داستانی ست

عشق سعدی نه حدیثی ست که پنهان ماند داستانی ست که بر هر سر بازاری هست

داستانی ست

عشق سعدی نه حدیثی ست که پنهان ماند داستانی ست که بر هر سر بازاری هست

آخرین مطالب

۱۰ فروردین ۹۹

۱۰
فروردين

امروز هم خواب برمن غلبه کرد وساعت بیداریم بجای شش شد هشت و نیم. آغاز دهمین روز بهاری هم با خواب آشفته‌ای بود که با تاثیر از افکار کرونایی بیشترش در بیمارستان و اورژانس گذشت. بیدار شدم و صفحات باقی مانده از ترجمه را تمام کردم بعد صبحانه و درست کردن نهار. امروز برای علی و لیلی برنامه های بیشتری داشتم. برای علی خرید کتاب الکترونیکی و برای لیلی هم کمی خمیر بربری که خداییش به اندازه‌ی ده‌تا اسباب بازی سرش را گرم کرد. هر بلایی می‌شد سرش اورد و دست آخر رنگش کرد. من هم براثر یک اشتباه کل ترجمه‌های امروزم را پاک کردم و ترش کردم. خلاصه نهار خوردیم و بعد شستن ظرفها با بچه ها با نخ و مرکب نقاشی کشیدیم. علی هم با استفاده از امکانات گوگل چند حیوان وحشی را به خانه آورد که خیلی برایش هیجان انگیز بود و بالاخره منظومه‌ی شمسی‌اش را هم تمام کرد. هادی هم بیشتر روز را مشغول جلسه مجازی بود و عصر بالاخره توانستیم بعد از بازنویسی ترجمه من برای قدم زدن برویم بیرون. هوا خوب بود ولی من اصلا حوصله نداشتم. حتی حوصله حرف زدن. احساس میکردم چیزی برای گفتن ندارم، ذهنم خالی شده و سرم به تنم سنگینی میکند. لیلی هم که لبریز از بهانه بود. بعد از برگشت سریع شام را آماده کردم و بعد از آن لیلی را بردم برای خواب. دستش به لیوان آب خورد و آبها ریخت روی نوروزنامه علی. و من فریادم به آسمان رفت. اینجور وقتها ازخودم بدم میاید. خودم را جای لیلی و علی میبینم که مادرشان را هیولایی نفهم و عصبی میبینند که از دهانش آتش می‌ریزد. حالا بچه ها خوابیده اند. من هم با نفسم مبارزه کردم و پایتخت ندیده نشستم سر کارهایم و هادی با از خود گذشتگی بسیار همه جا حتی آشپزخانه ای را که با رنگ و خمیر یکی شده بود را جمع و جور کرد و حتی جارو کشید. شاید از هیولای نفهم ترسیده یا دلش به حالش سوخته. جهت اطلاع من هنوز منتظر معجزه ام اما نمیدانم معجزه برای هیولاهای بی حوصله هم اتفاق میافتد یا نه.                                                                                                                                                               ناتمام

۹ فروردین ۹۹

۰۹
فروردين

از همین ابتدای امر بگویم دیروز هیچ اتفاق تازه‌ای نیفتاد جز این‌که من روزه بودم و بداخلاق. چون بعد از نماز صبح فیلم «هفت» را دیدم و گرچه دل‌ریش کننده ولی عالی بود و بعدش خوابیدم و علی جان دقیقا نیم ساعت بعد صدایم کرد و گفت خودتان گفتید و من هنوز نمی‌دانم کی گفتم، کجا گفتم و اصلا چرا گفتم. عصر هم سردرد داشتم و حدود دوساعت کلاس ترجمه. این را گفتم که بعدا هی تماس نگیرید و گله و شکایت نکنید که پس روز هشتم فروردین کوووو؟؟؟ و اما امروز... . میخواستم از سحر بیدار شوم که شد ساعت هشت و باید دو صفحه ترجمه کنم و تا فردا برای استاد بفرستم. هشت با علی بیدار شدم و با هم صبحانه خوردیم و من نشستم به ترجمه و او هم به ورق زدن مجله رشد. ساعت نه بلند شدم برای رتق و فتق امور منزل که لیلی خانم و پدر عزیزش هم بیدار شدند و خلاصه روز شروع شد. هادی از ساعت ۱۱ جلسه مجازی داشت و لیلی و علی هم کمی حیاط وحش با اینترنت ضعیف دیدند و من هم درگیر با نهار و گردگیری و جارو و البته مورچه‌ها. بعد هم علی تلسکوپش را کشف کرد و خرده ریزهایی از پشت کمدش و با آنها سرگرم بود. من هم با لیلی مجسمه گچی ساختیم و بعد کمی آرد و آب دادم دستش تا حال کند و حال هم کرد ولی همه جا را به گند کشید و هادی که جور تمیزکاری‌اش را کشید از من خواست دیگر از این کارها نکنم. بعد از نهار سعی کردم بخوابم که خیلی توفیق حاصل نشد و با تماس واتس‌اپی علیرضا بیدار شدم. کمی گپ زدیم و چای و کیک و بعد رفتیم تا قدمی در میدانهای نارمک بزنیم و مامان را هم ببینیم. اتفاق جالبی بود، کمی هم بدمینتون بازی کردیم و مامان و بابا را هم دیدیم و بعدش هم یک خرید نفس گیر که همه چیزش خوب بود جز پف‌فیلهای نمکی کاراملی‌اش که نمیدانم این ملغمه‌ی شوروشیرین اختراع کدام شیر پاک خورده‌ایست. ضدعفونی کردن خریدها خودش پروژه‌ی دیگری بود و بعد شام نیمرو با گوجه خوردیم و رسیدیم به بهترین و متفاوت‌ترین اتفاق این روزها که علی ساعت ده رفت برای خواب و ده‌ونیم خواب بود. ولیلی هم تا اتمام پایتخت هم صحبت من بود و حالا هم خداروشکر هردو آرام خوابیده اند. هادی هم این روزها فیلش یاد امریکا کرده و اینکه چه اشتباهی کردیم برگشتیم و از این حرف‌ها. من هم یک پایم فیلادلفیاست و یک پایم دی‌سی. از طرفی یک پای اضافه هم درآورده‌ام که در خانه بزرگ و حیاط‌دار جدیدمان است و پایی دیگر که در دفتر نویسندگی‌ام مدام این طرف و آنطرف می‌رود و ازبس پیشنهاد و درخواست دارد کلافه شده. البته این پاها ـ چه اصلی‌ها و چه ‌اضافی‌هاـ همه خیالی هستند ولی خب خیال آدم هم ظرفیتی دارد، بخصوص اینکه از قبل هم جایی مشغول باشد، مثلا در نجف. بگذریم. امشب هنوز منتظر معجزه‌ام ولی شاکرتر از همیشه. همه‌ی نگرانی‌هایم رفته‌اند و حتم دارم این آرامش از برکت مولودهای این ایام است.                                                                                                      تمام

