داستانی ست

عشق سعدی نه حدیثی ست که پنهان ماند داستانی ست که بر هر سر بازاری هست

داستانی ست

عشق سعدی نه حدیثی ست که پنهان ماند داستانی ست که بر هر سر بازاری هست

آخرین مطالب

۳۳ مطلب با موضوع «روزهای ناتمام :: روزهای ۱۴۰۰» ثبت شده است

خروس همسایه

۲۶
بهمن

آواز الکن دوست‌داشتن ما بدجور شبیه صدای گرفتة خروس همسایه است. بی‌وقت و زشت و ناموزون. فقط به قاعدة خروس بودنش می‌خواند. از نیمه شب شروع می‌کند تا برسد به سحر. انگار که در میانة این شهر شلوغ، خورشیدش را گم کرده باشد.

 

ما که همین‌ایم. شبیه خروس همسایه. زشت و ناموزون و خورشید گم کرده. می‌خوانیم و شور می‌گیریم و عشق می‌کنیم با خواندنمان. تو شبیه که هستی؟ همان شاه توی شعرها که در ایوان طلا نشسته به مشکل‌گشایی؟ یا شبیه آن آدم‌هایی که در ایوان می‌روند و می‌آیند و می‌نشینند و می‌خوابند. تو شبیه کدامشان هستی؟

 

گفته بودی اگر کوه مرا دوست بدارد، متلاشی شود و فرو ریزد. پس ایرادی نیست بر این نوشتة آشفته، اگر خواننده‌اش تو باشی و نویسنده‌اش من با یک دنیا حرف ناتمام...

 

روز مادر

۰۶
بهمن

این متفاوت‌ترین روز مادری است که تا به‌حال داشته‌ام. البته مطمئن نیستم. چون روزِ مادر سال‌های پیش را یادم نیست. کلا با این روزهای زورچپان مشکل دارم. هم با خودشان، هم با تبریک‌ و هدیة زورکی‌شان. سعی هم می‌کنم خیلی درگیرشان نشوم. برای همین با علی شال و کلاه می‌کنیم و می‌زنیم بیرون. باید برویم دکتر. لیلی و هادی می‌مانند خانه. به قول لیلی مامانها با پسرها، باباها با دخترها! می‌خواهیم با اسنپ برویم، اما هیچ راننده‌ای پاسخگو نیست. چند بار تلاش می‌کنم. با اینکه هزینة سفر خیلی بیشتر از روزهای دیگر است و هربار هم که درخواست می‌دهم قدری گرانتر می‌شود، ولی باز هم فایده ندارد. هادی می‌گوید به‌خاطر روز مادر است. می‌رویم بیرون که تاکسی بگیریم. بدوبدو خودمان را می‌رسانیم به ایستگاه تاکسی، اما اینجا هم خبری نیست. از روزنامه فروش می‌پرسیم، می‌گوید امروز تاکسی پیدا نمی‌کنید. علی شانسش را برای اسنپ امتحان می‌کند که خب خوش‌شانس‌تر است. او امیدوار است ماشینش۲۰۶ باشد و من امیدوارم راننده‌اش حرف نزند. راه طولانی‌است و پرترافیک. گوشی را می‌گیرد که بازی کند. سرک می‌کشم توی دنیای بازی‌اش. عجیب است و تا حدی ترسناک. همبازی‌اش می‌شوم، دنیای جالبی است، رکوردش را می‌شکنم و هردو جیغ می‌کشیم. راننده از توی آینه نگاه می‌کند. به دور بعد نرسیده باید پیاده شویم. توی مطب منتظر می‌نشینیم. علی پیشنهاد می‌کند رادیو راه بشنویم. سرهامان را به هم می‌چسبانیم و گوشی را وسط می‌گیریم. مجتبی شکوری از بزرگی هستی حرف می‌زند و کوچکی ما و از تناقض می‌گوید. علی می‌پرسد تناقض چیست. تا بیایم دست و پا شکسته توضیح بدهم علی من را می‌برد توی دنیای خودش پیش تلسکوپ جدید ناسا. شکوری هنوز دارد حرف می‌زند ولی ما باید برویم. از فضا می‌رویم توی خیابان ولی‌عصر. تا برسیم به ایستگاه اتوبوس، چشم علی به یک کافه می‌افتد. در دنیای من توی خیابان معمولا چیزی نمی‌خوریم، فوقِ فوقش یک تک‌تک با آبمیوه که از سوپری بگیریم، ولی توی دنیای علی کافه‌ها را باید تست کرد. من توی منو اول قیمت‌ها را می‌بینم و او اسم‌ها را و آن چیزی را انتخاب می‌کند که مخصوص باشد و عجیب. نتیجه می‌شود چای ساده برای من و شیک شکلاتی مخصوص با مخلفات برای علی. همین‌طور که از بستنی اش می‌چشم برایم از برنامه نویسی و کدنویسی می‌گوید، از درآمد دلاری نه‌چندان دورش و از مقصد سفرهای طولانی‌اش. همة نصیحت‌هایم را با تهِ چایم سر می‌کشم و فقط می‌گویم پیِ دوست‌داشتنی‌هایش را بگیرد. فکر می‌کنم حرف نابی است، اما علی با خنده تذکر می‌دهد که همیشه همین را می‌گویم. با هم می‌رویم لوازم‌التحریر فروشی. پاک‌کن می‌خواهد. دوری می‌زند و دو سه تا چیز دیگر هم برمی‌دارد. می‌برمش توی دنیای خودم و خرج اضافه را ممنوع می‌کنم. توی اتوبوس لق‌لق می‌خوریم و می‌خندیم. رانندة اتوبوس با فریادی متوجهم می‌کند که پولش را نداده‌ام ولی مامور مترو می‌گوید بخاطر روز زن نیازی نیست بلیط بدهم. علی می‌خواهد حساب ‌کند سازمان حمل و نقل شهری امروز بابت این بلیطهای مجانی چقدر ضرر کرده. به نتیجه نمی‌رسد. عوضش توی قطار کل برنامه‌های گوشی را آپدیت می‌کند و به قول خودش سبکش می‌کند. از ایستگاه مترو تا خانه پیاده می‌رویم و راجع به حمام نرفتن استیو جابز و گرم شدن زمین حرف می‌زنیم. خانه که می‌رسیم به قول لیلی سوپساید داریم. هادی برایم زولبیا بامیه خریده، لیلی من را در نقاشی‌اش با موهای طلایی کشیده و علی هم یک نامة پنج صفحه‌ای می‌دهد دستم. از اول تا آخر نوشته ممنونم. از به دنیا آوردنش تشکر کرده تا شستن لباسهایش. تمام کارهای من را دیده. از توی همان دنیای بزرگ دیجیتالی و فضایی‌اش من را دیده. به همین سادگی. نه به زرق و برق دسته‌گلهایی که بعضی‌ها توی خیابان برای زنها و مادرانشان خریده بودند و بعضی‌های دیگر پشت ویترین‌ها دنبالش بودند. به همین سادگی که لیلی با مداد زردش موهایم را رنگ کرده و هادی شیرین‌ترین دوست‌داشتنی‌ام را برایم خریده. به علی می‌گویم تناقض یعنی همین. این متفاوت‌ترین روز مادری است که تا به‌حال داشته‌ام.          ناتمام

