داستانی ست

عشق سعدی نه حدیثی ست که پنهان ماند داستانی ست که بر هر سر بازاری هست

داستانی ست

عشق سعدی نه حدیثی ست که پنهان ماند داستانی ست که بر هر سر بازاری هست

آخرین مطالب

۱۰ مطلب در فروردين ۱۳۹۹ ثبت شده است

۲۲ فروردین ۹۹

۲۲
فروردين

بیست و دومین روز فروردین را هم با هری‌پاتر پشت سر گذاشتیم. چندشب است که باهم این مجموعه شیرین را می‌بینیم. مجموعه‌ای که با وجود افسانه بودنش و اینهمه جلوه‌های ویژه، بیننده را با خود همراه میکند و به درون داستان می‌بردش. چنانکه بعد از یکی دو قسمت، واقعا دلت می‌خواهد در هاگوارتز درس بخوانی از مشنگ‌ها نباشی. جالب بود که دیروز در همراهی با لیلی کمی از انیمیشن شاهزاده‌ی روم را دیدم که با اینکه داستانش واقعی‌است و ریشه در اعتقادات ما دارد، به هیچ وجه جذاب نبود. داستان رویایی و افسانه وار مادر امام زمان قاعدتا باید هر دختری را شیفته‌ی خود کند، اما حتی من‌که با شخصیت مک‌کویین و پدینگتون همزاد پنداری میکنم دلم نخواست جای شاهزاده ملیکا باشم. نویسندگان این انیمیشن حتی نتوانسته بودند از ادبیات هیاتی «خیمه» و «خانم جان» در بیایند چه‌رسد به بیانی جهانی و همدلی برانگیز. راستش امیدوار شدم به انتخابم. به این‌که بتوانم فیلم‌نامه‌ای بنویسم که از جنس عقل باشد و از جنس تمام مردم دنیا. فقط باید معجزه‌ام جور شود که آن‌هم نیامده. باران هم بند آمده و فعلا امیدی نیست. فکر کنم باید خودم دست به‌کار شوم. همه‌ی امروز را به همین فکر کردم. به ساختن معجزه‌ام. شاید ماشین پرنده‌ی من‌هم بالاخره از آسمان پشت پنجره‌ی اتاقم فرود بیاید. شاید هم نه... . خلاصه من هنوز منتظر معجزه‌ام حتی اگر خودم در فکر ساختنش باشم.                                                                                                                                                                                                                ناتمام

