داستانی ست

عشق سعدی نه حدیثی ست که پنهان ماند داستانی ست که بر هر سر بازاری هست

داستانی ست

عشق سعدی نه حدیثی ست که پنهان ماند داستانی ست که بر هر سر بازاری هست

آخرین مطالب

۲۵ مطلب با موضوع «روزهای ناتمام :: روزهای ۹۹» ثبت شده است

بالاخره پاییز دارد تمام می‌شود. فردا شب یلداست و من طبق معمول هر سال هیچ احساسی به آن ندارم، بر عکس نوروز. بگذریم. چند شب پیش با هادی «تنت»ِ نولان را دیدیم و دیشب هم از یک کانال اینستگرامی تفسیر و توضیحش را. در مورد فیلم چیزی نمیتوانم بگویم. یعنی چیزی ندارم که بگویم. اما نولان را دوست دارم. این ذهن بی‌انتها را که هیچ حد و مرزی نه در زمین و نه در آسمان نمی‌شناسد دوست دارم. کارشناس دیشبی می‌گفت همه لوکیشنها و شخصیت‌ها و اسامی حتی، دقیق و با هدف انتخاب شده‌اند، اما من حس می‌کنم نولان برای انتخاب لوکیشن‌های فیلمهایش چشمهایش را می‌بندد و کرة زمین روی میزش را می‌چرخاند و انگشتش را یک جا فرود می‌آورد. برای بعضی فیلم‌ها یک جا و برای بعضی دیگر چند جا. برایش فرقی ندارد کدام شهر،کدام کشور، کدام قاره و کدام دنیا حتی. برای من که دنیایم از نوک دماغم فراتر نمی‌رود، این وسعت نگاه دوست‌داشتنی است. اینکه نه تنها نمیشود آخر فیلم را حدس زد، حتی نمیشود صحنة بعد و یا ثانیة بعد را پیش بینی کرد. فیلمهایش اثرات فیزیکی هم روی من دارد. واقعا برای درکشان کالری می‌سوزانم، مثل وقت‌هایی که کسی تند تند انگلیسی حرف می‌زند و من تلاش می‌کنم منظورش را بفهمم. مثل یک چالش سخت، خیلی سخت. و آن لحظة پایان فیلم که فوق‌العاده‌است. آن لحظه‌ای که صفحة نمایش سیاه شده با نوشته‌های ریز سفید و تو فقط نولان را می‌بینی با گوشت کوبی در یک دست و کاسه‌ای محتوی مغز تو در دست دیگرش، که حسابی آنرا کوبیده و زیر و رو کرده و حالت را می‌پرسد.

به این فکر میکنم که اگر نولان روزی انگشتش را روی ایران بگذارد، قهرمانان داستانش در جریان گذر از زمان و مکان، در کنار مأموریت‌های خطیر و ناممکنشان چند متر زمین یا کمی دلار یا چند مثقال طلا هم می‌خرند تا در آینده یکهو نیافتند زیر خط فقر. اگر خیلی پول هم با خودشان نبرده باشند حداقل دو کیلو گوجه فرنگی و یک شانه تخم‌مرغ می‌خرند تا بتوانند به آینده که برگشتند و قیمت گوجه و تخم‌مرغ چندبرابر شده بود یک املت  دورهمی بزنند. اما واقعا دلم می‌خواهد برای نولان فیلمنامه‌ای بنویسم و این امکان گذر از زمان را در اختیار آدم‌های عادی بگزارم. آدم‌هایی که اگر به گذشته برگردند، به‌جای عملیات‌های ناممکن و منفجر کردن دنیا، شاید فقط تغییری در فرم انتخاب رشته‌شان بدهند یا مثلا جواب بله‌‌ای را بدهند یا پس بگیرند. یا شعلة اجاقشان را کم کنند تا غذایشان نسوزد یا مثلا یک کشیدة محکم را به وقتش بزنند. مثل بیشتر پدرها خانه و ماشینشان را مفت از دست ندهند یا فلان زمین و فلان ماشین را بخرند. حتی آدم‌هایی که اگر به گذشته رفتند ندانند چه کار کنند. نمیدانم. دلم می‌خواهد بشود سر یک پروژه با نولان همکاری کنم. حتی اگر همة دنیا را هم بترکاند. امیدوارم بشود....                                                                                                 ناتمام

