داستانی ست

عشق سعدی نه حدیثی ست که پنهان ماند داستانی ست که بر هر سر بازاری هست

داستانی ست

عشق سعدی نه حدیثی ست که پنهان ماند داستانی ست که بر هر سر بازاری هست

آخرین مطالب

مامان تلخ

۲۳
آذر

بعد از مدتها دوباره دارم مینویسم. الان اولین ساعت از روز ۲۳ آذر ماه است و من پس از مدتها دارم دست و پای محتویات ذهنم را جمع میکنم تا در این صفحه بریزمشان. امشب سرکی به نوشته های قبلیم کشیدم و تصمیم گرفتم وبلاگم را با همین روزنوشت ها راه بیاندازم. دارم فکر میکنم امسال چه زود گذشت. با ماسک و الکل و صابون. بخشی از نوادر تاریخ شدیم! تصمیم دیگر امروزم شروع دوباره ورزش بود. و شاید مهمترین تصمیم اینکه یک فر خوب بخرم و با همراهی لیلی یک قنادی بزنیم. دلم میخواهد بروم کنار لیلی دراز بکشم و برایش قصه بگویم. امشب قبل از آنکه قصه بشنود خوابش برد. طفلی چند بار هم با من و هادی چک کرد که کی کتاب می‌خواند و کی قصه و چند تا کتاب و ... . امیدوارم بشود فردا در کلاسهای مجازی کانون ثبت نامش کنم. شاید بیشتر از زندگی لذت ببرد. دلم میخواهد کسی مثل مادربزرگها مرا یک گوشه بنشاند و نصیحتم کند. در گوشم زمزمه کند که قدر این روزها و این زندگی را بدانم. قدر این بچه ها که هنوز خواسته هایشان در حد کتاب و بازی و بستنی است. دستم را توی دستش بگیرد و بگوید کار کمی نیست کنار این بچه ها بودن و همراهیشان کردن. اشکهایم را پاک کند و مطمئنم کند که فردا برای انجام هیچ کاری دیر نیست و امروز وقت بزرگ کردن و همراهی بچه هاست. دلم میخواهد کسی تلخی‌هایم را بگیرد تا مادر شیرین تری برای این دو طفل معصوم بشوم. با این همه تلخی اگر قنادی هم بزنم کاروبارم نمی‌گیرد.                                                                                   ناتمام

خواب

۲۳
مهر

حالا که دارم می‌نویسم، به نوعی صیح زود است. هنوز کلاس علی و هادی شروع نشده و لیلی هم بیدار نیست. من هم با شکم گرسنه و چشمهای نیمه باز ، زیر پتو مشغول نوشتنم. آن هم با یک دست. به قول قدیمی ها عاریه!

انگار دلم نمی‌خواهد این تخت را با دنیای خوابش رها کنم. امیدم این است که این نوشته زودتر تمام شود تا بتوانم یک چرت دیگر بزنم. گرچه فهرست بلند بالای کارهایم محکم و  سفت چسبیده به طبقه کتابخانه. باید ورزش کنم و دنبال داستان کوتاه بگردم. اینها تا پیش از بیداری لیلی است. و بعدش هم روز پرکاری است.

شب که میخواهم بخوابم هزار برنامه میریزم، بخصوص برای صبح زود، اما صبح زود که می‌شود چشمهایم فقط می‌خواهند بسته شوند و من میمانم و کارهای نکرده و خوابهای نرفته و برنامه های مانده.