تصادف

۲۹
آذر

با عجله سوار ماشین می‌شوم و در را می‌بندم. دستپاچه بودنم آنقدر تابلوست که راننده قبل از حرکت می‌خواهد چک کنم تا چیزی را جا نگذاشته باشم. با اینکه مطمئنم، اما دوباره کیفم را نگاه می‌کنم. اول از همه لنگه جوراب لیلی را می‌بینم، بعد چندتا دستمال کاغذی و یک بادکنک شل‌ و‌ وِل و بالاخره شناسنامه و کارت ملی‌ام، همان‌ها که باید باشند. دنبال گوشی می‌گردم که خب توی کیفم نیست چون دستم گرفتمش. به راننده می‌گویم راه بیافتد. سرِ سنگینم را به پنجره تکیه می‌دهم. موتور سواری از کنارمان می‌گذرد، به نظرم خیلی تند می‌رود. راننده ماشین را می‌اندازد توی اتوبان و سرعت می‌گیرد. حس می‌کنم الان است که بزند به پراید جلویی. اما نمی‌زند. بیرون را نگاه می‌کنم. نگاهم دوخته می‌شود به چرخ ماشین بغلی. چه با سرعت می‌چرخد! اگر ترمزش نگیرد چه؟ به فاصله‌اش از ماشین جلویی نگاه می‌کنم. کم است، خیلی کمتر از آنچه باید باشد. کمی جلوتر ترافیک است و چراغ ترمزها یکی‌یکی روشن می‌شوند. الان است که فاجعه رخ بدهد. همه‌ دارند با سرعت می‌روند و فاصله را هم رعایت نکرده‌اند. اما همة ترمزها می‌گیرد و همة ماشین‌ها می‌ایستند. هیچ تصادفی هم اتفاق نمی‌افتد. ولی چرا؟ من که دیروز فاصله‌ام بیشتر از اینها بود، سرعتم هم کمتر! پس چرا ترمز نگرفت و آن صحنة لعنتی که از دیروز هزار بار جلوی چشمم آمده، پیش آمد؟ پژوی سفید می‌رود توی گاردریل، ماشین جلویی پشت سرش می‌ایستد و من هم پایم را روی ترمز فشار می‌دهم، اما فایده ندارد. در این چند ثانیه که هیچ کاری از دستم برنمی‌آید جز اینکه منتظر فاجعه باشم، شیرفهم می‌شوم که آسفالت پر چاله چولة خیابان با چند قطره باران مثل زمین هاکی لیز می‌شود. فریادی می‌زنم و تق! و بعد از چند ثانیه دوباره تق! البته خفیف‌تر که مربوط به ضربة ماشین عقبی است. و بعد منتظر می‌نشینم تا از خواب بیدار شوم و خب نمی‌شوم! اگر خواب بود قاعدتا مثل همیشه پایم را می‌گذاشتم روی گاز و از روی گاردریل و باغچه رد می‌شدم و قبل از این‌که به دیوار بخورم یا توی دره بیفتم یا پلیس بگیردم بیدار می‌شدم. ولی خواب نبود و برای همین الان هادی و رانندة ماشین جلویی که تازه می‌خواست امروز برود و دنا‌پلاس از تنور درآمده اش را نمره کند، توی بیمه منتظر بنده هستند تا به عنوان راننده تشریف ببرم و پرداخت خسارت انجام شود. وای از رانندة ماشین جلویی! مرد جوان خوشتیپی که تمام سعی‌اش را کرد تا خودش را کنترل کند و با متانت با من برخورد کند. ولی من ترجیح می‌دادم داد و فریاد کند، قلدربازی دربیاورد یا حتی فحش بدهد. این‌طوری من هم این‌همه شرمنده نمی‌شدم و با کمی جیغ‌جیغ جوابش را می‌دادم و خودم هم کمی خالی می‌شدم. تازه می‌توانستم بخاطر بی‌ادبی‌اش لااقل توی ذهن خودم مقصر بدانمش. اما او جنتلمن‌تر از این‌ها بود و من با آن حال پریشان که حتی شمارة ۱۱۰ را هم اشتباه گرفتم، درمقابلش فقط یک احمق بی‌دست‌وپا جلوه می‌کردم که لایق ترحم بود. وقتی مثل موش آب‌کشیده داشتم ماشین را هول‌هولکی و با استرس توی آن ترافیک از لاین سرعت تا لاین کندروی اتوبان می‌کشیدم و سر بچه‌های بهت‌زده‌ام غر می‌زدم، حس حماقت داشتم. ماشین