داستانی ست

عشق سعدی نه حدیثی ست که پنهان ماند داستانی ست که بر هر سر بازاری هست

داستانی ست

عشق سعدی نه حدیثی ست که پنهان ماند داستانی ست که بر هر سر بازاری هست

آخرین مطالب

۲۵ مطلب با موضوع «روزهای ناتمام :: روزهای ۹۹» ثبت شده است

۳ تیر ۹۹

۰۳
تیر

دلم میخواهد بنویسم. همین حالا. وسط ترجمه‌ی مقاله‌ی مارکز. در همین وقت کوتاه. بعضی چیزها شوق نوشتن را در من زنده میکند. چیزهایی مثل عشق، مثل موسیقی و مثل درد. و زنده شدن شوق یعنی نیمه کاره رها کردن کارهای بیشمار، برای نوشتن، به شوق نوشتن. نوشتن به جای پرواز کردن. به ‌جای نواختن.‌ به‌ جای گریستن. و چه سخت است جای پرواز بنویسی. ولی باید نوشت. خلاصه اش این می‌شود که حس میکنم دنیایی دارد مرا صدا می‌زند. دنیایی بزرگ‌تر، خیال‌انگیزتر‌ و پر از هیجان. رفتن به دنیای دیگر حتما مرگ نیست. می‌تواند تولد باشد. می‌تواند بزرگ شدن باشد. هرچه هست جالب است و عجیب و البته درناک، شبیه تولد، شبیه مرگ. حس کودکی را دارم در آستانه‌ی رسیدن به دوران جوانی و حس پروانه‌ای در ابتدای راه پیله شکستن. باید درد کشید برای بزرگ شدن. و شاید مسخره باشد این احساس در انتهای ده‌ی چهارم زندگی. ولی چه اهمیتی دارد. مگر اینهمه آدم در کودکی نمی‌میرند؟ پس میتوان در بزرگسالی هم متولد شد. تنها چیزی که فکرم را مشغول میکند سختیهای دنیای دیگر است و اینکه پس از آن دیگر می‌تواند چه دنیایی باشد...

دارم دست و پا میزنم و خودم را میکشانم به ورودی دنیای جدید. به در بسته‌ای که تنها با ضربه‌های من شکسته خواهد شد. نه راه شکستن را میدانم و نه چیزی از دنیای دیگر. تنها به این دست‌وپا زدن‌‌ها ادامه میدهم برای رها شدن، برای نفس کشیدن. شبیه جنینی در ساعاتی قبل از تولدش. چه شیرین است این تقلای غیر ارادی و چه رشد دهنده. حتی اگر دنیای بعد، آخرین دنیا باشد و اگر این آخرین فرصت، خوشحالم که لذت متفاوتی را درک می‌کنم.                              ناتمام

خاموشی

۲۵
خرداد

شهرام ناظری می خواند: پرنده بی پر و پرواز و نغمه خاموشی است.

علی کنارم نشسته و کتاب می خواند. تلویزیون تظاهرات  آمریکایی ها را نشان می دهد. روی زمین مورچه ها در ستونی بلند بالا صف کشیده اند و هرچیزی که زورشان برسد را با خودشان می برند. ساکت و آرام نشسته ام و گوشی ام را چک میکنم. هشتگ آسیه پناهی، حواسم پرت تلویریون میشود که دارد زمان قرعه کشی پراید را اعلام می کند. مورچه ها همچنان مشغول کارند. انگشتم را روی صفحه گوشی میلغزانم. خبر نگهبان لوله های نفت که خودش را بخاطر فقر دار زده . چه عجیب! واقعی است؟ به تلوزیون نگاه میکنم. گزارشگری از بالا رفتن نرخ سود سهام خبر میدهد. کانال را عوض میکنم. محاکمه طبری است. شبکه دیگر ، اعتراض اروپایی ها. هنوز ساکتم. به علی نگاه میکنم که همانطور که کتاب می خواند حواسش به تلویزیون و صفحه گوشی من هم هست. مورچه ها دور دانه جدیدی جمع شده اند. من هنوز ساکتم. کاش پسرم هم ساکت بماند و چیری نپرسد. ناظری همچنان می خواند. و من با صدایی که فقط مورچه ها میشنوند تکرار میکنم: پرنده بی پر و پرواز و نغمه خاموشی است.                                                                                                                                                                       ناتمام

