داستانی ست

عشق سعدی نه حدیثی ست که پنهان ماند داستانی ست که بر هر سر بازاری هست

داستانی ست

عشق سعدی نه حدیثی ست که پنهان ماند داستانی ست که بر هر سر بازاری هست

آخرین مطالب

۷۵ مطلب با موضوع «روزهای ناتمام» ثبت شده است

شادی پس از گل

۲۰
شهریور

بالاخره تلفن من هم از آن زنگ ها زد. از آن زنگ‌هایی که مدت‌ها، تاکید می‌کنم مدت‌ها، بود منتظرش بودم. خانم عاصی بود. خبر داد که ترجمه ام در نشر نی پذیرفته شده و باید بروم برای جلسه با آقای رضایی! باورم نمی‌شد. برای همین تماس چند ثانیه ای کلمه کم آوردم. و برای بعد از قطع کردن تلفن هم کم آوردم. کلمه، فریاد، رقص، شکر، شادی و حتی فحش و فضیحت کم آوردم. دلم میخواست بلد بودم جیغ بکشم، بلندتر از زن همسایه حتی. دلم میخواست بالا بپرم، حتی بالاتر از علی. دلم چیزی می‌خواست شبیه رقص و حرکات شادی بعد از گل فوتبالیست‌ها.  بدترینش را شاید، از همان ها که مستحق کارت زرد است. تازه این فوتبالیست‌ها را درک می‌کنم. حق بعضی احساس‌ها را جز با حرکات و حرف‌های غیر مودبانه، آن هم از نوع غیر مودبانه‌ترین‌هایش، نمی‌شود ادا کرد. و حتما شادی پس از اولین گل بسیار بیشتر و عمیق‌تر و البته بسیار غیر مودبانه‌تر از باقی گل‌هاست، هرچند که به آقای گل بودن برسی.  در آن لحظه غیر از شکر و شادی، احساس دیگر هم هست که باید خالی شود. شاید هم احساس نیست، جوابی است که باید داده شود. جوابی به همه‌ی آنها که تحقیرت کرده‌اند. جوابی به همه‌ی حرف‌ها، نگاه‌ها، خنده‌ها و حتی سکوت‌هایی که زمانی روی سرت آوار شده‌اند. برای همه‌ی نصیحت‌ها و نادیده‌گرفتن‌ها. جواب‌هایی که مدت‌هاست در دلت مانده‌ است.  یاد روزهای مهد رفتن علی می‌افتم. و ساعت‌های بعد از مهد توی پارک. هیچ وقت نمی‌توانستم با آن مادرها یکی شوم و از درگوشی‌های زندگی بگویم و سبزی خوردن ناهارم را پاک کنم. دلم میخواست با یک حرکت غیر مودبانه‌ی حسابی، جوابی به خودم بدهم. به خودی که در آن روزها در درونم نجوا می‌کرد که: تو فرقی با این آدم‌ها نداری، بیشترشان مثل تو‌ هستند. با یک مدرک دانشگاهی بدرد نخور و البته آرزوهای بزرگ. فرقشان با تو این است که واقعیت را پذیرفته‌اند و احساس تنهایی هم نمی‌کنند و البته سر سفره‌ی غذایشان سبزی خوردن دارند. دلم می خواست با بی‌ادبانه ترین لفظ و حالت، این تماس را به رخ خودم و آن روزها بکشم و بگویم که من از آنها نبودم. و البته که دلم میخواست بلد بودم سریع گریه کنم و مثل لیلی اشک بریزم و شکرم را زار بزنم. دلم می‌خواست مثل هادی بلد بودم یک سررسید پر کنم از خواست‌ها و را‌هها و امکان‌ها و باید و نباید‌ها و با ذوق و شوق ساعت‌ها در مورد این موقعیت و آینده‌اش حرف بزنم، طوری که شنونده‌ام را به آسمان ببرم. دلم همه‌ی اینها را می‌خواست. اما بلد نبودم. آرام جیغ کشیدم، کمی خودم را به نیت شادی پس از گل تکان دادم و بغض کردم. تا عصر هم چند بار به هادی گفتم که باورم نمی‌شود. عصر، ضیافت  تکمیل شد. تلفنم دوباره زنگ خورد. دختری بود از بامداد. فکر کردم میخواهد بگوید بیا در کلاس فیلمنامه کوتاه شرکت کن. داشتم توی ذهنم بهانه می‌چیدم که گفت استاد رحمانی شما را برای یک پروژه معرفی کرده‌اند. این یکی دیگر باور کردنی نبود. این بار برای تماس تلفنی واژه کم نیاوردم و چند بار گفتم باعث افتخار است. اما برای بعدش دوباره من بودم و اینهمه احساس، بعلاوه اینکه دیر بود و باید سریع الویه را درست می‌کردم تا به کلاس اسکیت بچه‌ها برسیم. با چند تا بالا پایین پریدن سر و تهش را هم آوردم و ترجیه دادم بقیه‌اش بماند برای خودم. برای خیال پردازی، برای رویابافی. شاید هم پروژه‌ی در پیتی باشد. اصلا شاید پذیرفته نشوم. نه در پروژه‌ی فیلمنامه و نه در نشر نی. اما امروز را به خاطر میسپارم. و تا مدت‌ها با خودم مرور میکنم که رضایی ترجمه‌ی من را خوانده و رحمانی هم من را به پروژه‌ای معرفی کرده.