خودمان و یکی دیگر را داغان کرده بودم، مقصر هم بودم، بچه‌ها را هم به کلاس نرسانده بودم و در عین‌حال طلبکارشان هم بودم و بدتر از همه این‌که ممکن بود در همین انتقال ماشین به آن سمت اتوبان تصادف دیگری را رقم بزنم. این حس عصبی‌ام می‌کرد و متانت و بیگناهی راننده عصبی‌تر. دیشب تا به‌حال هم عصبانی و پریشانم. نیمة سرزنشگر ذهنم همة خرابکاری‌های عمرم را جلوی چشمم آورده و مدام توی سرم می‌زند. حتی به خودش جرات داده بگوید تو را چه به رانندگی، بنشین توی خانه و آشپزی‌ات را بکن، تازه مراقب باش غذا را نسوزانی! اما نیمة نوازشگر می‌گوید فدای سرت! همه تصادف می‌کنند، تو هم مثل همه. همة تصادف‌هایی که دوروبری‌ها کرده‌اند را به‌یادم می‌آورد. مامان که تیر چراغ‌برق را از جا دراورد، و خب بعدش دیگر رانندگی نکرد. علی‌رضا هم که موقع تصادفش خیلی بچه بود. هادی هم که نمی‌دانم چرا تا حالا مقصر هیچ تصادفی نبوده. وقتی این مسیر جواب نمی‌دهد، نیمة نوازشگر می‌رود سراغ شکرگذاری معکوس که خداراشکر که بدتر از این نشد یا بچه‌ها آسیب ندیدند و یا مثلا رانندة ماشین جلویی سرش به شیشه نخورد و نمرد! اما این‌ها هم فایده ندارد. پریشانی من ادامه دارد و با کندن گوشة ناخن و اشک و بدخلقی از بین نمی‌رود. چندصد متر قبل از مرکز بیمه ماشین‌ها صف کشیده‌اند. یعنی همة اینها دیروز تصادف کرده‌اند؟ این همه آدم مثل من؟ چه خوب که تنها نیستم. جای پلیس راهنمایی رانندگی بودم، برای همة آنها که در یک زمان یا مکان تصادف کرده‌اند یک گروه واتساپی می‌ساختم تا کمی دربارة درد مشترکشان با هم حرف بزنند و آرام شوند. مثل این گروه‌های روان‌درمانی که برای کسانی ترک اعتیاد می‌کنند، تشکیل می‌دهند. بالاخره به مرکز بیمه می‌رسم. جوانی سپر بزرگ شکسته‌ای را گوشة حیاط می‌گذارد، کنار اسکلت ماشینی اوراق شده که به نظر می‌آید روزی ال‌نود بوده. شاید این آهن‌پاره‌ها را برای عبرت‌گیری اینجا گذاشته‌اند، اما بیشتر به من آرامش می‌دهند. آدم‌ها هم اینجا همه ‌آرامند. همه مدلی هم هستند. از راننده وانت درب و داغان گرفته تا صاحب شیک پوش بنز مشکی! غیر از آرامششان وجه مشترک دیگری هم دارند. همه می‌خواهند عیب و ایراد ماشینشان را تا حد ممکن بزرگ جلوه دهند. حتی سیم و کابل‌های بیرون‌زده از محفظة چراغ را کمی جمع نمی‌کنند یا سپری را که روی زمین می‌کشد و به مو بند است را کمی بالا نمی‌کشند. بعضی‌هایشان با هم بگو بخند می‌کنند و بعضی هم تا طرفشان دو قدم دور می‌شود، همة خانواده و اجدادش را مستفیض می‌کنند!

کار ما تمام می‌شود، با من هم کار خاصی نداشتند جز اینکه بکشانندم اینجا و من را دوباره با رانندة ماشین جلویی روبرو کنند. با همان متانت اعصاب خورد‌کنش. سعی می‌کنم کم نیاورم و جوری رفتار کنم که انگار خیلی هم مقصر نبوده‌ام. سرم را بالا می‌گیرم و خداحافظی ریزی می‌کنم و می‌نشینم توی ماشین و گواهینامه‌ام را توی کیفم می‌گذارم. کنار کارت ملی و شناسنامه و البته لنگه جوراب لیلی و بادکنک شل‌ووِل. هادی می‌گوید همه چیز را فراموش کنم و آرام بگیرم. من هم قبول می‌کنم و فقط می‌خواهم اگر داروخانه دید بایستد تا  پماد تبخال بخرم...    ناتمام

 

