داستانی ست

عشق سعدی نه حدیثی ست که پنهان ماند داستانی ست که بر هر سر بازاری هست

داستانی ست

عشق سعدی نه حدیثی ست که پنهان ماند داستانی ست که بر هر سر بازاری هست

آخرین مطالب

۳۳ مطلب با موضوع «روزهای ناتمام :: روزهای ۱۴۰۰» ثبت شده است

نقطه ضعف

۱۸
مهر

بسیار سفر باید تا پخته شود خامی. کاملا موافقم! آدم تا سفر نرود نه دنیا را می‌شناسد نه خودش را. بخصوص آدمی مثل من که اغلب در خانه است و ارتباطات محدودی دارد و بخصوص‌تر اگر سفر جمعی باشد، فرقی هم نمی‌کند این جمع چند نفره باشد، مهم این است که جمع باشد. من هم در این سفر چهار پنج روزه خیلی چیزها فهمیدم. مثلا اینکه آن آدم صبور و خوش‌اخلاق و با همه بسازی که فکر می‌کردم نیستم. به شدت ظرفیت در کنارهم بودنم پایین است و آنقدرها هم که تصور می‌کردم باران برایم رویایی نیست. گویا همه چیز برایم حدی دارد که اگر از حدش بگذرد می‌رود روی اعصابم و باز هم گویا این حد خیلی گسترده نیست. یک چیز جالب‌تری هم که فهمیدم این است که دو چیز روی تعیین حد و حدود من خیلی موثر است. یکی بچه‌هایم و دیگری خلوتم. اگر بچه‌هایم سردشان شود از باران متنفر می‌شوم و اگر نتوانم خلوت کنم، از همه چیز! و طبیعتا فهمیدم چیزهایی که حد و حدود افراد را مشخص می‌کند می‌تواند از آن‌ها آدم‌های دیگری بسازد. تازه بعضی حد و حدودها پیدا هستند و بعضی ناپیدا و خب معلوم است که ناپیداها غافلگیر کننده‌ترند!

در این سفر رشد آفاقی هم داشتم. مثلا فهمیدم آدم‌هایی هستند که ویلای شمال‌شان به اندازة خانة ما و حتی دو برابر، سه برابر، چهار برابر و باز هم حتی چند ده برابر می‌ارزد و شاید هزینة گلکاری حیاط پشتی‌شان بیشتر از حقوق چند ماه ما باشد. البته اینها را می‌دانستم ولی خب فاصله هست از علم‌الیقین تا عین‌الیقین. و حق‌الیقینش هم این که خیلی خالصانه یکی از آن ویلا ها را دلم خواست. و نکتة قابل توجه هم این بود که برعکس آنچه که تو مخ ما کرده‌اند یا توجیحاتی که خودمان برای پولدار نبودن می‌تراشیم صاحبان این ویلاها، خوشگل و خوش‌تیپ و خوش‌قدوبالا هم بودند و اتفاقا خیلی هم با هم حال می‌کردند و درد و مرض خاصی هم نداشتند و زندگی‌شان هم خشک و بی‌روح نبود؛ البته تا جایی که من دیدم! 

کارشناس برنامه تلویزیونی که روحانی مشهدی خوش‌لهجه‌ای است، می‌گوید مال زیاد حلالش هم خوب نیست و آدم را مست می‌کند. علی با همان حالت کشدار همیشگی می‌پرسد:« چرااا؟» می‌گویم منظورش این است که زیادی خرج کردن خوب نیست. دوباره می‌پرسد خب چرا اگر پول ‌داشته باشیم آیفون سیزده نخریم. من که گیج شده‌ام توضیحاتی برایش می‌دهم که خودم هم خیلی ازشان سر در نمی‌آورم. او هم می‌رود دنبال درسش و مطمئنم یک «برو بابا»ی حسابی توی دلش به من گفته. کاش من هم می‌توانستم با یک «برو بابا» تلویزیون را خاموش کنم و بروم دنبال کارم. اما نمی‌شود، همانقدر که آن ساختمان‌های زیبا و پرگل و گیاه دل من را می‌برد این حرف‌ها هم دلم را می‌لرزاند. کارشناس برنامه طبق حدیثی از حضرت علی توضیح می‌دهد که شیطان از چند جهت به انسان حمله می‌کند و نقطه ضعف های او را نشانه می‌رود. علیِ بزرگ دلم را زیر و رو می‌کند.

حالا توی خانة خودم هستم، بچه‌هایم سردشان نیست و به خلوتم هم رسیده‌ام، فقط خیال پنجره‌های قدی بعضی ویلاها هنوز در ذهنم هست. شیطان هم احتمالا همین‌جاها می‌پلکد، دور و برِ نقطه ضعف‌های من! کاش علی هم هوایم را داشته باشد...    ناتمام

مدرسه

۱۴
مهر

لیلی در یخچال را به هم میزند و میگوید دیگر این مدرسه را نمیخواهد و به کلاسهایش هم نمیرود. اخمهایم در هم میرود. اینهمه این در و آن در زدم برای انتخاب مدرسه و ثبت نام، حالا هم نتیجهاش این شد. اگر هرروز بخواهم این بساط را داشته باشم چه؟ اول سعی میکنم از در همدلی وارد شوم و دلیلش را بفهمم. اما وقتی بدقلقی می‌کند و جواب سربالا میدهد من هم قاطی می‌کنم و میروم سراغ تهدید و تنبیه! علی که کلاسش تمام شده به ما میپیوندد و بعد از کمی مسخره بازی با اشارة چشم و ابروی من سعی میکند خواهرش را متقاعد کند برای مدرسه رفتن. اما مرغ لیلی یک پا دارد! فکر میکنم به اینکه چطور این پسر شش کلاس درس خواند و چهار مدرسه عوض کرد ولی به اندازة این یک روز لیلی غر نزد!!

نزدیک غروب کتابهای پیش دبستان لیلی می‌رسد. با شوق و ذوق بسته را باز می‌کند و علی هم از ازش فیلم می‌گیرد. فیلمش را برای هادی و مادربزرگش می‌فرستد و از من میخواهد صبح زود بیدارش کنم که مدرسهاش دیر نشود. لبخند پیروزمندانه‌ای می‌‌زنم و دلم می‌خواهد بگویم پس چی شد آن حرف‌های صبحت؟! اما به رویش نمی‌آورم، می‌ترسم فیلش دوباره یاد هندوستان کند.