شب آرام

۲۱
فروردين

امروز هم گذشت. نیمه‌ی شعبان، و دو روز است که آسمان میبارد و هنوز هم. امروز زیبا گذشت، با کیک و هدیه و تولدی برای لیلی، بازی با بچه‌ها، فیلم دیدن و شام دورهمی. علی و لیلی به قول هادی مثل فرشته‌ها زیر نور ملایم و چشمک‌زن ریسه‌ها توی پذیرایی خوابیده‌اند و من به این فکر میکنم که شاید این لحظات آرام‌ترین و خوش‌ترین لحظات زندگیمان باشد. همانطور که کنار لیلی دراز کشیده‌ام با نگاهم خانه را دور می‌زنم. همه چیز سرجای خودش است. هادی دارد روی مقاله‌اش کار می‌کند، صدای باران می‌آید و از لای پنجره‌ی نیمه‌باز آشپزخانه بویش هم خانه را پر می‌کند. می‌ترسم از اینهمه آرامش. به این فکر میکنم نکند سقف طبقه‌ی چهارمی‌ها چکه کند. نکند سیل بیاید. نکند اصلا اینها نشانه‌ی زلزله باشند. به بلورهای آویخته‌ی لوستر نگاه میکنم. به‌نظرم تکان می‌خورند. چشمهایم را باز و بسته میکنم. حالا ثابت شده‌اند اما انگار تکثیر می‌شوند. چشمهایم را دوباره میبندم و می روم توی خیال خودم. به سمیه فکر میکنم و به‌اینکه چند هفته است همسرش را ندیده؟ به‌اینکه شاید حالا دارد فکر می‌کند به‌فردای بچه‌هایش، از همین فردای جمعه تا چندین سال بعد. روز به‌روزش را، لحظه به لحظه‌اش را. و به‌اینکه اگر یکی از دخترها از خواب بپرد و بابایش را خواب دیده باشد... تحملش را ندارم. خیالم می‌رود جای دیگر. پیش دوستم که شاید الان تنها باشد یا کنار  دخترش خوابیده و دلش کیلومترها دورتر، پیش پسرش ‌است. تحمل این یکی را هم ندارم. مریم خانم می‌آید پیش چشمم، توی بیمارستان، کنار سبحان. خیالم در بیمارستان چرخ میخورد، پیش بچه‌های بدحال و مادرهایی که جان می‌کنند کنار فرزندانشان. پیش مریضهایی که فردا دکتر جهانبخش در اخبار ساعت دو جزو فوتی‌ها میشماردشان و ما هم همانطور که نهار‌ میخوریم و دوغ آبعلی سرمی‌کشیم حساب می‌کنیم تعدادشان با فوتی‌های دیروز چقدر فرق دارد. طاقتم طاق می‌شود. خیالم را جمع‌وجور میکنم و چشمهایم باز می‌شود. هنوز صدای باران می‌آید. معجزه‌ی من در کدام قطره ‌است؟ فعلا هیچ چیز نمیخواهم. فقط اگر قطره‌ای رو به آسمان رفت سلام مرا برساند و بگوید: من طاقت هیچ آزمایش و ابتلایی ندارم. هیچ آزمونی. فقط اگر می‌شود معجزه‌ی من را سریع‌تر بفرستید، زمین را آب برداشت.                                                                             ناتمام

۲۰ فروردین ۹۹

۲۰
فروردين

روز نوزدهم قرنطیانه هم گذشت. یک روز بارانی کاملا سبز با قورمه سبزی و کوکو سبزی! صبحش با تصحیح نوروزنامه و اسپندانه علی شروع شد که راننده خیلی مودب سرویسش تحویل گرفت و برد که بدهدش مدرسه. و ادامه پیدا کرد با کاردستی و طبخ نهار و جنگولک بازی برای دو نوگل نوشکفته. بعد از ناهار هم برنامه شاد و مفرح دیدن کارتونهای درخواستی که دوسه روزی است با باب‌اسفنجی و سریال بچه‌رئیس پیش می‌رود. و اگر من دیشب فیلم knives out  را ندیده‌بودم خودم را به‌همراه پاتریک و جناب پندلتون به‌آتش می‌کشیدم. هروقت از این نوع فیلم‌ها می‌بینم یاد فیلمنامه‌ی جنایی می‌افتم که در دوران دبیرستان نوشتم! یادش بخیر! گاهی به آن دوران می‌روم و برمی‌گردم و راههایی را که پیش رویم بود را دوره می‌کنم. گاهی انقدر به آن روزها نزدیکم که گویی حال فعلیم رویاست و الان است که از خواب بپرم و مدرسه‌ام دیر شده باشد. القصه بعد از کارتون دست به حرکتی متهورانه زدیم و با علی و لیلی بر آن شدیم که نقشی نو دراندازیم. پس خمیر سنگک را گرفته با رنگ خوراکی نقاشی کردیم و پختیم و البته نشد که بخوریم چون بسیار بی‌مزه و تاحدی هم بد مزه بود. ولی یک‌ساعتی بچه ها سرگرم شدند و بعدش هم که سر تشک‌بازی دعوا می‌کردند من مجبور شدم آشپزخانه را بشورم. بعد هم شام و یک گپ تصویری با مامان و بازی حمله به‌گل که همانطور که از نامش بر‌میاید بسیار بی‌قانون و آبستن حوادث منجر به جرح و قهر است. نیم ساعت بازی کردیم که نصفش را علی و لیلی به نوبت قهر کردند و من هم به این تجربه رسیدم که پوشیدن دامن به دروازه بان کمک میکند لایی نخورد! بعد از شام فیلم تبریک تولد عمو محسن را ضبط کردیم که برای خاله فاطمه بفرستیم  و بعد من که خیلی کلافه بودم شمر شدم و بچه ها موش! و هادی هم که حدود پنج شش ساعت کلاس داشت وظیفه خواباندن بچه ها را به عهده گرفت تا من بتوانم کمی آرام شوم و به این تقریرات بپردازم. البته کمی از فیلم بمب یک عاشقانه را هم دیدم که سبک و ساختش را خوشم نیامد و ترجیح می‌دهم کتابم را تمام کنم و فردا هم باید برای کلاس بعد ازظهر زودتر بیدار شوم و درباره پوشکین تحقیق کنم. در ضمن امروز هم از صبح یا بهتر بگویم نمیه شب تا همین الان باران می‌اید. شاید معجزه‌ی من را خدا توی یکی از همین قطره‌ها گذاشته باشد.                                                                                                                     ناتمام