مادر

۱۵
آذر

شیرینی را که تعارف می‌کنم، فقط مادر برنمی‌دارد. می‌گوید سهم شیرینی امروزش تمام شده. عوضش لیلی دوتا برمی‌دارد. مهمان‌ها گرم صحبت هستند. صحبت از رفتن؛ آن هم تا آن‌طرف اقیانوس‌ها. صحبت از اپلای و ویزا و کار و تحصیل. مادر با نگاهش دهان به دهان حرف‌ها را دنبال می‌کند و با اینکه نامحرمی ندارد گرة باز‌ شدة روسری‌اش را می‌بندد و همینطور که چایش را تلخ تلخ می‌نوشد لبخند می‌زند. جوان‌ها که متوجه سکوتش شده‌اند سرِ شوخی را با مادربزرگ‌شان باز می‌کنند که حالا که هر گوشة دنیا یک نوه‌ دارد، ساکش را بردارد و یک سفر دور دنیا برود. مادر لب‌هایش را جمع می‌کند و دستهایش را روی دامنش می‌کشد و می‌گوید دیگر با این گوشی‌ها همه جا می‌شود رفت. از حجش تعریف می‌کند و نامه‌ای که برای بچه‌هایش فرستاده و نامه بیست و پنج روز بعد از آمدن خودش رسیده! از تماس‌های تصویری‌ با نوه‌هایش و اینکه سر به سرش می گذارند و او هم کم نمی‌آورد. مثلا یک‌بار به عروس خارجی گفته «مراقب نوة عتیقة من باش» و حالا نوه باید عتیقه را برای نوعروسِ نوزبانش معنی کند. حرف‌ها ادامه پیدا می‌کند و مادر دوباره ساکت می‌شود. صحبت به نمرة زبان و تفاوت مالیات شهرهای آن‌ور آب رسیده. دیر وقت است. مادر یکی دوبار چشم‌هایش را می‌بندد و باز می‌کند و پابه‌پا می‌شود. مهمان‌ها هم خودشان را جمع و جور می‌کنند و قرار و مدارهایشان را برای تبادل اطلاعات بیشتر می‌گذارند و بعد از کمی تعارف بلند می‌شوند. مادر هم بلند می‌شود. نوه‌ها دور مادر را می‌گیرند، همه‌شان یک سر و گردن از او بلندترند. به روزهایی فکر می‌کنم که این جوان‌ها جوجه‌هایی بودند که باید با کفگیر بلندشان می‌کرده، در آغوششان می‌گرفته تا آرام شوند، پشتشان می‌زده تا آروغ بزنند و شکمشان کار کند و خراب‌کاری‌هایشان را می‌شسته و حالا برای دیدنشان باید سرش را بالا بگیرد و  دست‌های بزرگشان توی دو دست استخوانی‌اش جا نمی‌شود. هرکدام از نوه‌ها اصرار دارند که مهمانش کنند، او هم هی روسری‌اش را عقب و جلو می‌کند و قول می‌دهد دفعة بعد به آنها سر بزند. بعد از خداحافظی، جلوی در، دستش را روی شانة یکی‌شان می‌گذارد، سرش را بالا می‌گیرد و یک دور قد و بالا‌شان را نگاه می‌کند. آرزو می‌کند این بچه‌ها هرجا که می‌روند خوش باشند. می‌گوید می‌داند که زندگی سخت شده، اما حیف این دور هم بودن‌هاست. می‌گوید جوان‌ها باید راه خودشان را بروند ولی دلتنگی سخت است و هیچ تماس و تصویری هم از سختی‌اش کم نمی‌کند. می‌گوید این‌ تماس‌های از راه دور شبیه مالیدن موم به شکم گرسنه است که هیچ‌وقت جای طعم عسل را نمی‌گیرد. می‌گوید با حلوا حلوا کردن دهن شیرین نمی‌شود. نوه‌‌ها هم وا می‌روند، سرشان را می‌اندازند پایین و دوباره خداحافظی می‌کنند و می‌روند.

ظرف‌ها که جمع می‌شود، هادی برای مادر چای می‌ریزد. خرما تعارفش می‌کنم. می‌گوید سهم شیرینی‌ امروزش تمام شده و چایش را تلخ تلخ سر می‌کشد.     ناتمام

خوشبختی

۰۷
آذر

آفتاب پاییز ولو شده توی اتاق. بچه‌ها مشغولند و  پرنده‌ها برای خودشان می‌پلکند. لباس‌ها قاطی آب و کف توی لباسشویی می‌چرخند، غذا توی قابلمه قل‌قل می‌کند و جارو برقی تند و تند آشغال‌ها را می‌بلعد. دیگر بیشتر از این از زندگی چه می‌خواهم. شاید در این لحظه جزو خوشبخت‌ترین‌های روی زمین باشم. بعدِ جارو، می‌روم سراغ کتاب‌ها، امروز باید حداقل سه تا شان را بخوانم. قرار است از بین اینهمه کتاب، یک ایده پیدا کنم. ساعتی می‌‌گذرد، یکی از کتاب‌ها به نیمه رسیده، غذا آماده است و لباس‌ها شسته. بعد از ناهار، آرامش امروز با خواب بعد از ظهر کامل میشود. دراز می‌کشم و کتاب را باز می‌کنم. توی این کتاب آدم‌ها یک جور دیگری خوشبختند. مثلا زنی که خانه‌اش را جارو نکرده و غذایش هم آماده نیست و حتی نگران مشکلات روحی پسرش است، اما با آمدن مهمان عزیزی احساس خوشبختی می‌کند، آن هم برای همیشه! یا پیرمرد فلجی که به امید دیدارهای سالی چندبار همیشه خوشبخت است. یا کودکی که با یک عکس یا مادری که با یک استخوان به خوشبختی می‌رسند.