الان هم کوهی که باید فتح می‌کردم روبرویم است و صف طولانی مشوقینم پشت سرم. با چشمهای خواب‌آلود به سمت قله می‌روم فکر میکنم کاش مثل فیلمها و کارتونها، تنبل ترین و پرخواب آدمها، در شرایطی قرار گیرند که تبدیل به قهرمان اصلی و فاتح قله های موفقیت شوند. اگر کمتر خوابم می‌آمد ، مثال هم می‌زدم، اما الان فقط همه را به خدا می‌سپارم و به سمت تشک شیرجه می‌روم.                                                               ناتمام 

شادی پس از گل

۲۰
شهریور

بالاخره تلفن من هم از آن زنگ ها زد. از آن زنگ‌هایی که مدت‌ها، تاکید می‌کنم مدت‌ها، بود منتظرش بودم. خانم عاصی بود. خبر داد که ترجمه ام در نشر نی پذیرفته شده و باید بروم برای جلسه با آقای رضایی! باورم نمی‌شد. برای همین تماس چند ثانیه ای کلمه کم آوردم. و برای بعد از قطع کردن تلفن هم کم آوردم. کلمه، فریاد، رقص، شکر، شادی و حتی فحش و فضیحت کم آوردم. دلم میخواست بلد بودم جیغ بکشم، بلندتر از زن همسایه حتی. دلم میخواست بالا بپرم، حتی بالاتر از علی. دلم چیزی می‌خواست شبیه رقص و حرکات شادی بعد از گل فوتبالیست‌ها.  بدترینش را شاید، از همان ها که مستحق کارت زرد است. تازه این فوتبالیست‌ها را درک می‌کنم. حق بعضی احساس‌ها را جز با حرکات و حرف‌های غیر مودبانه، آن هم از نوع غیر مودبانه‌ترین‌هایش، نمی‌شود ادا کرد. و حتما شادی پس از اولین گل بسیار بیشتر و عمیق‌تر و البته بسیار غیر مودبانه‌تر از باقی گل‌هاست، هرچند که به آقای گل بودن برسی.  در آن لحظه غیر از شکر و شادی، احساس دیگر هم هست که باید خالی شود. شاید هم احساس نیست، جوابی است که باید داده شود. جوابی به همه‌ی آنها که تحقیرت کرده‌اند. جوابی به همه‌ی حرف‌ها، نگاه‌ها، خنده‌ها و حتی سکوت‌هایی که زمانی روی سرت آوار شده‌اند. برای همه‌ی نصیحت‌ها و نادیده‌گرفتن‌ها. جواب‌هایی که مدت‌هاست در دلت مانده‌ است.  یاد روزهای مهد رفتن علی می‌افتم. و ساعت‌های بعد از مهد توی پارک. هیچ وقت نمی‌توانستم با آن مادرها یکی شوم و از درگوشی‌های زندگی بگویم و سبزی خوردن ناهارم را پاک کنم. دلم میخواست با یک حرکت غیر مودبانه‌ی حسابی، جوابی به خودم بدهم. به خودی که در آن روزها در درونم نجوا می‌کرد که: تو فرقی با این آدم‌ها نداری، بیشترشان مثل تو‌ هستند. با یک مدرک دانشگاهی بدرد نخور و البته آرزوهای بزرگ. فرقشان با تو این است که واقعیت را پذیرفته‌اند و احساس تنهایی هم نمی‌کنند و البته سر سفره‌ی غذایشان سبزی خوردن دارند. دلم می خواست با بی‌ادبانه ترین لفظ و حالت، این تماس را به رخ خودم و آن روزها بکشم و بگویم که من از آنها نبودم. و البته که دلم میخواست بلد بودم سریع گریه کنم و مثل لیلی اشک بریزم و شکرم را زار بزنم. دلم می‌خواست مثل هادی بلد بودم یک سررسید پر کنم از خواست‌ها و را‌هها و امکان‌ها و باید و نباید‌ها و با ذوق و شوق ساعت‌ها در مورد این موقعیت و آینده‌اش حرف بزنم، طوری که شنونده‌ام را به آسمان ببرم. دلم همه‌ی اینها را می‌خواست. اما بلد نبودم. آرام جیغ کشیدم، کمی خودم را به نیت شادی پس از گل تکان دادم و بغض کردم. تا عصر هم چند بار به هادی گفتم که باورم نمی‌شود. عصر، ضیافت  تکمیل شد. تلفنم دوباره زنگ خورد. دختری بود از بامداد. فکر کردم میخواهد بگوید بیا در کلاس فیلمنامه کوتاه شرکت کن. داشتم توی ذهنم بهانه می‌چیدم که گفت استاد رحمانی شما را برای یک پروژه معرفی کرده‌اند. این یکی دیگر باور کردنی نبود. این بار برای تماس تلفنی واژه کم نیاوردم و چند بار گفتم باعث افتخار است. اما برای بعدش دوباره من بودم و اینهمه احساس، بعلاوه اینکه دیر بود و باید سریع الویه را درست می‌کردم تا به کلاس اسکیت بچه‌ها برسیم. با چند تا بالا پایین پریدن سر و تهش را هم آوردم و ترجیه دادم بقیه‌اش بماند برای خودم. برای خیال پردازی، برای رویابافی. شاید هم پروژه‌ی در پیتی باشد. اصلا شاید پذیرفته نشوم. نه در پروژه‌ی فیلمنامه و نه در نشر نی. اما امروز را به خاطر میسپارم. و تا مدت‌ها با خودم مرور میکنم که رضایی ترجمه‌ی من را خوانده و رحمانی هم من را به پروژه‌ای معرفی کرده.