۷ فروردین ۹۹

۰۷
فروردين

هفتم فروردین قرنطینه کاملا متفاوت از روز ششم آغاز شد. به عکس روز قبل که کلا بیدار بودم امروز خواب چنان مرا در آغوش گرفت که روزه که هیچ، نماز صبحم را هم از دست دادم. درچنین روزهایی صبح چنان اخلاق گل‌گلی دارم که خدا می‌داند و از همه چیز و همه کس طلبکارم. انجمن شاعران مرده را هم به لبخند ویلیام رابینز بخشیدم وگرنه از آن هم متنفر می شدم. بعد از صبحانه به توصیه همدلانه‌ی هادی با علی رفتم پارک. هوا عالی و بهاری بود و قدم زدن بدجور می‌چسبید. فقط با دیدن آدمهای سیگاری یا شنیدن صدای سرفه‌ای وحشت می کردم. الاغ بلورین بخش بهداشت هم تقدیم کردم به .... بانویی که دستکشش را با دندان از دستش خارج کرد. قدم‌های بلند و سریع که بر‌می‌داشتم یاد آمریکا افتادم، موقعی که میرفتم مدرسه دنبال علی. همه چیز برایم زنده شد: خیابان‌ها، خانه‌ها، ماشین‌های بزرگ و حتی کفپوش پیاده‌روها که برق می‌زدند و پراز لکه‌های آدامس بودند. یاد آن پیرمرد سیاه‌پوست هم که ما را از چهارراه رد میکرد افتادم. خلاصه علی دورهایش را زد و باهم تا میوه فروشی رفتیم و کمی سبزی و کاهو خریدیم. زنی که در صف سبزی جلوی من بود دست دست‌کش پوشش را روی ماسکش گذاشته بوده بخاطر این وضع دایم نفرین می‌کرد و تف‌ولعنت می‌فرستاد، ولی نمیدانم به کی! بعد از رسیدن به خانه یک بازی جالب با هادی و بچه‌ها کردیم به این شکل که هرکس بادکنک را بالا می‌انداخت و اسم کس دیگری را با صفتی دلخواه میگفت. مثلا لیلی من را مامان بوگندوی شاخدار خطاب کرد و درکل خیلی خندیدیم و خلاقیتمان در چرت‌وپرت گویی بالا رفت. بعد از نماز و پاک کردن سبزی نهارمان را که شرحی از وقایع چند روز قبل بود خورده و من که انگار مثل سیندرلا جادوی بی‌خوابی‌ام باطل شده‌بود دوباره رفتم و یک دل سیر خواب بعدازظهر رفتم. بعدش هم سرو چای و کیک، تماشای باران، چند تماس تصویری. استاد ترجمه هم فایلی برای گذران این روزها فرستاده بود که بازش کردم و چیزهای خوبی تویش پیدا می‌شد، از یوگا در خانه تا فتح اورست روی کاناپه‌ی راحتی! انشالله فردا می‌خواهم با هادی و علی برنامه‌ریزی بهتری با توجه به این امکانات بکنم. الان هم لیلی خواب است و علی وول می‌خورد و هادی مشغول مقاله است و من در ادامه‌ی همان باطل شدن سحر بی‌خوابی چشمانم گرم و نیمه‌باز است. اگر خدا جادویش را برایم دوباره فعال کند، فردا قصد روزه دارم. درضمن باید یک مقاله‌ی فارسی هم برای کلاس ترجمه که فردا ساعت هفت برگزار می‌شود آماده کنم. و جهت اطلاع پروردگار متعال می‌گویم: من هنوز منتظر معجزه‌ام.                   ناتمام

