. صبح هم کورمال کورمال صبحانة محصل خانه را دادم و و دوباره به بهشت گرم و نرمم برگشتم. یکدفعه هول وَرَم داشت و چشم باز کردم و چهرة علی را در فاصلة پنج سانتی متری صورتم دیدم که مثل گِلی که رویش آب بریزند از هم وارفت و اشک از چشم‌هایش سرازیر شد که :« مامان امتحانمو خراب کردم.» بلند شدم و با سرعت با هم رفتیم پای لپتاپ. هنوز روحم کامل از دنیای خواب برنگشته بود و یک‌لنگه پا دنبالم کشیده می‌شد. حس میکردم بخشی از دست و پایم هم هنوز روی تخت باقیست. به صفحة مونیتور نگاه کردم و پرسیدم حالا چند شدی مگه؟ نمره مهم نیست. با انگشت نمره‌اش را نشانم داد و گریه کنان گفت چرا مهمه مامان. نمره را چند بار خواندم، چشمهایم گرد شد، باقیمانده روحم به بدنم برگشته بود ولی دست و پایم هنوز آویزان بود و شاید هم آویزان شد. این نمرة پسر من است؟ نگاهش کردم، دلم می‌خواست بزنمش. دلم می‌خواست یادش بیاندازم که چند بار دیشب گفته‌ام بخوان و گفته خوانده‌ام. دلم می‌خواست لا اقل سرش فریاد بزنم.  اما هیچکدام از این کارها را نکردم. همچنان که می‌خواستم برای این افتضاح یقة کسی را بگیرم، ژست مامان های فرهیختة پست‌های روانشناسی را به خودم گرفتم و ‌پرسیدم فکر می‌کنی چرا اینطور شده و او هم گفت نمیدانم و من ته دلم فحش دادم به هرچه روانشناسی و مدرسة شناختی که فقط مواظبند به دانش‌آموز استرس وارد نشود و مثل بچة آدم با تهدید و نمره امتحان دادن را یاد اینها نمی‌دهند. بالاخره پی از کلی پرسش و پاسخ و ارتباطات مجازی معلوم شد اشتباه از سیستم آزمون مجازی بوده و من هم حسابی از دل‌خواسته‌های خشونت بارم شرمنده شدم. حالا هم که دیگر ته دلم فحش و فریادی باقی نمانده دارم از همانجا به خودم می‌خندم که این من بودم که همیشه می‌گفتم نمره برایم مهم نیست و درس مهم نیست و اصل مهارت آموزی و و روابط اجتماعیست و از این حرفها. از خنده‌ام می‌گذرم و بیشتر در ته دلم فرو می‌روم. آنجا می‌بینم من این حرفها را قبول دارم، اما انگار در آن طبقات پایینتر دلم هنوز نمره مهم است. درس مهم است. و خیلی چیزهای دیگر مهم است. آن پایین‌ها برخلاف آنچه دل نازک رویین من می‌پسندد، چیزهای وحشتناک‌تری هم هست. ساکن طبقة پایین عبوس و تند خوست، وقت درس پرسیدن، از معلم تسبیح به دست مجید هم بداخلاق تر است و وقت تنبیه بی‌رحم و وقت انتقام هیولایی است که دومی ندارد.

از ته دلم بیرون می‌آیم. به بچه‌ها نگاه می‌کنم. اگر روزی این بچه‌ها و یا هرکس دیگری طاقتم را تاق کند و به ستوهم بیاورد، اگر اختیار از دستم در برود و بیفتد دست آن طبقة پایینی، آن وقت چه می‌کند؟ دستش چقدر سنگین می‌شود؟ دهانش تا کجا باز می‌شود؟

اگر در این دنیای عادی و واقعی خودمان، وسط کرونا و جنگ غزه، آدمهایی بتوانند کار را به آنجا برسانند که رابطة پدرمادری و فرزندی به خون و خفگی بکشد، پس هیچ کاری از این ساکنان طبقة زیرین بعید نیست.   ناتمام

 

نرگس آبیار

۱۹
بهمن

امشب را اگر ننویسم  امانتدار خوبی نخواهم بود.