دلم میخواهد بیشتر بنویسم اما باید بروم جزوه‌ی فیلمنامه نویسی رحمانی را برای آزمون فردا مرور کنم. شاید مجبور شوم کمی هم فوتبال ببینم، بخصوص لحظات شادی پس از گل را....                                   ناتمام

نشر نی

۲۶
مرداد

در راه سفیر هستم. برای جلسه‌ای که نمی‌دانم چیست و چطور است، همینقدر میدانم که قرار است به یک ناشر خیلی خوب معرفی شوم. دلهره‌ای را که باید، ندارم. آنقدر از آن شبی که پیام اکبری را دیدم و به پرواز درآمدم، ذهنم در افت و خیز بوده که دیگر نه خبری از دلهره است و نه پرواز. فقط تند تند راه می‌روم و زیر ماسک و عینک آفتابی، میمیک صورتم را برای جلسه تمرین می‌کنم و بیشتر از همه مشغول این فکرم که بهتر نبود مانتوی تیره می‌پوشیدم؟.... آنقدر دلهره نداشته‌ام که مسیر تاکسی خور را چک کنم و برای دیر نرسیدن دل به دریای مترو می‌زنم. خوشبختانه خلوت است ولی هنوز فروشنده‌ها هستند و از شانس من امروز همه‌ی احتیاجاتم را دارند، از شلوار سرهمی گرفته تا روسری. درست نیست در این جلسه با یک کیسه خرید مترویی حاضر شوم، پس چشم‌هایم را درویش میکنم. در حال و هوای خودم هستم که پیرزنی با قد بلند ولی خمیده در حالیکه دسته‌ای لیف و دستمال کاغذی و فال همراه دارد و با صدای نحیفی تقاضای کمک و خرید می‌کند، سر می‌رسد. این یکی را دیگر نمی‌توانم نادیده بگیرم. می‌پرسم این لیف‌ها چند است. می‌گوید پنج، هشت و ده تومنی دارد. توی کیفم را نگاه میکنم. یک پنجی دارم. علی هم که لیف می‌خواهد. بالاخره لیف را می‌خرم. همینطور که سعی دارم در کیف کوچکم بچپانمش پیرزن با صدای ضعیفی که نمی‌شنوم دعایم میکند و من به این فکر میکنم که حالا این لیف را کجا جا بدهم؟ چرا فال نخریدم؟ لیف را در می‌آورم و دوباره تا می‌کنم و بین کیف پول و دفترچه‌ام جایش می‌دهم. اگر درِ کیفم را وسط جلسه باز کنم و پیدا باشد چه؟ اگر مجبور شوم چیزی از کیفم در بیاورم و این لیف سفید و بنفش جلوی اکبری و احتمالا نماینده‌ی آن نشر خیلی خوب بیافتد بیرون چه کار کنم؟ فکرش هم خنده دار است. خیال می‌کنند سر راه جلسه یک دوش هم گرفته‌ام. یاد روزی می‌افتم که در دانشگاه میخواستم جلوی استادی از ته کیفم خودکار در بیاورم که همه‌ی محتویاتش ولو شد روی زمین. توی این فکرها بودم که دیدم خانم روبرویی چه چپ چپ نگاهم می‌کند. من هم برعکس همیشه زل زدم توی چشم‌هایش که یعنی به توچه؟ خودم میدانم چطوری از دست فروش مترو لیف بخرم که کرونا نگیرم... .