روز بعد زنگ دومش که تمام میشود دوباره با اخم میآید و میگوید که دیگر این یکی کلاسش را نمیرود و بعد هم سریع میدود توی اتاقش. با تجربهای که از دیروز دارم سعی میکنم آرام باشم و خیلی جدی نگیرمش. یک سیب برایش میبرم و علت را جویا میشوم. همینطور که دمر روی تخت خوابیده با صدای جیغ جیغی‌اش میگوید که کلاس یوگایش خیلی مسخره و حوصلهسر بر است و دیگر این یکی را نمیرود. کمی با قربان صدقه نوازشش میکنم و میوه دهانش میگذارم و وعده وعیدش میدهم که همه چیز درست میشود، ولی مرغش هنوز یکپاست.

روز سوم بیسر و صدا و نق و نوق  میگذرد، من هم خوشحالم که بالاخره این بچه به مدرسه عادت کرد. شب که هادی میآید با شوق برایش تعریف میکنم که لیلی همة کلاسهایش را رفته. اما لیلی سریع میپرد بغل هادی تا رازی را برایش بگوید که برای هیچ کس بخصوص من نباید فاش کند. بعد خواب بچهها،  هادی بعد از چند ثانیه رازداری قفل زبانش باز میشود که لیلی خانم گفته که همة کلاسها صاحبشان خانم هست ولی یکی صاحبش آقاست. میپرم وسط حرفش که منظورش معلمش است. هادی هم میخندد و دلش برای دخترش ضعف میرود میگوید ایشان فرمودهاند فقط کلاسی را میرود که صاحب آقا دارد چون خیلی باحالتر است.

فردا صبح که صدایش می‌کنم از زیر پتو می‌پرسد صاحب کلاسش آقاست یا خانم. با لبخند می‌گویم خاله عابده می‌خواهد عددها را یادش بدهد. پتو را بالاتر می‌کشد و می‌گوید هر وقت نوبت کلاس آن عمویی شد که قوقولی‌قوقو  می‌کند بیدارش کنم. من هم به افق خیره می‌شوم و به کلاس اول و دوم و سوم تا دوازدهم دخترم فکر می‌کنم...         ناتمام

 

کالیستا

۰۹
مهر

دلم برای کالیستا تنگ شده. وقتی آمد خانة ما یک جوجة دوماهه بود. زرد خوشرنگ با لپ‌های نارنجی. پرواز هم نمی‌توانست بکند. یکی دو روز اول عصبی و کم‌رو بود. من که کاری به کارش نداشتم اما بچه‌ها از هر طرف نزدیکش می‌شدند خودش را عقب می‌کشید. تا اینکه بعد از یک هفته‌ای کم‌کم از  قفسش بیرون آمد ولی در همان محدودة پارچة زیر قفس با همان طرز مسخرة مخصوص خودش قدم می‌زد. علی هم روزی چند بار اشک توی چشم‌هایش جمع می‌شد که با اینکه تمام سعی‌اش را کرده ولی این پرنده دستی نمی‌شود. من هم که چیزی از دستی کردن حیوانات نمی‌دانستم، فقط مطمئنش می‌کردم که درست می‌شود. اما کالیستا کار خودش را می‌کرد. بعد از چند وقت اخم و تخم، وقتی مطمئن شد ما نمی‌خوریمش قلمرو‌اش را وسیع‌تر کرد. روی مبل و میز، کابینت آشپزخانه و حتی سفرة غذا. پر‌هایش هم که بلندتر شد آهسته‌آهسته پرواز را امتحان کرد. اول مسیرهای کوتاه را می‌پرید، چند باری به در و دیوار و سقف هم خورد اما بالاخره یاد گرفت. حالا دیگر واقعا همه‌جا بود. صبح‌های زود وقتی می‌خواستم از فرصت خواب لیلی و سکوت و آرامش خانه استفاده کنم، تا پایم از اتاق بیرون می‌گذاشتم مثل شاهین پر می‌کشید و می‌آمد روی شانه‌ام. هنوز باد پرزدنش را پشت گردنم حس می‌کنم. سفره را که می انداختم، اولین کسی بود که حاضر می‌شد، برعکس بقیه که باید چند بار صدایشان می‌کردم. و اگر پای تخمه یا بلال وسط بود حضورش کاملا فعال بود. همه‌جا با ما بود، حتی توی دستشویی! صدایش هم همه‌جا بود و البته پرهای ریز و ارزن‌هایش. با صدای سوت مانندش اسم خودش را تکرار می‌کرد. حمام که می‌بردمش با قساوت تمام با آب و کف می‌سابیدمش و نیم ساعت هم می‌گرفتمش زیر سشوار و بعد از هر حمام هم یک ساعتی کم محلی می‌کرد ولی دوباره می‌آمد. خلاصه بود، همه‌جا، همه‌جور. علی هم هنوز می‌نالید که دستی نشده چون طبق فیلمی که از دستی کردن عروس هلندی دیده بود پرندة دستی باید حرف گوش می‌داد ولی کالیستا کار خودش را می‌کرد. تا اینکه دیگر حضورش زیادی فعال شد. جلد کتاب‌ها را می‌جوید، پاک‌کن علی را می‌خورد و کم مانده بود دانه‌های ذرت را از لای دندان‌های لیلی بیرون بکشد. دیگر برای علی عادی شده بود و حجم کثیف‌کاری‌اش برای من غیر قابل کنترل. دلم هم برایش می‌سوخت، احساس می‌کردم جفت می‌خواهد و ما هم اصلا شرایط عروس آوردن نداشتیم، آن هم از نوع هلندی‌اش! پس از بحث و مشورت فراوان تصمیم به فروشش گرفتیم. خوشبختانه صاحب جدید آشنا بود و دیدارهایمان ادامه داشت. آنجا را هم خانة خودش کرد و برای خودش جولان داد تا اینکه یکباره خبر رسید به طرز مشکوکی لای در مانده و از دنیا رفته است. دلم سوخت اما خوشحال شدم که از زندگی تنهایی و قفسی نجات پیدا کرد. برای من خیلی وقت‌ها مرگ بهترین گزینه است. حالا بعد از مدتها از وقتی خانه عوض کردیم و پاسیو دار شدیم زمزمة یک کالیستای دیگر شروع شد. البته علی تأکید داشت اسمش باید چیز دیگری باشد، و کالیستا تا ابد همان کالیستا بماند. علی و لیلی هرچه فیلم در یوتویوپ و آپارات راجع به عروس هلندی بود نگاه کردند، و روزی سه بار برای ما توضیح دادند که با عروس جدید باید چطوری رفتار کنیم و بالاخره پریشب با هادی رفتند و دوتا عروس هلندی به خانه آوردند. مثل همان شب اول کالیستا دوتا پرنده توی قفس می‌لرزیدند و خودشان را عقب می‌کشیدند. ما هم گذاشتیمشان توی پاسیو تا آرام بگیرند و به خانة جدید عادت کنند. از ساعت هفت صبح بچه‌ها سر قفسشان بودند. بنده هم از توی رختخواب اظهار فضل کردم که در قفس را باز کنید تا از استرس پرنده‌ها کم شود و باز کردن در قفس همان و پرواز یکی از عروس‌ها همان! رفت در بالاترین نقطة پاسیو که هیچ دسترسی ندارد و فقط دمش پیدا بود. با اعتماد به نفس گفتم گرسنه که بشود برمی‌گردد. اما نیامد، سه چهار ساعت گذشت و نیامد. بچه ها اشکشان در آمده‌ بود. دیگر داشتم به آتشنشانی فکر می‌کردم. ولی بالاخره با تدابیر هادی و جیغ و داد و دستة جارو و البته با پر و بال خاکی و سیاه آمد پایین! فردایش هم دوتایی پر زدند و نشستند روی شانة بچه‌ها. دیگر از آن ادا و اطوارها هم خبری نبود. دستیِ دستی. ما هم شدیم مثل صاحب قبلی‌شان. علی خوشحال است که دستی‌شان کرده و دارد بوس کردن یادشان می‌دهد و ظرف آبی هم گذاشته توی قفسشان تا هر وقت خواستند حمام کنند و لیلی هم به تقلید از برادرش مدام به من تذکر می‌دهد که با لحن مهربانی با آنها حرف بزنم و مثل کالیستا نشورمشان. هادی هم از خوشحالی بچه‌ها شاد است و همراهی‌شان می‌کند. اما من دلم هنوز با این مهمانهای جدید صاف نیست. کالیستای خودم را می‌خواهم. کالیستای خودم که دستی نبود و حرف گوش نمی‌کرد، بوس هم نمیداد، من هم هرجور می‌خواستم حرفم را بهش می‌زدم و توی حمام هم غسلش می‌دادم. دلم پرندة خودم را می‌خواهد، نه این عروس‌های دستی لوس که اسمشان هم مسخره است: «یویو» و «منگو»! دلم برای کالیستا تنگ شده!     ناتمام