شب قدر

۲۶
ارديبهشت

دیشب برایم بیشتر شبیه به یک مسابقه‌ی نقاشی بود تا شب قدر! مسابقه‌ی نقاشی با موضوع آینده، مثلا « آینده‌ی دلخواه خود را ترسیم کنید»

و من تا لحظه‌های آخر داشتم برگه‌ام را خط‌خطی می‌کردم، خانه می‌کشیدم، ماشین می‌کشیدم،کوه و جنگل، اسب و قایقی در دریاچه‌ی کنار خانه، هواپیما، کره‌ی زمین، پرچم آمریکا، حتی تصویر حاج قاسم میکشیدم و اینها را که هرکدام درگوشه‌ای از صفحه بودند، با فلشهای بزرگ و کوچک به هم وصل می‌کردم. وسط این نقاشی‌ها هم آب، میوه، آلوچه و حتی چیپس و ماست می‌خوردم. داور مسابقه که هنگام رد شدن به برگه‌ی درهم‌وبرهم من نگاه کرد، با مهربانی دستی به‌سرم کشید و درگوشم چیزی گفت شبیه یک تقلب. در چند لحظه‌ی باقیمانده برگه‌ام را کامل پاک کردم و از نو کشیدم. نقاشی با موضوع آینده، آینده‌ی دلخواه من: زندگی در کنار او و مرگ در آغوش او... .                              ناتمام

دوست

۱۳
ارديبهشت

 

خانه‌ی دوست کجاست؟ دوست. دوستی که بشود برایش حرف زد، بشود حرفهایش را شنید. بشود برایش گریه کرد و خندید. دلم دوست میخواهد. دوستی که دستم را بگیرد و با خود ببرد به بهترین جایی که می‌شود. هیچ‌کس جای دوست را نمی‌گیرد، حتی تنهایی. و من امروز بیشتر از همه‌ی عمر نیازمند دوستم و بیشتر از همه‌ی عمر تنها! همانطور که مدتها منتظر معجزه بودم، حالا منتظر یک تماسم. تماس از دوستی برای دوستی کردن. به اندازه‌ی گریستن همه‌ی اشکهایم و به اندازه‌ی جویدن همه‌ی ناخن‌هایم و به اندازه‌ی غرق شدن در دورترین رویاهایم محتاج دوستم. دارم فکر میکنم این روزها چقدر نداشته‌هایم به رخ کشیده‌می‌شوند. چقدر پشتم سنگین است از بار این نداشتن‌ها. و دلم می‌خواهد دلش را داشتم که خالی کنم این بار را. و فقط خدا میداند چقدر دلم می‌خواهد این صندلی‌ها را به درودیوار بکوبم و این پنجره‌ها را بشکنم و فریاد بزنم که دوست می‌خواهم. و تو شاید فقط خدای معتادان به کوکائین در بیمارستان‌های امریکا هستی و یا سپاهیان خط مقدم جبهه‌‌های ایران که دوستی‌را به ایشان هدیه‌کنی. شاید آنها بندگان جدی تو هستند. شبیه موسی، برگزیدگان برای خودت، راه‌یافتگان به تور سینا. انتخاب شدگان از گهواره، دوست دارندگان و دارندگان دوست... . و کسانی چون من، شوخی‌های افرینش، برای خنده‌ی حضار یا سیاهی لشگر جدی‌ها... . ته‌مانده‌های گل‌ آفرینش، برای دستگرمی، برای له کردن و دوباره پهن کردن و دوباره له کردن و دوباره... و دست آخر که خرد شدندو خاک یا حل شدند در آب‌های گل‌آلود، نصیبشان جوی‌های جهنم است و یا هرچه که زباله‌دان هستی باشد. به‌ جرم یک عمر ناسپاسی برای این زندگی پر از خنده و شوخی و پر از حضور آدمهای جدی و به جرم اینکه خودشان را نچسبانده‌اند به جدی‌ها و خرد شده اند و ریخته‌اند. چه اهمیت دارد که چه احساسی دارند، خرده‌ها مگر احساسی هم دارند؟ و شوخی ها مگر بیشتر از یک شوخی هستند شبیه حرف‌های خنده‌داری که لیلی می‌زند؟