حالا نشسته‌ام توی جلسه، اکبری و یک دختر دیگر که کمی زودتر از من فارغ‌التحصیل شده و احتمالا رقیب من است هم هستند. خبری از نماینده‌ی ناشر نیست. فقط روبروی من فربد نشسته و با لبخند کشدارش که گوشه‌های لبش را تا دم چشمانش می‌رساند حرف می‌زند و پاهای کشیده‌اش را هی روی هم می‌اندازد. سرم را پایین می‌اندازم و دزدکی نگاهی به سفیدی لیف که از لای در کیفم پیداست می‌اندازم. حِسِ جانی را دارم در مقابل لولو خان؛ آن موقع که میخواست در هتل ترانسیلوانیا بماند و می‌ترسید هیولا نبودنش لو برود. من هم همان ترس را دارم و همان خواستن را. من از ترجمه هنوز چیزی نمیدانم اما می‌خواهم پذیرفته شوم. جلسه زودتر و بی‌مزه‌تر از آنچه فکرش را می‌کردم تمام می‌شود و البته نتیجه‌اش برایم باورنکردنی‌تر است. فکر هر نشری را می‌کردم، غیر از نشر نی! باید این خبر را به هادی بدهم و لیف علی را هم به دستش برسانم. هردو حتما خوشحال می‌شوند.       ناتمام 

۱۵ مرداد ۹۹

۱۵
مرداد

گور به گور تمام شد. عهد جدید و آداب نوشتار هم به نیمه رسیده‌اند. حالا مانده 500 صفحه‌ی دیگر از عهد جدید و مقالات ترجمه و مجله‌ی سان و فیلمنگار و عهد قدیم که تازه یک جلدش را خریده‌ام و دوتای دیگر مانده و یکی دیگر هم در دست چاپ است. به اضافه‌ی لیست کتابی که اکبری توصیه کرده و ادبیات کلاسیک و معاصر ایران که فعلا با خروس زریِ شاملو آغازش کرده‌ام. فعلا هم باید همه‌ی این‌ها را بگذارم توی اتاق و بروم ناهار بپزم. همانطور که پیاز سرخ میکنم و صبحانه لیلی را در سینی می‌گذارم پیام صوتی سمانه که دارد روی طرحم نظر می‌دهد را گوش میکنم. وسطش علی می‌آید و سوال علوم می‌پرسد. حواله‌اش می‌دهم به چند دقیقه‌ی دیگر. لیلی صدایم می‌زند که بروم و ببینم خانم بهار در تلویزیون چطوری با کاغذ عقاب درست می‌کند. سمانه توی گوشم میگوید روند فیلمنامه ام کش آمده و خانم بهار دور دستش را که روی کاغذ گذاشته خط می‌کشد و من همانطور که روی پیاز داغ زردچوبه می‌ریزم، برای علی فاصله بین تکیه گاه و نیروی مقاوم را حساب می‌کنم. گاز را خاموش میکنم و میروم برای صبحانه‌ی لیلی. سمانه و خانم بهار همچنان مشغولند و من که گوشم به سمانه و چشمم به دست بهار است به گذشته و حال و آینده‌ی شخصیت‌های سریال دارک فکر می‌کنم. علی دوباره برمی‌گردد و همانطور که  عهد جدید را زیردستی‌اش کرده می‌گوید جوابی که پیدا کرده‌ام در هیچکدام از گزینه‌ها نیست. لقمه کره عسل را در دهان  لیلی میگذارم و می‌پرسم: گزینه‌ی هیچکدام ندارد؟                             ناتمام