من همچنان برای سحر فردا برنامه‌ریزی می‌کنم. شب‌ها تصمیم می‌گیرم سحر بیدار شوم و از پنج تا هشت صبح را دقیقه به دقیقه برنامه می‌ریزم، اما صبح که می‌رسد یک‌خط درمیان این دقایق را می‌دزدم برای خواب شیرین صبحدم. و نتیجه‌اش می‌شود اینکه یکهو چشم باز می‌کنم و لیلی را با لبخند بالای سرم می بینم و علی را که پیش نگاه ناباور من بند و بساط لب‌تاب را برای کلاسش می‌چیند و هادی را که یا لباس می‌پوشد که برود و یا با دکتر فلان و مهندس بهمان تلفنی حرف می‌زند. من هم بی‌آنکه فرصت مرور خواب‌هایم را داشته باشم، میچپانمشان زیر بالشم و می‌روم. و روز شروع می‌شود با نان و پنیر و گردو و البته برای لیلی، کره. و لابلای بازی‌های لیلی ادامه پیدا می‌کند با برنج و کفگیر و قابلمه و هزاران بار باز و بسته شدن در یخچال و پس از گذر از میان‌وعده‌ها و جمع و جورها، تر و تمیز و مرتب می‌رسد به نهار. و بعد از نهار همه چیز دوباره به هم می‌ریزد و باز می‌رویم سر پلة اول. و الان می‌خواستم بقیه‌اش را بنویسم که لیلی گفت سلام و علی هم تا ۱۰ دقیقه دیگر باید برود سر کلاس. من هم باید بروم تا از زندگی جا نمانم.                                                                واقعا ناتمام

 

در حال پشت سر گذاشتن ساعات پایانی ۲۳ آذر ماه هستم و عزم و اراده‌ام برای نوشتن دوباره آنقدر زیاد بوده که هم در ساعات آغازین و هم پایانی امروز نوشته‌ام. البته اگر عزم و اراده‌ام آب نرود و دوباره چند هفته این تراوشات ارزشمند را در ذهن ملوکانه حبس نکنم. البته بیش فعالی امروز بنده فقط به نوشتن ختم نشده و منجر به اکشن‌های زیادی در من شده است. امروز دوباره ورزش را شروع کردم، با همان اپلیکیشن قبلی خودم. بعد صبحانة علی را طبق دستور رژیم غذایی‌اش آماده کردم و رفتم تره بار، بعد از شاید ماه‌ها. دوباره از هرچیزی که خوشرنگ بود خریدم به جز فلفل دلمه‌ای که گرچه در بعضی غذاها می‌ریزم ولی هموز دلم با طعمش صاف نیست. خرید خوبی بود غیر از اینکه باورم نمیشد برای چهار تا هویج و شلغم و چغندر اینهمه باید پول داد و دلم لرزید از دیدن پیرمرد پیرزن هایی که چهارپنج تا سیب و نارنگی می‌خرند و با تردید رمز کارتشان را می‌گویند و فاکتورشان را سه‌چهار بار بالا پایین می‌کنند.