اربعین

۰۷
مهر

کارشناس تلویزیونی با هیجان دستهایش را تکان میدهد و میگوید اربعین عصارة زندگی تمام انبیاست. مجری با سر تائید میکند و دوباره کارشناس با هیجان بیشتری طبق بخشی از یک حدیث میگوید که اربعین همهچیز است و مجری هم سعی میکند با اضافه کردن جملهای که همین معنی را میدهد دوباره تائیدش کند. لم داده روی مبل به اربعین فکر میکنم، به اربعین تولد خودم که امسال با اربعین امام حسین یکی شده. یعنی چه سری در این تقارن هست؟ مطمئنم این کارشناس میتواند همة سر و سِر عالم را به تلاقی این دو اربعین ربط بدهد. حدیث هم برایش دارد. توی این فکرها هستم که مجری عوض میشود و خانم مشکی پوش خوشگلی یک جوری که توازن چهرهاش به هم نریزد لبخند زنان میگوید که توصیهای برای زائران اربعین دارد و آن اینکه خاک آلود بروند و چنین بگویند و چنان کنند. یاد آن شب میافتم که همینطوری افتادم توی حرم امام حسین و بی هیچ آداب و ترتیبی قدم زدم و سرک کشیدم و رسیدم به آنجا که چراغهای قرمز داشت و شبیه توریستها هی از این و آن سوال کردم که اینجا چه خبر است. چه خوب شد آن روز این توصیهها و بکننکنها را نشنیده بودم. خانم مجری با همان لبخند میگوید ما آذری زبانها( یعنی خودشان) ارادت خاصی به حضرت عباس داریم و معنی عطش و مشک و آب را بهتر میفهمیم. دلیلش را نمیفهمم. ماندهام که این حجم از چرت و پرت را چجوری با اعتماد به نفس و البته لبخند توی برنامة زنده بار مردم میکند که یکدفعه به تتهپته میافتد و کربلا و مدینه را با هم قاطی میکند و سریع میخواهد که ما مردم فهیم یک میان برنامه ببینیم. توی میان برنامه هم نوحهخوان با ریتم ناموزونی شکایت میکند از اینکه ما هم مثل رقیه از کربلا جا ماندیم و سینهزنها هم تکرار میکنند و گریه. راستی مگر رقیه در کربلا نبود؟!

لیلی میآید و میافتد روی زانوهایم و آرزو میکند برگردد به سهسالگیاش که علی بیشتر همبازیاش شود و تاکید میکند سهسالگی بهترین سن است. علی هم آویزانتر از او سر میرسد و نظرش این است که پنج سالگی بهتر است بخصوص اگر آن ینگه دنیا باشی. من هنوز نظری ندارم، همیشه فکر میکردم چهل سالگی باید سن خاصی باشد، با اتفاقهای خاص و عقل و پختگی خاص البته! در مورد هجده و بیست و بیست و هفت سالگی هم همین فکرها را میکردم که خب درست از آب در نیامد ولی خصوصیت من هم این است که هیچ چیز برایم تجربه نمیشود. فقط از بیست سالگی همینش یادم هست که همکلاسی دانشگاهم گفت عوض شدن رقم سمت چپ سن حس خوبی دارد و من تائیدش کردم ولی الان دلم میخواهد از ناف کانادا بکشمش بیرون و حالیاش کنم خیلی حرفش بیخود بوده!

علی و لیلی بیحال و حوصله کنارم لم دادهاند و من به عنوان یک مادر چهل سالة باشعور نصیحتشان میکنم که هیچ سنی بهتر نیست و  اینها همه عدد است و مهم این است که آدم خوب و درست زندگی کند. ولی دوتاییشان مخالفت میکنند و سر حرف خودشان هستند. فکر میکنم اگر نتیجة چهار دهه زندگیام همین باشد که بچهها بیخودی تائیدم نکنند، خیلی هم ضرر نکردهام. من هم فکر میکنم بیست سالگی بهتر بود و شاید سی سالگی! از همان وقت که آرزو کردم اربعین کربلا باشم و الان دقیقا ده سال است که در این روز روی مبل مینشینم و خودم را توجیه میکنم که چهل فقط یک عدد است و توی تلویزیون هم همش چرت و پرت میگویند!!!     ناتمام

آخیش!

