داستانی ست

عشق سعدی نه حدیثی ست که پنهان ماند داستانی ست که بر هر سر بازاری هست

داستانی ست

عشق سعدی نه حدیثی ست که پنهان ماند داستانی ست که بر هر سر بازاری هست

آخرین مطالب

۱۱ مطلب در شهریور ۱۴۰۰ ثبت شده است

به هم ریختگی

۲۹
شهریور

سرم را به پنجرة ماشین تکیه می‌دهم و بیرون را نگاه می‌کنم. رانندة پژوی بغلی پسری است که پشت گردنش را تتو کرده و موسیقی بلند ترکی گذاشته. کنارش هم دختری با موهای بلند سیاه نشسته و سرش توی گوشی است. زن و مرد سن و سال داری نشسته‌اند کنار یک پیکان که روی سقفش پر از جعبه‌های کوچک گل است و با هم گپ می زنند. شاسی بلند سیاه براقی هم با رانندة خوشتیپش از کنارمان می‌گذرد. مادر و پسری با چند ساک خرید از خیابان رد می شوند و مادر اسکناسی در دست دختر اسفند دودکن می‌گذارد. نمیدانم چرا اما دلم می‌خواهد جای همة این آدم‌ها باشم. از پسر تتو دار گرفته تا دختر اسفند دودکن! شاید چون احساس می‌کنم اینها به یک دردی می‌خورند. شاید هم چون کرونا ندارند. هادی که می‌گوید این فکرها مال به هم ریختگی کرونایی است. کنار پیاده‌رو دست‌فروش‌ها بساط کرده‌اند و از لیف و قرقره تا کتونی و ادکلن می‌فروشند. ادکلن‌ها حراج شده‌اند از دم ۶۰ هزار تومان. الان اگر ۱۰۰ تا تک تومنی هم بدهد، نمی‌خرم. اصلا فکر می‌کنم خدا این حس بویایی را برای چی خلق کرده. اگر نبود مثلا چه می شد. فوقش چهارتا غذا بیشتر می‌سوخت و مادرها هم دیرتر می فهمیدند بچه‌هاشان خرابکاری کرده‌اند. اصلا خیلی حس خارق‌العاده‌ای ست. بدون دیدن و شنیدن و لمس چیزی، حسش کنی و این حس آنقدر قوی باشد که تو را بتواند از مرزهای زمانی و مکانی رد کند. مردم هم اینهمه پول بدهند برای ایجاد حسی که حتی نمی‌شود کنترلش کرد. و با اینهمه امتیاز نبودنش هم خیلی مایة دردسر نیست. من که خیلی اتفاقی فهمیدم دیگر ندارمش! جای خدا بودم این حس را می‌گذاشتم برای بهشت، بیشتر به آن دنیا می‌آید تا این دنیا. اصلا اگر جای خدا بودم و می‌دیدم اینهمه آدم می‌توانند بدون بویایی زندگی کنند خب حذفش می‌کردم. شاید بهم بر می‌خورد، توی آب و هوا و تک‌تک روییدنی‌ها و نوشیدنی‌ها، گل و گیاه‌ها و ادویه‌جات، در ناف به هم پیچیدة آهو و حتی میان رد فلزات توی سنگ‌ها اینهمه بوی خوب و بد جا کرده باشی و کسی بدون حس بویایی زندگی کند و ککش هم نگزد؟! من بودم به‌ام برمی‌خورد. اصلا همة حواس را از عالم حذف می‌کردم، تا همه کر و کور و بی دماغ زندگی کنند و حالشان جا بیاید.

با همة این فکرهای درهم و برهم می‌رسیم به مرکز تصویر برداری، من و بچه‌ها در حیاط می‌نشینیم. هادی می‌رود برای انجام کارهای اولیه. غیر از ما و خانمی که بلند بلند با تلفن حرف می‌زند کس دیگری نیست. صدای بلند دستگاه‌های تهویه نمی‌گذارد خوب بشنوم. فقط همین‌قدر دست‌گیرم می‌شود که خانم می‌خواهد برود خانة مادرش و مامانِ خانم هم می‌ترسد دخترش ناقل باشد، آخر سر هم نمی‌دانم چه می‌گوید که دختر قاطی می‌کند و تصمیم می‌گیرد برود سر قبر بابای کاظم! تک سرفه‌ای می‌کنم، دختر چشم‌هایش گرد می‌شود می‌رود آنطرف‌تر. چند لحظه بعد هم آقایی که احتمالا کاظم است می‌آید و دست در بازوی خانم پچ‌پچ کنان می‌روند شاید سر قبر پدرش! خیلی نمی‌گذرد که هادی می‌آید و برگة زردرنگی دستم می دهد که باید تحویل منشی بدهم. مشخصات من را نوشته. تا می‌بینم وزنم را ده کیلو اضافه زده خنده‌ام می‌گیرد و سرفه شروع می‌شود. با هر سرفه‌ای یکی دو نفر از کنارم پراکنده می‌شوند و فقط منشی خم به ابرو نمی‌آورد و تندتند سوالاتش را می‌پرسد. من هم به خودم می‌پیچم و جواب می‌دهم. آخرین درخواستش کارت ملی است. کارت را که روی پیشخوان می‌گذارم چشمم می‌خورد به عکسش. تابحال دقت نکرده‌ بودم که عکس گنبد امام رضا پس زمینة کارت ملی است. گرچه خیلی هنرمندانه نیست اما در این شرایط خیلی برایم خوشایند است. در توسلی کوتاه از امام رضا می‌خواهم که با این سرفه‌ها نمیرم و بعد می‌روم به اتاق سیتی اسکن. همچنان با سرفه‌ لباسم را عوض می‌کنم و روی تخت می‌خوابم و اپراتور هم با خونسردی تمام می‌خواهد سرفه نکنم و با دستور او نفسم را حبس کنم. دستهایم را بالای سرم می‌گذارم و سرفه‌ام آرام می‌گیرد. با اشاره اپراتور نفسم را حبس می‌کنم  و با صدای عجیبی وارد تونل می‌شوم. هوای سرد و خوشایندی می‌خزد زیر پوستم. نفسم را آرام رها می‌کنم و اما دوباره دستور می‌رسد که حبسش کنم. اینبار تا خروج کامل از تونل دوام نمی‌آورم و سرفه دوباره شروع می‌شود. از اتاق که بیرون می‌آیم می‌بینم همة مراجعین از ترس من رفته‌اند توی حیاط. پایم را که توی حیاط می گذارم هم نچ‌نچ‌شان شروع می‌شود و پراکنده می‌شوند. محلشان نمی‌گذارم، به نظرم همه‌شان دیوانه‌اند! فقط می‌روم سراغ هادی که ببینم چرا وزن من را ده کیلو زیاد نوشته که او هم فقط می‌خندد.