القصه رسیدم خانه و دوتا نان سنگک داغ خریدم و مثل مررررردهای قدیم با لگد در را باز کردم. لیلی و علی با اشتیاق به استقبالم آمدند که بیشتر شوقشان برای نان تازه بود، نه من! بعد از استریلیزه و هموژنیزه کردن خودم با لیلی صبحانه خوردیم و علی هم سینی صبحانه‌اش را برد تا پشت لبتاب، سر کلاس ریاضی بخورد. بعد هم شدم یک ربات مامان. جمع و جور و شستن و جا دادن خریدها و پختن ناهار و چیدن نمیدانم چند واحد سبزیجات و لبنیات و پروتئین و غلات کنار هم به عنوان میان‌وعدة علی و همزمان بازی با لیلی که گاهی بچه گربه‌ام میشود و گاهی پرستار بچه‌هایم و گاهی ‌خواهر بزرگترم. جذاب‌ترین نقشش هم دختری است که مادرش مرده و من قرار است از او نگهداری کنم. خدارا شکر مامان امروز آمدند منزل ما و مسئولیت چند تا از کارها تقسیم شد. وگرنه تا شب از آن مادر شاداب و پرانرژی صبح تبدیل می‌شدم به مامان هیولای آتشین. خلاصه بعد از نهار و استراحت بعد از ظهر تصمیم داشتم در ادامة بیش فعالیم مامان را برسانم خانه و بچه‌ها را ببرم دوچرخه سواری که علی آقا با پروژة ماشین بادی و آزمایش نیرو و مقاومت همه‌مان را سر کار گذاشت. مامان که خودشان رفتند. و ما هم تا ساعت ۸ مشغول نی و بادکنک و چرخ و وزنه بودیم که بالاخره ماشینی با سرعت یک میلیمتر بر ثانیه تولید شد و علی آقا هم فیلمی از حرکت آن تهیه کرد و فیلم را با دور تند فرستاد برای معلمش. بعد هم شام که به پیشنهاد بی‌نظیر مادرم برای آرامش من و البته بیشتر خالی شدن یخچال، از داشته ‌های قبلی استفاده کردیم. الان هم ظرفها شسته شده و بچه ها هم پس از صرف میان وعدة بعد از شام خوابیده‌اند و من خوشحالم که فردا لیلی را میبرم خانة مامان و می‌توانم مقاله‌های کلاس ویرایش را بخوانم و کارهای عقب ماندة خودم را بکنم و نهار هم نباید درست کنم که هادی میگوید صبح زووووود باید برود دانشگاه و این یعنی فردا ماشین ندارم و درکنار فرزندان دلبندم باید باز هم مادری مهربان و پرانرژی باشم و نهار هم بپزم. چشمهایم را می‌بندم، به مقاله‌های ویرایش فکر می‌کنم و بقیة کارهایم. دلم میخواهد غر بزنم، اما هنوز از انرژی امروزم انقدر مانده که بیخیال شوم و برای یکی دو ساعت سحر فردا برنامه ریزی کنم. امیدوارم بیدار شوم و بیدار بمانم که بیدار ماندن در صبح زود بسی سخت‌تر از بیدار ماندن در این زمان است.                                                                                                 ناتمام

مامان تلخ

۲۳
آذر

بعد از مدتها دوباره دارم مینویسم. الان اولین ساعت از روز ۲۳ آذر ماه است و من پس از مدتها دارم دست و پای محتویات ذهنم را جمع میکنم تا در این صفحه بریزمشان. امشب سرکی به نوشته های قبلیم کشیدم و تصمیم گرفتم وبلاگم را با همین روزنوشت ها راه بیاندازم. دارم فکر میکنم امسال چه زود گذشت. با ماسک و الکل و صابون. بخشی از نوادر تاریخ شدیم! تصمیم دیگر امروزم شروع دوباره ورزش بود. و شاید مهمترین تصمیم اینکه یک فر خوب بخرم و با همراهی لیلی یک قنادی بزنیم. دلم میخواهد بروم کنار لیلی دراز بکشم و برایش قصه بگویم. امشب قبل از آنکه قصه بشنود خوابش برد. طفلی چند بار هم با من و هادی چک کرد که کی کتاب می‌خواند و کی قصه و چند تا کتاب و ... . امیدوارم بشود فردا در کلاسهای مجازی کانون ثبت نامش کنم. شاید بیشتر از زندگی لذت ببرد. دلم میخواهد کسی مثل مادربزرگها مرا یک گوشه بنشاند و نصیحتم کند. در گوشم زمزمه کند که قدر این روزها و این زندگی را بدانم. قدر این بچه ها که هنوز خواسته هایشان در حد کتاب و بازی و بستنی است. دستم را توی دستش بگیرد و بگوید کار کمی نیست کنار این بچه ها بودن و همراهیشان کردن. اشکهایم را پاک کند و مطمئنم کند که فردا برای انجام هیچ کاری دیر نیست و امروز وقت بزرگ کردن و همراهی بچه هاست. دلم میخواهد کسی تلخی‌هایم را بگیرد تا مادر شیرین تری برای این دو طفل معصوم بشوم. با این همه تلخی اگر قنادی هم بزنم کاروبارم نمی‌گیرد.                                                                                   ناتمام

خواب

۲۳
مهر

حالا که دارم می‌نویسم، به نوعی صیح زود است. هنوز کلاس علی و هادی شروع نشده و لیلی هم بیدار نیست. من هم با شکم گرسنه و چشمهای نیمه باز ، زیر پتو مشغول نوشتنم. آن هم با یک دست. به قول قدیمی ها عاریه!