۱۷ فروردین ۹۹

۱۷
فروردين

با سپاس از همه‌ی پیگیری‌های شما برای خواندن روزنوشتهای قرنطینه، جهت جلوگیری از تجمع و ادامه‌ی زنجیره کرونا بنده نیز با یک‌سوم نیرو کارکرده و سه روز یکبار از وقایع مهم این روزهایم می نویسم ولی سعی می‌کنم چیزی از قلم نیفتد.

امروز روز هفدهم فروردین ماه سال کرونا بود. من‌و هادی بالاخره فیلم آیریش‌من را دیدیم و بیش از هرچیز دیگری این رابرت دنیرو ذهن مرا مشغول کرد و شباهت کلی‌اش به آقاجون خدابیامرز! و من دو شب است که توی ذهنم دارم زندگینامه‌ی آقاجون را که خیالی هم هست می‌نویسم تا اسکورسیزی کارگردانی‌اش کند و رابرت هم بازیگر نقش اولش بشود و خدایی هم که قصه زندگی آقاجون خیلی کم از فرانکی ندارد بلکه شاید جذابتر هم باشد و البته کشت و کشتار هم تویش نیست. یکی دیگر از فکرهای این روزهایم یا بهتر بگویم شبهایم، مهاجرت است. آن‌هم از نوع معکوسش. به جایی در شمال، مثل خانه نقی معمولی، فکر همه جایش را هم کرده‌ام ولی هادی فعلا موافقت نکرده. البته بجز فکر وخیال کارهای دیگری هم میکنم، مثلا غذا میپزم، دائم ظرف می‌شورم، کیک درست میکنم و با بچه‌ها، غلت عقب و جلو و آفتاب بالانس روی تشک میزنم. هنرهای دیگری هم دارم که صحبتش در این مجال نمی‌گنجد. و بین این همه کار و فکر، دلتنگی یکهو نمی‌دانم از کجا سر می‌رسد و دنیا را سیاه میکند. با هیچ چیز هم درست نمی‌شود حتی با رفتن کرونا! چاره‌اش فقط یک چیز است: معجزه! معجزه‌ای که من مدتهاست منتظرش هستم و. این چندروزه، بیشتر! ترجمه‌ی داستانی از پوشکین راهم شروع کرده‌ام که دوستش دارم. جلسه آخر کلاس ترجمه هم قرار است پس‌فردا باشد. چند تا کتاب هم در سیبوک انتخاب کرده‌ام که برای خودم سفارش بدهم. و یک چیز مهم دیگر و آن این‌که نوتلای خانگی و سالم و مقوی درست کردم که البته درحد انتظارم از آن استقبال نشد ولی اهمیتی نمی‌دهم چون خودمان خوشمان آمد. امیدوارم دفعه‌ی بعد که مینویسم تاپ شده باشم البته در کلاس ترجمه. حضرت باریتعالی هم دیگر باید خودشان بدانند که بنده هنوز انتظار معجزه را می‌کشم.                                                                                                                 ناتمام

۱۴ فرودین ۹۹

۱۴
فروردين

امروز چهاردهمین روز قرنطینه بهاری بود و مدیونید اگر فکر کنید تنبلی و یا مشتقاتش باعث این وقفه‌ی چند روزه در روزنویسی‌های من شده، بلکه همه‌ی اینها نوشتن ‌ها و ننوشتن‌ها طبق یک برنامه‌ریزی هدفمند است که انشاالله بعدها، اگر عقلتان رسید از آن سردر خواهید‌آورد.