باید عکس‌ها را برای تفسیر پیش دکتر ببریم. تمام راه به زنی فکر می‌کنم که عطیه می‌گفت دکتر بعد از دیدن عکس فرستادش بیمارستان و سه روز بعدش هم مرد. بچه‌ها و شوهرش را هم دیگر ندید. به علی و لیلی و هادی نگاه می‌کنم و تصمیم می‌گیرم به حرف دکتر گوش نکنم. اما دکتر که عکس‌ها را می‌بیند تجویزی می‌کند که فکرش را هم نمی‌کردم. استراحت مطلق! می‌گوید اگر استراحت نکنم به راحتی این پانزده درصد می‌رسد به چهل پنجاه درصد و بعد هم بستری! با خودم می‌گویم ارزش گوش کردن را دارد. هادی عکس‌ها را می‌برد خانة مامان که برای دوست پزشکش بفرستد. من بالا نمی‌روم. مامان زنگ می‌زند به تلفنم، حسابی به هم ریخته‌ و اگر دم دستش بودم بدش نمی‌آمد برای این مریضی تنبیهم کند. دوست هادی حرف پزشک را تأیید می‌کند و می‌رویم که داروها را بگیریم. بیست دقیقه‌ای معطل تزریقات می‌شویم و وقتی مسؤل تزریقات سرنگ به دست صدایم می‌کند و می‌بینم آمپول‌زن خانم ندارند از هادی می‌خواهم برویم تا بابا آمپولم را بزند. سرنگ پر را می‌گیرم دستم و دوباره می‌رویم خانة مامان. حس پت و مت را دارم. اینبار فقط من می‌روم بالا و هادی بچه‌ها را می‌برد که چیزی برایشان بخرد. خانه مامان مثل همیشه گرم و نرم است. برعکس تصورم مامان بیشتر دلش می‌خواهد بغلم کند، حتی منِ فراری از تماس مستقیم هم بغل مامان می‌خواهم، اما امان از کرونا! بابا زود سرنگ را از دستم می‌گیرد و دست‌ به کار می‌شود. خدایی هیچوقت آمپولهایش درد ندارد. اما وقتی بلند می‌شوم یک چیزی مثل سیم توی پایم تیر می‌کشد، قبلا همیشه مطمئن بودم که فلج می‌شوم ولی تا حالا که نشدم. مامان برایم کمپوت می‌آورد و بابا میوه. خودخواهانه دلم می‌خواهد دوباره دخترشان شوم و همینجا بمانم. تنهایی. استراحت مطلق! گوشی زنگ می‌خورد. علی سفارش یک شام حاضری دارد و لیلی هم سفارش آب. نمیدانم چطور مامان ده دقیقه‌ای چهارتا ساندویچ و یک شیشه‌ آب می‌دهد دستم و با هزار تا سفارش و خواهش راهی‌ام می‌کند. دوباره سرم را به پنجره تکیه می‌دهم و بیرون را نگاه می‌کنم. خیابان‌ها خلوت شده و دستفروش‌ها هم بساطشان جمع کرده‌اند. آدمها هم بیشتر سواره و کمتر پیاده‌اند. هنوز به‌هم ریخته‌ام اما دلم نمی‌خواهد جای هیچ کدامشان باشم. به نظرم فقط خوش به حال خودم که هشتاد و پنج درصد ریه سالم دارم و چند روز استراحت مطلق! حالا می خواهد این حس مال به هم ریختگی باشد می‌خواهد مال خودشیفتگی!             ناتمام

آخیش!

۲۴
شهریور

 به بچة کوچک بدخوراکت که غذا بدهی و او هم خوب بخورد، توی دلت می‌گویی:« آخیش!» و دقیقا قاشق بعدی را که می‌خواهی بدهی دهانش را باز نمی‌کند، قاشق را پس می‌زند، گاهی اصلا میزند زیر بشقاب و حتی ممکن است همان قبلی‌هایی را هم که خورده بالا بیاورد! و تو هزار بار به خودت لعنت می‌فرستی که چرا آن «آخیش» را توی دلت گفتی. گرچه دیگر فایده‌ای ندارد گویا گرفتار یکی از سنت‌های الهی شده‌ای. سنت ضد حال!

من هم چند روز پیش توی دلم گفتم «آخیش!» و فکر کردم جزوِ ژن برترِ مقاوم به کرونا در جهان هستم و همینطور که در عالم خیال با هم‌ژن‌هایم مشغول ساختن دنیای جدید بدون ضعیف‌ها بودم احساس کردم حجم هوای زیر ماسکم کم‌کم داغ شد و داغی‌اش چشم‌هایم را پر کرد. سرم سنگین شد و یک دردی پیچید توی استخوان‌هایم. به قول بابا از همان دردها که آدم خوشش می‌آید. و به این ترتیب شدم مشمول سنت ضد حال. گفتم چه بهتر! و شروع کردم به اولویت بندی برای دیدن فیلم‌ و خواندن کتاب‌ در قرنطینة خانگی. غافل از اینکه سنت‌های الهی همچنان در جریانند. صبح بیشتر خوابیدم اما از همان موقع که چشم باز کردم تلفن‌های احوالپرسی شروع شد تا ظهر. توصیه شد هزار مدل دمنوش بخورم، هزار مدل سوپ بپزم و هزار مدل بخور بدهم. حال هیچکدامش را هم نداشتم. دلم می‌خواست سریع‌تر بروم سراغ قرنطینة فرهنگی‌ام. وسط همین گفتگوها، گوشی به دست، یک ناهار سردستی درست کردم و بد هم نشد. بعد از ناهار بدن‌درد زیاد شد و رفتم که بخوابم. نمیدانم چقدر طول کشید تا خوابم برد و چقدر خوابیدم ولی میدانم در این مدت لیلی بیش از هفتاد و پنج بار رفت و آمد و در زد و سوال پرسید و آخر سر هم دلش برایم تنگ شد. بعد از ظهر دوباره با تلفن شروع شد. خاله هم آمد و برایمان بلدرچین و انبه آورد. ایستاد توی حیاط و ما هم از توی تراس برایش دست تکان دادیم، شبیه جماران! علی میکسر را آورد که برای خودش شیر انبه درست کند. من هم رفتم سراغ بلدرچین‌ها. با این بدن ظریف و پاهای کشیده شبیه پری دریایی بودند. نمیدانم کی اولین بار به ذهنش رسیده که این فسقلی‌ها را میشود خورد که تازه بعدش فهمیده خوردنشان خاصیت هم دارد. دستم هنوز بند بلدرچین ‌ها بود که بابا آمدند. با آب سیب و آب هویج و عسل. لیلی دوید سر فریز که بستنی بیاورد و هویج بستنی درست کند. علی هم استقبال کرد و پیشنهاد عسل بستنی داد. بعد از نیم ساعتی آشپزخانه با عسل و انبه و بستنی یکی شد و سینک هم پر شد از لیوان و استکان و بستنی‌خوری. درد هم دوباره ‌آمد. علی را فرستادم پی آپدیت کردن گوشی که کار مورد علاقه‌اش است و کاغذ و رنگ و قلمو هم دادم دست لیلی و گفتم تا یک زرافه نکشیده از اتاقش بیرون نیاید. خودم هم کتابم را بغل کردم و دراز کشیدم، اما حالش را نداشتم بخوانمش. چشم‌هایم گرم شد و کمی آرام گرفتم و بی خیال آشپزخانه پیش خودم گفتم :«آخیش!» و فکر کردم که ادامة زخم کاری را ببینم یا بروم سراغ فیلم‌های کلاسیک. نیم‌ساعتی که گذشت لیلی از پشت در گفت چون مریض شده‌ام برایم به قول خودش سوپساید دارد و باید بروم توی اتاقش ببینم. بی‌حال و حوصله و البته با ماسک خودم را کشیدم تا دم اتاق. با دست‌های بالا برده پرید جلویم و فریاد زد:« دادادادامممم!» نمایش وحشتناکی بود. دست‌هایش را تا بازو کامل آبی کاربنی کرده بود و پاهایش یکی راه‌راه سیاه داشت و دیگری قهوه‌ای بود با خطوط رنگی. لباسش هم طرح و نقش جدیدی پیدا کرده بود. شبیه مهمانان مراسم مت‌گالا شده بود. کف اتاق کنار کاغذی که نقاشی یک زرافة کج و کوله رویش داشت، پر بود از لکه‌، چکه و جاپاهای رنگی. باب اسفنجی و پاتریک و اختاپوس هم از روی دیوار به من لبخند میزدند. خدایی بامزه کشیده بودشان.