انگار دلم نمی‌خواهد این تخت را با دنیای خوابش رها کنم. امیدم این است که این نوشته زودتر تمام شود تا بتوانم یک چرت دیگر بزنم. گرچه فهرست بلند بالای کارهایم محکم و  سفت چسبیده به طبقه کتابخانه. باید ورزش کنم و دنبال داستان کوتاه بگردم. اینها تا پیش از بیداری لیلی است. و بعدش هم روز پرکاری است.

شب که میخواهم بخوابم هزار برنامه میریزم، بخصوص برای صبح زود، اما صبح زود که می‌شود چشمهایم فقط می‌خواهند بسته شوند و من میمانم و کارهای نکرده و خوابهای نرفته و برنامه های مانده.

الان هم کوهی که باید فتح می‌کردم روبرویم است و صف طولانی مشوقینم پشت سرم. با چشمهای خواب‌آلود به سمت قله می‌روم فکر میکنم کاش مثل فیلمها و کارتونها، تنبل ترین و پرخواب آدمها، در شرایطی قرار گیرند که تبدیل به قهرمان اصلی و فاتح قله های موفقیت شوند. اگر کمتر خوابم می‌آمد ، مثال هم می‌زدم، اما الان فقط همه را به خدا می‌سپارم و به سمت تشک شیرجه می‌روم.                                                               ناتمام 

شادی پس از گل

۲۰
شهریور

بالاخره تلفن من هم از آن زنگ ها زد. از آن زنگ‌هایی که مدت‌ها، تاکید می‌کنم مدت‌ها، بود منتظرش بودم. خانم عاصی بود. خبر داد که ترجمه ام در نشر نی پذیرفته شده و باید بروم برای جلسه با آقای رضایی! باورم نمی‌شد. برای همین تماس چند ثانیه ای کلمه کم آوردم. و برای بعد از قطع کردن تلفن هم کم آوردم. کلمه، فریاد، رقص، شکر، شادی و حتی فحش و فضیحت کم آوردم. دلم میخواست بلد بودم جیغ بکشم، بلندتر از زن همسایه حتی. دلم میخواست بالا بپرم، حتی بالاتر از علی. دلم چیزی می‌خواست شبیه رقص و حرکات شادی بعد از گل فوتبالیست‌ها.  بدترینش را شاید، از همان ها که مستحق کارت زرد است. تازه این فوتبالیست‌ها را درک می‌کنم. حق بعضی احساس‌ها را جز با حرکات و حرف‌های غیر مودبانه، آن هم از نوع غیر مودبانه‌ترین‌هایش، نمی‌شود ادا کرد. و حتما شادی پس از اولین گل بسیار بیشتر و عمیق‌تر و البته بسیار غیر مودبانه‌تر از باقی گل‌هاست، هرچند که به آقای گل بودن برسی.  در آن لحظه غیر از شکر و شادی، احساس دیگر هم هست که باید خالی شود. شاید هم احساس نیست، جوابی است که باید داده شود. جوابی به همه‌ی آنها که تحقیرت کرده‌اند. جوابی به همه‌ی حرف‌ها، نگاه‌ها، خنده‌ها و حتی سکوت‌هایی که زمانی روی سرت آوار شده‌اند. برای همه‌ی نصیحت‌ها و نادیده‌گرفتن‌ها. جواب‌هایی که مدت‌هاست در دلت مانده‌ است.  یاد روزهای مهد رفتن علی می‌افتم. و ساعت‌های بعد از مهد توی پارک. هیچ وقت نمی‌توانستم با آن مادرها یکی شوم و از درگوشی‌های زندگی بگویم و سبزی خوردن ناهارم را پاک کنم. دلم میخواست با یک حرکت غیر مودبانه‌ی حسابی، جوابی به خودم بدهم. به خودی که در آن روزها در درونم نجوا می‌کرد که: تو فرقی با این آدم‌ها نداری، بیشترشان مثل تو‌ هستند. با یک مدرک دانشگاهی بدرد نخور و البته آرزوهای بزرگ. فرقشان با تو این است که واقعیت را پذیرفته‌اند و احساس تنهایی هم نمی‌کنند و البته سر سفره‌ی غذایشان سبزی خوردن دارند. دلم می خواست با بی‌ادبانه ترین لفظ و حالت، این تماس را به رخ خودم و آن روزها بکشم و بگویم که من از آنها نبودم. و البته که دلم میخواست بلد بودم سریع گریه کنم و مثل لیلی اشک بریزم و شکرم را زار بزنم. دلم می‌خواست مثل هادی بلد بودم یک سررسید پر کنم از خواست‌ها و را‌هها و امکان‌ها و باید و نباید‌ها و با ذوق و شوق ساعت‌ها در مورد این موقعیت و آینده‌اش حرف بزنم، طوری که شنونده‌ام را به آسمان ببرم. دلم همه‌ی اینها را می‌خواست. اما بلد نبودم. آرام جیغ کشیدم، کمی خودم را به نیت شادی پس از گل تکان دادم و بغض کردم. تا عصر هم چند بار به هادی گفتم که باورم نمی‌شود. عصر، ضیافت  تکمیل شد. تلفنم دوباره زنگ خورد. دختری بود از بامداد. فکر کردم میخواهد بگوید بیا در کلاس فیلمنامه کوتاه شرکت کن. داشتم توی ذهنم بهانه می‌چیدم که گفت استاد رحمانی شما را برای یک پروژه معرفی کرده‌اند. این یکی دیگر باور کردنی نبود. این بار برای تماس تلفنی واژه کم نیاوردم و چند بار گفتم باعث افتخار است. اما برای بعدش دوباره من بودم و اینهمه احساس، بعلاوه اینکه دیر بود و باید سریع الویه را درست می‌کردم تا به کلاس اسکیت بچه‌ها برسیم. با چند تا بالا پایین پریدن سر و تهش را هم آوردم و ترجیه دادم بقیه‌اش بماند برای خودم. برای خیال پردازی، برای رویابافی. شاید هم پروژه‌ی در پیتی باشد. اصلا شاید پذیرفته نشوم. نه در پروژه‌ی فیلمنامه و نه در نشر نی. اما امروز را به خاطر میسپارم. و تا مدت‌ها با خودم مرور میکنم که رضایی ترجمه‌ی من را خوانده و رحمانی هم من را به پروژه‌ای معرفی کرده.