۲۴
شهریور

 به بچة کوچک بدخوراکت که غذا بدهی و او هم خوب بخورد، توی دلت می‌گویی:« آخیش!» و دقیقا قاشق بعدی را که می‌خواهی بدهی دهانش را باز نمی‌کند، قاشق را پس می‌زند، گاهی اصلا میزند زیر بشقاب و حتی ممکن است همان قبلی‌هایی را هم که خورده بالا بیاورد! و تو هزار بار به خودت لعنت می‌فرستی که چرا آن «آخیش» را توی دلت گفتی. گرچه دیگر فایده‌ای ندارد گویا گرفتار یکی از سنت‌های الهی شده‌ای. سنت ضد حال!

من هم چند روز پیش توی دلم گفتم «آخیش!» و فکر کردم جزوِ ژن برترِ مقاوم به کرونا در جهان هستم و همینطور که در عالم خیال با هم‌ژن‌هایم مشغول ساختن دنیای جدید بدون ضعیف‌ها بودم احساس کردم حجم هوای زیر ماسکم کم‌کم داغ شد و داغی‌اش چشم‌هایم را پر کرد. سرم سنگین شد و یک دردی پیچید توی استخوان‌هایم. به قول بابا از همان دردها که آدم خوشش می‌آید. و به این ترتیب شدم مشمول سنت ضد حال. گفتم چه بهتر! و شروع کردم به اولویت بندی برای دیدن فیلم‌ و خواندن کتاب‌ در قرنطینة خانگی. غافل از اینکه سنت‌های الهی همچنان در جریانند. صبح بیشتر خوابیدم اما از همان موقع که چشم باز کردم تلفن‌های احوالپرسی شروع شد تا ظهر. توصیه شد هزار مدل دمنوش بخورم، هزار مدل سوپ بپزم و هزار مدل بخور بدهم. حال هیچکدامش را هم نداشتم. دلم می‌خواست سریع‌تر بروم سراغ قرنطینة فرهنگی‌ام. وسط همین گفتگوها، گوشی به دست، یک ناهار سردستی درست کردم و بد هم نشد. بعد از ناهار بدن‌درد زیاد شد و رفتم که بخوابم. نمیدانم چقدر طول کشید تا خوابم برد و چقدر خوابیدم ولی میدانم در این مدت لیلی بیش از هفتاد و پنج بار رفت و آمد و در زد و سوال پرسید و آخر سر هم دلش برایم تنگ شد. بعد از ظهر دوباره با تلفن شروع شد. خاله هم آمد و برایمان بلدرچین و انبه آورد. ایستاد توی حیاط و ما هم از توی تراس برایش دست تکان دادیم، شبیه جماران! علی میکسر را آورد که برای خودش شیر انبه درست کند. من هم رفتم سراغ بلدرچین‌ها. با این بدن ظریف و پاهای کشیده شبیه پری دریایی بودند. نمیدانم کی اولین بار به ذهنش رسیده که این فسقلی‌ها را میشود خورد که تازه بعدش فهمیده خوردنشان خاصیت هم دارد. دستم هنوز بند بلدرچین ‌ها بود که بابا آمدند. با آب سیب و آب هویج و عسل. لیلی دوید سر فریز که بستنی بیاورد و هویج بستنی درست کند. علی هم استقبال کرد و پیشنهاد عسل بستنی داد. بعد از نیم ساعتی آشپزخانه با عسل و انبه و بستنی یکی شد و سینک هم پر شد از لیوان و استکان و بستنی‌خوری. درد هم دوباره ‌آمد. علی را فرستادم پی آپدیت کردن گوشی که کار مورد علاقه‌اش است و کاغذ و رنگ و قلمو هم دادم دست لیلی و گفتم تا یک زرافه نکشیده از اتاقش بیرون نیاید. خودم هم کتابم را بغل کردم و دراز کشیدم، اما حالش را نداشتم بخوانمش. چشم‌هایم گرم شد و کمی آرام گرفتم و بی خیال آشپزخانه پیش خودم گفتم :«آخیش!» و فکر کردم که ادامة زخم کاری را ببینم یا بروم سراغ فیلم‌های کلاسیک. نیم‌ساعتی که گذشت لیلی از پشت در گفت چون مریض شده‌ام برایم به قول خودش سوپساید دارد و باید بروم توی اتاقش ببینم. بی‌حال و حوصله و البته با ماسک خودم را کشیدم تا دم اتاق. با دست‌های بالا برده پرید جلویم و فریاد زد:« دادادادامممم!» نمایش وحشتناکی بود. دست‌هایش را تا بازو کامل آبی کاربنی کرده بود و پاهایش یکی راه‌راه سیاه داشت و دیگری قهوه‌ای بود با خطوط رنگی. لباسش هم طرح و نقش جدیدی پیدا کرده بود. شبیه مهمانان مراسم مت‌گالا شده بود. کف اتاق کنار کاغذی که نقاشی یک زرافة کج و کوله رویش داشت، پر بود از لکه‌، چکه و جاپاهای رنگی. باب اسفنجی و پاتریک و اختاپوس هم از روی دیوار به من لبخند میزدند. خدایی بامزه کشیده بودشان.

واکنش من زیاد شرح دادنی نیست. فقط الان دارم بخاطر همة «آخیش»هایی که در عمرم گفته‌ام و خواهم گفت استغفار می‌کنم. نه ژن برتر می‌خواهم و نه قرنطینة فرهنگی. خدایا فقط می‌خواهم بدون درد و دمنوش و بلدرچین و البته بدون سوپساید زندگی کنم.    ناتمام

 