واکنش من زیاد شرح دادنی نیست. فقط الان دارم بخاطر همة «آخیش»هایی که در عمرم گفته‌ام و خواهم گفت استغفار می‌کنم. نه ژن برتر می‌خواهم و نه قرنطینة فرهنگی. خدایا فقط می‌خواهم بدون درد و دمنوش و بلدرچین و البته بدون سوپساید زندگی کنم.    ناتمام

 

برادران کارامازوف دارند کم‌کم روی خوششان را نشان می‌دهند. من هم که خسته از سرگردانی میان این برادران و پدر دیوانه‌شان نزدیک بود رهایشان کنم، حالا محکم چسبیده‌ام به کتاب و ناباورانه هی این سطرها را بالا پایین می‌کنم. هادی دارد فیلم تظاهرات افغان‌ها را می‌بیند. زن و مرد ریخته‌اند در خیابان و فریادزنان شعار می‌دهند، آشوبند و خشمگین. بی‌ترس و ملاحظه، طالب سلاح به دست را عقب می‌زنند و می‌روند. هادی می‌پرسد اگر آنجا بودم می‌رفتم یا می‌ماندم. نمیدانم! شاید می‌رفتم تظاهرات، شاید لب مرز همسایه، شاید پنجشیر. شاید هم اصلا در خانه می‌ماندم. بخاطر کرونا. راستی چطور است که آنجا بدون ماسک و فاصله کرونا نیست؟! حواسم را جمع می‌کنم و نگاهم را محکم می‌دوزم به کلمه‌های کتاب. صدای تیر و تفنگ طالب‌ها حواسم را پرت می‌کند. این صفحه را دوباره می‌خوانم. از آنجا که مسیح برای انسان‌ها آزادی می‌خواهد. مردم فرار می‌کنند و دوربین فقط صحنه‌های گنگ و بی‌سروته می‌گیرد. چشمم به کلمه‌ها و گوشم به تظاهرات افغانستان است، همراه مسیح از دو هزار سال پیش میروم تا چهل سال دیگر. به زمانی که بچه‌های این آدم‌های از جان گذشته، طلبکار پدر و مادرهاشان بشوند به‌خاطر این مشت‌های گره کرده و فریادهای از ته قلب. فکر می‌کنم به احساس شجاعت و والامنشی این والدین و احساس حقارت و بدبختی که شاید چهل سال بعد گریبان فرزندانشان را بگیرد و طلبکار پدر و مادرهای غیورشان کند که چرا نگذاشتند کشورشان امارات شود یا قطر. شاید حسرتشان این شود که چرا به دست مرزبانی از کشور همسایه یا سربازی از قاره‌ای دیگر سپرده‌ نشده‌اند برای یک زندگی امن و آرام. نمیدانم، فعلا که سیاستمداران هم از تحلیل اوضاع این روزها عاجزند، چه رسد به من، آن هم برای چهل سال دیگر. شاید هم نسل بعد شکرگذار قدمهای امروز این مردم بشود. قدمهایی که مقدمة رهایی می‌شوند. مقدمة زندگی‌ای آزاد. فیلم تظاهرات تمام می‌شود و نمیدانم بعد از آن سر و صدای تیراندازی چه بر سر مردم می‌آید. کاش نمایشی بود که آخرش آدم به‌ بچه‌ها و حتی خودش بگوید فقط یک قصه بود و دیگر تمام شد، شبیه یک فیلم ترسناک! شبیه یک خواب بد! دوباره می‌چسبم به کلمات کتاب.  این صفحه را از اول می‌خوانم. از داستان انتخاب مسیح برای مردم و اینکه چطور آدم‌ها آزادی را به نان می‌فروشند.    ناتمام

قطار

۱۷
شهریور

صدای مامور قطار توی واگن می‌پیچد که اعلام می‌کند به ایستگاه تهران رسیده ایم. از پله‌های فلزی لوزی لوزی پایین می آییم. دست لیلی را که هنوز نیمه‌خواب است می‌گیرم و دنبال هادی و علی راه می‌افتیم. نگاهم به قطار است. هنوز جدا نشده‌ام از واگن و کوپه و صندلی‌ام. بخشی از من آنجاست، بخشی که تا همیشه می‌ماند و هروقت دوباره سوار هر قطاری بشوم به سرعت پیدایم می‌کند. درد این جدایی می‌پیچد توی سرم. زنی در راهروی قطار صورتش را به پنجره تکیه داده و با چشم‌های پف کرده بیرون را نگاه می‌کند. دلم می‌خواست جای او بودم، جای همة مسافرانی که هنوز توی کوپه‌هاشان مانده‌اند و ملافه‌هاشان را پس نداده‌اند و خواب یا بیدار و درازکش یا نشسته همچنان در سفرند. اما چاره‌ای نیست جز جدا شدن. مسافرانی که قرار است جای ما را در قطار بگیرند کم‌کم بند و بساطشان را جمع می‌کنند و راه‌ می‌افتند به سمت گِیت‌های خروجی. آدم‌هایی که برعکس ما سرحال و پرانرژی هستند و اثری از خواب‌آلودگی در چهره‌شان نیست. راستی کدامشان قرار است در کوپة ما بنشیند و روی صندلی من دراز بکشد؟ نمیدانم. بیرون ایستگاه در گوشه‌ و کنار، مسافرانِ منتظر صبح خوابیده‌اند. توی پیاده‌رو منتظر ماشین هستیم، لیلی سرش را به من تکیه می‌دهد و ایستاده می‌خوابد. پرایدی نزدیکمان پارک می‌کند و زن و مردی همراه سه پسر بچه قد و نیم‌قد کوله به دوش پیاده می‌شوند. بچه‌ها بالا و پایین می‌پرند و سرِ هل دادن چمدان‌ها دعوا دارند. نمیدانم چند شب دیگر شل و ول و خواب‌آلود همین‌جا به پدر و مادرشان تکیه می‌دهند و بچه‌های دیگری را نگاه می‌کنند و با شوق و ذوق چمدان‌هایشان را سمت ایستگاه هل می‌دهند. سوار ماشین که می‌شویم پنجره را باز می‌کنم. شهر خلوت است و خاموش و تاریک. پنجره‌های ساختمان‌ها هم تک و توک روشنند. زنی روی تراس دارد لباس پهن می‌کند. این وقت شب؟ ساعت دو؟ شاید بچة کوچکی دارد که اگر بیدار باشد، رخت‌ها را می‌کشد و می‌اندازد پایین، شاید هم وسواس دارد و می‌خواهد تا اهل خانه در خوابند این کارها را بکند تا دست کسی به لباس‌های خیس نخورد و همه جا نجس نشود. شاید هم از آنهاست که وقتی عصبی می‌شوند به جان خانه و زندگی می‌افتند و تا همه‌جا را نشورند و نسابند آرام نمی‌گیرند و خوابشان نمی‌برد. از روی پل بزرگی می‌گذریم. نمی‌دانم دقیقا کجا هستیم. پسری همینطور که با گوشی حرف می‌زند با موتور از کنارمان رد میشود. می‌رود به یک دور همی شبانه شاید یا از شیفت کاری برمی‌گردد. شاید هم دارد با همدستش نقشة دزدی را کامل می‌کند. کاش اینطور نباشد. بزرگراه‌ها با اینکه خالی از ماشین نیستند خاموشند. غیر از شقایق دهقان که با شلیطه و چارقد قجری چشم دریده و نگاهم می کند و مردی که در این خلوت شبانه با موی سشوار زده و سر و وضع مرتب تشک خوشخواب می‌دوزد کس دیگری نیست.

کوچه ها هم که خلوت‌تر از بزرگراه‌ها. فقط تابلوی نئون بعضی فروشگاه‌ها روشن است. در این تاریکی خطوط شب‌رنگ لباس رفتگری برق می‌زند. شاید رفتگر کوچة خودمان باشد. همان که آن‌شب  با لهجة افغانی به ‌هادی گفت:« دیدی بَیچاره شدیم برادر!» شاید الان که دارد جارویش را آرام روی زمین می‌کشد خیال ناآرامش پیش زن و فرزندش باشد، یا خواهر و برادر، یا هر عزیزی که در وطن دارد. آنها الان کجا هستند؟ آواره پشت مرزها یا مثلا سلاح به دست توی دره‌های پنجشیر؟ شاید هم راحت و خوابیده در خانه‌هاشان. کسی چه ‌می‌داند! شاید اصلا بی‌خودی دلش شور می‌زند.

می‌رسیم خانه. بچه‌ها را دوباره بیدار می‌کنیم و کشان‌کشان می‌بریمشان داخل. دلم می‌خواست می‌توانستم مثل آنها با همین لباس ولو شوم روی تخت و خواب شبم را پی بگیرم. اما حواسم پرت است. ذهنم تکه‌پاره شده میان قطاری که سمت مشهد می‌رود و آن زنِ شاید وسواسی و پسر موتورسوار و رفتگر افغان و خانوادة جا مانده‌اش. زنگ ساعت را برای نماز صبح روشن میکنم و چشمهایم را میبندم.