دلم میخواهد بیشتر بنویسم اما باید بروم جزوه‌ی فیلمنامه نویسی رحمانی را برای آزمون فردا مرور کنم. شاید مجبور شوم کمی هم فوتبال ببینم، بخصوص لحظات شادی پس از گل را....                                   ناتمام

نشر نی

۲۶
مرداد

در راه سفیر هستم. برای جلسه‌ای که نمی‌دانم چیست و چطور است، همینقدر میدانم که قرار است به یک ناشر خیلی خوب معرفی شوم. دلهره‌ای را که باید، ندارم. آنقدر از آن شبی که پیام اکبری را دیدم و به پرواز درآمدم، ذهنم در افت و خیز بوده که دیگر نه خبری از دلهره است و نه پرواز. فقط تند تند راه می‌روم و زیر ماسک و عینک آفتابی، میمیک صورتم را برای جلسه تمرین می‌کنم و بیشتر از همه مشغول این فکرم که بهتر نبود مانتوی تیره می‌پوشیدم؟.... آنقدر دلهره نداشته‌ام که مسیر تاکسی خور را چک کنم و برای دیر نرسیدن دل به دریای مترو می‌زنم. خوشبختانه خلوت است ولی هنوز فروشنده‌ها هستند و از شانس من امروز همه‌ی احتیاجاتم را دارند، از شلوار سرهمی گرفته تا روسری. درست نیست در این جلسه با یک کیسه خرید مترویی حاضر شوم، پس چشم‌هایم را درویش میکنم. در حال و هوای خودم هستم که پیرزنی با قد بلند ولی خمیده در حالیکه دسته‌ای لیف و دستمال کاغذی و فال همراه دارد و با صدای نحیفی تقاضای کمک و خرید می‌کند، سر می‌رسد. این یکی را دیگر نمی‌توانم نادیده بگیرم. می‌پرسم این لیف‌ها چند است. می‌گوید پنج، هشت و ده تومنی دارد. توی کیفم را نگاه میکنم. یک پنجی دارم. علی هم که لیف می‌خواهد. بالاخره لیف را می‌خرم. همینطور که سعی دارم در کیف کوچکم بچپانمش پیرزن با صدای ضعیفی که نمی‌شنوم دعایم میکند و من به این فکر میکنم که حالا این لیف را کجا جا بدهم؟ چرا فال نخریدم؟ لیف را در می‌آورم و دوباره تا می‌کنم و بین کیف پول و دفترچه‌ام جایش می‌دهم. اگر درِ کیفم را وسط جلسه باز کنم و پیدا باشد چه؟ اگر مجبور شوم چیزی از کیفم در بیاورم و این لیف سفید و بنفش جلوی اکبری و احتمالا نماینده‌ی آن نشر خیلی خوب بیافتد بیرون چه کار کنم؟ فکرش هم خنده دار است. خیال می‌کنند سر راه جلسه یک دوش هم گرفته‌ام. یاد روزی می‌افتم که در دانشگاه میخواستم جلوی استادی از ته کیفم خودکار در بیاورم که همه‌ی محتویاتش ولو شد روی زمین. توی این فکرها بودم که دیدم خانم روبرویی چه چپ چپ نگاهم می‌کند. من هم برعکس همیشه زل زدم توی چشم‌هایش که یعنی به توچه؟ خودم میدانم چطوری از دست فروش مترو لیف بخرم که کرونا نگیرم... .