هشتمین روز از ماه میهمانی بزرگت، که شبیه همه‌ی مهمانی‌های مجلل و رویایی و البته جدی آدم بزرگ‌ها، جایی برای خرده شوخی‌های کوچک ندارد.     ناتمام

این نه منم

۱۰
ارديبهشت

آیا این منم؟ یا بهتر بگویم کدامین این‌ها منم؟ منِ شاد یا منِ غمگین؟ منِ دور یا منِ نزدیک؟ منِ بیپروا یا منِ پرهیزگار؟ در کدامین دنیا زندگی می‌کنم؟ این روزها کتاب‌های روانشناسی و خودشناسی را زیرورو کرده‌ام، هیچ تیپ شخصیتی در دنیاهایی اینچنین دور از هم زندگی موازی ندارد. دارم به‌این فکر میکنم که شاید این دنیاها آنقدرها هم از هم دور نیستند.  یاد شب هفدهم ماه رمضان چندسال پیش می‌افتم که مصادف شده‌بود با چهارم جولای و من در میانه آن آتشبازی رویایی نمی‌توانستم تصور کنم خدایی که الان در میان اشک و آه شب زنده داران ایران  است، آنجا در جشن و پایکوبی چهارجولای فیلادلفیا هم باشد. اما حالا انگار سیال شده‌ام میان این دو دنیا و چندین دنیای دیگر و نه دلیلش را می‌دانم و نه علتش را. شاید یکی از خوبی های یکتایی خدا این باشد که روح آدمها را بزرگ می‌کند. وقتی خدای همه‌ی دنیاها یکی‌است، وقتی یک خورشید و یک ماه همه‌ی دنیاها را روشن می‌کنند، وقتی ابرها دور زمین می‌گردند تا باران را بر مردمان همه‌ی دنیاها ببارند، چرا من باید اینقدر بخیل و کوچک باشم که دنیاهای دیگر را حتی از ذهنم پاک کنم؟ گویی دارم تصعید میشوم و پراکنده می‌شوم در دنیاهای دور و نزدیک. اما اگر خانه‌ای باشد برای هر ابری و آرامگاهی برای هر ماه و خورشید دواری، دلم می‌خواهد در دریای نجف آرام بگیرم. دریایی که از همه‌ی سدهای ساخته‌ی جهل و تعصب می‌گذرد و همه‌ی دنیاها را سیراب میکند. هم دنیای مردمان دخیل بسته به امامزاده‌های مدفون شده در دل کوه‌ها و هم دنیای آدمهای شب‌های یکشنبه را که نیمه شب از بارها برمی‌گردند. اگر قرار باشد از این‌همه دنیا اهل جایی باشم، خاک نجف را دوست دارم.                          ناتمام