۶ فروردین ۹۹

۰۶
فروردين

امروز که ششم فروردین بود به‌صورت کشداری از دیشب آغاز شد. یعنی من دیشب بالاخره خلاصه سکانس «نورا» را تمام کردم و موقع خواب هم کمی با هادی سربه سر گذاشتیم و بعد هم نگران کرونا و از دست دادن عزیزانم شدم و هرچه خندیده بودم پرید اشکم جاری شد و خواب هم از سرم پر کشید. هرچه کتاب می‌خواندم فایده نداشت و بالاخره بعد از کلی کندن پوست دورناخن‌هایم، حدود سه و نیم خوابیدم. خواب سبکی بود که با آمدن لیلی و وول‌خوردن‌هایش زهرمار شد و برای نماز شش‌ونیم بیدار شدم. عجیب بود که کسل نبودم. با خدا حرف زدم و تقاضای معجزه کردم و او هم قبول کرد. من‌ هم خوشحال و خندان دوش گرفتم و عطر زدم و تر‌وتمیز و مرتب نشستم که بالاخره فیلم ببینم. زیرنویس «همه‌ میدانند» را با کمی تلاش دانلود کردم و تا آخر دیدم. هادی هم که کیف خواب دیشبش را کرده بود با شوق و ذوق از بعد نماز نشست سر مقاله‌اش. و با بیدار شدن بچه‌ها از حدود ساعت نه زندگی دوباره آغاز شد. صبحانه و شستن ظرفهای دیشب که قرار بود پای هادی باشد و بیرون راندن مورچه‌ها. نهار هم قیمه گذاشتم. میخواستم همه سیب‌زمینی‌هایش را ماه و ستاره کنم که خیلی سخت بود و از خیرش گذشتم. هادی و علی رفتن خرید و دوچرخه سواری و من‌ و لیلی هم خانه داری کردیم به اضافه چند تا تلفن از جمله به دختر عمه ام. خلاصه جارو گردگیری هم کردیم و ناهار هم که خداروشکر عالی شد. همه روز را به معجزه فکر می‌کردم. بعد از ظهر با اعتماد به نفس رفتم برای خواب، چند تا دستور کیک هم سرچ کردم. ولی با کمال تعجب باز هم خوابم نمی‌آمد. نیم ساعتی گذشت بلند شدم به کیک پختن. میخواستم کیک را ببریم پارک با مامان اینها بخوریم که دیر آماده شد و مامانم هم روزه بودند و استقبال نشد و در نتیجه الان یک کیک قلبی کامل با سس شکلات در یخچال آرمیده است. القصه بعداز ظهر را هم با تماس تصویری و تشک بازی گذراندیم. شام هم حاضری و سوسیس بود به همراه تماشای عکسهای تابستان تا حالا و بعد از پایتخت هادی لیلی را خوابانده و من میخواهم گولش بزنم و باهم فیلم ببینیم. در ضمن باید عرایض دیشبم را اصلاح کنم. چون امشب فهمیدم چیزی که لیلی پیدا کرده فینیشر است نه فینیشینگ و امروز هم فینیشر دیشبی را عوض کرد و یک جدیدش را جایگزین کرد که خیلی وحشیانه تر است و طرف را بدون شک ساطوری میکند. اضافه عرضی نیست جز آنکه من هنوز دلخوش به معجزه‌ام و میخواهم فردا را روزه بگیرم.                                                                                                                                                                           ناتمام

 

امروز پنجم فروردین ماه ۹۹ بود. یکی دیگر از روزهای قرنطینه‌ی بهاری. برنامه طبق معمول شروع شد، با کمی حرکت فرهنگی روبه‌جلو. یعنی مثل همیشه ساعت را برای شش گذاشتم ولی اینبار به جای نه و نیم، هشت بیدار شدم و کمی ترجمه کردم ولی به شدت خوابم میامد و خدارو شکر اینترنت قطع شد و توانستم تا بیدار شدن بقیه چرتی بزنم که با اینکه پر از خوابهای چرت و پرت بود ولی چسبید. و پس از بیداری دوباره باز هم طبق معمول صبحانه‌ی خودمان و صبحانه‌ی لیلی سرو شد که حقیقتا این دو، دوتا کار است. بعد هم کمی ولگردی درخانه و جمع و جور. هادی هم باعلی رفتند دوچرخه سواری. جهت ایجاد تنوع تراس را هم دادیم لیلی خانم با بادکنک و کاغذهای برق برقی تولد تزیین کردند. نماز که میخواندم نگاهم به بالکن بود و توی دلم قند آب میشد که چه ابتکاری و دیگر لیلی روزی چند ساعتی در اینجا سرگرم است و خود خدا شاهد است که از همان موقع نماز ظهر تا حالا که ساعت نزدیک یک شب است دیگر به تراس نگاه هم نکرده و بادکنکها و کاغذهای بیچاره دارند آن بیرون از سرما می‌لرزند. بعد نماز سبزی پلو را گذاشتم و نشستم به لوبیا پاک کردن. القصه، ساعت دو ماهی را سرخ کردیم و ناهار خوردیم و «سریع و خشن» دیدیم و من بعد از شستن ظرفها بلافاصله رفتم که بخوابم. یک ساعتی در رختخواب لولیدم و خوابی به عمق چند میلیمتر رفتم که کلش پر از صدای لیلی و علی بود و از ساعتی به بعد هم نفسهای کمی بلند هادی. بعد از ظهر یک بستنی به بچه ها دادم و با هادی چای با شکلات کشمشی که از دیروز که درست کردم چشمم دنبالش بود را خوردیم و به اصرار و التماس علی خان را راضی کردیم که برویم پیاده‌روی. و رفتیم پارک آب و آتش، خوب بود نم باران بود و هوای دونفره. دلم میخواست دستم را حلقه کنم دوربازوی هادی و سنگینی‌ام را بندازم رویش و یک‌وری راه برویم و خیال‌پردازی کنیم برای آینده. اما کرونای بیشعور آدم را می‌ترساند. و لیلی نازنین هم همش غر می‌زد و علی نازنین تر هم که برج زهرمار بود. به هرترتیب رفتیم و برگشتیم و بستنی هم خریدیم و به بدبختی ضد عفونی کردیم و خوردیم. بعد هم دیوانه بازی این دوتا بچه و نماز و شام و شیرین ترین بخشش دیدن پایتخت که علاوه برآگهی بازرگانی حداقل با دوبار اجابت مزاج لیلی همراه است. و نفس‌گیر ترین کارها دارو و مسواک و خواباندن لیلی است که امشب به عهده من بود به شرط شستن ظرفها توسط هادی که هنوز عملی نشده. خودم را که کنار لیلی به خواب زده بودم به این فکر میکردم که در این ساعات کوتاه خواب بچه ها چه کنم. ترجمه، فیلم دیدن یا فیلمنامه نوشتن. فعلا اولین کاری که کردم گزینه هیچکدام بود. یعنی نوشتن روزانه آن هم با تایپ. انشاالله بقیه هم انجام می‌شود. خلاصه امروز هم تمام شد و کار دیگری نکردم جز تلفن به مامان و یکی دوتا زنگ دیگر و جنگ مورچه‌ای. البته یادم رفت بنویسم امروز که دراز کشیده بودم شنیدم لیلی بالاخره فینیشینگ خودش را پیدا کرد و این مرحله از عملیات وحشی بازی را هم با افتخار پشت سر گذاشت. من هم الان دارم فکر میکنم که بعد از پایان این نوشته فیلمنامه را تکمیل کنم یا ترجمه را و فردا نهار چی بپزم. این را هم بگویم که خودم می‌دانم این نوشته‌ها نه موضوع و نه لحنش هیچ ارزش کاغذ سیاه کردن را ندارند و من فقط به توصیه اهل فن برای دست‌گرمی و تمرین می‌نویسم و شمای خواننده فقط وقتت را تلف کرده‌ای.                                   با احترام