دلم میخواهد بیشتر بنویسم اما باید بروم جزوه‌ی فیلمنامه نویسی رحمانی را برای آزمون فردا مرور کنم. شاید مجبور شوم کمی هم فوتبال ببینم، بخصوص لحظات شادی پس از گل را....                                   ناتمام

نشر نی

۲۶
مرداد

در راه سفیر هستم. برای جلسه‌ای که نمی‌دانم چیست و چطور است، همینقدر میدانم که قرار است به یک ناشر خیلی خوب معرفی شوم. دلهره‌ای را که باید، ندارم. آنقدر از آن شبی که پیام اکبری را دیدم و به پرواز درآمدم، ذهنم در افت و خیز بوده که دیگر نه خبری از دلهره است و نه پرواز. فقط تند تند راه می‌روم و زیر ماسک و عینک آفتابی، میمیک صورتم را برای جلسه تمرین می‌کنم و بیشتر از همه مشغول این فکرم که بهتر نبود مانتوی تیره می‌پوشیدم؟.... آنقدر دلهره نداشته‌ام که مسیر تاکسی خور را چک کنم و برای دیر نرسیدن دل به دریای مترو می‌زنم. خوشبختانه خلوت است ولی هنوز فروشنده‌ها هستند و از شانس من امروز همه‌ی احتیاجاتم را دارند، از شلوار سرهمی گرفته تا روسری. درست نیست در این جلسه با یک کیسه خرید مترویی حاضر شوم، پس چشم‌هایم را درویش میکنم. در حال و هوای خودم هستم که پیرزنی با قد بلند ولی خمیده در حالیکه دسته‌ای لیف و دستمال کاغذی و فال همراه دارد و با صدای نحیفی تقاضای کمک و خرید می‌کند، سر می‌رسد. این یکی را دیگر نمی‌توانم نادیده بگیرم. می‌پرسم این لیف‌ها چند است. می‌گوید پنج، هشت و ده تومنی دارد. توی کیفم را نگاه میکنم. یک پنجی دارم. علی هم که لیف می‌خواهد. بالاخره لیف را می‌خرم. همینطور که سعی دارم در کیف کوچکم بچپانمش پیرزن با صدای ضعیفی که نمی‌شنوم دعایم میکند و من به این فکر میکنم که حالا این لیف را کجا جا بدهم؟ چرا فال نخریدم؟ لیف را در می‌آورم و دوباره تا می‌کنم و بین کیف پول و دفترچه‌ام جایش می‌دهم. اگر درِ کیفم را وسط جلسه باز کنم و پیدا باشد چه؟ اگر مجبور شوم چیزی از کیفم در بیاورم و این لیف سفید و بنفش جلوی اکبری و احتمالا نماینده‌ی آن نشر خیلی خوب بیافتد بیرون چه کار کنم؟ فکرش هم خنده دار است. خیال می‌کنند سر راه جلسه یک دوش هم گرفته‌ام. یاد روزی می‌افتم که در دانشگاه میخواستم جلوی استادی از ته کیفم خودکار در بیاورم که همه‌ی محتویاتش ولو شد روی زمین. توی این فکرها بودم که دیدم خانم روبرویی چه چپ چپ نگاهم می‌کند. من هم برعکس همیشه زل زدم توی چشم‌هایش که یعنی به توچه؟ خودم میدانم چطوری از دست فروش مترو لیف بخرم که کرونا نگیرم... .