۸ اردیبهشت ۹۹

۰۸
ارديبهشت

این منم در روزهایی که بهار و قرنطینه و رمضان و البته سفر باهم ترکیب شده‌اند. این منم که دارم این ملقمه عجیب را که شبیه معجون وارونه ساز مدرسه هایگریتز است سر‌ می‌کشم. و روزهای بارانی بهارم دارند پراز آفتاب داغ می‌شوند، قرنطینه ی آرام خانگی‌ام با حدود ۱۶ نفر دیگر تقسیم شده و رمضان هم دارد برای خودش میگذرد، انگارنه‌انگار که قرار بوده مهمانی خدا باشد، از افطار و سحرش هم حرفی نزنم که اگر لب واکنم روزه‌ام به باد رفته و قضایش می‌افتد گردن این دو تا طفل معصوم که آبی هم ازشان گرم نمی‌شود. این روزها بیشتر دارم از خودم میفهمم و از اینکه اینهمه سکوت و رویا پردازیی و آرزو از کجا سرچشمه می‌گیرند. و دارم میفهمم جزو نوادر روزگارم البته به لحاظ تیپ شخصیتی! خلاصه، از رمضان فقط روزه‌اش را میگیرم، بدون هیچ مخلفاتی! بعد از سحرها هم نمیخوابم. فیلم کندون و هوانورد را دیده‌ام این چند روزه. بعدهم سرهم‌بندی طرح فیلمنامه‌ام. و آخرشب‌ها هم با همراهی چالش لاغری ۳۰ روزه ورزش میکنم. گاهی تنهایی و گاهی با حضور فعال لیلی و علی که دایم در دست‌وپایم وول می‌خورند و همانطور که لیلی به طرز مسخره‌ای حرکت‌های مرا تقلید میکند علی هم مسخره‌تر از او گزارش ورزشی می‌دهد. دارم با آرزوهایم جمع می‌شوم، کوچک می‌شوم و درخود فرو می‌روم. آرزوهای دوردستی که به آسمان می‌رسید، تا حد خانه کوچک خودمان تقلیل یافته و من انگار که دارم بخاطر دور و درازی آنها تنبیه می‌شوم... . من هنوز در پایین‌ترین سطح دامنه‌ام. نمیدانم با این دست و پا زدن‌ها کی‌به قله‌خواهم رسید. خلاصه که مقصدم نوک کوه‌هاست و دستی انگار مرا زمینگیر چاله‌های کوچک و چسبناک این پایین می‌کند. و نکته دیگر این‌که این میهمانی به همه‌ی مدعوانش خوش بگذرد. ازطرف دعوت نشدگان پشت پنجره  ناتمام

۲۲ فروردین ۹۹

۲۲
فروردين

بیست و دومین روز فروردین را هم با هری‌پاتر پشت سر گذاشتیم. چندشب است که باهم این مجموعه شیرین را می‌بینیم. مجموعه‌ای که با وجود افسانه بودنش و اینهمه جلوه‌های ویژه، بیننده را با خود همراه میکند و به درون داستان می‌بردش. چنانکه بعد از یکی دو قسمت، واقعا دلت می‌خواهد در هاگوارتز درس بخوانی از مشنگ‌ها نباشی. جالب بود که دیروز در همراهی با لیلی کمی از انیمیشن شاهزاده‌ی روم را دیدم که با اینکه داستانش واقعی‌است و ریشه در اعتقادات ما دارد، به هیچ وجه جذاب نبود. داستان رویایی و افسانه وار مادر امام زمان قاعدتا باید هر دختری را شیفته‌ی خود کند، اما حتی من‌که با شخصیت مک‌کویین و پدینگتون همزاد پنداری میکنم دلم نخواست جای شاهزاده ملیکا باشم. نویسندگان این انیمیشن حتی نتوانسته بودند از ادبیات هیاتی «خیمه» و «خانم جان» در بیایند چه‌رسد به بیانی جهانی و همدلی برانگیز. راستش امیدوار شدم به انتخابم. به این‌که بتوانم فیلم‌نامه‌ای بنویسم که از جنس عقل باشد و از جنس تمام مردم دنیا. فقط باید معجزه‌ام جور شود که آن‌هم نیامده. باران هم بند آمده و فعلا امیدی نیست. فکر کنم باید خودم دست به‌کار شوم. همه‌ی امروز را به همین فکر کردم. به ساختن معجزه‌ام. شاید ماشین پرنده‌ی من‌هم بالاخره از آسمان پشت پنجره‌ی اتاقم فرود بیاید. شاید هم نه... . خلاصه من هنوز منتظر معجزه‌ام حتی اگر خودم در فکر ساختنش باشم.                                                                                                                                                                                                                ناتمام