ته خط

۳۱
ارديبهشت

بعضی وقت‌ها آدم به ته خط می‌رسد. برای چند لحظه، چند ساعت. روزهایی که جز خستگی بازمانده‌ای ندارند و انتهایشان خالی است آدم را به ته خط میرسانند. روزهایی که تکرار خستگی‌های گذشته‌اند و مجالی که نیست برای رها شدن از این خستگی‌ها و آدم آخرِ این روزها به ته خط می رسد، با هزار فکر و خیال و رویای دست‌نیافتنی به خواب می‌رود و صبح به نرمی برمی‌خیزد، بدون احساس خستگی، درحالیکه هنوز ته خط مانده، فکر می‌کند امروز روز موعود است؛ یا مرگ یا ضربة چوب جادویی که با آن همه چیز عوض شود، همه چیز... . و این روز هم با هزار منت و به ضرب موسیقی و خیال و تصویر، ساعت به ساعت جلو می‌رود تا می‌رسد به شب. شبی که دیگر در آن نه اثری از موسیقی و شعر و خیال است، نه آرزوی مردن. چوب جادویی هم درکار نبوده. دوباره عادت کرده‌ای به لحظه‌ها، به ساعت‌ها و به خستگی‌های تکرار شونده و بی‌دلیل دل بسته‌ای به ایام بهتری که مطمئن نیستی گذراندن این روزها حتما پیش‌نیازش باشد.   ناتمام

 

 

نقش مادری

۱۱
ارديبهشت

بعضی نقش‌ها آنقدر آدم را در خود فرو می‌برد که بیرون آمدنش کار حضرت فیل است. مثل نقش مادری که عمرا مامان‌ها را رها کند. این نقش چنان در وجودت رخنه می‌کند که همه را بچة خودت میدانی. الان هم من همینطورم. دو کلاس می‌روم با دو استاد بسیار متفاوت که هرکدام را شبیه کودکانی می‌بینم که باید با آنها سروکله بزنم. کلاس ترجمه که استادی دارد کت‌وشلوار پوش با سر پایین و یک دنیا علم و ادب و البته علاقمند به نرم‌افزارهای وُرد و اِکسل که به ندرت حرف می‌زند و فرکانس صدایش از حد خاصی بالاتر نمی‌رود و لب‌هایش بیش از اندازة لبخند کش نمی‌آید. سر ساعت می‌آید و موقع استراحت هم به زور از کلاس می‌رود. جواب پیامک دانشجوها را هم با یک کلمه می‌دهد، آن هم در صورت امکان. من بر حسب وظیفة مادری در تلاشم این همه سد را بشکنم، فضا را باز کنم، بیشتر سر کلاس بخندم، بیشتر بپرسم و بیشتر پیشنهاد خارج از مرزهای استاد بدهم تا جایی برای نفس کشیدن باقی بماند.

و کلاس دیگر فیلمنامه‌نویسی است، با استادی که بعید نیست سنش از استاد ترجمه‌ام بیشتر باشد اما به نوجوان‌ها می‌ماند. شلوغ و پرهیاهو، با تیپ اسپرت، پر از حرف و خنده، با تن صدای بالا. آمادة ارائه و معرفی خودش در هر لحظه، عاشق دورهمی و دَدَر دودور و سلفی با دانشجوها و با همة تأکیداتش هنوز یک جلسه هم سر ساعت نیامده و اگر بچه‌ها گوشزد نکنند، ساعت استراحت را تمام نخواهد کرد. مملو از حرکات دست و پا و صورت، چنانکه اگر فیلم حرکاتش در کلاس را تند کنیم، شبیه گلی خواهد شد که مدام باز و بسته می‌شود. و من سر کلاسش سعی می‌کنم آرام باشم، زیادی نخندم، در یکی‌دوتا عکس سلفی، بیشتر شرکت نکنم، به موقع بیایم و به موقع بروم تا با این‌همه انرژی تعادلی برقرار کنم.

این دو استاد برایم حکم کودکانی چموش و حرف نشنو را دارند که باید با هرکدامشان یک جور تا کنم. امیدوارم که بیشتر از آنها بیاموزم.     ناتمام  