حالا نشسته‌ام توی جلسه، اکبری و یک دختر دیگر که کمی زودتر از من فارغ‌التحصیل شده و احتمالا رقیب من است هم هستند. خبری از نماینده‌ی ناشر نیست. فقط روبروی من فربد نشسته و با لبخند کشدارش که گوشه‌های لبش را تا دم چشمانش می‌رساند حرف می‌زند و پاهای کشیده‌اش را هی روی هم می‌اندازد. سرم را پایین می‌اندازم و دزدکی نگاهی به سفیدی لیف که از لای در کیفم پیداست می‌اندازم. حِسِ جانی را دارم در مقابل لولو خان؛ آن موقع که میخواست در هتل ترانسیلوانیا بماند و می‌ترسید هیولا نبودنش لو برود. من هم همان ترس را دارم و همان خواستن را. من از ترجمه هنوز چیزی نمیدانم اما می‌خواهم پذیرفته شوم. جلسه زودتر و بی‌مزه‌تر از آنچه فکرش را می‌کردم تمام می‌شود و البته نتیجه‌اش برایم باورنکردنی‌تر است. فکر هر نشری را می‌کردم، غیر از نشر نی! باید این خبر را به هادی بدهم و لیف علی را هم به دستش برسانم. هردو حتما خوشحال می‌شوند.       ناتمام 

۱۵ مرداد ۹۹

۱۵
مرداد

گور به گور تمام شد. عهد جدید و آداب نوشتار هم به نیمه رسیده‌اند. حالا مانده 500 صفحه‌ی دیگر از عهد جدید و مقالات ترجمه و مجله‌ی سان و فیلمنگار و عهد قدیم که تازه یک جلدش را خریده‌ام و دوتای دیگر مانده و یکی دیگر هم در دست چاپ است. به اضافه‌ی لیست کتابی که اکبری توصیه کرده و ادبیات کلاسیک و معاصر ایران که فعلا با خروس زریِ شاملو آغازش کرده‌ام. فعلا هم باید همه‌ی این‌ها را بگذارم توی اتاق و بروم ناهار بپزم. همانطور که پیاز سرخ میکنم و صبحانه لیلی را در سینی می‌گذارم پیام صوتی سمانه که دارد روی طرحم نظر می‌دهد را گوش میکنم. وسطش علی می‌آید و سوال علوم می‌پرسد. حواله‌اش می‌دهم به چند دقیقه‌ی دیگر. لیلی صدایم می‌زند که بروم و ببینم خانم بهار در تلویزیون چطوری با کاغذ عقاب درست می‌کند. سمانه توی گوشم میگوید روند فیلمنامه ام کش آمده و خانم بهار دور دستش را که روی کاغذ گذاشته خط می‌کشد و من همانطور که روی پیاز داغ زردچوبه می‌ریزم، برای علی فاصله بین تکیه گاه و نیروی مقاوم را حساب می‌کنم. گاز را خاموش میکنم و میروم برای صبحانه‌ی لیلی. سمانه و خانم بهار همچنان مشغولند و من که گوشم به سمانه و چشمم به دست بهار است به گذشته و حال و آینده‌ی شخصیت‌های سریال دارک فکر می‌کنم. علی دوباره برمی‌گردد و همانطور که  عهد جدید را زیردستی‌اش کرده می‌گوید جوابی که پیدا کرده‌ام در هیچکدام از گزینه‌ها نیست. لقمه کره عسل را در دهان  لیلی میگذارم و می‌پرسم: گزینه‌ی هیچکدام ندارد؟                             ناتمام