خب، برویم سر اصل مطلب که این روزها همچنان در کشاکش تنظیم ساعت خواب‌های همه‌ی افراد خانواده هستیم و من نمی‌دانم این دو هفته در جابجایی هایمان بین فاصله‌ی دو فرش کف خانه، چند مدار طولی زمین را رد کرده‌ایم که اینطور شب و روزمان قاطی شده و اعضای خانواده هفت روز هفته هرکدام به صورت مزمن و حاد دچار جت‌لگ می‌شویم. تا ساعت خواب بچه ها درست شد، خواب از سر هادی پرید و وقتی هادی بعد از آنکه هجده ساعت از شبانه‌روز را خوابید، به روال عادی برگشت، بین‌الطلوعین من شد پیش‌ازظهر.  و خلاصه الان یک جورهایی به تعادل رسیده‌ایم انگار که یک هفته باشد از آمریکا یا مثلا کانادا برگشته باشیم. کم‌کم داریم عادت می‌کنیم به دیدارهای مجازی، به دورباطل جمع و جور و شست‌وشو و پخت‌پز، به خبر مرگ هزاران آدم، هزاران پدر، مادر و فرزند، به قرنطینه که ارامشی با چاشنی استرسی نهانی برایمان به‌همراه آورده. امشب دلم می‌خواهد برای کسی بنویسم. کسی که یکی از همین روزهای اواسط فروردین به‌دنیا آمده. کسی که وقتی شناختمش هفت سال از من بزرگتر بود و حالا که دارم می‌نویسم یازده سال کوچک‌تر از من است. می‌خواهم برایش بنویسم که نه چیزی برای نوشتن دارم ونه رویی، جز همین یک جمله:« ممنون که رهایم نمی‌کنی.»                                                                                                                                                 ناتمام

۱۰ فروردین ۹۹

۱۰
فروردين

امروز هم خواب برمن غلبه کرد وساعت بیداریم بجای شش شد هشت و نیم. آغاز دهمین روز بهاری هم با خواب آشفته‌ای بود که با تاثیر از افکار کرونایی بیشترش در بیمارستان و اورژانس گذشت. بیدار شدم و صفحات باقی مانده از ترجمه را تمام کردم بعد صبحانه و درست کردن نهار. امروز برای علی و لیلی برنامه های بیشتری داشتم. برای علی خرید کتاب الکترونیکی و برای لیلی هم کمی خمیر بربری که خداییش به اندازه‌ی ده‌تا اسباب بازی سرش را گرم کرد. هر بلایی می‌شد سرش اورد و دست آخر رنگش کرد. من هم براثر یک اشتباه کل ترجمه‌های امروزم را پاک کردم و ترش کردم. خلاصه نهار خوردیم و بعد شستن ظرفها با بچه ها با نخ و مرکب نقاشی کشیدیم. علی هم با استفاده از امکانات گوگل چند حیوان وحشی را به خانه آورد که خیلی برایش هیجان انگیز بود و بالاخره منظومه‌ی شمسی‌اش را هم تمام کرد. هادی هم بیشتر روز را مشغول جلسه مجازی بود و عصر بالاخره توانستیم بعد از بازنویسی ترجمه من برای قدم زدن برویم بیرون. هوا خوب بود ولی من اصلا حوصله نداشتم. حتی حوصله حرف زدن. احساس میکردم چیزی برای گفتن ندارم، ذهنم خالی شده و سرم به تنم سنگینی میکند. لیلی هم که لبریز از بهانه بود. بعد از برگشت سریع شام را آماده کردم و بعد از آن لیلی را بردم برای خواب. دستش به لیوان آب خورد و آبها ریخت روی نوروزنامه علی. و من فریادم به آسمان رفت. اینجور وقتها ازخودم بدم میاید. خودم را جای لیلی و علی میبینم که مادرشان را هیولایی نفهم و عصبی میبینند که از دهانش آتش می‌ریزد. حالا بچه ها خوابیده اند. من هم با نفسم مبارزه کردم و پایتخت ندیده نشستم سر کارهایم و هادی با از خود گذشتگی بسیار همه جا حتی آشپزخانه ای را که با رنگ و خمیر یکی شده بود را جمع و جور کرد و حتی جارو کشید. شاید از هیولای نفهم ترسیده یا دلش به حالش سوخته. جهت اطلاع من هنوز منتظر معجزه ام اما نمیدانم معجزه برای هیولاهای بی حوصله هم اتفاق میافتد یا نه.                                                                                                                                                               ناتمام