کتاب تمام شده، اما خوابم نمی‌برد. دیگر آن زن خوشبخت پیش از ظهر نیستم. شده‌ام پرستویی که بیست سال پیش، یکی از سحرهای آخر اسفند، تازه رسیده از جنوب، تنها جلوی ایستگاه راه‌آهن ایستاده‌ بود. چشم‌هایش می‌سوخت و فقط یک تلنگر لازم داشت تا اشکش در بیاید. هیچ چیز طوفان درونش را آرام نمی‌کرد، نه آفتاب تازة سحر، نه آرامشی که در خانه منتظرش بود. فقط دلش می‌خواست برگردد.

شاید آن موقع می‌شد برگشت، فوقش با یک بلیط قطار! اما حالا راهی به درون این کتاب‌ها نیست. آدم‌های‌شان را هم پیدا کنی، راهی به دنیایشان نیست. آخرِ آخرش می‌شود نشست روبروی‌شان و نگاهشان کرد و حسرت خورد به خوشبختی‌شان. آن‌ها هم لبخند زنان از توی دنیایشان نگاهت می‌کنند، بی حتی یک تعارف خشک و خالی از آنچه عند ربهم یرزقونند.

کتاب را می‌بندم و بلند می‌شوم. هنوز یک عالم لباس نشسته، غذای نپخته و آشغال جارو نشده مانده! به اضافة یک عالم کتاب نخوانده.

 

مک کویین

۲۰
آبان

فردا مهمان دارم و هیچ کارم را نکردهام، همینطور که ظرف‌ می‌شورم، توی ذهنم برنامة خرید و جارو و پخت و پز را هم می‌ریزم. علی توی اتاقش مشغول درس‌خواندن است و لیلی کارتون می‌بیند. وسط فکرهایم صدای آشنایی به گوشم می‌خورد، صدای مک‌کویین و ماتر ـ شخصیت‌های انیمیشن ماشینها ـ که من لحظه به لحظه‌اش را حفظم، بس که علی دوستش داشت و نگاهش می‌کرد. با اشتیاق صدایش می‌کنم که بیاید و ببیند، و او هم خیلی بی‌تفاوت از توی اتاق جواب می‌دهد که درس دارد و وقت ندارد. به خودم نگاه می‌کنم. با دستکش‌های کفی روبروی تلویزیون ایستاده‌ام. باورم نمی‌شود. می‌روم دم اتاقش، نگاهش می‌کنم، پشتش به من است و به مانیتوری نگاه می‌کند که چند پنجره تویش باز است که از هیچکدامشان سر در نمی‌آورم. کف از دستکش‌ها چکه می‌کند و پایم خیس می‌شود. دوباره می‌روم سراغ ظرف‌ها. صدای مک کویین هنوز می‌آید، جمله‌هایش را از حفظ تکرار می‌کنم. گونه‌ام خیس می‌شود. این دیگر چکة کف نیست. سرریز غصة مادری است که در کودکی فرزندش جا مانده. مادری که دلش می‌خواهد پسرش هنوز عاشق ماشین و دایناسور باشد و مک کویین هم همان ماشین مسابقة همیشه برنده. درحالیکه پسرش توی دنیای صفر و یک‌های دیجیتالی سیر می‌کند و مک‌کویین هم دیگر به فصل سوم رسیده و برای مسابقه دادن پیر شده. شاید اصلا فصل سة مک‌کویین را به همین خاطر ساخته باشند. تا مادرها را آماده کنند برای بزرگ شدن بچه‌های‌شان. و شاید به همین خاطر من اصلا فصل سه را دوست نداشتم. توی فکرهایم چرخ می‌خورم که علی صدایم می‌کند که بروم و برنامة جدیدی را که نوشته ببینم. اما من دستکش هایم را در می‌آورم و می‌روم لیلی را بغل می‌گیرم و پای تلویزیون می نشینم. گونه‌هایم خیس است و ظرف‌ها هنوز مانده. فردا مهمان دارم و هیچ کارم را هم نکرده‌ام.    ناتمام

معلمها

۱۰
آبان

از لیلی میپرسم امروز چه یاد گرفته. پوزخندی میزند و میگوید «یک» و شاکی است از اینکه معلمشان نمی‌داند او این‌ها را بلد است. بعد شروع میکند به توضیح دادن درس امروز و با اینکه هنوز از نادانی معلمشان متعجب است لحنش کمکم جدی میشود و همة توضیحات و تکالیف را برایم شرح میدهد. انگشتش را روی یکِ بزرگ کتابش میگذارد و از بالا به پایین میکشد و برایم میگوید طرز صحیح یک کشیدن اینطوری است و تاکید میکند که خط صاف نیست و کمی کجی دارد. فکر میکنم که یک معلم چقدر باید صبور باشد که ساعتها وقت بگذارد تا طریقة نوشتن ۱ را به شاگردانش یاد بدهد و این کار را هرسال هم تکرار کند. تازه آن هم برای شاگردان پرادعایی مثل لیلی! همه معلم‌ها همینطورند. دبیرستان که بودم دلم برای دبیران مدرسهمان میسوخت. برای اینکه ما هر سال را به شوق رسیدن به مقطع بالاتر می‌گذراندیم، آماده بودیم که سال تمام شود و موقع پریدنمان برسد، اما آنها میماندند، همانجا توی همان مدرسة قدیمی، با همان همکاران قبلی، حتی شاید کفش و مانتوشان هم عوض نمیشد یا اگر میشد فوقش کمی تیره تر یا روشن‌تر از قبل بود. صبح به صبح توی دفتر سر همان میز قدیمی و کشیدة کنفرانس نان بربری و پنیر و گوجهشان را میخوردند و یک استکان چای هم رویش و بعد دوباره دفتر کلاسیشان را برمیداشتند و میآمدند توی همان کلاسها، پشت همان میزهای آهنی رنگ و رو رفته و پای همان تخته سیاههای سفید شده از ردِ گچ و از اول همان درسهای همیشگی را برای دانشآموزان جدید میگفتند. با همان هیجان و شوقی که برای ما گقته بودند و برای سال بالاییهای ما! صبر معلمها عجیب است و رضایتشان به تکرار همه چیز الا دانشآموزانشان.