کبری ۱۱

۲۰
آذر


 از توی آشپزخانه نگاهم به لیلی است که عروسکهایش را  یکی یکی تکان میدهد و بعد کنار میاندازد، شبیه داروغه فیلم را بین هود، انگار میخواهد آخرین سکه های  باقی مانده در جیبشان را خالی کند. من از خدا خواسته، بیخیال این میشوم که یک ساعت پیش این عروسکها را از وسط اتاق جمع کرده ام و با دلی آسوده مشغول پیاز رنده کردن میشوم. هنوز اشکم درنیامده که علی از راه میرسد: "مامان یک دقیقه نگذار لیلی سرو صدا کنه، میخوام یه زنگ بزنم!"
—:"باشه، فقط به کی میخوای زنگ بزنی؟"
—:" به سوهانی."
—: " به سلامتی، حالا چی میخوای بگی؟"
—: " هیچی، گفته اگه زنگ نزنی، دیگه فردا باهات دوست نیستم."
رگ مادرانه ام گل میکند:" چه حرفها، خیلی دلش بخواد با تو دوست باشه، اصلا بهش بگو میخوای دوست باش، میخوای نباش!"
علی هیچکدام از حرفهایم را نمی شنود، سریع میرود توی اتاق و در را میبیندد. دست پاچه میشوم، بلند میگویم:" مامان جان در رو نبند."
— : "چرا؟"
من من میکنم:"چون...، برای اینکه اگر در رو ببندی لیلی میاد پشت در و سر و صدا میکنه." با اکراه در را نیمه باز میگذارد و شماره میگیرد. برای اینکه لیلی مزاحم تلفن علی و عملیات استراق سمع من نشود، در کابینت مورد علاقه اش را باز می گذارم و صدایش میکنم، او هم با یکی از عروسکها به سمت آشپزخانه میدود. دستهای پیازی ام را بالا میگیرم و آرنجم را به  پیشخوان آشپزخانه تکیه میدهم و به حالتی خم میشوم که گوشهایم نزدیک ترین حالت را نسبت به اتاق علی داشته باشند. از لای در علی را میبینم که تلفن به دست در اتاق قدم میزند:" الو، سلام، من همکلاسی پسرتون هستم، ... اسمم علی صفایی پور هست." دلم غنج میرود، میخواستم قبل از اولین تماس شخصی اش، برایش کلاس مکالمه تلفنی بگذارم، اما دیدم او خیلی بیشتر و پیشتر از آنچه من فکرش را بکنم بزرگ شده. نیشم تا بناگوش باز شده، بدجور کیف کرده ام از بزرگ شدن پسر کوچکم. اما باید زود خودم را جمع و جور کنم، چون کل تماس علی ۳۰ ثانیه بیشتر طول نمی کشد.
مکالمه ( البته آن قسمتش را که من شنیدم) از این قرار بود:" سوهانی سلام... بله.....باشه.....خوب.....نه.....باشه.....خداحافظ."
علی که از اتاق بیرون میاید، سریع مشغول کار میشوم و فاز تعجب برمی دارم که:" ا، پس چرا زنگ نزدی؟"
—:"زدم، تموم شد."
—:"چه زود! چی گفتید؟"
—:" هیچ چی، حالا مامان میخوام یک موبایل درست کنم، سوهانی یک تبلت درست کرده، منم موبایل میخوام درست کنم."
—:" تو مدرسه گفتند درست کنید؟"
—:" نه، برای بازیمونه."
منکه تشنه شنیدن از علی کم حرفم هستم سعی میکنم با مخفی کردن اشتیاقم برای حرف کشیدن از او زمینه سازی کنم:" خب، برو درست کن، بعد بیا نشونم بده، ببینم چه جوریه."
سعی میکنم کارهایم را سریعتر تمام کنم تا وقتی علی دوباره می آید سراپا گوش بشوم. لیلی هم بین دست و پای من هروله میکند. از هر قفسه ای وسیله ای بیرون میکشد و روی زمین پخش میکند.محلش نمی گذارم، هنوز خمار لذت تلفن علی هستم، مرد کوچک خودم! در فکر خیال سیر میکنم که علی سر میرسد. کاغذی را که به شکل صفحه گوشی دوربری و نقاشی کرده نشانم میدهد و میگوید:" ببین مامان، اپل هم هست گوشیم." و طرح سیب گاز زده ای را در پشت کاغذ نشانم میدهد. سوت کوچکی به علامت تعجب میزنم:" اوکی، پس بالاخره اپل دار شدی!"
—:"بله، ببین باهاش پیام هم دادم." چشمهایم را ریز میکنم و زل میزنم به پیامی که بر گوشی اپل کاغذی نقش بسته:" سلام عزیزم" .
لبخندی میزنم و میگویم:"حالا این عزیزم کی هست؟"
—:" مثلا توی بازی ازدواج کردیم."
احساس میکنم چیزی توی سرم داغ میشود:"ا....، باریکلا، با کی ازدواج کردین؟"
—:" هرکدوممون با یکی!"
دارم میمیرم از فضولی:" خب این یکی کی هست؟"
—:" نه مامان، نه اینکه هر دومون با یکی، جداجدا هرکدوممون با یکی ازدواج کردیم." خنده ام را فرو میبرم:" فهمیدم بابا، حالا تو با کی ازدواج کردی، سوهانی باکی؟"
—:" من با بهار، سوهانی هم نمیدونم با کی."
گرمای آن چیز داغ توی سرم پخش میشود، به جای اینکه بگویم چه غلطها که توی این مدرسه نمی کنید، میپرسم:" خوب، بازی تان چی هست؟"
—:" مثلا توی یک فیلم بازی میکنیم." دارم فکر میکنم سوهانی ممکن است چه فیلمهایی دیده باشد:
" چه فیلمی بازی میکنید؟قشنگ برام تعریف کن، بازی جالبی باید باشه."
—: " کبری ۱۱"(این همه تعریف کردن علی بود.)
—:" یعنی پلیس بزرگراه هستید؟"
—:" نمیدونم، ما میریم ماشینهای بمب دار رو میگیریم، همش هم تصادف میکنیم، خیلی هم تند میریم، موتورم داریم تازه، با موبایل."
سعی میکنم همه قسمتهای مجموعه کبری ۱۱ و روابط سمیر و همکارش را با همسرهایشان را در ذهنم مرور کنم، برای اولین بار از سانسوری بودن فیلمهای تلویزیون احساس رضایت میکنم:" خب پس خانمهاتون چی؟ همکارتون هستند؟"
—:" نه، با اونها فقط میریم رستوران و بیرون...

دهنم پر میشود که بگویم چشمم روشن، زن می گیرید و  باهاش رستوران میرید و پیامک سلام عزیزم هم بهش میدهید،اما حرفهایم را در داغی سرم پنهان میکنم و سعی میکنم به محدوده زندگی خصوصی رانندگان کبری ۱۱ نزدیک تر شوم :
" خوب، خونه تون کجاست؟"
—:" روی سکوی حیاط، مامان ببین توی یک واحد نیستیم مثلا، ولی توی یک خونه ایم."
—:" آهان، یعنی باهم همسایه اید."
—:" آره، با پنج تای دیگه."
—:" اونها دیگه کی هستند؟"
—:" سلیمانی و افجه و پارسا با ما دوتا میشیم پنج تا!"
—: "خیلی خوب، دیگه چه کارایی میکنید؟"
—:" بسه دیگه مامان، همشو گفتم!"
بعد میدود توی اتاقش. لیلی هم عروسک هایش را که توی قابلمه ریخته رها میکند و دنبالش میدود.حالا من مانده ام و شام نیمه کاره و اشپزخانه به هم ریخته، با داغی توی سرم و یک دنیا نگرانی و فکر و خیال. چطور مادر قابل اطمینانی باشم که هم بتوانم راهنمایی کنم و هم همراهی؟
علی کوچک من وارد مرحله جدیدی از زندگی شده و من برای جا نماندن، باید از او جلو بزنم.