حالا نشسته‌ام توی جلسه، اکبری و یک دختر دیگر که کمی زودتر از من فارغ‌التحصیل شده و احتمالا رقیب من است هم هستند. خبری از نماینده‌ی ناشر نیست. فقط روبروی من فربد نشسته و با لبخند کشدارش که گوشه‌های لبش را تا دم چشمانش می‌رساند حرف می‌زند و پاهای کشیده‌اش را هی روی هم می‌اندازد. سرم را پایین می‌اندازم و دزدکی نگاهی به سفیدی لیف که از لای در کیفم پیداست می‌اندازم. حِسِ جانی را دارم در مقابل لولو خان؛ آن موقع که میخواست در هتل ترانسیلوانیا بماند و می‌ترسید هیولا نبودنش لو برود. من هم همان ترس را دارم و همان خواستن را. من از ترجمه هنوز چیزی نمیدانم اما می‌خواهم پذیرفته شوم. جلسه زودتر و بی‌مزه‌تر از آنچه فکرش را می‌کردم تمام می‌شود و البته نتیجه‌اش برایم باورنکردنی‌تر است. فکر هر نشری را می‌کردم، غیر از نشر نی! باید این خبر را به هادی بدهم و لیف علی را هم به دستش برسانم. هردو حتما خوشحال می‌شوند.       ناتمام 

۱۵ مرداد ۹۹

۱۵
مرداد

گور به گور تمام شد. عهد جدید و آداب نوشتار هم به نیمه رسیده‌اند. حالا مانده 500 صفحه‌ی دیگر از عهد جدید و مقالات ترجمه و مجله‌ی سان و فیلمنگار و عهد قدیم که تازه یک جلدش را خریده‌ام و دوتای دیگر مانده و یکی دیگر هم در دست چاپ است. به اضافه‌ی لیست کتابی که اکبری توصیه کرده و ادبیات کلاسیک و معاصر ایران که فعلا با خروس زریِ شاملو آغازش کرده‌ام. فعلا هم باید همه‌ی این‌ها را بگذارم توی اتاق و بروم ناهار بپزم. همانطور که پیاز سرخ میکنم و صبحانه لیلی را در سینی می‌گذارم پیام صوتی سمانه که دارد روی طرحم نظر می‌دهد را گوش میکنم. وسطش علی می‌آید و سوال علوم می‌پرسد. حواله‌اش می‌دهم به چند دقیقه‌ی دیگر. لیلی صدایم می‌زند که بروم و ببینم خانم بهار در تلویزیون چطوری با کاغذ عقاب درست می‌کند. سمانه توی گوشم میگوید روند فیلمنامه ام کش آمده و خانم بهار دور دستش را که روی کاغذ گذاشته خط می‌کشد و من همانطور که روی پیاز داغ زردچوبه می‌ریزم، برای علی فاصله بین تکیه گاه و نیروی مقاوم را حساب می‌کنم. گاز را خاموش میکنم و میروم برای صبحانه‌ی لیلی. سمانه و خانم بهار همچنان مشغولند و من که گوشم به سمانه و چشمم به دست بهار است به گذشته و حال و آینده‌ی شخصیت‌های سریال دارک فکر می‌کنم. علی دوباره برمی‌گردد و همانطور که  عهد جدید را زیردستی‌اش کرده می‌گوید جوابی که پیدا کرده‌ام در هیچکدام از گزینه‌ها نیست. لقمه کره عسل را در دهان  لیلی میگذارم و می‌پرسم: گزینه‌ی هیچکدام ندارد؟                             ناتمام