دانش آموزان هم فقط چهره شان عوض می‌شود، ذاتشان یکی است. درسخوان و درس نخوان، مسخره و جدی، شلوغ و آرام. مثل اینکه هر روز بروی میوه فروشی و یک کیسه سیب بخری. سیب‌های امروز و دیروز فرق می‌کنند، اما همه سیب‌اند.

تا من توی فکر معلم‌ها و سیب‌ها چرخ میزنم و نهار درست می‌کنم، لیلی چند خط ١ نوشته و از من می‌خواهد بگویم آنها باهم چه فرقی دارند. می‌گویم همه‌شان یک هستند و یکی! لیلی بازنده اعلامم می‌کند چون بعضی هاشان خط صافند. سرخورده از این باخت دوباره حواسم می‌رود پیش معلم‌ها. شاید آنها خیلی هم صبور نیستند، فقط همه و خودشان می‌دانند که هر روز دارند یک کیسه سیب می‌خرند. برخلاف بقیه که فکر می‌کنند توی کیسه‌شان پرتقال و گلابی است اما آخرش طعم سیب دل‌شان را می‌زند. معلم‌ها  شجاع‌تر و باهوش‌ترند که این مشیت ناگزیر را انتخاب می‌کنند!      ناتمام

 

بی معرفت

۰۲
آبان

به بچه‌ها نگاه می‌کنم. توی ساحل مشغول بازی هستند. فکر می‌کنم چه خوب است که این‌همه ماسه هست، چه خوب که تمام نمی‌شود. از بچگیِ ما و قبل‌تر بوده و هنوز هم هست. برای بچه‌های بچه‌هایمان هم می‌ماند. آب دریا هم هم همین‌طور. ابر، کوه، جنگل، همه‌ هست. زیاد است و طراحی شده‌. بعد این‌همه سال هنوز دانه‌های ماسه یکدست و یک اندازه‌اند و دریاها آبی خوشرنگ و ابرها نرم و بی‌زاویه و جنگل‌ها درست شده از دانه دانه برگ سبز. این‌همه رنگ، بو، طعم. نه کم و زیاد می‌شوند و نه با هم قاطی! من اگر بودم بعد از اینهمه سال پذیرایی از فرزندان ناخلف آدم، اگر قیمه‌ها را نمی‌ریختم توی ماست‌ها و قورمه سبزی‌هایم طعم چمن نمی‌گرفت ،لااقل این‌قدر سنگ تمام نمی‌گذاشتم. خسته می‌شدم، بی‌خیال می‌شدم. اصلا بیرونشان می‌کردم. اما او بعد از هزاران سال مهمانداری از ما هنوز انگار عروس پاگشا کرده باشد، دانه‌دانه، ذره‌ذره، سلول سلول و اتم به اتم دنیا را برای ما می‌آراید. تازه این‌ها همینطوری است. ریخته روی زمین، بعضی‌ها را ما می‌بینیم، می‌شنویم یا می‌چشیم، بعضی‌ها را هم نه. اصلا خبرش را هم نداریم.

فکر می‌کنم به اینکه اگر خدا با همین سلیقه و دقت بخواهد پذیرایی خاصی بکند، سوپسایدی به قول لیلی، هدیة ویژه‌ای مثلا که قرار است برای همه باشد، چه ‌کار می‌کند؟ چه طعمی؟ چه رنگی؟ چه صورتی؟ شاید کوه و دریا و آسمان را در هم آمیزد، با طعمی شیرین که در تهِ تهِ قلب آدم می‌نشیند. و همة این‌ها را در صورت مردی بریزد و نامش را بگذارد محمد، که بعد از قرن‌ها هنوز عطر و بویش مرده زنده ‌کند. اگر این طور است پس چه عجب از ماندگاری کوه‌ها و وسعت دریاها!  

می‌روم کنار بچه‌ها و مشغول شن‌‌بازی می‌شوم. فکر می‌کنم خدا که بالاخره روزی از خجالت ما درمیاید، اما حیف از جان عزیزی که به‌خاطر بی‌معرفت‌هایی چون من خود را فدا می‌کند.   ناتمام