صدای مامور قطار توی سرم میپیچد:" توقف قطار جهت ادای نماز". چشمهایم را باز میکنم، اگر دیر بجنبم آفتاب می‌زند.      ناتمام

  

بازار

۱۴
شهریور

بی‌هدف توی بازار می‌چرخم. صدای تق‌تق همه‌جا را پر کرده. تق‌تقی نامنظم و بی انقطاع شبیه جیک‌جیک صبحگاهی گنجشک‌ها، انگار که قلم‌زن‌ها دارند با ضربه‌های چکش‌ با هم حرف می‌زنند. مسیرم را کج می‌کنم تا پایم به پیرمردی که وسط این سر و صدا کنار دیوار خوابیده نخورد. چشم‌هایم را می‌بندم و سعی می‌کنم از زبان قلمزنان رمزگشایی کنم، اما چیزی دستگیرم نمی‌شود جز اینکه احتمالا دارند مشاعره می‌کنند. صدای تپش قلبم هم با شعرخوانی‌شان ترکیب می‌شود، مثل آهنگ‌های ریمیکسی! صدای قلبم از دیشب توی گوشم هست. وقتی بعد از مدت‌ها بسکتبال بازی کردم، اولش خیلی جدی نبود اما تا اولین توپم از حلقه رد شد جوگیر شدم و کار به جایی رسید که احساس کردم الان است که روکش دندان‌های بالایی‌ام بیافتد توی دهنم. این حس آنقدر قوی بود که بازی را رها کردم و رفتم گوشة زمین ایستادم. اما فایده نداشت و تازه انگار با ضربات دریبل علی ریتم پیدا کرد. این ریتم ادامه داشت تا حالا که با همنوازی قلم‌زن‌ها دارد یک سمفونی می‌شود. الان دندان‌های بالایی‌ام محکم سر جایشان چسبیده‌اند اما یک چیزی مدام توی قفسة سینه‌ام بالا و پایین می‌رود. چیزی شبیه یک پرنده. مثل وقت‌هایی که دل آدم جایی گیر می‌کند. نمیدانم این بالا و پایین شدن از کِی شروع شد. همانطور که هیچ وقت آدم نمی‌فهمد کِی دلش جایی گیر کرده، فقط یک روز می‌بیند قلبش آهنگین می‌زند و انگار پرنده‌ای هم با این آهنگ می‌رقصد. خیلی هم رقص نیست، جنبشی است نامنظم و بی انقطاع، شبیه صدای چکش قلم‌زن‌ها. چشم‌هایم را باز می‌کنم. بازار پر است از پارچه‌های قلمکار و ظرف‌های قلمزنی. هیچ‌کدام اما به چشمم نمی‌آید. دلم جای دیگری است. طبیبی می‌خواهم که از روی نبضم رد دلم را بگیرد. در سایه روشن بازار قدم میزنم و در این فکرم که دلم کجا جا مانده. می‌چرخم در خاطراتم. فقط یک جا هست که آن هم با عقل جور در نمی‌آید. باورم نمی‌شود محبوبی بدون چشم و ابرو و خال و گیسو دلم را برده باشد. یعنی واقعا عاشق یک کتاب شده‌ام؟ آن هم کتابی سن و سال دار با شیرازة درب و داغان؟ انگار همین‌طور است، اگر معنی دلدادگی این باشد که پرندة توی سینه آدم فقط کنار دلبر آرام بگیرد. هرچه فکر می‌کنم یادم نمی‌آید این کتاب را کِی شروع کردم. کجا شروع کردم. حتی چندبار وسط خواندنش خوابم برد. ولی بعدتر سطرهایش ادامه پیدا کرد توی خوابم. یک جورهایی همراهم شد، یا من همراهش شدم، نمیدانم. حالا هم دارد تمام می‌شود اما من نمی‌گذارم. هی می‌روم از اول یا از وسط. می‌چرخم توی ورق‌هایش و با اشتیاق برای هادی تعریفش می‌کنم. به جملة دوم هم نرسیده کلمه‌هایم ته می‌کشند و سعی می‌کنم با حرکات دست و حالت صورتم میزان جذابیت کتاب را شرح دهم. هادی همدلانه تائیدم می‌کند و قول می‌دهد که می‌خواندش چون از حرف‌های من چیزی سر در نمی‌آورد. دلباختة یک کتاب شده‌ام، اما چرا؟ شاید گستردگی‌اش دلم را برده، شاید اینکه از هر صفحه‌اش می‌شود خواندن را شروع کرد. شاید هم اینکه می‌شود وسط خواندنش خوابید. نمیدانم، فقط دلم می‌خواهد بروم خانه پیش کتابم. اما الان کجای بازارم؟ از کنار پدر و پسری رد می‌شوم. پسر خسته و نالان از پدرش می‌پرسد که این بازار کی تمام می‌شود و پدرش جواب می‌دهد:« هیچ‌وقت، هرچقدر بروی باز هم هست.» راست می‌گوید، تنها راه این است که صدای چکش قلمزن‌ها را دنبال کنم.                                        ناتمام

هتل

۱۲
شهریور

این کفش‌ها پایم را می‌زند. هادی با اشتیاق زیبایی مسیر و درختان پربرگ و متراکم چهارباغ را نشانم می‌دهد. گوشم به حرف‌هایش است ولی چشمم خب گهگاه از زیبایی‌های مسیر سُر می‌خورد به ویترین مغازه‌ها. لیلی بی کفش و جوراب توی حوض قدم برمیدارد و علی پی فروشگاه‌های باکلاس است. دلم می‌خواهد زودتر سوار ماشین شوم و کفش‌هایم را بکنم. کم‌کم راهم را به سمت جای پارک ماشین کج میکنم، اما هادی دستم را می‌گیرد و می‌پرسد دلم می‌آید هتل عباسی نروم؟ می‌گویم دلم نمی‌آید اما پایم هم نمی‌آید. می‌کشدم و می‌خواهد خودم را لوس نکنم. چاره‌ای نیست، وقتی هادی مست اصفهان می‌شود باید هم‌پیاله‌اش شوم. از پله‌های هتل بالا می‌رویم. سر و وضعمان به مشتریان هتل نمی‌ماند بخصوص با کیسة لباس خیسِ همراهمان. برای همین نگه‌بان حتی به خودش زحمت حرف زدن نمی‌دهد و با نگاه و حرکت سر می‌پرسد:« کوجا؟» هادی توضیح می‌دهد که برای تماشا می‌رویم و او دوباره با حرکت سر و البته با اکراه راهمان می‌دهد. اینجا همه چیز طلایی و براق است. از در و دیوار گرفته تا گلدان و بشقاب و اسپری الکل. باسکول کنار چرخ چمدان‌ها هم حتی با اسلیمی‌های طلایی تزئین شده. نوشتة کتیبه‌های عزا هم اکلیل طلایی دارد و به قول لیلی برق‌برقی ست. چیزهایی هم که نمی‌شود طلایی باشد خاتم‌کاری است و باز آن چیزهایی که خاتم‌کاری هم نمی‌شود، نقش خاتم دارد، مثل جعبة مقوایی دستمال کاغذی. سرم را بالامی‌کنم و با نگاهم مسیر راه‌پلة چرخانی را که برای افراد غیر مقیم ممنوع است، دنبال می‌کنم. هادی تذکر می‌دهد دهان بازمانده‌ام را ببندم و خودش می‌رود پی لیلی که می‌خواهد به همة اشیای براق اینجا دست بزند و علی که قدمهایش را طوری بر می‌دارد که بتواند همة خشت‌های قالیچه‌های دستباف کف زمین را لگد کند. انتهای لابی چند فروشگاه هست. من از جواهر فروشی گردنبندی با نگین ارغوانی انتخاب می‌کنم و هادی یک جعبة نقره‌ با نقش مینا. علی دنبال قاب گوشی طلاست و لیلی انگشتر طرح عقرب را می‌پسندد. تا ما پشت ویترین بعدی قالیچه‌ای که به‌ درد خانه‌مان بخورد انتخاب کنیم، بچه‌ها با دستگاه واکسی که آن هم طلایی است کفش‌هایشان را تمیز می‌کنند. چقدر هم مؤثر است، هم برای کتونی‌های علی و هم کفشهای سفید لیلی! مغازة بعدی آرایشگاه است. با طبقاتی پر شده از انواع اسپری مو و گلدان‌هایی با برگ‌های آویخته. کمی روی مبل‌های مخمل قرمز روبروی آرایشگاه می‌نشینم و کفشم را یواشکی در می‌آورم. فکر می‌کنم چه حسی دارد که آدم توی این هتل اقامت کند، خریدش را از همین‌جا بکند و حتی برای سلمانی هم بیرون نرود. حوصله‌سربر است. بهترین قسمتش همین لم دادن و درآوردن کفش و رها کردن انگشتان پا از ذوق‌ذوق دائمی است. اما شاید مسافران این هتل کفش‌های راحت‌تری بپوشند. می‌رویم سمت حیاط. دو طرف خروجی دو ویترین بزرگ هست یکی پر از ظرف‌های چینی با علامت تاج شاهنشاهی و دیگری پر از ظروف نقره. سایزهای مختلف لیوان و کاسه و پیش‌دستی مرا یاد کتاب تدبیر منزل می‌اندازد. کتابی با صفحات زرد شده که مال دوران دبیرستان مرجون بود، یعنی حدود سال‌های ۱۳۱۰ تا ۱۳۱۴. توی آن کتاب همة امور خانه داری توضیح داده شده بود از جمله طریقه چیدن میز. که مثلا قاشق فلان سایز باید سمت چپ بشقاب باشد و قاشق یک سایز کوچکتر، سمت راست. و نقاشی چند مدل چیدمان میز هم داشت که برای وعده‌های صبحانه، شام و نهار و عصرانه متفاوت بود. من هم آن روزها در سطح همان سفرة روی زمین و کاسه بشقاب محدود خودمان این قوانین چیدمان را رعایت می‌کردم.