۹ فروردین ۹۹

۰۹
فروردين

از همین ابتدای امر بگویم دیروز هیچ اتفاق تازه‌ای نیفتاد جز این‌که من روزه بودم و بداخلاق. چون بعد از نماز صبح فیلم «هفت» را دیدم و گرچه دل‌ریش کننده ولی عالی بود و بعدش خوابیدم و علی جان دقیقا نیم ساعت بعد صدایم کرد و گفت خودتان گفتید و من هنوز نمی‌دانم کی گفتم، کجا گفتم و اصلا چرا گفتم. عصر هم سردرد داشتم و حدود دوساعت کلاس ترجمه. این را گفتم که بعدا هی تماس نگیرید و گله و شکایت نکنید که پس روز هشتم فروردین کوووو؟؟؟ و اما امروز... . میخواستم از سحر بیدار شوم که شد ساعت هشت و باید دو صفحه ترجمه کنم و تا فردا برای استاد بفرستم. هشت با علی بیدار شدم و با هم صبحانه خوردیم و من نشستم به ترجمه و او هم به ورق زدن مجله رشد. ساعت نه بلند شدم برای رتق و فتق امور منزل که لیلی خانم و پدر عزیزش هم بیدار شدند و خلاصه روز شروع شد. هادی از ساعت ۱۱ جلسه مجازی داشت و لیلی و علی هم کمی حیاط وحش با اینترنت ضعیف دیدند و من هم درگیر با نهار و گردگیری و جارو و البته مورچه‌ها. بعد هم علی تلسکوپش را کشف کرد و خرده ریزهایی از پشت کمدش و با آنها سرگرم بود. من هم با لیلی مجسمه گچی ساختیم و بعد کمی آرد و آب دادم دستش تا حال کند و حال هم کرد ولی همه جا را به گند کشید و هادی که جور تمیزکاری‌اش را کشید از من خواست دیگر از این کارها نکنم. بعد از نهار سعی کردم بخوابم که خیلی توفیق حاصل نشد و با تماس واتس‌اپی علیرضا بیدار شدم. کمی گپ زدیم و چای و کیک و بعد رفتیم تا قدمی در میدانهای نارمک بزنیم و مامان را هم ببینیم. اتفاق جالبی بود، کمی هم بدمینتون بازی کردیم و مامان و بابا را هم دیدیم و بعدش هم یک خرید نفس گیر که همه چیزش خوب بود جز پف‌فیلهای نمکی کاراملی‌اش که نمیدانم این ملغمه‌ی شوروشیرین اختراع کدام شیر پاک خورده‌ایست. ضدعفونی کردن خریدها خودش پروژه‌ی دیگری بود و بعد شام نیمرو با گوجه خوردیم و رسیدیم به بهترین و متفاوت‌ترین اتفاق این روزها که علی ساعت ده رفت برای خواب و ده‌ونیم خواب بود. ولیلی هم تا اتمام پایتخت هم صحبت من بود و حالا هم خداروشکر هردو آرام خوابیده اند. هادی هم این روزها فیلش یاد امریکا کرده و اینکه چه اشتباهی کردیم برگشتیم و از این حرف‌ها. من هم یک پایم فیلادلفیاست و یک پایم دی‌سی. از طرفی یک پای اضافه هم درآورده‌ام که در خانه بزرگ و حیاط‌دار جدیدمان است و پایی دیگر که در دفتر نویسندگی‌ام مدام این طرف و آنطرف می‌رود و ازبس پیشنهاد و درخواست دارد کلافه شده. البته این پاها ـ چه اصلی‌ها و چه ‌اضافی‌هاـ همه خیالی هستند ولی خب خیال آدم هم ظرفیتی دارد، بخصوص اینکه از قبل هم جایی مشغول باشد، مثلا در نجف. بگذریم. امشب هنوز منتظر معجزه‌ام ولی شاکرتر از همیشه. همه‌ی نگرانی‌هایم رفته‌اند و حتم دارم این آرامش از برکت مولودهای این ایام است.                                                                                                      تمام