بازار

۱۴
شهریور

بی‌هدف توی بازار می‌چرخم. صدای تق‌تق همه‌جا را پر کرده. تق‌تقی نامنظم و بی انقطاع شبیه جیک‌جیک صبحگاهی گنجشک‌ها، انگار که قلم‌زن‌ها دارند با ضربه‌های چکش‌ با هم حرف می‌زنند. مسیرم را کج می‌کنم تا پایم به پیرمردی که وسط این سر و صدا کنار دیوار خوابیده نخورد. چشم‌هایم را می‌بندم و سعی می‌کنم از زبان قلمزنان رمزگشایی کنم، اما چیزی دستگیرم نمی‌شود جز اینکه احتمالا دارند مشاعره می‌کنند. صدای تپش قلبم هم با شعرخوانی‌شان ترکیب می‌شود، مثل آهنگ‌های ریمیکسی! صدای قلبم از دیشب توی گوشم هست. وقتی بعد از مدت‌ها بسکتبال بازی کردم، اولش خیلی جدی نبود اما تا اولین توپم از حلقه رد شد جوگیر شدم و کار به جایی رسید که احساس کردم الان است که روکش دندان‌های بالایی‌ام بیافتد توی دهنم. این حس آنقدر قوی بود که بازی را رها کردم و رفتم گوشة زمین ایستادم. اما فایده نداشت و تازه انگار با ضربات دریبل علی ریتم پیدا کرد. این ریتم ادامه داشت تا حالا که با همنوازی قلم‌زن‌ها دارد یک سمفونی می‌شود. الان دندان‌های بالایی‌ام محکم سر جایشان چسبیده‌اند اما یک چیزی مدام توی قفسة سینه‌ام بالا و پایین می‌رود. چیزی شبیه یک پرنده. مثل وقت‌هایی که دل آدم جایی گیر می‌کند. نمیدانم این بالا و پایین شدن از کِی شروع شد. همانطور که هیچ وقت آدم نمی‌فهمد کِی دلش جایی گیر کرده، فقط یک روز می‌بیند قلبش آهنگین می‌زند و انگار پرنده‌ای هم با این آهنگ می‌رقصد. خیلی هم رقص نیست، جنبشی است نامنظم و بی انقطاع، شبیه صدای چکش قلم‌زن‌ها. چشم‌هایم را باز می‌کنم. بازار پر است از پارچه‌های قلمکار و ظرف‌های قلمزنی. هیچ‌کدام اما به چشمم نمی‌آید. دلم جای دیگری است. طبیبی می‌خواهم که از روی نبضم رد دلم را بگیرد. در سایه روشن بازار قدم میزنم و در این فکرم که دلم کجا جا مانده. می‌چرخم در خاطراتم. فقط یک جا هست که آن هم با عقل جور در نمی‌آید. باورم نمی‌شود محبوبی بدون چشم و ابرو و خال و گیسو دلم را برده باشد. یعنی واقعا عاشق یک کتاب شده‌ام؟ آن هم کتابی سن و سال دار با شیرازة درب و داغان؟ انگار همین‌طور است، اگر معنی دلدادگی این باشد که پرندة توی سینه آدم فقط کنار دلبر آرام بگیرد. هرچه فکر می‌کنم یادم نمی‌آید این کتاب را کِی شروع کردم. کجا شروع کردم. حتی چندبار وسط خواندنش خوابم برد. ولی بعدتر سطرهایش ادامه پیدا کرد توی خوابم. یک جورهایی همراهم شد، یا من همراهش شدم، نمیدانم. حالا هم دارد تمام می‌شود اما من نمی‌گذارم. هی می‌روم از اول یا از وسط. می‌چرخم توی ورق‌هایش و با اشتیاق برای هادی تعریفش می‌کنم. به جملة دوم هم نرسیده کلمه‌هایم ته می‌کشند و سعی می‌کنم با حرکات دست و حالت صورتم میزان جذابیت کتاب را شرح دهم. هادی همدلانه تائیدم می‌کند و قول می‌دهد که می‌خواندش چون از حرف‌های من چیزی سر در نمی‌آورد. دلباختة یک کتاب شده‌ام، اما چرا؟ شاید گستردگی‌اش دلم را برده، شاید اینکه از هر صفحه‌اش می‌شود خواندن را شروع کرد. شاید هم اینکه می‌شود وسط خواندنش خوابید. نمیدانم، فقط دلم می‌خواهد بروم خانه پیش کتابم. اما الان کجای بازارم؟ از کنار پدر و پسری رد می‌شوم. پسر خسته و نالان از پدرش می‌پرسد که این بازار کی تمام می‌شود و پدرش جواب می‌دهد:« هیچ‌وقت، هرچقدر بروی باز هم هست.» راست می‌گوید، تنها راه این است که صدای چکش قلمزن‌ها را دنبال کنم.                                        ناتمام

هتل

۱۲
شهریور

این کفش‌ها پایم را می‌زند. هادی با اشتیاق زیبایی مسیر و درختان پربرگ و متراکم چهارباغ را نشانم می‌دهد. گوشم به حرف‌هایش است ولی چشمم خب گهگاه از زیبایی‌های مسیر سُر می‌خورد به ویترین مغازه‌ها. لیلی بی کفش و جوراب توی حوض قدم برمیدارد و علی پی فروشگاه‌های باکلاس است. دلم می‌خواهد زودتر سوار ماشین شوم و کفش‌هایم را بکنم. کم‌کم راهم را به سمت جای پارک ماشین کج میکنم، اما هادی دستم را می‌گیرد و می‌پرسد دلم می‌آید هتل عباسی نروم؟ می‌گویم دلم نمی‌آید اما پایم هم نمی‌آید. می‌کشدم و می‌خواهد خودم را لوس نکنم. چاره‌ای نیست، وقتی هادی مست اصفهان می‌شود باید هم‌پیاله‌اش شوم. از پله‌های هتل بالا می‌رویم. سر و وضعمان به مشتریان هتل نمی‌ماند بخصوص با کیسة لباس خیسِ همراهمان. برای همین نگه‌بان حتی به خودش زحمت حرف زدن نمی‌دهد و با نگاه و حرکت سر می‌پرسد:« کوجا؟» هادی توضیح می‌دهد که برای تماشا می‌رویم و او دوباره با حرکت سر و البته با اکراه راهمان می‌دهد. اینجا همه چیز طلایی و براق است. از در و دیوار گرفته تا گلدان و بشقاب و اسپری الکل. باسکول کنار چرخ چمدان‌ها هم حتی با اسلیمی‌های طلایی تزئین شده. نوشتة کتیبه‌های عزا هم اکلیل طلایی دارد و به قول لیلی برق‌برقی ست. چیزهایی هم که نمی‌شود طلایی باشد خاتم‌کاری است و باز آن چیزهایی که خاتم‌کاری هم نمی‌شود، نقش خاتم دارد، مثل جعبة مقوایی دستمال کاغذی. سرم را بالامی‌کنم و با نگاهم مسیر راه‌پلة چرخانی را که برای افراد غیر مقیم ممنوع است، دنبال می‌کنم. هادی تذکر می‌دهد دهان بازمانده‌ام را ببندم و خودش می‌رود پی لیلی که می‌خواهد به همة اشیای براق اینجا دست بزند و علی که قدمهایش را طوری بر می‌دارد که بتواند همة خشت‌های قالیچه‌های دستباف کف زمین را لگد کند. انتهای لابی چند فروشگاه هست. من از جواهر فروشی گردنبندی با نگین ارغوانی انتخاب می‌کنم و هادی یک جعبة نقره‌ با نقش مینا. علی دنبال قاب گوشی طلاست و لیلی انگشتر طرح عقرب را می‌پسندد. تا ما پشت ویترین بعدی قالیچه‌ای که به‌ درد خانه‌مان بخورد انتخاب کنیم، بچه‌ها با دستگاه واکسی که آن هم طلایی است کفش‌هایشان را تمیز می‌کنند. چقدر هم مؤثر است، هم برای کتونی‌های علی و هم کفشهای سفید لیلی! مغازة بعدی آرایشگاه است. با طبقاتی پر شده از انواع اسپری مو و گلدان‌هایی با برگ‌های آویخته. کمی روی مبل‌های مخمل قرمز روبروی آرایشگاه می‌نشینم و کفشم را یواشکی در می‌آورم. فکر می‌کنم چه حسی دارد که آدم توی این هتل اقامت کند، خریدش را از همین‌جا بکند و حتی برای سلمانی هم بیرون نرود. حوصله‌سربر است. بهترین قسمتش همین لم دادن و درآوردن کفش و رها کردن انگشتان پا از ذوق‌ذوق دائمی است. اما شاید مسافران این هتل کفش‌های راحت‌تری بپوشند. می‌رویم سمت حیاط. دو طرف خروجی دو ویترین بزرگ هست یکی پر از ظرف‌های چینی با علامت تاج شاهنشاهی و دیگری پر از ظروف نقره. سایزهای مختلف لیوان و کاسه و پیش‌دستی مرا یاد کتاب تدبیر منزل می‌اندازد. کتابی با صفحات زرد شده که مال دوران دبیرستان مرجون بود، یعنی حدود سال‌های ۱۳۱۰ تا ۱۳۱۴. توی آن کتاب همة امور خانه داری توضیح داده شده بود از جمله طریقه چیدن میز. که مثلا قاشق فلان سایز باید سمت چپ بشقاب باشد و قاشق یک سایز کوچکتر، سمت راست. و نقاشی چند مدل چیدمان میز هم داشت که برای وعده‌های صبحانه، شام و نهار و عصرانه متفاوت بود. من هم آن روزها در سطح همان سفرة روی زمین و کاسه بشقاب محدود خودمان این قوانین چیدمان را رعایت می‌کردم.