شاید امشب شروع فصل تازه‌ای باشد در زندگی من. با کار کردن روی فیلمنامه های حیدری و کارگاه نرگس آبیار. شاید باران این دو روزه معجزه من را با خودش آورده است. نمیدانم. شاید هم معجزه ای درکار نیست. اما هرچه هست چیز خوبی است. حس خوبی که مرا وا میدارد در این نیمه شب آرام به جای خواب بنویسم.

امشب نرگس آبیار امیدوارم کرد، به خودم، به کارم، به آینده‌ام. هیچ فرمول و راهکار و کتاب و کلاسی معرفی نکرد، فقط گفت خودم باشم، ترجمه کنم، بخوانم، بنویسم و ببینم تا قصه در من ته‌نشین شود. از فرصت، پول و شهرت نگفت، و برایش هم انگار مهم نبود. دلش می‌خواست بلند حرف بزند و بزرگ و برای همین فیلم را انتخاب کرده بود، مثل من. از من نخواست که دریا را بشکافم، فقط خواست روی همین موج آرام بروم و نایستم. نایستم، فقط همین.

و الان انگار دارند توی دلم قند آب می‌کنند و توی چشمهایم گلاب می‌گیرند. دنیایم بزرگ شده. به بزرگی استادی که امشب به خودم دیدم.  امشب بعد از مدتها حسرت نخوردم. هیچ راهی را برایم نزدیک نکرد و هیچ مشکلی را آسان. فقط برایم حرف زد، ساده و راحت. مثل یک دوست.

گفت که سالها نوشته، سالها ویراستاری کرده، سالها خوانده...

چقدر آرامم امشب. نرگس آبیار پس از مدتها آرامم کرد و شعله بیقراری و حسرت را در دلم خاموش کرد.

امشب بیشتر برای بچه ها قصه گفتم و بیشتر لذت بردم.

ممنونم نرگس آبیار، ممنونم آدم بزرگ. ممنونم                                                                                     

بالاخره پاییز دارد تمام می‌شود. فردا شب یلداست و من طبق معمول هر سال هیچ احساسی به آن ندارم، بر عکس نوروز. بگذریم. چند شب پیش با هادی «تنت»ِ نولان را دیدیم و دیشب هم از یک کانال اینستگرامی تفسیر و توضیحش را. در مورد فیلم چیزی نمیتوانم بگویم. یعنی چیزی ندارم که بگویم. اما نولان را دوست دارم. این ذهن بی‌انتها را که هیچ حد و مرزی نه در زمین و نه در آسمان نمی‌شناسد دوست دارم. کارشناس دیشبی می‌گفت همه لوکیشنها و شخصیت‌ها و اسامی حتی، دقیق و با هدف انتخاب شده‌اند، اما من حس می‌کنم نولان برای انتخاب لوکیشن‌های فیلمهایش چشمهایش را می‌بندد و کرة زمین روی میزش را می‌چرخاند و انگشتش را یک جا فرود می‌آورد. برای بعضی فیلم‌ها یک جا و برای بعضی دیگر چند جا. برایش فرقی ندارد کدام شهر،کدام کشور، کدام قاره و کدام دنیا حتی. برای من که دنیایم از نوک دماغم فراتر نمی‌رود، این وسعت نگاه دوست‌داشتنی است. اینکه نه تنها نمیشود آخر فیلم را حدس زد، حتی نمیشود صحنة بعد و یا ثانیة بعد را پیش بینی کرد. فیلمهایش اثرات فیزیکی هم روی من دارد. واقعا برای درکشان کالری می‌سوزانم، مثل وقت‌هایی که کسی تند تند انگلیسی حرف می‌زند و من تلاش می‌کنم منظورش را بفهمم. مثل یک چالش سخت، خیلی سخت. و آن لحظة پایان فیلم که فوق‌العاده‌است. آن لحظه‌ای که صفحة نمایش سیاه شده با نوشته‌های ریز سفید و تو فقط نولان را می‌بینی با گوشت کوبی در یک دست و کاسه‌ای محتوی مغز تو در دست دیگرش، که حسابی آنرا کوبیده و زیر و رو کرده و حالت را می‌پرسد.