۲۰ فروردین ۹۹

۲۰
فروردين

روز نوزدهم قرنطیانه هم گذشت. یک روز بارانی کاملا سبز با قورمه سبزی و کوکو سبزی! صبحش با تصحیح نوروزنامه و اسپندانه علی شروع شد که راننده خیلی مودب سرویسش تحویل گرفت و برد که بدهدش مدرسه. و ادامه پیدا کرد با کاردستی و طبخ نهار و جنگولک بازی برای دو نوگل نوشکفته. بعد از ناهار هم برنامه شاد و مفرح دیدن کارتونهای درخواستی که دوسه روزی است با باب‌اسفنجی و سریال بچه‌رئیس پیش می‌رود. و اگر من دیشب فیلم knives out  را ندیده‌بودم خودم را به‌همراه پاتریک و جناب پندلتون به‌آتش می‌کشیدم. هروقت از این نوع فیلم‌ها می‌بینم یاد فیلمنامه‌ی جنایی می‌افتم که در دوران دبیرستان نوشتم! یادش بخیر! گاهی به آن دوران می‌روم و برمی‌گردم و راههایی را که پیش رویم بود را دوره می‌کنم. گاهی انقدر به آن روزها نزدیکم که گویی حال فعلیم رویاست و الان است که از خواب بپرم و مدرسه‌ام دیر شده باشد. القصه بعد از کارتون دست به حرکتی متهورانه زدیم و با علی و لیلی بر آن شدیم که نقشی نو دراندازیم. پس خمیر سنگک را گرفته با رنگ خوراکی نقاشی کردیم و پختیم و البته نشد که بخوریم چون بسیار بی‌مزه و تاحدی هم بد مزه بود. ولی یک‌ساعتی بچه ها سرگرم شدند و بعدش هم که سر تشک‌بازی دعوا می‌کردند من مجبور شدم آشپزخانه را بشورم. بعد هم شام و یک گپ تصویری با مامان و بازی حمله به‌گل که همانطور که از نامش بر‌میاید بسیار بی‌قانون و آبستن حوادث منجر به جرح و قهر است. نیم ساعت بازی کردیم که نصفش را علی و لیلی به نوبت قهر کردند و من هم به این تجربه رسیدم که پوشیدن دامن به دروازه بان کمک میکند لایی نخورد! بعد از شام فیلم تبریک تولد عمو محسن را ضبط کردیم که برای خاله فاطمه بفرستیم  و بعد من که خیلی کلافه بودم شمر شدم و بچه ها موش! و هادی هم که حدود پنج شش ساعت کلاس داشت وظیفه خواباندن بچه ها را به عهده گرفت تا من بتوانم کمی آرام شوم و به این تقریرات بپردازم. البته کمی از فیلم بمب یک عاشقانه را هم دیدم که سبک و ساختش را خوشم نیامد و ترجیح می‌دهم کتابم را تمام کنم و فردا هم باید برای کلاس بعد ازظهر زودتر بیدار شوم و درباره پوشکین تحقیق کنم. در ضمن امروز هم از صبح یا بهتر بگویم نمیه شب تا همین الان باران می‌اید. شاید معجزه‌ی من را خدا توی یکی از همین قطره‌ها گذاشته باشد.                                                                                                                     ناتمام

۱۷ فروردین ۹۹

۱۷
فروردين

با سپاس از همه‌ی پیگیری‌های شما برای خواندن روزنوشتهای قرنطینه، جهت جلوگیری از تجمع و ادامه‌ی زنجیره کرونا بنده نیز با یک‌سوم نیرو کارکرده و سه روز یکبار از وقایع مهم این روزهایم می نویسم ولی سعی می‌کنم چیزی از قلم نیفتد.