روی طبقات ویترین نوشته که این ظرف‌ها در دهة هفتاد میلادی برای پذیرایی از مهمانان وی.آی.پی در هتل استفاده می‌شده. فکر می‌کنم آنهایی که روزی روزگاری در این ظرف‌ها غذا خورده‌اند خیلی‌هاشان الان یا در جام‌های طلا و نقره شیر و عسل می‌‌نوشند یا در دیگ‌های جوشان سرب داغ. کسی چه می‌داند. بعضی‌هاشان هم هنوز در همین ظرف‌های چینی و پلاستیکی سوپ و قرمه‌سبزی می‌خورند. مثل فرح خودمان. من که نمی‌دانم چطوری تا حالا دق نکرده. من جای او بودم تا حالا هزار بار سکته کرده بودم. انقلاب و از دست دادن کرسی ملکه یک طرف، این‌که هر روز کلی آدم با کفش بیایند وسط خانه زندگی آدم و بی هیچ شرم و حیایی سرک بکشند توی اتاق خواب و پذیرایی و حمام هم یک طرف. اگر جای او بودم و تا حالا نمرده بودم برای اینکه برگردم سر خانه زندگی خودم، تنهایی هم که شده حکومت پهلوی سوم را پایهگذاری می کردم. درحال برنامهریزی برای ملکة سابق هستم که لیلی می‌کشدم سمت حیاط. می‌خواهد کل محوطه را با من بچرخد، اما کفش من همراهی نمی‌کند. می‌سپارمش دست هادی و خودم با حرکت چشم حیاط را دور می‌زنم. بوی بی‌نظیر محبوب شب پیچیده در باغچه‌های به دقت طراحی شده با گلها و درختان جورواجو و فوارة همه حوض‌ها باز است. دور تا دور حیاط هم ساختمان زیبای هتل روی حجره‌های کاروانسرای عباسی بنا شده و آدم را می‌برد به خیلی سال‌های قبل. قبل‌تر از میهمانی‌های دهه هفتاد میلادی حتی. به زمانی‌که اینجا خودش بوده، کاروانسرای شاه عباس. جایی که همة مسافران، چه وی.آی.پی و چه خاک‌برسر، می‌توانستند وارد بشوند و در یکی از همین حجره‌ها آرام بگیرند. توی حیاطش بجای این‌همه گل و گلکاری و فواره و حوض شاید فوقش یک حوض بوده و چند تا درخت. آدم‌هایش بیشتر خسته بودند و مثل من پایشان ذوق‌ذوق می‌کرده و با رو‌اندازی سبک ولو می‌شده‌اند گوشه‌ و کنار، نگران افت کلاس و آبروریزی هم نبوده‌اند. به عکسِ این آدم‌ها که مدام در حال صاف کردن شال و مانتو و گوشة کت‌شان هستند و راه‌به‌راه از خودشان عکس می‌گیرند یک لحظه هم به این فکر نکرده‌اند که تصویری از خودشان در اینجا ثبت کنند. توی این حیاط احتمالا پر بوده از اسب و الاغ و قاطر و سر و صدایشان نه نوای آرامبخش پیانو و نه موسیقی سنتی ایرانی. جای بوی عطر و سیگار و محبوب شب هم بوی فضله و پیشاب احشام می‌آمده و عرق آدم‌ها.