۷ فروردین ۹۹

۰۷
فروردين

هفتم فروردین قرنطینه کاملا متفاوت از روز ششم آغاز شد. به عکس روز قبل که کلا بیدار بودم امروز خواب چنان مرا در آغوش گرفت که روزه که هیچ، نماز صبحم را هم از دست دادم. درچنین روزهایی صبح چنان اخلاق گل‌گلی دارم که خدا می‌داند و از همه چیز و همه کس طلبکارم. انجمن شاعران مرده را هم به لبخند ویلیام رابینز بخشیدم وگرنه از آن هم متنفر می شدم. بعد از صبحانه به توصیه همدلانه‌ی هادی با علی رفتم پارک. هوا عالی و بهاری بود و قدم زدن بدجور می‌چسبید. فقط با دیدن آدمهای سیگاری یا شنیدن صدای سرفه‌ای وحشت می کردم. الاغ بلورین بخش بهداشت هم تقدیم کردم به .... بانویی که دستکشش را با دندان از دستش خارج کرد. قدم‌های بلند و سریع که بر‌می‌داشتم یاد آمریکا افتادم، موقعی که میرفتم مدرسه دنبال علی. همه چیز برایم زنده شد: خیابان‌ها، خانه‌ها، ماشین‌های بزرگ و حتی کفپوش پیاده‌روها که برق می‌زدند و پراز لکه‌های آدامس بودند. یاد آن پیرمرد سیاه‌پوست هم که ما را از چهارراه رد میکرد افتادم. خلاصه علی دورهایش را زد و باهم تا میوه فروشی رفتیم و کمی سبزی و کاهو خریدیم. زنی که در صف سبزی جلوی من بود دست دست‌کش پوشش را روی ماسکش گذاشته بوده بخاطر این وضع دایم نفرین می‌کرد و تف‌ولعنت می‌فرستاد، ولی نمیدانم به کی! بعد از رسیدن به خانه یک بازی جالب با هادی و بچه‌ها کردیم به این شکل که هرکس بادکنک را بالا می‌انداخت و اسم کس دیگری را با صفتی دلخواه میگفت. مثلا لیلی من را مامان بوگندوی شاخدار خطاب کرد و درکل خیلی خندیدیم و خلاقیتمان در چرت‌وپرت گویی بالا رفت. بعد از نماز و پاک کردن سبزی نهارمان را که شرحی از وقایع چند روز قبل بود خورده و من که انگار مثل سیندرلا جادوی بی‌خوابی‌ام باطل شده‌بود دوباره رفتم و یک دل سیر خواب بعدازظهر رفتم. بعدش هم سرو چای و کیک، تماشای باران، چند تماس تصویری. استاد ترجمه هم فایلی برای گذران این روزها فرستاده بود که بازش کردم و چیزهای خوبی تویش پیدا می‌شد، از یوگا در خانه تا فتح اورست روی کاناپه‌ی راحتی! انشالله فردا می‌خواهم با هادی و علی برنامه‌ریزی بهتری با توجه به این امکانات بکنم. الان هم لیلی خواب است و علی وول می‌خورد و هادی مشغول مقاله است و من در ادامه‌ی همان باطل شدن سحر بی‌خوابی چشمانم گرم و نیمه‌باز است. اگر خدا جادویش را برایم دوباره فعال کند، فردا قصد روزه دارم. درضمن باید یک مقاله‌ی فارسی هم برای کلاس ترجمه که فردا ساعت هفت برگزار می‌شود آماده کنم. و جهت اطلاع پروردگار متعال می‌گویم: من هنوز منتظر معجزه‌ام.                   ناتمام