کابل برق

۲۹
مهر
  • پسرم میگه موهات رو کوتاه کن، بذار جا بیافته، بعد رنگش کن.
  • وااا! چه ربطی داره؟
  • چمیدونم؟ دیگه اون شده شوهرم، هرچی می‌گه می‌گم چشم.
  • اون مال قدیم بود که میگفتن جا بیافته، مگه آشه؟ بعدشم زیاد بهش رو نده.
  • چه‌کار کنم؟ جوونه، بیکار هم هست، همش تو خونه‌ست. اعصابش همینطوری خرد هست، دیگه منم بخوام سر به سرش بذارم گناه داره.
  • جوون که بیکار بمونه همین میشه، مجبورش کن بره سر کار، معتاد میشه می‌مونه رو دستت.
  • بابا همه جا سپردم، خودشم رفته، لیسانس هم داره، کار نیست. شب و روز دارم براش دعا می‌کنم. دلم آتیش می‌گیره صبح پامی‌شم می‌بینم بچه‌ام خوابه تو خونه.
  • نذار زیاد بخوابه، خوب نیست‌ها!
  • نه بابا، زیاد نمی‌خوابه، تا یک و دو بیداریم، حرفم اینه که مرد سی ساله همش تو خونه‌ست.
  • خوب بفرستش بیرون، مگه دختره میشینه تو خونه؟
  • نمیره، میگه برم چیکار کنم، همش بیرون گناهه، لااقل تو خونه معصیت نیست.
  • چمیدونم والا. بخاطر همین گناه‌هاست که دیگه دعامون هم نمی‌گیره. اون از وضع دختر پسرا، اون از وضع دزدیِ اون بالا بالایی‌ها، خودمون هم که به خودمون رحم نمی‌کنیم.
  • ولی امام زمان یه چیز دیگهست. من هربار نذر امام زمان کردم، جواب گرفتم. برای کار این بچه هم نذر کردم، ایشالا درست میشه.
  • اتفاقا منم می‌خواستم همین‌ رو بگم، امام زمان ردخور نداره. حدیث کسا نذرش کن.
  • حدیث کسا؟ باشه، جواب بدن، حدیث کسا هم می‌خونم. میترسم به خدا، بچه‌ام میگه دیگه اینجا فایده نداره، باید برم؟
  • کجا؟ می خواد بره خارج؟ حالا بگو برات فرش قرمز پهن کردن؟
  • نه بابا، میگه برم پیش بابام. بمیرم براش. راستی شما جایی کار براش سراغ نداری؟ اینور اونور میری بسپار ببین کسی رو نمی‌خوان؟ کابل برقه.
  • جایی که نه. می‌خواد بیاد همکار خودمون بشه؟ شمارة ارشدمون رو میدم بهش زنگ بزنه.
  • همکار شما که نه، با زنها و دخترا راحت نیست. حالا شما چیکار می‌کنین؟
  • ما همکار مرد هم داریم. باید عکس محصولاتمون رو بذاره تو کانال و اینستگرام و مشتری پیدا کنه. تو خونه هم میشه.
  • نه! اصلا می‌خواد بره بیرون از خونه. از این کارا نمی‌خواد. میگه کاری که به رشته‌اش بخوره می‌خواد.
  • وااا! خوب پس! رشتهاش چی بود؟
  • برق، کابل برق. همهجا هم میتونه کار کنه. کارخونهها، ماشین سازی، هواپیمایی، همه جا.
  • اوا! هواپیمایی هم میتونه؟ این طبقه پایین ما آژانس هواپیماییه. اونروز مریم گفت کارمند میخواهیم، یادته شهناز جون؟
  • راست میگی؟ قربون لب و دهنت برم. خیلی عالیه. حالا چه کاریه؟
  • درست نمیدونم، آژانس هواپیماییه دیگه، فکر کنم حسابدار بخوان.
  • عالیه، فدات بشم الهی، میشه الان بهش یه زنگ بزنی؟ خدایا همین الان چهل تا حدیث کسا نذر میکنم برا فرج امام زمان که این بچه اینجا کارش جور بشه.
  •  حتما میشه. حالا بعدا بهش زنگ میزنم.
  • قسمت رو ببین. من باید بیام اینجا، تو هم باشی، این پایین هم اورژانس باشه! ای خدا، یعنی میشه؟
  • چرا نشه؟ حالا ایشالا کسی رو نگرفته باشن.
  • تو رو خدا الان بهش زنگ بزن. تا من نرفتم.
  • آخه الان فکر نکنم باشن. هستن شهناز جون؟ 
  • هستن بابا، زنگ بزن. دورت بگردم الهی.
  •  اصلا موبایلش رو دارم. صبر کن. بذار برم تو اون اتاق، اینجا خط نمیده.
  • خدا خیرت بده، یا صاحبالزمان هزار تا صلواتم نذرت میکنم کار بچهام اینجا درست شه.
  • نبود گلم، یعنی گوشیش دست مامانش بود، گفت یک ساعت دیگه زنگ بزنم.
  • ای بابا! یادت نره زنگ بزنیها. میخوای بمونم تا یک ساعت دیگه؟
  • نه، برای چی بمونی؟ زنگ می زنم خبرش رو بهت میدم. حله دیگه. نذرم که کردی.
  • بله که نذر کردم. نذر پولی هم میکنم. چون این خیلی خوبه، به رشتهاش هم میخوره. هواپیماییه. ببخش این دفعه ازت خرید نکردم، آخر ماهه الان دستم تنگه، دفعة بعد که بیام خرید میکنم، شیرینیات رو هم میارم.
  • این حرفا چیه؟ برو شما، من بعد نماز بهش زنگ میزنم. سر نماز هم دعاش میکنم. نشده من چیزی از خدا بخوام و بهم نده. جنسهام هم توی کانال هست. هرچی خواستی سفارش بده برات میارم.
  • قربونت برم الهی. بعله، اصلا باید برای همدیگه دعا کنیم تا بگیره.

دارم از در میروم بیرون که روی شانهام میزند و میگوید: دخترم شما هم دعا کن این کار بشه، ثواب داره، بالاخره دعای یکی این وسط میگیره دیگه.