روی طبقات ویترین نوشته که این ظرف‌ها در دهة هفتاد میلادی برای پذیرایی از مهمانان وی.آی.پی در هتل استفاده می‌شده. فکر می‌کنم آنهایی که روزی روزگاری در این ظرف‌ها غذا خورده‌اند خیلی‌هاشان الان یا در جام‌های طلا و نقره شیر و عسل می‌‌نوشند یا در دیگ‌های جوشان سرب داغ. کسی چه می‌داند. بعضی‌هاشان هم هنوز در همین ظرف‌های چینی و پلاستیکی سوپ و قرمه‌سبزی می‌خورند. مثل فرح خودمان. من که نمی‌دانم چطوری تا حالا دق نکرده. من جای او بودم تا حالا هزار بار سکته کرده بودم. انقلاب و از دست دادن کرسی ملکه یک طرف، این‌که هر روز کلی آدم با کفش بیایند وسط خانه زندگی آدم و بی هیچ شرم و حیایی سرک بکشند توی اتاق خواب و پذیرایی و حمام هم یک طرف. اگر جای او بودم و تا حالا نمرده بودم برای اینکه برگردم سر خانه زندگی خودم، تنهایی هم که شده حکومت پهلوی سوم را پایهگذاری می کردم. درحال برنامهریزی برای ملکة سابق هستم که لیلی می‌کشدم سمت حیاط. می‌خواهد کل محوطه را با من بچرخد، اما کفش من همراهی نمی‌کند. می‌سپارمش دست هادی و خودم با حرکت چشم حیاط را دور می‌زنم. بوی بی‌نظیر محبوب شب پیچیده در باغچه‌های به دقت طراحی شده با گلها و درختان جورواجو و فوارة همه حوض‌ها باز است. دور تا دور حیاط هم ساختمان زیبای هتل روی حجره‌های کاروانسرای عباسی بنا شده و آدم را می‌برد به خیلی سال‌های قبل. قبل‌تر از میهمانی‌های دهه هفتاد میلادی حتی. به زمانی‌که اینجا خودش بوده، کاروانسرای شاه عباس. جایی که همة مسافران، چه وی.آی.پی و چه خاک‌برسر، می‌توانستند وارد بشوند و در یکی از همین حجره‌ها آرام بگیرند. توی حیاطش بجای این‌همه گل و گلکاری و فواره و حوض شاید فوقش یک حوض بوده و چند تا درخت. آدم‌هایش بیشتر خسته بودند و مثل من پایشان ذوق‌ذوق می‌کرده و با رو‌اندازی سبک ولو می‌شده‌اند گوشه‌ و کنار، نگران افت کلاس و آبروریزی هم نبوده‌اند. به عکسِ این آدم‌ها که مدام در حال صاف کردن شال و مانتو و گوشة کت‌شان هستند و راه‌به‌راه از خودشان عکس می‌گیرند یک لحظه هم به این فکر نکرده‌اند که تصویری از خودشان در اینجا ثبت کنند. توی این حیاط احتمالا پر بوده از اسب و الاغ و قاطر و سر و صدایشان نه نوای آرامبخش پیانو و نه موسیقی سنتی ایرانی. جای بوی عطر و سیگار و محبوب شب هم بوی فضله و پیشاب احشام می‌آمده و عرق آدم‌ها.

هادی و لیلی پس از یک دور قمری در حیاط دوباره به من میرسند. هادی گنبد مدرسة چهارباغ را نشانم میدهد و میگوید عاشقش است. به رقیبم نگاه میکنم و حق را به هادی میدهم. این فیروزهای درخشانِ قد افراشته با اینهمه نقش و رنگ کجا و من کجا! میگویم مرا اول برساند به ماشین تا کفشم را دربیاورم و بعد برسد به معشوقش. یک عکس یادگاری کنار درختی پر از میوة بِهِ نارس میاندازیم و از حیاط خارج می‌شویم. در مسیر خروج علی و لیلی سکه می‌خواهند تا در سنگ‌آب بیاندازند و آرزو کنند. سکه ندارم و صبر هم. میگویم بجای سکه انداختن آب را فوت کنند، مثل شمع تولد. قبول می‌کنند اما مشکل اینجاست که آرزو هم فعلا ندارند. به جای هردوشان و خودم و هادی آرزو می‌کنم زودتر برسیم به ماشین تا کفش‌هایم را دربیاورم و پیش چشمان اخمو و متعجب نگه‌بان هتل آب را فوت می‌کنیم و خارج می‌شویم. خاطرة امشبمان را هم رها میکنیم پیش خاطرات مسافران خستة قرنهای گذشته و میهمانان وی.آی.پیِ قدیم و جدید و خاندان پهلوی بخصوص خانم ملکه!     ناتمام