هادی و لیلی پس از یک دور قمری در حیاط دوباره به من میرسند. هادی گنبد مدرسة چهارباغ را نشانم میدهد و میگوید عاشقش است. به رقیبم نگاه میکنم و حق را به هادی میدهم. این فیروزهای درخشانِ قد افراشته با اینهمه نقش و رنگ کجا و من کجا! میگویم مرا اول برساند به ماشین تا کفشم را دربیاورم و بعد برسد به معشوقش. یک عکس یادگاری کنار درختی پر از میوة بِهِ نارس میاندازیم و از حیاط خارج می‌شویم. در مسیر خروج علی و لیلی سکه می‌خواهند تا در سنگ‌آب بیاندازند و آرزو کنند. سکه ندارم و صبر هم. میگویم بجای سکه انداختن آب را فوت کنند، مثل شمع تولد. قبول می‌کنند اما مشکل اینجاست که آرزو هم فعلا ندارند. به جای هردوشان و خودم و هادی آرزو می‌کنم زودتر برسیم به ماشین تا کفش‌هایم را دربیاورم و پیش چشمان اخمو و متعجب نگه‌بان هتل آب را فوت می‌کنیم و خارج می‌شویم. خاطرة امشبمان را هم رها میکنیم پیش خاطرات مسافران خستة قرنهای گذشته و میهمانان وی.آی.پیِ قدیم و جدید و خاندان پهلوی بخصوص خانم ملکه!     ناتمام

عزت خانم

۰۹
شهریور

کنار عزت خانم نشسته‌ام و به دست‌هایش خیره شده‌ام. دست‌های استخوانی‌اش که لایة نازکی از پوست مثل حریری با لکه‌های ریز و درشت رویش کشیده شده و با هر حرکت و چرخشی حریرش تاب برمیدارد و چین می‌خورد. سنگینی نگاهم اذیتش می‌کند. رویش را محکم می‌گیرد و دستهایش را زیر چادر پنهان می‌کند، انگار که از نگاه هرزه‌ای بپوشاندشان. من هم از خداخواسته در نقش پیشنهادی فرو می‌روم و کمی خودم را جلو می‌کشم و حالش را می‌پرسم. حمد خدا را می‌گوید و جویای حال و احوال همة اعضای خانواده‌ام می‌شود، باورم نمی‌شود بعد از مدت‌ها هنوز همه را تک تک به یاد دارد. مبسوط جوابش را می‌دهم تا گفتگوی‌مان طولانی‌تر شود. اما دوباره سکوت می‌کند. انگار که حیا مانعش بشود، جوان نظرباز درون من ولی دست‌بردار نیست. از رنگ پیراهنش تعریف می‌کنم. چشم‌های همیشه نیمه‌بازش را هم می‌گذارد و لب می‌گزد و زیرلب می‌گوید:« اِوا، خدا مرگم...». و با چنان نرمشی واژه‌ها را می‌کشد که آدم را یاد ناز اسلیمی‌ها روی کاشی‌ معرق می‌اندازد. نیشم باز می‌شود. دوباره چادر گل‌ریزش را باز می‌کند و رویش را می‌گیرد و این‌بار بیشتر مراقب است غیر دست‌ها، لبه‌های پیراهنش را هم از چشم‌های مشتاق من بپوشاند. باز و بسته کردن چادرش شبیه رشته‌های نوری است که از دریچه‌های سقف بازار قیصریه کشیده می‌شود تا روی زمین. بازی می‌کند با نگاه آدم. حرف را عوض می‌کند. از درد «کندة زانویش» می‌نالد و با انگشتان خمیده‌اش ریشه‌های فرش را صاف می‌کند. برایش آرزوی سلامتی می‌کنم و دیگر حرفی نمی‌زنم. چند لحظه‌ای که می‌گذرد گویا به سکوتم اعتماد می‌کند و یک طرف چادرش را طوری باز می‌کند که حائلی باشد بین صورتش و آن‌ها که آن‌طرف نشسته‌اند. صدای همیشه آرامش را پایین می‌آورد و طوری که فقط خودم و خودش بشنویم برایم حرف می‌زند. پسِ چادر، حریرِ بی‌رنگ و روی دست‌هایش چین می‌‌افتد و کلمه‌ها با لهجة غلیظ و روان جاری می‌شوند بر زبانش. من هم با تمام حواسم غرق می‌شوم در این جاری پر پیچ‌ و تاب. محرم شده‌ایم انگار!

گویا این زن همة  شهر و گذشته‌اش را به ظرافت نقش کرده در ظاهر و باطن کلام و حرکات و وجناتش. خودش به تنهایی اصفهانی است پنهان شده زیر این چادر گل‌دار. و من در مقابلش چه خالی و عریانم. نظربازی بی‌مبالات، دنبال کشف خط و نقش‌های گم شده در زیر و بم رفتار آدمها. دنیا چه خوب ما را به هم رسانده ‌است.    ناتمام