۶ فروردین ۹۹

۰۶
فروردين

امروز که ششم فروردین بود به‌صورت کشداری از دیشب آغاز شد. یعنی من دیشب بالاخره خلاصه سکانس «نورا» را تمام کردم و موقع خواب هم کمی با هادی سربه سر گذاشتیم و بعد هم نگران کرونا و از دست دادن عزیزانم شدم و هرچه خندیده بودم پرید اشکم جاری شد و خواب هم از سرم پر کشید. هرچه کتاب می‌خواندم فایده نداشت و بالاخره بعد از کلی کندن پوست دورناخن‌هایم، حدود سه و نیم خوابیدم. خواب سبکی بود که با آمدن لیلی و وول‌خوردن‌هایش زهرمار شد و برای نماز شش‌ونیم بیدار شدم. عجیب بود که کسل نبودم. با خدا حرف زدم و تقاضای معجزه کردم و او هم قبول کرد. من‌ هم خوشحال و خندان دوش گرفتم و عطر زدم و تر‌وتمیز و مرتب نشستم که بالاخره فیلم ببینم. زیرنویس «همه‌ میدانند» را با کمی تلاش دانلود کردم و تا آخر دیدم. هادی هم که کیف خواب دیشبش را کرده بود با شوق و ذوق از بعد نماز نشست سر مقاله‌اش. و با بیدار شدن بچه‌ها از حدود ساعت نه زندگی دوباره آغاز شد. صبحانه و شستن ظرفهای دیشب که قرار بود پای هادی باشد و بیرون راندن مورچه‌ها. نهار هم قیمه گذاشتم. میخواستم همه سیب‌زمینی‌هایش را ماه و ستاره کنم که خیلی سخت بود و از خیرش گذشتم. هادی و علی رفتن خرید و دوچرخه سواری و من‌ و لیلی هم خانه داری کردیم به اضافه چند تا تلفن از جمله به دختر عمه ام. خلاصه جارو گردگیری هم کردیم و ناهار هم که خداروشکر عالی شد. همه روز را به معجزه فکر می‌کردم. بعد از ظهر با اعتماد به نفس رفتم برای خواب، چند تا دستور کیک هم سرچ کردم. ولی با کمال تعجب باز هم خوابم نمی‌آمد. نیم ساعتی گذشت بلند شدم به کیک پختن. میخواستم کیک را ببریم پارک با مامان اینها بخوریم که دیر آماده شد و مامانم هم روزه بودند و استقبال نشد و در نتیجه الان یک کیک قلبی کامل با سس شکلات در یخچال آرمیده است. القصه بعداز ظهر را هم با تماس تصویری و تشک بازی گذراندیم. شام هم حاضری و سوسیس بود به همراه تماشای عکسهای تابستان تا حالا و بعد از پایتخت هادی لیلی را خوابانده و من میخواهم گولش بزنم و باهم فیلم ببینیم. در ضمن باید عرایض دیشبم را اصلاح کنم. چون امشب فهمیدم چیزی که لیلی پیدا کرده فینیشر است نه فینیشینگ و امروز هم فینیشر دیشبی را عوض کرد و یک جدیدش را جایگزین کرد که خیلی وحشیانه تر است و طرف را بدون شک ساطوری میکند. اضافه عرضی نیست جز آنکه من هنوز دلخوش به معجزه‌ام و میخواهم فردا را روزه بگیرم.                                                                                                                                                                           ناتمام

 