( حالا که دارم این متن را مینویسم دیگر بازی کبری11تمام شده و سوهانی آژانس املاک باز کرده. علی هم یک خانه 1000متری  استخردار ازش خریده است.)

آرامتر

۱۸
آذر


 فردا امتحان زبان دارم، به خطوط های لایت شده نارنجی که خودشان را از بین متن ریز کتاب بیرون کشیده اند، خیره شده ام. میخواهم فعل هایی که با get شروع میشوند را مرور کنم. اما حواسم میرود پیش مکالمه تلفنی چند دقیقه قبل با برادر زاده ام که مرا برد به یازده سال پیش، یکی از همین روزهای اواخر پاییز، توی اتاق نوزادان بیمارستان مصطفی خمینی، وقتی برای اولین بار نگاهش کردم. نوزاد ابر مانند سرخ و سفیدی که در دل سبزی پارچه بیمارستانی دست و پا میزد و با همان یک نگاه چنان شیرینی در جانم پراکند که طعمش را در همه وجودم حس کردم و آرزو کردم کاش اسمش را شیرین بگذارند یا عسل حتی. و حالا که از پشت گوشی برایم لفظ قلم حرف میزند، چنان قندی توی دلم آب میشود که مرا یاد همان شیرینی روز اول  می اندازد. توی خیالم محکم بغلش میکنم و میگویم: "آرامتر بزرگ شو عزیز دلم، من هنوز از کودکیت سیر کیف نشده ام." هنوز از آغوشم رهایش نکردم که علی می آید و نمی گذارد فکرهایم بیشتر از این طولانی شود:
—" مامان شام چی داریم؟"
لیلی هم که مثل جوجه اردکها که مادرشان را دنبال میکنند، همیشه پشت سر علی است، با صدای جیغ جیغی اش چیز نامفهومی میگوید که فقط "مامانش" را میفهمم. فکر و خیال برادرزاده و کتاب زبان را کنار می گذارم و میگویم: " پلوتن!" علی با آنکه منظورم را میداند، دهانش را تا حد امکان باز میکند :" أأأ مامان سیاره میخوریم؟!"
—:" بله، ولی اول میجوشونیم بعد می خوریم." و سه تایی میرویم به سمت آشپزخانه. تن را از توی کابینت برمی دارم و در قابلمه آب می گذارم و شعله زیرش را روشن میکنم. طبق عادت، ناخودآگاه میروم سراغ یخچال. تا درش را باز میکنم، لیلی به سرعت خودش را جا میکند و میرود سراغ جا میوه ای. همینطور که طبقات یخچال را ورانداز میکنم کاسه کوچک قورمه سبزی به وجدم میاورد.
—:" علی یه کم قورمه سبزی داریم، بیارم باهم بخوریم؟"
-" آخ جون، بله، بله... "
لیلی هم که یک برگ کوچک کاهو غنیمت برداشته، یک بله خاله نرگسی بلند میگوید و از آشپزخانه خارج میشود.( البته "ل" را "ی" تلفظ میکند.)
قورمه سبزی را گرم میکنم و با کمی نان می آورم توی اتاق. علی تلویزیون را روشن میکند و می نشیند کنارم.صدای دلنشینی دارد میگوید که صدها رز فرانسوی را دستچین و عصاره اش را با دقت جدا کرده تا صابونی با عطر گل رز به من هدیه کند. حس خوبی دارد.ولی من الان بوی قورمه سبزی را ترجیح میدهم. علی با اشتیاق لقمه میزند. لیلی هم که انگار حس جوجه اردکیش خبرش کرده باشد زود از اتاق علی خودش را به سینی غذا می رساند:" من، من، من..." و میدانم تا قاشق را دستش ندهم ادامه میدهد. میروم و یک قاشق کوچک می آورم. کمی دهن لیلی میگذارم، کمی دهن خودم و علی هم که مشغول است. حسرتی موزیانه به سرم میزند که کاش در خلوت و تنهایی خودم قورمه سبزی را میخوردم و صدایش را در نمی آوردم. لیلی قاشقش را در کاسه خورش میچرخاند. تا می آیم آنرا از دستش بگیرم، یکدفعه دیلم وار فشارش میدهد و هرچه در ظرف هست بیرون میریزد. بیشتر از ریختن خورش،به خاطر از دست دادنش ناراحتم.  قیافه ام را در هم میکنم و به لیلی میگویم :" خیلی کار بدی کردی."
او هم ابروهایش را گره میزند و دست خورشتی اش را نشانم میدهد و جیغ جیغ میکند: " مامان، مامان"  
علی بلند ریسه میرود. چپ چپ نگاهش میکنم. با یک دست سینی غذا را برمیدارم و با دست دیگر لیلی و به آشپزخانه میروم. کتاب زبانم را میبینم که انگار به من خیره شده. راستی چه فعلی برای حال الان من مناسب است؟ فعلی که با get شروع شود. چیزی به فکرم نمی رسد. همه چیز را قاطی کردم انگار، از خاطره نوزادی برادرزاده ام گرفته تا عطر رز فرانسوی و بوی قورمه سبزی و افعال get دار!
دستهای لیلی و ظرفها را میشورم. آب قابلمه ریز میجوشد و قوطی تن را بالا و پایین میکند. سعی میکنم ذهنم را مرتب کنم. تصمیم میگیرم همه فکرها، بخصوص زبان را رها کنم تا وقتی لیلی بخوابد. الان هم توی این بیست دقیقه که تن باید بجوشد جارو و طی می کشم. میروم سراغ جاروبرقی. تا من جارو میکشم، لیلی سرگرم کشف رازهای جارو برقی میشود.دائم دکمه کم و زیادش را میچرخاند و دستش را جلوی هوای گرمی که از آن خارج میشود میگیرد.هلش میدهد یا رویش می نشیند و با سیمش بازی میکند.خلاصه شبیه یک حیوان خانگی با آن برخورد میکند. بعد از جارو لیلی از روی تجربه طی را برمی دارد و روی فرش میکشد. چون میدانم آنرا به این زودیها دستم نمیدهد، محلش نمی گذارم، میروم سراغ گوشی. از آنجا که هنوز درگیر احساسات عمه گانه ام هستم، گالری را باز میکنم و عکسهای تولد سال پیش برادرزاده ام را ورق میزنم:" چقدر زود بزرگ شدی عزیز دلم، چقدر زود..."