به این فکر میکنم که اگر نولان روزی انگشتش را روی ایران بگذارد، قهرمانان داستانش در جریان گذر از زمان و مکان، در کنار مأموریت‌های خطیر و ناممکنشان چند متر زمین یا کمی دلار یا چند مثقال طلا هم می‌خرند تا در آینده یکهو نیافتند زیر خط فقر. اگر خیلی پول هم با خودشان نبرده باشند حداقل دو کیلو گوجه فرنگی و یک شانه تخم‌مرغ می‌خرند تا بتوانند به آینده که برگشتند و قیمت گوجه و تخم‌مرغ چندبرابر شده بود یک املت  دورهمی بزنند. اما واقعا دلم می‌خواهد برای نولان فیلمنامه‌ای بنویسم و این امکان گذر از زمان را در اختیار آدم‌های عادی بگزارم. آدم‌هایی که اگر به گذشته برگردند، به‌جای عملیات‌های ناممکن و منفجر کردن دنیا، شاید فقط تغییری در فرم انتخاب رشته‌شان بدهند یا مثلا جواب بله‌‌ای را بدهند یا پس بگیرند. یا شعلة اجاقشان را کم کنند تا غذایشان نسوزد یا مثلا یک کشیدة محکم را به وقتش بزنند. مثل بیشتر پدرها خانه و ماشینشان را مفت از دست ندهند یا فلان زمین و فلان ماشین را بخرند. حتی آدم‌هایی که اگر به گذشته رفتند ندانند چه کار کنند. نمیدانم. دلم می‌خواهد بشود سر یک پروژه با نولان همکاری کنم. حتی اگر همة دنیا را هم بترکاند. امیدوارم بشود....                                                                                                 ناتمام

من همچنان برای سحر فردا برنامه‌ریزی می‌کنم. شب‌ها تصمیم می‌گیرم سحر بیدار شوم و از پنج تا هشت صبح را دقیقه به دقیقه برنامه می‌ریزم، اما صبح که می‌رسد یک‌خط درمیان این دقایق را می‌دزدم برای خواب شیرین صبحدم. و نتیجه‌اش می‌شود اینکه یکهو چشم باز می‌کنم و لیلی را با لبخند بالای سرم می بینم و علی را که پیش نگاه ناباور من بند و بساط لب‌تاب را برای کلاسش می‌چیند و هادی را که یا لباس می‌پوشد که برود و یا با دکتر فلان و مهندس بهمان تلفنی حرف می‌زند. من هم بی‌آنکه فرصت مرور خواب‌هایم را داشته باشم، میچپانمشان زیر بالشم و می‌روم. و روز شروع می‌شود با نان و پنیر و گردو و البته برای لیلی، کره. و لابلای بازی‌های لیلی ادامه پیدا می‌کند با برنج و کفگیر و قابلمه و هزاران بار باز و بسته شدن در یخچال و پس از گذر از میان‌وعده‌ها و جمع و جورها، تر و تمیز و مرتب می‌رسد به نهار. و بعد از نهار همه چیز دوباره به هم می‌ریزد و باز می‌رویم سر پلة اول. و الان می‌خواستم بقیه‌اش را بنویسم که لیلی گفت سلام و علی هم تا ۱۰ دقیقه دیگر باید برود سر کلاس. من هم باید بروم تا از زندگی جا نمانم.                                                                واقعا ناتمام