عزت خانم

۰۹
شهریور

کنار عزت خانم نشسته‌ام و به دست‌هایش خیره شده‌ام. دست‌های استخوانی‌اش که لایة نازکی از پوست مثل حریری با لکه‌های ریز و درشت رویش کشیده شده و با هر حرکت و چرخشی حریرش تاب برمیدارد و چین می‌خورد. سنگینی نگاهم اذیتش می‌کند. رویش را محکم می‌گیرد و دستهایش را زیر چادر پنهان می‌کند، انگار که از نگاه هرزه‌ای بپوشاندشان. من هم از خداخواسته در نقش پیشنهادی فرو می‌روم و کمی خودم را جلو می‌کشم و حالش را می‌پرسم. حمد خدا را می‌گوید و جویای حال و احوال همة اعضای خانواده‌ام می‌شود، باورم نمی‌شود بعد از مدت‌ها هنوز همه را تک تک به یاد دارد. مبسوط جوابش را می‌دهم تا گفتگوی‌مان طولانی‌تر شود. اما دوباره سکوت می‌کند. انگار که حیا مانعش بشود، جوان نظرباز درون من ولی دست‌بردار نیست. از رنگ پیراهنش تعریف می‌کنم. چشم‌های همیشه نیمه‌بازش را هم می‌گذارد و لب می‌گزد و زیرلب می‌گوید:« اِوا، خدا مرگم...». و با چنان نرمشی واژه‌ها را می‌کشد که آدم را یاد ناز اسلیمی‌ها روی کاشی‌ معرق می‌اندازد. نیشم باز می‌شود. دوباره چادر گل‌ریزش را باز می‌کند و رویش را می‌گیرد و این‌بار بیشتر مراقب است غیر دست‌ها، لبه‌های پیراهنش را هم از چشم‌های مشتاق من بپوشاند. باز و بسته کردن چادرش شبیه رشته‌های نوری است که از دریچه‌های سقف بازار قیصریه کشیده می‌شود تا روی زمین. بازی می‌کند با نگاه آدم. حرف را عوض می‌کند. از درد «کندة زانویش» می‌نالد و با انگشتان خمیده‌اش ریشه‌های فرش را صاف می‌کند. برایش آرزوی سلامتی می‌کنم و دیگر حرفی نمی‌زنم. چند لحظه‌ای که می‌گذرد گویا به سکوتم اعتماد می‌کند و یک طرف چادرش را طوری باز می‌کند که حائلی باشد بین صورتش و آن‌ها که آن‌طرف نشسته‌اند. صدای همیشه آرامش را پایین می‌آورد و طوری که فقط خودم و خودش بشنویم برایم حرف می‌زند. پسِ چادر، حریرِ بی‌رنگ و روی دست‌هایش چین می‌‌افتد و کلمه‌ها با لهجة غلیظ و روان جاری می‌شوند بر زبانش. من هم با تمام حواسم غرق می‌شوم در این جاری پر پیچ‌ و تاب. محرم شده‌ایم انگار!

گویا این زن همة  شهر و گذشته‌اش را به ظرافت نقش کرده در ظاهر و باطن کلام و حرکات و وجناتش. خودش به تنهایی اصفهانی است پنهان شده زیر این چادر گل‌دار. و من در مقابلش چه خالی و عریانم. نظربازی بی‌مبالات، دنبال کشف خط و نقش‌های گم شده در زیر و بم رفتار آدمها. دنیا چه خوب ما را به هم رسانده ‌است.    ناتمام

ادامه سفر

۰۷
شهریور

آخرین کوک درِ کدو را هم می‌زنم. پیرزن از آن تو فریاد می‌زند قِلم بده و من قِلش می‌دهم. آنقدر محکم که بی‌توقف برود و مستقیم برسد درِ خانة دخترش و دیگر علاف مترو و تاکسی و اتوبوس نشود. رفتن کدو را تماشا می‌کنم که علی دستم را می‌کشد که بیا برویم، دیر شد، قطار رسید. چشم‌هایم را باز می‌کنم و به زور خودم را از صندلی می‌کَنم. با بچه‌ها می رویم تا پای تابلوی اعلام حرکت قطارها. چشم می‌گردانم تا قطار مشهد ـ اصفهان را پیدا کنم. وای. چقدر مقصد اینجا هست. مشهد، همدان، رشت، خرمشهر، اندیمشک ... . دلم می‌خواهد سوار همه‌شان بشوم. قطارمان را پیدا می‌کنیم و می‌فهمیم تازه رسیده‌است. برمی‌گردیم سمت صندلی‌ها و من در این راه کوتاه آدم‌ها را برانداز می‌کنم و توی دلم مقصدشان را حدس می‌زنم. آن زوج بچه‌سال که دست هم را گرفته‌اند و سرهاشان را به هم چسبانده‌اند و ریزریز می‌خندند، شاید می‌روند مشهد. حتما هم اولین سفرشان است، چرخ‌های چمدانشان برق می‌زند! آن پیرمرد قدبلند که عصای چوبی زیربغل دارد و یک کولة بزرگ، نمیدانم چرا ولی فکر می‌کنم می‌رود خرمشهر. این خانوادة کناری هم که چرخ خیاطی و یک سبد بزرگ خوراکی کنار ساک‌شان دارند، از رنگ پوستشان معلوم است مقصدشان همان طرف‌هاست. آن آقایی که کت و شلوار پوشیده و دو تا پسر دارد هم از بار و بندیلش پیداست می رود رشت. بقیه را هم نمیدانم بخصوص آن زن و شوهری که جیغ جیغ بچه‌شان مثل صدای گربه‌ است و خودشان به زبان عجیب و غریبی حرف می‌زنند. ولی مسافران اصفهان را می‌شناسم، حتی اگر حرف نزنند، به غیر از آن خانمی که شلوار سندبادی و موهای سفید پسرانه دارد و مرد پرخالکوبی کنارش که احتمال زیاد توریست یا توریست‌نما هستند، بقیه می‌روند شهرشان. می‌ماند اندیمشک. یعنی از بیست سال پیش غیر از من و پنج دختر دیگری که از اردوی دانشگاه جا ماندیم و هرهر و کرکر کنان کل ایستگاه را دویدیم، چند نفر دیگر سوارش شده‌اند و خاطره‌هاشان را روی خاطرات ما جا گذاشته‌اند توی آن قطار قدیمی پر سروصدا با کوپه‌های شش نفره؟ دوباره روی صندلی می‌نشینم. علی و لیلی می‌روند سراغ غرفة اسباب بازی فروشی که انگار در همة ایستگاه‌ها یک شکل است. ویترین‌های چندطبقة شیشه‌ای پر از اسباب بازی‌های ریز و درشت رنگ‌ورو رفته با یک عالمه جاسوئیچی در طرح‌های مختلف که از این طبقات آویزانند و لنگه‌شان هیچ‌جای دیگر پیدا نمیشود مگر در یکی دیگر از همین غرفه‌ها. داخل هم آن بالا پر است از جعبه‌های بزرگ خاک‌گرفتة ماشین و عروسک که معلوم است مدت‌هاست دست نخورده. به غیر از فروشندة شلوارْ تنگ و مو از پشت بسته‌اش انگار همه‌چیز در این غرفه از مدت‌ها پیش فریز شده، حتی بویش. از زمانی که آن چند تا دختر دنبال قطار اندیمشک بودند و یا حتی قبل از آن. همهمه‌ای می‌شود. مسافرانی می‌رسند با ساک‌های ریز و درشت و تک‌و‌توک با چرخی پر از چمدان. قطارمان از مشهد رسیده. می‌توانم این مسافرها را تصور کنم که دیشب، همین وقت‌ها و با همین لباس‌ها شاید، توی صحن‌های حرم قدم زده‌اند، نشسته‌اند توی ایوان طلا میان آن همهمة دوست‌داشتنی و همین‌طور که دعای وداع می‌خوانده‌اند باد می‌زده زیر چادرهاشان. بعد هم پای‌شان را دراز کرده‌اند روی خنکی سنگ‌ها و چشم دوخته به ضریح آخرین دعاها و سفارش‌ها را هم کرده‌اند. دلم تنگ می‌شود. پیرمردی خمیده با کت و شلوار  و کلاه پوستی قهوه‌ای، عصا و تسبیح به دست از جلویم می‌گذرد و سرم را پر می‌کند از عطر حرمی که به بوی زعفران و حتی نخود و کشمش آمیخته. می‌روم تا وسط بازار سرشور که هادی دستم را می‌گیرد و می‌گوید وقت رفتن است. بچه‌ها بالا و پایین می‌پرند. علی اصرار دارد اولین نفر باشیم که سوار قطار می‌شویم و لیلی همچنان مسئولیت ساک بزرگ را به عهده دارد. من نگران حفظ فاصله‌ام و هادی دوست دارد این ذوق بچه‌ها را ثبت کند. بالاخره سوار می‌شویم. اولین نفر نیستیم و لیلی هم نمی‌تواند ساک را از پلة قطار بالا بکشد. کوپه‌مان را پیدا می‌کنیم و بچه‌ها در چشم به‌هم زدنی از نردبان و تخت‌های بالایی آویزان می‌شوند. اینجا خیلی نوتر و تر و تمیزتر است از آنچه فکر می‌کردم، اما بویش همان بوی همیشگی‌است، بوی قطار، بوی سفر. ساک‌ها را جا میدهیم و ملافه ها را می‌اندازیم. گرسنگی بی‌وقت و از سر ذوق بچه‌ها هم با ترکیبی از چیپس و پاستیل و پذیرایی مختصر قطار فرو مینشیند. علی و لیلی تمام دکمه‌های موجود در کوپه را امتحان می‌کنند و بحث می‌کنند سر اینکه ترمز قطار را چه موقع باید کشید که جریمه نشویم. هادی مشغول گوشی شده و من هم دارم آماده می‌شوم تا با پنج همسفری دیگرم راهی اندیمشک شویم. مأمور قطار فلاسک آب جوشی تحویل‌مان می‌دهد و سفر خوشی را برایمان آرزو می‌کند.    ناتمام