۱۰ مرداد ۹۹

۱۰
مرداد

ناتمام دیگری را شروع میکنم. در حالیکه علی و لیلی دارند آشپزخانه را با رنگ یکی میکنند. یک سبد خرید اینترنتی را پر کرده‌ام از کتاب. منتظرم هادی بیاید و باهم چند تایی را حذف کنیم و بعد دکمه خرید نهایی را بزنم. بعد از فشردن این دکمه هنوز هم چندین کتاب دیگر مانده و مجله و شاعران جدید و شاعران قدیم و چندین و چند فیلم و سریال. اگر به قول سمانه خدا اینها را برای من چیده، پس چرا اینطوری؟ اینهمه در این فرصت کم؟ خب پخششان میکرد. اگر از بیست سالگی خوانده بودم الان کارم خیلی سبکتر بود. گفتم فیلم، یاد آبی افتادم. امروز آبی را دیدم. برایم جالب و عجیب بود. و عجیبتر وقتی نقدش را خواندم. اینکه احساس‌های ته ته قلب آدم‌ها را چگونه بعضی ها به تصویر کشیده‌اند و چگونه اصلا اینقدر بهشان فکر کرده‌اند. این فیلمها را که میبینم و این کارگردان‌ها را، مطمئن میشوم فیلم ساختن و فیلمنامه نوشتن خیلی مقدس است. مقدس تر از فلسفه‌ای که لای کتاب‌های قطور بماند. مقدس تر از علمی که پای تخته‌های سیاه خاک بخورد. دیگر هم دست و پا نمی‌زنم برای فیلمنامه نوشتن. هنوز باید بخوانم، باید ببینم. سال‌های سال شاید. برای آنکه پر شوم از داستانهای عمیق. یاد کوهی که در مقابلم بود می‌افتم و آدمهای پشت سرم. کوهی که هر روز بلند تر می‌شود و صفی که طولانی‌تر.

علی و لیلی در آشپزخانه بحثشان شده. سر تا پایشان رنگ سفید است. هنوز شام نداریم و هادی هم نیامده. اما کلافه نیستم. منتظر هادی میمانم برای اینکه نوشته ام را بخواند. و برای زدن دکمه خرید نهایی.                          ناتمام