امروز پنجم فروردین ماه ۹۹ بود. یکی دیگر از روزهای قرنطینه‌ی بهاری. برنامه طبق معمول شروع شد، با کمی حرکت فرهنگی روبه‌جلو. یعنی مثل همیشه ساعت را برای شش گذاشتم ولی اینبار به جای نه و نیم، هشت بیدار شدم و کمی ترجمه کردم ولی به شدت خوابم میامد و خدارو شکر اینترنت قطع شد و توانستم تا بیدار شدن بقیه چرتی بزنم که با اینکه پر از خوابهای چرت و پرت بود ولی چسبید. و پس از بیداری دوباره باز هم طبق معمول صبحانه‌ی خودمان و صبحانه‌ی لیلی سرو شد که حقیقتا این دو، دوتا کار است. بعد هم کمی ولگردی درخانه و جمع و جور. هادی هم باعلی رفتند دوچرخه سواری. جهت ایجاد تنوع تراس را هم دادیم لیلی خانم با بادکنک و کاغذهای برق برقی تولد تزیین کردند. نماز که میخواندم نگاهم به بالکن بود و توی دلم قند آب میشد که چه ابتکاری و دیگر لیلی روزی چند ساعتی در اینجا سرگرم است و خود خدا شاهد است که از همان موقع نماز ظهر تا حالا که ساعت نزدیک یک شب است دیگر به تراس نگاه هم نکرده و بادکنکها و کاغذهای بیچاره دارند آن بیرون از سرما می‌لرزند. بعد نماز سبزی پلو را گذاشتم و نشستم به لوبیا پاک کردن. القصه، ساعت دو ماهی را سرخ کردیم و ناهار خوردیم و «سریع و خشن» دیدیم و من بعد از شستن ظرفها بلافاصله رفتم که بخوابم. یک ساعتی در رختخواب لولیدم و خوابی به عمق چند میلیمتر رفتم که کلش پر از صدای لیلی و علی بود و از ساعتی به بعد هم نفسهای کمی بلند هادی. بعد از ظهر یک بستنی به بچه ها دادم و با هادی چای با شکلات کشمشی که از دیروز که درست کردم چشمم دنبالش بود را خوردیم و به اصرار و التماس علی خان را راضی کردیم که برویم پیاده‌روی. و رفتیم پارک آب و آتش، خوب بود نم باران بود و هوای دونفره. دلم میخواست دستم را حلقه کنم دوربازوی هادی و سنگینی‌ام را بندازم رویش و یک‌وری راه برویم و خیال‌پردازی کنیم برای آینده. اما کرونای بیشعور آدم را می‌ترساند. و لیلی نازنین هم همش غر می‌زد و علی نازنین تر هم که برج زهرمار بود. به هرترتیب رفتیم و برگشتیم و بستنی هم خریدیم و به بدبختی ضد عفونی کردیم و خوردیم. بعد هم دیوانه بازی این دوتا بچه و نماز و شام و شیرین ترین بخشش دیدن پایتخت که علاوه برآگهی بازرگانی حداقل با دوبار اجابت مزاج لیلی همراه است. و نفس‌گیر ترین کارها دارو و مسواک و خواباندن لیلی است که امشب به عهده من بود به شرط شستن ظرفها توسط هادی که هنوز عملی نشده. خودم را که کنار لیلی به خواب زده بودم به این فکر میکردم که در این ساعات کوتاه خواب بچه ها چه کنم. ترجمه، فیلم دیدن یا فیلمنامه نوشتن. فعلا اولین کاری که کردم گزینه هیچکدام بود. یعنی نوشتن روزانه آن هم با تایپ. انشاالله بقیه هم انجام می‌شود. خلاصه امروز هم تمام شد و کار دیگری نکردم جز تلفن به مامان و یکی دوتا زنگ دیگر و جنگ مورچه‌ای. البته یادم رفت بنویسم امروز که دراز کشیده بودم شنیدم لیلی بالاخره فینیشینگ خودش را پیدا کرد و این مرحله از عملیات وحشی بازی را هم با افتخار پشت سر گذاشت. من هم الان دارم فکر میکنم که بعد از پایان این نوشته فیلمنامه را تکمیل کنم یا ترجمه را و فردا نهار چی بپزم. این را هم بگویم که خودم می‌دانم این نوشته‌ها نه موضوع و نه لحنش هیچ ارزش کاغذ سیاه کردن را ندارند و من فقط به توصیه اهل فن برای دست‌گرمی و تمرین می‌نویسم و شمای خواننده فقط وقتت را تلف کرده‌ای.                                   با احترام