با جیغ و داد لیلی از حال و هوای خودم بیرون می آیم. دختر کم طی را افقی گرفته و میخواهد وارد اتاق شود، و طبیعتا طول دسته طی از عرض در اتاق بیشتر است. برای آرام کردن لیلی میروم که بوی بد عجیبی دماغم را پر میکند. فوری به سمت آشپزخانه میدوم. بوی سوختگی است. آب قابلمه تمام شده و قوطی تن حسابی باد کرده.سریع گاز را خاموش میکنم و با باز کردن پنجره و روشن کردن هود سعی میکنم بوی سوختگی را از خانه بیرون کنم. یکباره صدای بلندی غافلگیرم میکند. سرم را برمیگردانم، قوطی تن را میبینم که دارد توی هوا چرخ میخورد. علی و لیلی سریع سر می رسند. به علی میگویم: " تو آشپزخونه نیایید."و دوباره به صحنه انفجار خیره میشوم. قطعات گوشت ماهی به همه جای آشپزخانه پرتاب شده و ذرات روغن آن شبیه قطرات ریز شبنم در هوا به سمت پایین در حرکتند.
علی فریاد میزند:" ااا مامان، سقف و ببین، تا اونجا رفته، چه قدرتی داشته!" و ادامه میدهد:" مامان هود رو ببین"،"اینجام هست"، " در کابینت بالایی هم کثیف شده"،....
انگار که از قدرت این انفجار به وجد آمده باشد، همینطور دارد از خسارات آن گزارش میدهد که متوقفش میکنم
—:" خیلی خوب، بسه دیگه، میدونم همه جا پاشیده.شما مراقب باش خواهرت نیاد تو آشپزخونه."
لیلی هم مدام دست بردست میزند و نچ نچ میکند و بازبان کودکانه اش میگوید:
" سوخت، سوخت..."
بدنم سست شده، در برابر این اتفاق هیچ ابزار دفاعی ندارم. هیچ فکری هم برای درست کردنش به ذهنم نمی رسد. بوی ماهی همه جا را پر کرده. علی هم که فقط در حال توصیف واقعه است و لیلی هم انگار دارد سرزنشم میکند. بالا را نگاه میکنم. "رنگ آشپزخانه روغنی است یا پلاستیک؟اگر پلاستیک باشد جایش میماند. یعنی میشود قبل از عید خانه را رنگ کنیم؟"
این فکرها بی فایده است. هیچ فکری فایده نداردانگار. احساس میکنم فقط با گریه میتوان خسارات این فاجعه را تخفیف داد. حالم دقیقا شبیه زمانی است که برای اولین بار درخانه ام موش دیدم. آن هم روایت جالبی است که خود جای نوشتن دارد.
بچه های هیجان زده ام را از آشپزخانه بیرون میکنم. کتاب زبانم را از روی کانتر آشپزخانه برمی دارم تا چرب
نشود. راستی چه فعلی برای حال الان من مناسب است؟ فعلی که با get شروع شود؟ فرصت فکر کردن ندارم، لیلی میخواهد دوباره به آشپزخانه  بیاید. بغلش میکنم میبرمش توی اتاق، میخواهم با موبایل حواسش را پرت کنم. اما با دیدن عکسها حواس خودم هم پرت میشود. دوباره حواسم میرود پیش برادر زاده ام. بیخیال تن های چسبیده به در و دیوار، بیخیال زبان، بیخیال قورمه سبزی حتی. چه عکسهای قشنگی! چه قدر زود بزرگ شدی عزیز دلم، من هنوز از کودکیک سیر کیف نشده ام."