این ناتمام‌ها تمام نمی‌شوند انگار. قصد کرده‌ام از امروز که سوم مرداد است همچنان ادامه‌ دهم تا ببینم کی تمام می‌شوند. شاید هم اصلا نشوند. دلم میخواهد روایت دیروزم را بنویسم. دیروز که از وقتی بیدار شدم سریع رفتم گوشی را چک کردم ولی خب خبری نبود. نه بهاره، نه آسودگان و نه سمانه جوابم را نداده بودند(هنوز هم ندادند البته). بعد رفتم سراغ عکس‌های قدیمی تا برای فاطمه چند تا عکس از دورهمی‌های دوستانه پیدا کنم. باورم نمیشد اینهمه زندگی کرده‌ام. عکس‌های هارد که تمام شد هادی بیدار شد، با هم صبحانه خوردیم و گپ زدیم. بعدش هم بچه ها تک تک با چشم‌های پف کرده و موهای پریشان در هوا، تلو تلو خوران سر رسیدند. منکه نیم ساعت بیشتر وقت نداشتم سریع عکسهای گوشی را هم انتخاب کردم و سفره‌اش را جمع کردم و با سفارش‌های ریز و درشت، لیلی و علی را به هادی سپردم و ادامه‌ی سوال‌های پشت سر هم لیلی را مبنی بر اینکه چرااااااا با خودم نمی‌برمش بی‌جواب گذاشتم و از خانه بیرون زدم. رفتم برای آخرین جلسه کلاس ترجمه. خالی رفتم. بدون هیچ کتاب و دفتری. بدون هیچ تصوری از جلسه پیش رو. به این فکر کردم که اگر نمی‌رفتم چه می‌شد. و به هزاران چیز دیگر هم فکر کردم. بعد از حدود سه ربع رسیدم. هنوز زهرا سر کلاس بود. خستگی در کردم و ویس های سمانه را گوش دادم. کمی از جمله‌بندی‌هایش حرص خوردم ولی نکته‌اش را هم دوست داشتم: همه چیز را خدا برایت چیده، برای خودت. داشتم به چیدمان خدا برای خودم فکر می‌کردم که لیلا کرمی سررسید و بعد از احوالپرسی کوتاهی نوبت من شد. اکبری بعد از سلام و حال و احوال کوتاهی که همین هم از او بعید بود شروع کرد به قول خودش به وصیت کردن. کتاب و مجله‌ و فرهنگ معرفی می‌کرد و توضیح میداد و می‌نوشت و من همینطور که سعی میکردم با نگاهم وانمود کنم حرفهایش برایم مفید و جالب است، تمرین میکردم با دهانم زیر ماسک شکلک‌هایی در بیاورم که طرف روبرویم نفهمد. کار سرگرم کننده و خنده داری بود. باید یکجوری لبهایت را کج و کوله کنی که ماهیچه‌های آن قسمت از لپت  که از ماسک بیرون زده تکان نخورد. در عین حال منتظر  بودم که پروژه‌ای هم برایم در نظر داشته باشد. ولی خب حرفهایش را تمام کرد، با دو سه تا تعریف بیخودی از من و آرزوی موفقیت و اینها... و دوره ترجمه هم بعد از دوسال تمام شد با همین برگه‌ی پر شده از نام کتاب و فرهنگ و مجله، ودیگر هیچ. والبته برگه ای که امضا کردم مبنی براینکه هیچ ادعایی برای تشکیل کلاس جبرانی برای هفته‌ای که اصفهان بودم ندارم. از کلاس بیرون رفتم، با لیلا خداحافظی کردم، شاید برای همیشه، و زدم به خیابان ولیعصر. قصد خرید مانتو داشتم. ولی هیچی ندیدم. با اینکه هفته پیش همین راسته پر بود از مانتو فروشی اما انگار حالا دیگر نبودند. شاید هم در فکرهای من غرق شده‌بودند یا وقتی به عطیه تبریک تولد می‌گفتم از زیر نگاهم گذشته بودند. خلاصه با دو تا تاکسی و بعد از یک ساعت رسیدم خانه. و همه‌اش به این فکر می‌کردم که ارزشش را داشت؟ نمی‌شد این سیاهه را برایم بفرستد؟ نمی شد کلاس جمعی پربارتری برای جلسه آخر ترتیب بدهد؟ شاید برای من فقط خوبی‌اش یکی دوساعتی بیرون رفتن بود که البته به سردرد بعد از آفتابش نمی‌ارزید. رسیدم خانه، لیلی دور خودش می‌چرخید و حریصانه پی گوشی بود. علی هم سخت درگیر پروژه اسنپ فود و هادی هم که گیج بود میان این دوتا و کارهایش. اسنپ فود بی‌نتیجه ماند و غذاهای توی یخچال را سریع گرم کردم و خوردیم تا علی به کلاس زبانش برسد. ظرفها را که جمع کردم یک کیف تیله دادم دست لیلی تا بازی کند و من بخوابم مگر سردردم خوب شود. برگه‌ی اکبری را گرفتم دستم و خوابیدم. هنوز به هادی هم نشانش نداده بودم. انگار برایم ارزشمند شده بود. نتیجه دوسال و چند ماه تلاش بود شاید. کاش فقط روی کاغذ سفید می‌نوشت. چک پرینت نبود. نیم ساعتی خوابیدم. خوابی که پر از زمزمه‌های لیلی و صدای ریختن تیله بود و وسطش هم دختر کوچولو را بردم دستشویی. با سردرد بیدار شدم. رفتم دنبال علی و برگشتم. این رفت و آمد کمی سرحالم کرد. ظرفها را شستم و به مامان پیغام دادم که فردا میروم آنجا. حالش را نداشتم خدایی. با اینکه به فاطمه گفته بودم امشب خانه‌‌ی مامانم هستم. حال آنجا را هم نداشتم. بچه ها نشستند پای کارتون. خیالم راحت است و ناراحت. کاش دوستی داشتند هرکدام برای خودشان و هم سن و سالشان. میخواهم دوش بگیرم که آن یکی فاطمه پیام میدهد سعی میکنم آرامش کنم ولی خودم پریشانترم از او. خلاصه حرفهای بی نتیجه‌مان طول می‌کشد و من فقط فرصت میکنم دوش بگیرم و هنوز لباس نپوشیده کارتون تمام می‌شود. علی میرود سر پروژه اسنپ فود و من و لیلی می‌رویم که زرافه درست کنیم. وسطش هم تلاش دارم کتاب‌هایی را که اکبری گفته در سیبوک سرچ کنم که طبیعتا نمیشود. در این یک ساعتی که کف آشپزخانه نشسته‌ام، زرافه میسازیم و غذا سفارش می‌دهیم و برای کارواش علی ایده یابی می‌کنیم. غذا می‌رسد هادی هم می‌آید. با هم شامی را که زیاد با کیفیت نیست میخوریم و بعد من و لیلی و هادی و علی مشغول بازی می‌شویم. این وسط‌ها من هم سعی میکنم به هادی بگویم این لیست خیلی مهم و با ارزش است و من هم آدم مهمی هستم، البته فعلا بالقوه. بعد دو سه ساعتی بازی‌ها تمام می‌شوند و بچه ها با شوخی و کمی داد و بیداد می‌خوابند. هادی میرود که برای لیلی کتاب بخواند. توی تخت تنها هستم. من مانده‌ام و گور به گور و عهد جدید، و لیست کتاب‌های اکبری. چشمهایم را می‌بندم. امروز ارزشش را داشت بروم؟ نمیدانم. همینقدر را میدانم که امشب را دوست داشتم. با اینکه بچه ها کلافه شدند، با اینکه برای فاطمه بهانه آوردم. با اینکه نتوانستم آن یکی فاطمه را آرام کنم. با اینکه جایی نرفتیم. با اینکه غذایش خیلی خوب نبود. با اینکه هنوز نمیدانم ارزشش را داشت بروم کلاس یا نه. امشب را دوست داشتم. شاید بخاطر تنهایی و دورهمی خانواده‌مان. بخاطر هادی و علی و لیلی و شاید به امید یک فهرست از کتاب و مجله و فرهنگنامه که روی کاغذ چک پرینت با خودکار آبی نوشته شده. امشب را دوست داشتم.                               ناتمام