 

سفر

۰۵
شهریور

امشب شب سفر است، بعد از مدت‌‌ها. آن‌هم سفر با قطار، بعد از خیلی مدت‌ها! بچه‌ها ذوق دارند، نیمه شب بودن سفر هم ذوقشان را بیشتر کرده. توی ماشین که می‌نشینیم علی با اشتیاق برای لیلی توضیح می‌دهد که الان از شب دیر هم دیرتر است. اشتیاقش را درک می‌کنم. برایش از آن شبی می‌گویم که عمه‌ صدیق از مکه آمد. نیمه‌شب بود و من هم ذوق داشتم. عقب ماشین خوابیده‌ بودم و ستاره‌ها را نگاه می‌کردم و با این فکر که تازه از فرودگاه باید برویم قم و یکی دو روز هم آنجا بمانیم قند توی دلم آب می‌شد. آن‌شب را هیچ‌وقت یادم نمی‌رود. تا آن وقت گریة بابا را ندیده‌ بودم. حتی وقتی پای رادیوی تو آشپزخانه می‌ایستاد و به فهرست حاجی‌های شهید شده در عربستان گوش می‌داد و چشم‌ها و حتی گوش‌هایش سرخ می‌شد. و وقتی که بالاخره عمه صدیق برگشت چندین دقیقه بغلش کرد و اشک ریخت و من تازه آن شب فهمیدم بابا هم می‌تواند گریه کند. البته دیگر این‌ها را برای علی شرح نمی‌دهم، فقط می‌گویم شاید یک‌روز رانندة اسنپ بشوم و فقط سفرهای نیمه‌شب به بعد را قبول کنم تا از رانندگی در خلوت شبانه این شهر لذت ببرم. علی هم تا خود ایستگاه مدل‌های مختلف ماشین را برای شغل جدیدم پیشنهاد می‌دهد.  میدان راه‌آهن خلوت است و آرام. سوال جواب‌های لیلی و علی و قِرقِر چرخ چمدان‌ سکوت سبک مسیرمان را می‌شکند. دوروبرمان پر است از آدم‌هایی که روی نیمکت‌ها، سکوها و حتی روی زمین ساکشان را گذاشته‌اند زیر سر و خوابیده‌اند. تک و توک زن هم بینشان هست و حتی خانواده. چه سبُکند و آرام. شبیه کوچ‌نشین‌هایی که بی چادر و زیرانداز کنار باغچة خیابان خوابیده‌اند و فردا صبح با نور آفتاب و بوق‌  ماشین‌ها  بیدار می‌شوند و بی اسب و شتر پخش می‌شوند توی این شهر بی‌دروپیکر. شاید پی دکتر و دارو، شاید دربه‌در دادگاه و زندان، شاید دنبال کار و شاید هم پی معشوقی فراری. چه قصه‌ها که در دلشان نیست! چند قدمی که جلو می‌رویم صدای فریاد گنگی در خلوتی فضا می‌پیچد. محل نمی‌دهیم. اما فریادها تکرار می‌شوند و با اینکه نامفهومند اما فحش بودنشان قطعی است. جیغ‌های زنانه‌ای هم اضافه می‌شود. برمی‌گردیم. توی خیابان چند نفری جمع شده‌اند. تاکسی‌های پارک شده مانع می‌شوند خوب ببینم. جیغ و دادها ادامه دارد و از لابلای ماشین‌ها زنی را می‌بینم که دست کسی را گرفته و می‌دود و مردی هم دنبالشان می‌کند و چند نفری هم پی‌شان می‌روند. دلم می‌لرزد. هادی صدایم می‌کند و با اشارة چشم بچه‌ها را نشان می‌دهد که یعنی زودتر دورشان کنیم از این فضا. راست می‌گوید، فریادها بلندتر شده و فحش‌ها واضح‌تر. با اینکه کنجکاوم حرفش را گوش می‌کنم و حرص می‌خورم که چرا این بچه‌ها آدم را از کوچکترین تجربه‌ها محروم می‌کنند! بعد از چند قدم برمی‌گردم و نگاه می‌کنم. صدای داد و بیداد هنوز هست ولی تجمع آدم‌ها نمی‌گذارد چیزی ببینم. چند نفری هم که از خواب پریده‌اند سر می‌کشند ببینند چه خبر است. دلم می‌خواهد همین چند لحظه را جای آنها باشم و در معرکه بمانم، اما نمی‌شود. به ورودی ایستگاه که می‌رسیم زنی میانسال که با چادر نماز روی پله‌ها نشسته ساعت را از من می‌پرسد. می‌گویم دو. مودبانه تشکر می‌کند. دوباره صدایم می‌کند. می‌پرسد مترو ساعت پنج باز می‌شود یا شش. می‌گویم نمیدانم و او هم دوباره مودبانه تشکر می‌کند. نگاهش می‌کنم، روسری‌اش را مرتب بسته و ماسک هم دارد، فقط با دمپایی است و جوراب نپوشیده. انگار که برایش کاری پیش آمده باشد و چادر گل‌گلی‌اش را انداخته سرش و از خانه زده بیرون. یک کیسه پلاستیکی نازک هم کنارش است که لباس و میوه را در هم تویش چپانده و قبض‌های کارت کشیدن‌هایش را هم آن تو انداخته. متوجه نگاه کنجکاو من می‌شود، دخترم خطابم می‌کند و می‌گوید مسافر است و علاف مترو شده. لبخند می‌زنم و آرزو می‌کنم سفرش به خیر باشد. دلم می‌خواهد کنارش بنشینم و بپرسم از کجا آمده و کجا می‌رود. شبیه پیرزن قصه‌هاست که بعد از گذشتن از جنگل پر خطر حالا از کدویش بیرون افتاده و منتظر متروست تا به خانة دخترش برسد. می‌توانم تصورش کنم که فردا در قطار میان آن‌همه قیافه‌های عبوس و پرآرایش و شلوغی و سروصدای دست‌فروش‌ها، چادر به دندان کیسه‌اش را محکم بغل کرده و بین جمعیت لق لق می‌خورد تا برسد به ایستگاه خانة دخترش. جیغ جیغ لیلی که می‌خواهد ساک بزرگتر را ببرد تصوراتم را پاره می‌کند. توافق می‌کنیم. من‌ و علی و هادی ساک دستی را می‌بریم و او یک تنه چمدان بزرگ را هل می‌دهد. در ورودی ایستگاه باز می‌شود و هوای خنک با بویی که فقط مخصوص سالن‌های انتظار قطار و هواپیماست، می‌زند توی صورتم و چه خاطره‌ها که با همین خنکی و همین بو از منافظ پوستم رد می‌شوند و می‌رسند تا ته مویرگ‌های مغزم. می‌روم و لم می‌دهم روی یکی از صندلی‌های انتظار. می‌خواهم این چند دقیقه را که تا حرکت قطار وقت داریم، از سفر در خاطره‌هایم لذت ببرم. امشب شب سفر است، بعد از مدت‌ها!                          ناتمام