امروز روز هفدهم فروردین ماه سال کرونا بود. من‌و هادی بالاخره فیلم آیریش‌من را دیدیم و بیش از هرچیز دیگری این رابرت دنیرو ذهن مرا مشغول کرد و شباهت کلی‌اش به آقاجون خدابیامرز! و من دو شب است که توی ذهنم دارم زندگینامه‌ی آقاجون را که خیالی هم هست می‌نویسم تا اسکورسیزی کارگردانی‌اش کند و رابرت هم بازیگر نقش اولش بشود و خدایی هم که قصه زندگی آقاجون خیلی کم از فرانکی ندارد بلکه شاید جذابتر هم باشد و البته کشت و کشتار هم تویش نیست. یکی دیگر از فکرهای این روزهایم یا بهتر بگویم شبهایم، مهاجرت است. آن‌هم از نوع معکوسش. به جایی در شمال، مثل خانه نقی معمولی، فکر همه جایش را هم کرده‌ام ولی هادی فعلا موافقت نکرده. البته بجز فکر وخیال کارهای دیگری هم میکنم، مثلا غذا میپزم، دائم ظرف می‌شورم، کیک درست میکنم و با بچه‌ها، غلت عقب و جلو و آفتاب بالانس روی تشک میزنم. هنرهای دیگری هم دارم که صحبتش در این مجال نمی‌گنجد. و بین این همه کار و فکر، دلتنگی یکهو نمی‌دانم از کجا سر می‌رسد و دنیا را سیاه میکند. با هیچ چیز هم درست نمی‌شود حتی با رفتن کرونا! چاره‌اش فقط یک چیز است: معجزه! معجزه‌ای که من مدتهاست منتظرش هستم و. این چندروزه، بیشتر! ترجمه‌ی داستانی از پوشکین راهم شروع کرده‌ام که دوستش دارم. جلسه آخر کلاس ترجمه هم قرار است پس‌فردا باشد. چند تا کتاب هم در سیبوک انتخاب کرده‌ام که برای خودم سفارش بدهم. و یک چیز مهم دیگر و آن این‌که نوتلای خانگی و سالم و مقوی درست کردم که البته درحد انتظارم از آن استقبال نشد ولی اهمیتی نمی‌دهم چون خودمان خوشمان آمد. امیدوارم دفعه‌ی بعد که مینویسم تاپ شده باشم البته در کلاس ترجمه. حضرت باریتعالی هم دیگر باید خودشان بدانند که بنده هنوز انتظار معجزه را می‌کشم.                                                                                                                 ناتمام

۱۴ فرودین ۹۹

۱۴
فروردين

امروز چهاردهمین روز قرنطینه بهاری بود و مدیونید اگر فکر کنید تنبلی و یا مشتقاتش باعث این وقفه‌ی چند روزه در روزنویسی‌های من شده، بلکه همه‌ی اینها نوشتن ‌ها و ننوشتن‌ها طبق یک برنامه‌ریزی هدفمند است که انشاالله بعدها، اگر عقلتان رسید از آن سردر خواهید‌آورد.

خب، برویم سر اصل مطلب که این روزها همچنان در کشاکش تنظیم ساعت خواب‌های همه‌ی افراد خانواده هستیم و من نمی‌دانم این دو هفته در جابجایی هایمان بین فاصله‌ی دو فرش کف خانه، چند مدار طولی زمین را رد کرده‌ایم که اینطور شب و روزمان قاطی شده و اعضای خانواده هفت روز هفته هرکدام به صورت مزمن و حاد دچار جت‌لگ می‌شویم. تا ساعت خواب بچه ها درست شد، خواب از سر هادی پرید و وقتی هادی بعد از آنکه هجده ساعت از شبانه‌روز را خوابید، به روال عادی برگشت، بین‌الطلوعین من شد پیش‌ازظهر.  و خلاصه الان یک جورهایی به تعادل رسیده‌ایم انگار که یک هفته باشد از آمریکا یا مثلا کانادا برگشته باشیم. کم‌کم داریم عادت می‌کنیم به دیدارهای مجازی، به دورباطل جمع و جور و شست‌وشو و پخت‌پز، به خبر مرگ هزاران آدم، هزاران پدر، مادر و فرزند، به قرنطینه که ارامشی با چاشنی استرسی نهانی برایمان به‌همراه آورده. امشب دلم می‌خواهد برای کسی بنویسم. کسی که یکی از همین روزهای اواسط فروردین به‌دنیا آمده. کسی که وقتی شناختمش هفت سال از من بزرگتر بود و حالا که دارم می‌نویسم یازده سال کوچک‌تر از من است. می‌خواهم برایش بنویسم که نه چیزی برای نوشتن دارم ونه رویی، جز همین یک جمله:« ممنون که رهایم نمی‌کنی.»                                                                                                                                                 ناتمام