دیوارها پایین می‌ریزند و این تو هستی که زیر آوار می‌مانی. دیوارها به سرعت ساخته می‌شوند، بلندتر و تنومندتر از قبل و باز این تو هستی که محبوس میشوی. نه آوار را تاب می‌آوری و نه دیوار را. و چه سخت و سنگین است زندگی بین این دو. آیا جهانی هست بدون این دو؟ به وسعت بی‌انتهای ذهن، برای پرواز کردن، برای تاختن... . آیا جاده‌ی بی‌انتهایی هست برای رفتن؟ برای گریختن؟

گاهی بیشتر از درد، لذت را تجربه میکنی. لذت داشتن روحی بزرگ که در هیچ دیواری نمی‌گنجد، حتی اگر به نازکی پوست باشد و به فراخی دنیا. کلمات چه کوچکند برای وصف این همه بزرگی.

شیبه کودکی هستم که بادبادکش را در دوردست‌ترین نقطه‌ی آسمان می‌رقصاند. می‌ترسد از رها کردن نخ و دلش به پایین‌تر هم راضی نیست. چه لذتی میبرد از پرواز دور بادبادک و چه حسرتی دارد از اینکه سوار بر آن نیست.

این پایین بین دیوارها و آوارها قدم می‌زنم و روح بزرگ و سیالم را پرواز می‌دهم و کاری جز این از دستم بر نمی‌آید.

دیروز کسی از بهشت پرسید. جوابش را نمیدانستم. باید امروز پیدایش کنم و بگویم: بهشت بزرگ‌تر از از اینجاست. بدون هیچ دیواری که روزی بخواهد رویت آوار شود. پی چیز عجیبی نگرد. بهشت بزرگ‌تر از اینجاست. بسیار بزرگ‌تر. همین.

۹ تیر ۹۹

۰۹
تیر

من خواب دیده‌ام.

عاقبت روزی دلم را در کشاکش خواب‌هایم از دست خواهم داد. شاید همه‌ی ساعت‌های بیداری بیارزد به آن لحظه در خواب. لحظه‌ی تجربه‌ی حسی وصف ناپذیر. تلفیقی از حیرانی و شوق و آرامش. نجات پیدا کرده‌ام گویا. با رویا نجات پیدا کرده‌ام. کلمات چه کوتاه و کمند برای بیان آنچه در قلب انسان زبانه می‌کشد و اشک‌ها شاید کلمات ذوب شده باشند. کلماتی که از شدت شوق، غم یا شادی آب می‌شوند.

من خواب دیده‌ام...                    ناتمام

۳ تیر ۹۹

۰۳
تیر

دلم میخواهد بنویسم. همین حالا. وسط ترجمه‌ی مقاله‌ی مارکز. در همین وقت کوتاه. بعضی چیزها شوق نوشتن را در من زنده میکند. چیزهایی مثل عشق، مثل موسیقی و مثل درد. و زنده شدن شوق یعنی نیمه کاره رها کردن کارهای بیشمار، برای نوشتن، به شوق نوشتن. نوشتن به جای پرواز کردن. به ‌جای نواختن.‌ به‌ جای گریستن. و چه سخت است جای پرواز بنویسی. ولی باید نوشت. خلاصه اش این می‌شود که حس میکنم دنیایی دارد مرا صدا می‌زند. دنیایی بزرگ‌تر، خیال‌انگیزتر‌ و پر از هیجان. رفتن به دنیای دیگر حتما مرگ نیست. می‌تواند تولد باشد. می‌تواند بزرگ شدن باشد. هرچه هست جالب است و عجیب و البته درناک، شبیه تولد، شبیه مرگ. حس کودکی را دارم در آستانه‌ی رسیدن به دوران جوانی و حس پروانه‌ای در ابتدای راه پیله شکستن. باید درد کشید برای بزرگ شدن. و شاید مسخره باشد این احساس در انتهای ده‌ی چهارم زندگی. ولی چه اهمیتی دارد. مگر اینهمه آدم در کودکی نمی‌میرند؟ پس میتوان در بزرگسالی هم متولد شد. تنها چیزی که فکرم را مشغول میکند سختیهای دنیای دیگر است و اینکه پس از آن دیگر می‌تواند چه دنیایی باشد...

دارم دست و پا میزنم و خودم را میکشانم به ورودی دنیای جدید. به در بسته‌ای که تنها با ضربه‌های من شکسته خواهد شد. نه راه شکستن را میدانم و نه چیزی از دنیای دیگر. تنها به این دست‌وپا زدن‌‌ها ادامه میدهم برای رها شدن، برای نفس کشیدن. شبیه جنینی در ساعاتی قبل از تولدش. چه شیرین است این تقلای غیر ارادی و چه رشد دهنده. حتی اگر دنیای بعد، آخرین دنیا باشد و اگر این آخرین فرصت، خوشحالم که لذت متفاوتی را درک می‌کنم.                              ناتمام