ایده

۰۳
شهریور

امروز هیچ ایده‌ای برای نوشتن ندارم. هر چه که می‌بینم، می‌شنوم یا می‌خوانم را توی ذهنم کلمه می‌کنم، جمله می‌کنم، متن می‌کنم، اما چیزی از دلش در نمی‌آید. دست به دامن فضای مجازی می‌شوم. آنجا هم چیزی نیست، یعنی هست، زیاد هم هست. از اخبار افغانستان و زندان‌ و مجلس و هویج گرفته تا خبر وا نرفتن کوفته و فرم گرفتن خامة سی‌سی خانم. ولی اینها برای من ایده نمی‌شود. حتی آنجلینا جولی هم برای کمک به من فعالیتش را در اینستا شروع کرده اما از دست او هم کاری بر نمی‌آید. برای همین بی‌خیال نوشتن می‌شوم. بهترین کار این است که تا بچه ها خوابند بروم تره‌بار. اصلا آنجا شاید ایده‌ام را پیدا کنم. سعی می‌کنم از همین اول شکارچی ایده‌ها باشم. از نگه‌بان قبض ورودی ماشین را می‌گیرم و سلام می‌کنم. جواب نمی‌دهد و روبرمی‌گرداند. ایدة دلچسبی نیست. پارک می‌کنم و می‌روم داخل. صف طولانی مرغ دولتی تا پایین پله‌ها و توی حیاط کشیده شده. اکثر آدم‌هایش هم پیرمرد و پیرزن‌ هستند. بعضی‌هاشان به در و دیوار و نرده تکیه داده‌اند و بعضی این پا و آن پا می‌کنند. هر دو سه نفری هم با هم حرف می‌زنند و نچ‌نچ می‌کنند و سر تکان می‌دهند. صدای یکی‌شان را می‌شنوم که نمیدانم به کی لعنت می‌فرستد و بقیه از ته جگرشان آمین می‌گویند. خانمی که شالش را مدل عجیبی دور دهن و بینی‌اش بسته اعتراض می‌کند که نفرین نکنید. به خودتان برمی‌گردد و مثال مرگ بر آمریکا را می‌زند که مرگش فعلا گریبان خودمان را گرفته و آمریکایی‌ها راست‌راست دارند راه می‌روند. جماعت نفرین کننده بعضی‌هاشان سکوت می‌کنند و بعضی دوباره نفرین. آن خانم هم محل نمی‌گذارد و با صدای آرامتری از دور و بری‌های خودش می‌خواهد انرژی مثبت بپراکنند و برای نمونه خودش را می‌گوید که به‌جای ماسک شالش را دور دهنش بسته و به جای القای بیماری، یک مد زیبا تولید کرده است. از ملاک‌های زیبایی شناختی‌اش سر در نمی‌آورم. صف را می‌شکنم و رد می‌شوم. قسمت میوه و سبزیجات پر از سر و صداست. فروشنده‌ها  بلند بلند و نمیدانم به چه زبانی با هم حرف می‌زنند که یک کلمه‌اش را هم نمی‌فهمم. مطمئنم اگر زبانشان انگلیسی بود چیز بیشتری دستگیرم می‌شد تا این زبانی که حتی حالت سوالی و خبری جملاتش را هم نمی‌شود فهمید. چند مدل میوه برمی‌دارم و باز قول می‌دهم دفعة بعد بخاطر کم‌رنگ شدن ردپای کربنی با خودم کیسه بیاورم و میدانم باز هم فراموش می‌کنم. همانطور که چشمم به آدمهاست صف طولانی صندوق را طی می‌کنم. خبری از ایده نیست. بالاخره نفر جلویی من آخرین قلم خریدش را حساب می‌کند. تا میوه‌ها را بگذارم روی میز خانم میانسالی از آن طرف می‌آید و یک کیسه خیار می‌دهد دست صندوق‌دار که آقا این یکی را  حساب کن. می‌خواهم بگویم نوبت من است و از این حرفها. ولی بزرگ‌منشانه رعایت سن و سالش را می‌کنم و می‌گذارم حساب کند. جلوتر سه چهار نفر افتاده‌اند روی گونی‌های هویج‌ و کیسه‌هایشان را پر می‌کنند. هول برم می‌دارد، نکند آن چهار تا هویج توی یخچال هم تمام شود و کرونا بگیریم و بمانیم بی‌هویج! خدا بزرگ است، حالش را ندارم دوباره بروم توی صف بایستم. می‌روم سراغ لبنیات. چیز زیادی نمی‌خواهم. یک شیر برمیدارم و می‌روم پای صندوق و دوباره یک صف طولانی. تا می‌ایستم پیرمرد سیاه‌پوشی صدایم می‌کند و می‌گوید جایش پشت سر من است و تأکید می‌کند حواسم جمع باشد جایش را کسی نگیرد. سر تکان می‌دهم و همینطور که نگاهم به بسته‌بندی ‌شیرهای طعم دار است با صف جلو می‌روم. دوباره پیرمرد پشت سری صدایم می‌کند و خبر می‌دهد که آمده است و دیگر نیازی نیست مراقب جایش باشم. نوبتم که می‌رسد اتفاق عجیبی می‌افتد. دوباره همان خانم میانسال از سمت دیگر صندوق می‌آید و یک کره روی میز می‌گذارد و از صندوق دار می‌خواهد این یکی را حساب کند. انگار می‌خواهد صبر مرا امتحان کند. صندوق‌دار رو به من می‌گوید مشتری‌های توی صف باید راضی باشند. تا میایم حرف بزنم پیرمرد پشت سری بلند می‌گوید که بفرمایید خاااانوم، چه فرقی می‌کند، یکی جلوتر و عقب‌تر چه توفیری دارد. و بانوی میانسال هم با فروتنی تشکر می‌کند و چادرش را با عشوه مثل حمیده خیرآبادی به دندان می‌گیرد و حساب می‌کند. پیرمرد هم دلبری‌اش را با سخنرانی در باب رحم کردن مردم به یکدیگر ادامه می‌دهد. سکوت می‌کنم و چپ چپ  نگاهش می‌کنم. دلم نمی‌خواست نوبتم را به آن زن فرصت طلب بدهم. همینطور که با خودم کلنجار می‌روم و کارت می‌کشم، پیرمرد در ادامه سخنرانی‌اش می‌گوید پسرش دو روز است افتاده در خانه و می‌ترسد کرونا گرفته باشد. پاهایم سست می‌شود. فقط برمی‌گردم ببینم ماسک دارد یا نه. دلم می‌خواهد بزنمش. دوباری را تصور می‌کنم که صورتش را آورد جلوی من که بگوید برایش نوبت نگه دارم. آن هم نوبتی که دو دستی تقدیم آن خاااانم کرد. قبضم را می‌گیرم و به سرعت می‌روم. اگر کرونا گرفته باشم چه؟ پیرمرد پرحاشیه! اعصابم را خرد کرد، ایده‌های نداشته‌ام را هم از سرم پراند. بی اعصاب و بی حوصله خریدها را توی ماشین می‌گذارم. دو تا خانم با کیسه‌های بزرگ هویج از کنارم رد می‌شوند. به خروجی که می‌رسم  قبض را تحویل می‌دهم. نگه‌بان خروجی سلام می‌کند. جوابش را آرام می‌دهم. رمز کارت را می‌پرسد و آرزو می‌کند ایام به کامم باشد. زیر لب می‌گویم حتما. دوباره نگه‌بان تعارف دیگری تکه پاره می‌کند و کارت را می‌دهد دستم. پایم را می‌گذارم روی گاز و تا وارد کوچه می‌شوم پژویی با سرعت از جلویم می‌گذرد. فقط با چند سانتی‌متر فاصله! قلبم گر می‌گیرد. دیوانه! دلم می‌خواهد فحشش بدهم اما حالا خیلی دورتر از آن است که صدای من را بشنود. خشمم را فرو می‌خورم. فکر می‌کنم با اینکه نوبتم را گرفتند و ممکن است کرونا گرفته باشم و هویج هم نخریده‌ام اما خوب شد که تصادف نکردم. اینطوری حتما ایام به کامم شده، گرچه اگر تصادف می‌کردم مطمئنا الان ایدة خوبی برای نوشتن داشتم.   ناتمام