و من که لال شدهام بگویم رشتة کابل برق ربطی به حسابداری اورژانس هواپیمایی ندارد، چشمی میگویم در را پشت سرم میبندم.     ناتمام

آرایشگاه

۲۴
مهر

موهایش آنقدرها هم بلند نیست که کوتاهی لازم داشته باشد، اما اشتیاقش برای آرایشگاه رفتن بیش از اینهاست. تا وارد میشویم لبخندی از سر رضایت می‌زند و کشف و شهودش را شروع میکند. شهناز خانم مشغول کوتاه کردن موهای خانمی مسن است که وسط سرش مثل مردها خالی شده. بعد از سلام و احوالپرسی منتظر مینشینم تا کارش تمام شود اما لیلی مدام این طرف و آن طرف میرود و سعی میکند به هر چیز جدیدی که میرسد دست بزند. برعکس من که سرِ کچل مشتری قبلی توجهم را جلب کرده، او نیمة پر لیوان را میبیند و حواسش پی موهای کوتاه شده است و مانده که چرا اینهمه مو روی زمین ریخته! بعد میرود سراغ صندلی های بزرگ و چرمیِ آرایش با آن پشت گردنی و زیرپاییهای مخصوصشان. بچه که بودم آرزو داشتم روزی روی آنها بنشینم اما همیشه فقط یک صندلی پایه بلند نصیبم میشد. لیلی بعد از امتحان صندلیها  میرود سراغ قفسة لوازم آرایش. چند دقیقهای آنجا میخکوب میشود. حالش را میفهمم، این رنگها، این بستهبندیهای چشمگیر، اینهمه تنوع رنگ و طرح که تازه باید امتحانش کنی تا ببینی نتیجهاش روی صورتت چه میشود، واقعا اغوا کننده است.

بالاخره موهای کمپشت مشتری قبلی کوتاه میشود و نوبت لیلی میرسد. از خانه شرط کرده که موهایش را مدل خروسی بزند، وسطش را بالا بدهد و دورش را خالی کند. میدانم که اینها از شیطنت های علی است. سفارشش را به شهناز خانم میدهد و او هم از سر خودش باز میکند و میگوید فقط مامان ها بلدند این مدل مو را درست کنند. لیلی خیلی زود قانع میشود و خودش را میسپارد دست آرایشگر و قیچی و شانهاش. لبهایش زیر ماسک است اما رضایت میبارد از چشم‌های خندانش. تا کارش تمام شود چرخی میزنم.  آرایشگاه هنوز هم که هنوز است برایم مثل سرزمین عجایب است! حتی اینجا که خیلی باکلاس نیست و در و دیوارش پر از همان پوسترهای تبلیغ رنگ موی پانزده سال پیش است. از بچگی هم همینطور بودم، مست رنگها و عطرها میشدم و دلم میخواست همه چیز را از انواع لوازم آرایش گرفته تا تافت و اسپری آب را امتحان کنم. عاشق آن صندلهای پاشنه بلند آرایشگرها بودم و با ناخنهای لاک زدة بلندشان و زلمزیمبوهایی که معمولا از دست و گردنشان آویزان بود. حالا انگار دو تکه شدهام. یکی آن دخترک کوچک که روی صندلی پایه بلند نشسته و چشمهایش برق میزند و یکی مادری که به ظاهر همهچیز برایش عادی است.

کار لیلی هم تمام میشود. عاقبت موهایش شد قد موهای دختر عمهاش و خیالش راحت شد. از صندلی که پایین میآید جلوی آینهها میچرخد و خودش را برانداز میکند. حالا نوبت من است. تا می‌‌نشینم اذان شروع میشود. شهناز خانم همانطور که سرم را کج و راست میکند، زیر لب استغفار میکند و دعا میخواند. حس عجیبی دارم. انگار مردهای هستم زیر دست مردهشور. جدا از زیباییهای آرایشگاه، این حس انفعال آزارم میدهد. باید سر و صورتت را بسپاری دست غیر، صدایت هم در نیاید و از نتیجههم مجبوری راضی باشی چون معمولا راه بازگشتی وجود ندارد. اذان تمام می شود، محمود کریمی با صدای حزنآلودش دعا میخواند. شهناز خانم هم با او زمزمه میکند. نمیدانم چرا از همة آرایشگاهها  صدای شهره و هایده بلند است، اما از این یکی محمود کریمی!

بعد از اذان و نیایش وقت اخبار است. سعی میکنم از توی آینهها لیلی را پیدا کنم. دارد لاکها را نگاه میکند. شهناز خانم نچنچی میکند و میگوید «الهی بمیرم!» حواسم جمعِ اخبار میشود. قربانیان مسجد قندهار بیشتر شدهاند. زیر چشمی به صفحة تلویزیون نگاه میکنم. سجادههای پر از خون را نشان می دهد و مردی که زجه میزند. دلم آشوب میشود. پسر جوان افغان میگوید اینها همه توطئة دشمنان است تا ما را از دینمان جدا کنند. به دین فکر میکنم. به دشمنان، به خودم که اینجا بیحرکت نشستهام، به محمود کریمی و آوای حزنانگیزش، به مسجد قندهار و به قالیچههای خونی!

خستهشدهام. دلم میخواهد زودتر برگردیم. دیگر نه آرایشگاه را میخواهم، نه رنگها و بوهایش را! بیشتر از آن دخترک عاشق آرایشگاه، شدهام شبیه همان مردة زیر دست مرده شور! شهنازخانم  تلویزیون را خاموش میکند و به من می‌گوید تکان نخورم تا یک فایل موسیقی خوووب در گوشیاش پیدا کند.        ناتمام