۱۰ مرداد ۹۹

۱۰
مرداد

ناتمام دیگری را شروع میکنم. در حالیکه علی و لیلی دارند آشپزخانه را با رنگ یکی میکنند. یک سبد خرید اینترنتی را پر کرده‌ام از کتاب. منتظرم هادی بیاید و باهم چند تایی را حذف کنیم و بعد دکمه خرید نهایی را بزنم. بعد از فشردن این دکمه هنوز هم چندین کتاب دیگر مانده و مجله و شاعران جدید و شاعران قدیم و چندین و چند فیلم و سریال. اگر به قول سمانه خدا اینها را برای من چیده، پس چرا اینطوری؟ اینهمه در این فرصت کم؟ خب پخششان میکرد. اگر از بیست سالگی خوانده بودم الان کارم خیلی سبکتر بود. گفتم فیلم، یاد آبی افتادم. امروز آبی را دیدم. برایم جالب و عجیب بود. و عجیبتر وقتی نقدش را خواندم. اینکه احساس‌های ته ته قلب آدم‌ها را چگونه بعضی ها به تصویر کشیده‌اند و چگونه اصلا اینقدر بهشان فکر کرده‌اند. این فیلمها را که میبینم و این کارگردان‌ها را، مطمئن میشوم فیلم ساختن و فیلمنامه نوشتن خیلی مقدس است. مقدس تر از فلسفه‌ای که لای کتاب‌های قطور بماند. مقدس تر از علمی که پای تخته‌های سیاه خاک بخورد. دیگر هم دست و پا نمی‌زنم برای فیلمنامه نوشتن. هنوز باید بخوانم، باید ببینم. سال‌های سال شاید. برای آنکه پر شوم از داستانهای عمیق. یاد کوهی که در مقابلم بود می‌افتم و آدمهای پشت سرم. کوهی که هر روز بلند تر می‌شود و صفی که طولانی‌تر.

علی و لیلی در آشپزخانه بحثشان شده. سر تا پایشان رنگ سفید است. هنوز شام نداریم و هادی هم نیامده. اما کلافه نیستم. منتظر هادی میمانم برای اینکه نوشته ام را بخواند. و برای زدن دکمه خرید نهایی.                          ناتمام

دیوارها پایین می‌ریزند و این تو هستی که زیر آوار می‌مانی. دیوارها به سرعت ساخته می‌شوند، بلندتر و تنومندتر از قبل و باز این تو هستی که محبوس میشوی. نه آوار را تاب می‌آوری و نه دیوار را. و چه سخت و سنگین است زندگی بین این دو. آیا جهانی هست بدون این دو؟ به وسعت بی‌انتهای ذهن، برای پرواز کردن، برای تاختن... . آیا جاده‌ی بی‌انتهایی هست برای رفتن؟ برای گریختن؟

گاهی بیشتر از درد، لذت را تجربه میکنی. لذت داشتن روحی بزرگ که در هیچ دیواری نمی‌گنجد، حتی اگر به نازکی پوست باشد و به فراخی دنیا. کلمات چه کوچکند برای وصف این همه بزرگی.

شیبه کودکی هستم که بادبادکش را در دوردست‌ترین نقطه‌ی آسمان می‌رقصاند. می‌ترسد از رها کردن نخ و دلش به پایین‌تر هم راضی نیست. چه لذتی میبرد از پرواز دور بادبادک و چه حسرتی دارد از اینکه سوار بر آن نیست.

این پایین بین دیوارها و آوارها قدم می‌زنم و روح بزرگ و سیالم را پرواز می‌دهم و کاری جز این از دستم بر نمی‌آید.

دیروز کسی از بهشت پرسید. جوابش را نمیدانستم. باید امروز پیدایش کنم و بگویم: بهشت بزرگ‌تر از از اینجاست. بدون هیچ دیواری که روزی بخواهد رویت آوار شود. پی چیز عجیبی نگرد. بهشت بزرگ‌تر از اینجاست. بسیار بزرگ‌تر. همین.