چند وقتی است با رویای نوشتن زندگی میکنم.ساعتهای پایانی شب وقتی همه خوابند، درس نامه های فیلمنامه نویسی مطالعه میکنم، خبر اکران‌ها و اجراهای تازه را یک به یک ورق میزنم و توی ذهنم سبک سنگین میکنم که کدام را بروم و کدام را نه و خلاصه با هزار فکر و ایده و آرزوی رنگ به رنگ به خواب میروم. صبح که میرسد از آمدنش غافلگیر میشوم بسکه خواب شبم را دخترم پاره کرده و من دوختم. بعد از صبحانه تمام افکار و رویاهای دیشبم را جمع میکنم توی بقچه خیالم و با لیلی تا پارک کوچک سر خیابان قدم میزنم.لیلی را تا پارک بغل میکنم. بعدش را خودش راه میرود.تنبلی که میکند به هوای پیشی و هاپو سر ذوقش می آورم.کمی که میرود یکجا می ایستد و تکان نمی خورد.فقط لبخند کشداری تحویلم میدهد.رد نگاهش را که میگیرم میرسم به پیرمرد پاکبان که با ریش سفید بلند و لباس سبزش تکیه به جارویش زده و به لیلی میخندد. لیلی به اصرار من کمی راه میرود و دوباره می ایستد. پیرمرد از پشت درختی برایش دست تکان میدهد.لبخند میزنم و از لیلی میخواهم بای بای کند. پیرمرد که لهجه و فرم چشمهایش نشان افغانی دارد برای لیلی آواز نامفهومی میخواند. میگوید: "نگاهش که میکنم دلم باز میشود، عزیز دارم در دیار دور". و دور را با چنان حسرتی میگوید که دل آدم را از جا میکند و میبرد همان دور دور. با خنده میگویم" زنده باشند انشاءالله". لیلی را بغل میکنم و راه میافتم. از کنار دو پیرمرد که شطرنج بازی میکنند میگذریم، آرام و بیحرکت به مهره ها خیره شده اند و حتی،متوجه ما نمی شوند. انگار که در چالش مانکن باشند. جلوتر چند پیرمرد دیگر دور هم جمع شده اند.یکیشان با هیجان از زمینی که چند سال پیش مفت از دست داده سخن میگوید و اینکه اگر الان بود میلیاردها می ارزید . دیگران هم دست بر دست میزنند و سرتکان میدهند و به روش مردانه خودشان همدلی میکنند. از جلوی این جمع که رو میشویم صدای ماشاءالله و خداحفظش کند بلند میشود و همه شان شروع میکندد به شیرین کاری که لیلی را خنده بیاندازند، مگر یکی که جثه نحیف و لاغر و ماسک و سر و صورت بی مویش نشان از رخنه بیماری سختی در جانش میدهد.لیلی را زمین می گذارم و او هم با خنده مسخره همیشگی از جماعت پیرمردان دل میبرد و تاتی کنان دور میشود. دنبالش می دوم، جلوتر صدای موسیقی آشنایی به گوشم میخورد.سر بلند میکنم، مرد میانسالی گوشی اش را روبروی صورتش گرفته و با تمام وجود سلندیون گوش میدهد. سعی میکنم توی ذهنم برایش داستان بسازم. داستانم هنوز شروع نشده دو بانوی محترم با سرعت بالا به ما نزدیک میشوند، از قرار، در حال چربی سوزی هستند. با اینکه نفس نفس میزنند کلامشان لحظه ای قطع نمیشود. در کسر ثانیه ای از کنارشان رد میشوم و میشنوم که یکی از آنها اگر پسرش را داماد کند آرزوی دیگری ندارد.
بالاخره به زمین بازی می رسیم، لیلی افتان و خیزان  پله های سرسره را طی میکند. آن بالا می نشیند و به جای سر خوردن ترجیح میدهد از جایگاه بلندی که پیدا کرده لذت ببرد.
دخترکی 6_7 ساله که تلی با شکوفه های صورتی بدرنگ و توری شبیه به تور عروس به سرش زده از پشت شمشادها سر میکشد. دستهایش را در هوا تکان میدهد و با عشوه اعلام میکند که عروس خانم وارد میشود. لیلی بی هوا سر میخورد و دوباره سمت پله ها میدود. حالا عروس کوچک که با ترکیب تور و لباس ورزشی و دمپایی ظاهر مسخره ای پیدا کرده همانطور که تاب میخورد تمام جزئیات خرید تل و تورش را برای دوستش که چشمان پر حیرتش را به او دوخته تعریف میکند.
لیلی برای چندمین بار سر میخورد، حواسش پرت گربه ای میشود که ناامیدانه هر سنگ و چوبی را به هوای لقمه ای چرب می لیسد. لیلی میخندد و صدای هاپ هاپ در میاورد. هنوز فرق سگ و گربه را نمیداند.دستش را میگیرم ، از جلوی نیمکتها رد میشویم که دوست عروس کوچک ناله کنان به سمت مادرش میاید و همانطور که پا برزمین می کوبد اصرار میکند که همین الان از همین تل ها میخواهد. در دلم به جای مادر دخترک به جدو آباد عروس کوچک درود میفرستم و دنبال لیلی راه میافتم که دوباره میایستد و لبخند میزند. پیرمرد افغان را دوباره دیده که شبیه آفتاب بازیگوش پاییز در لابلای درختان در رفت و آمد است.
دوباره از دلتنگی اش میگوید و میپرسد: "دختر است یا پسر"؟ میگویم: "دختر".
جارویش را برمی دارد و راهش را میکشد و میرود، درحالیکه دور میشود صدایش را می‌شنوم: "این چه بنیانی است برای شما ایرانی ها؟همه دختر دارند!"
دهانم باز مانده! بنده خدا خیلی پسر دوست است. لیلی هم همانطور ایستاده و با پیرمرد بای بای میکند. اما او دور میشود و انگار دلش نمی خواهد دوباره ما را ببیند.
پیرمرد که از پیچ مسیر رد میشود دست لیلی را میگیرم و به سمت خروجی پارک هدایتش میکنم. هنوز در فکر دختر دار بودن ایرانی ها هستم که شلوار تنگ و گلدوزی شده دو جوان که از روبرو میآیند توجهم را جلب میکند.

آنقدر گرم حرف زدنند که لیلی را که به سمتشان میدود نمی بینند. یکی از آنها قسم میخورد که تا تکلیف سربازیش روشن شود از مملکت میرود.
لیلی بلند میخندد و راهش را به سمت چمنها کج میکند. بغلش میکنم . سرش را روی شانه ام میگذارد و پاهای خاکی اش را به شکمم می کوبد. سعی میکنم کف کفشش را با دست بالا بگیرم که صدای آواز و بشکن ریزی از پشت سرم می شنوم. انگارلیلی دل پیرمرد دیگری را پیش نوه اش برده، امیدوارم دختر باشد!
یاد کودکی خودم میافتم که فکر میکردم هر غریبه ای که در خیابان برایم دست تکان میدهد یا میخندد دیوانه است!
بالاخره به خانه می رسیم، لیلی خسته و گرسنه و گریان است. نهارش را میخورد و با خواب بعد از ظهر آرام میگیرد. خانه ساکت میشود. گوشی را بر میدارم، دوباره اخبار اکرانهای مردمی فیلمهای جدید و تخفیف اجراهای تاتر و تبلیغ آموزشگاههای فیلم سازی پیش نگاهم رژه میروند. میدانم که به این زودی به هیچ تاتر و سینمایی نخواهم رفت، این اخبار را فقط جمع میکنم برای فردا. که بگذارمشان توی بقچه خیالم و بروم تا پارک سر خیابان. آنجا قرار دارم انگار باهمه آدمهایی که پیش از ظهر های پاییز، آرزوهاشان را در پارک کوچک محله مرور میکنند.