ایده

۰۳
شهریور

امروز هیچ ایده‌ای برای نوشتن ندارم. هر چه که می‌بینم، می‌شنوم یا می‌خوانم را توی ذهنم کلمه می‌کنم، جمله می‌کنم، متن می‌کنم، اما چیزی از دلش در نمی‌آید. دست به دامن فضای مجازی می‌شوم. آنجا هم چیزی نیست، یعنی هست، زیاد هم هست. از اخبار افغانستان و زندان‌ و مجلس و هویج گرفته تا خبر وا نرفتن کوفته و فرم گرفتن خامة سی‌سی خانم. ولی اینها برای من ایده نمی‌شود. حتی آنجلینا جولی هم برای کمک به من فعالیتش را در اینستا شروع کرده اما از دست او هم کاری بر نمی‌آید. برای همین بی‌خیال نوشتن می‌شوم. بهترین کار این است که تا بچه ها خوابند بروم تره‌بار. اصلا آنجا شاید ایده‌ام را پیدا کنم. سعی می‌کنم از همین اول شکارچی ایده‌ها باشم. از نگه‌بان قبض ورودی ماشین را می‌گیرم و سلام می‌کنم. جواب نمی‌دهد و روبرمی‌گرداند. ایدة دلچسبی نیست. پارک می‌کنم و می‌روم داخل. صف طولانی مرغ دولتی تا پایین پله‌ها و توی حیاط کشیده شده. اکثر آدم‌هایش هم پیرمرد و پیرزن‌ هستند. بعضی‌هاشان به در و دیوار و نرده تکیه داده‌اند و بعضی این پا و آن پا می‌کنند. هر دو سه نفری هم با هم حرف می‌زنند و نچ‌نچ می‌کنند و سر تکان می‌دهند. صدای یکی‌شان را می‌شنوم که نمیدانم به کی لعنت می‌فرستد و بقیه از ته جگرشان آمین می‌گویند. خانمی که شالش را مدل عجیبی دور دهن و بینی‌اش بسته اعتراض می‌کند که نفرین نکنید. به خودتان برمی‌گردد و مثال مرگ بر آمریکا را می‌زند که مرگش فعلا گریبان خودمان را گرفته و آمریکایی‌ها راست‌راست دارند راه می‌روند. جماعت نفرین کننده بعضی‌هاشان سکوت می‌کنند و بعضی دوباره نفرین. آن خانم هم محل نمی‌گذارد و با صدای آرامتری از دور و بری‌های خودش می‌خواهد انرژی مثبت بپراکنند و برای نمونه خودش را می‌گوید که به‌جای ماسک شالش را دور دهنش بسته و به جای القای بیماری، یک مد زیبا تولید کرده است. از ملاک‌های زیبایی شناختی‌اش سر در نمی‌آورم. صف را می‌شکنم و رد می‌شوم. قسمت میوه و سبزیجات پر از سر و صداست. فروشنده‌ها  بلند بلند و نمیدانم به چه زبانی با هم حرف می‌زنند که یک کلمه‌اش را هم نمی‌فهمم. مطمئنم اگر زبانشان انگلیسی بود چیز بیشتری دستگیرم می‌شد تا این زبانی که حتی حالت سوالی و خبری جملاتش را هم نمی‌شود فهمید. چند مدل میوه برمی‌دارم و باز قول می‌دهم دفعة بعد بخاطر کم‌رنگ شدن ردپای کربنی با خودم کیسه بیاورم و میدانم باز هم فراموش می‌کنم. همانطور که چشمم به آدمهاست صف طولانی صندوق را طی می‌کنم. خبری از ایده نیست. بالاخره نفر جلویی من آخرین قلم خریدش را حساب می‌کند. تا میوه‌ها را بگذارم روی میز خانم میانسالی از آن طرف می‌آید و یک کیسه خیار می‌دهد دست صندوق‌دار که آقا این یکی را  حساب کن. می‌خواهم بگویم نوبت من است و از این حرفها. ولی بزرگ‌منشانه رعایت سن و سالش را می‌کنم و می‌گذارم حساب کند. جلوتر سه چهار نفر افتاده‌اند روی گونی‌های هویج‌ و کیسه‌هایشان را پر می‌کنند. هول برم می‌دارد، نکند آن چهار تا هویج توی یخچال هم تمام شود و کرونا بگیریم و بمانیم بی‌هویج! خدا بزرگ است، حالش را ندارم دوباره بروم توی صف بایستم. می‌روم سراغ لبنیات. چیز زیادی نمی‌خواهم. یک شیر برمیدارم و می‌روم پای صندوق و دوباره یک صف طولانی. تا می‌ایستم پیرمرد سیاه‌پوشی صدایم می‌کند و می‌گوید جایش پشت سر من است و تأکید می‌کند حواسم جمع باشد جایش را کسی نگیرد. سر تکان می‌دهم و همینطور که نگاهم به بسته‌بندی ‌شیرهای طعم دار است با صف جلو می‌روم. دوباره پیرمرد پشت سری صدایم می‌کند و خبر می‌دهد که آمده است و دیگر نیازی نیست مراقب جایش باشم. نوبتم که می‌رسد اتفاق عجیبی می‌افتد. دوباره همان خانم میانسال از سمت دیگر صندوق می‌آید و یک کره روی میز می‌گذارد و از صندوق دار می‌خواهد این یکی را حساب کند. انگار می‌خواهد صبر مرا امتحان کند. صندوق‌دار رو به من می‌گوید مشتری‌های توی صف باید راضی باشند. تا میایم حرف بزنم پیرمرد پشت سری بلند می‌گوید که بفرمایید خاااانوم، چه فرقی می‌کند، یکی جلوتر و عقب‌تر چه توفیری دارد. و بانوی میانسال هم با فروتنی تشکر می‌کند و چادرش را با عشوه مثل حمیده خیرآبادی به دندان می‌گیرد و حساب می‌کند. پیرمرد هم دلبری‌اش را با سخنرانی در باب رحم کردن مردم به یکدیگر ادامه می‌دهد. سکوت می‌کنم و چپ چپ  نگاهش می‌کنم. دلم نمی‌خواست نوبتم را به آن زن فرصت طلب بدهم. همینطور که با خودم کلنجار می‌روم و کارت می‌کشم، پیرمرد در ادامه سخنرانی‌اش می‌گوید پسرش دو روز است افتاده در خانه و می‌ترسد کرونا گرفته باشد. پاهایم سست می‌شود. فقط برمی‌گردم ببینم ماسک دارد یا نه. دلم می‌خواهد بزنمش. دوباری را تصور می‌کنم که صورتش را آورد جلوی من که بگوید برایش نوبت نگه دارم. آن هم نوبتی که دو دستی تقدیم آن خاااانم کرد. قبضم را می‌گیرم و به سرعت می‌روم. اگر کرونا گرفته باشم چه؟ پیرمرد پرحاشیه! اعصابم را خرد کرد، ایده‌های نداشته‌ام را هم از سرم پراند. بی اعصاب و بی حوصله خریدها را توی ماشین می‌گذارم. دو تا خانم با کیسه‌های بزرگ هویج از کنارم رد می‌شوند. به خروجی که می‌رسم  قبض را تحویل می‌دهم. نگه‌بان خروجی سلام می‌کند. جوابش را آرام می‌دهم. رمز کارت را می‌پرسد و آرزو می‌کند ایام به کامم باشد. زیر لب می‌گویم حتما. دوباره نگه‌بان تعارف دیگری تکه پاره می‌کند و کارت را می‌دهد دستم. پایم را می‌گذارم روی گاز و تا وارد کوچه می‌شوم پژویی با سرعت از جلویم می‌گذرد. فقط با چند سانتی‌متر فاصله! قلبم گر می‌گیرد. دیوانه! دلم می‌خواهد فحشش بدهم اما حالا خیلی دورتر از آن است که صدای من را بشنود. خشمم را فرو می‌خورم. فکر می‌کنم با اینکه نوبتم را گرفتند و ممکن است کرونا گرفته باشم و هویج هم نخریده‌ام اما خوب شد که تصادف نکردم. اینطوری حتما ایام به کامم شده، گرچه اگر تصادف می‌کردم مطمئنا الان ایدة خوبی برای نوشتن داشتم.   ناتمام

آبی

۰۱
شهریور

دلم مثل سفره‌ای بود که سیاه شده باشد. با تیغ به جانش افتادم، می‌خواستم پاکش کنم، نمی‌شد. فقط زخم برمی‌داشت، پاره می‌شد و من درد می‌کشیدم. آمد! برایم حرف زد. حرف‌هایش شبیه لاجورد بود، همان‌ها که قدیم به ملافه‌ها می‌زدند تا سفید شود، گرچه خودش آبی بود. و من آب شدم با شنیدنشان. حرف‌هایش حل شد توی دلم. سفرة دلم سفید شد. بدون درد، بدون زخم. فقط با آبی حرف‌هایش.      ناتمام