۱۰ مرداد ۹۹

۱۰
مرداد

ناتمام دیگری را شروع میکنم. در حالیکه علی و لیلی دارند آشپزخانه را با رنگ یکی میکنند. یک سبد خرید اینترنتی را پر کرده‌ام از کتاب. منتظرم هادی بیاید و باهم چند تایی را حذف کنیم و بعد دکمه خرید نهایی را بزنم. بعد از فشردن این دکمه هنوز هم چندین کتاب دیگر مانده و مجله و شاعران جدید و شاعران قدیم و چندین و چند فیلم و سریال. اگر به قول سمانه خدا اینها را برای من چیده، پس چرا اینطوری؟ اینهمه در این فرصت کم؟ خب پخششان میکرد. اگر از بیست سالگی خوانده بودم الان کارم خیلی سبکتر بود. گفتم فیلم، یاد آبی افتادم. امروز آبی را دیدم. برایم جالب و عجیب بود. و عجیبتر وقتی نقدش را خواندم. اینکه احساس‌های ته ته قلب آدم‌ها را چگونه بعضی ها به تصویر کشیده‌اند و چگونه اصلا اینقدر بهشان فکر کرده‌اند. این فیلمها را که میبینم و این کارگردان‌ها را، مطمئن میشوم فیلم ساختن و فیلمنامه نوشتن خیلی مقدس است. مقدس تر از فلسفه‌ای که لای کتاب‌های قطور بماند. مقدس تر از علمی که پای تخته‌های سیاه خاک بخورد. دیگر هم دست و پا نمی‌زنم برای فیلمنامه نوشتن. هنوز باید بخوانم، باید ببینم. سال‌های سال شاید. برای آنکه پر شوم از داستانهای عمیق. یاد کوهی که در مقابلم بود می‌افتم و آدمهای پشت سرم. کوهی که هر روز بلند تر می‌شود و صفی که طولانی‌تر.

علی و لیلی در آشپزخانه بحثشان شده. سر تا پایشان رنگ سفید است. هنوز شام نداریم و هادی هم نیامده. اما کلافه نیستم. منتظر هادی میمانم برای اینکه نوشته ام را بخواند. و برای زدن دکمه خرید نهایی.                          ناتمام

دیوارها پایین می‌ریزند و این تو هستی که زیر آوار می‌مانی. دیوارها به سرعت ساخته می‌شوند، بلندتر و تنومندتر از قبل و باز این تو هستی که محبوس میشوی. نه آوار را تاب می‌آوری و نه دیوار را. و چه سخت و سنگین است زندگی بین این دو. آیا جهانی هست بدون این دو؟ به وسعت بی‌انتهای ذهن، برای پرواز کردن، برای تاختن... . آیا جاده‌ی بی‌انتهایی هست برای رفتن؟ برای گریختن؟

گاهی بیشتر از درد، لذت را تجربه میکنی. لذت داشتن روحی بزرگ که در هیچ دیواری نمی‌گنجد، حتی اگر به نازکی پوست باشد و به فراخی دنیا. کلمات چه کوچکند برای وصف این همه بزرگی.

شیبه کودکی هستم که بادبادکش را در دوردست‌ترین نقطه‌ی آسمان می‌رقصاند. می‌ترسد از رها کردن نخ و دلش به پایین‌تر هم راضی نیست. چه لذتی میبرد از پرواز دور بادبادک و چه حسرتی دارد از اینکه سوار بر آن نیست.

این پایین بین دیوارها و آوارها قدم می‌زنم و روح بزرگ و سیالم را پرواز می‌دهم و کاری جز این از دستم بر نمی‌آید.

دیروز کسی از بهشت پرسید. جوابش را نمیدانستم. باید امروز پیدایش کنم و بگویم: بهشت بزرگ‌تر از از اینجاست. بدون هیچ دیواری که روزی بخواهد رویت آوار شود. پی چیز عجیبی نگرد. بهشت بزرگ‌تر از اینجاست. بسیار بزرگ‌تر. همین.

۳ تیر ۹۹

۰۳
تیر

دلم میخواهد بنویسم. همین حالا. وسط ترجمه‌ی مقاله‌ی مارکز. در همین وقت کوتاه. بعضی چیزها شوق نوشتن را در من زنده میکند. چیزهایی مثل عشق، مثل موسیقی و مثل درد. و زنده شدن شوق یعنی نیمه کاره رها کردن کارهای بیشمار، برای نوشتن، به شوق نوشتن. نوشتن به جای پرواز کردن. به ‌جای نواختن.‌ به‌ جای گریستن. و چه سخت است جای پرواز بنویسی. ولی باید نوشت. خلاصه اش این می‌شود که حس میکنم دنیایی دارد مرا صدا می‌زند. دنیایی بزرگ‌تر، خیال‌انگیزتر‌ و پر از هیجان. رفتن به دنیای دیگر حتما مرگ نیست. می‌تواند تولد باشد. می‌تواند بزرگ شدن باشد. هرچه هست جالب است و عجیب و البته درناک، شبیه تولد، شبیه مرگ. حس کودکی را دارم در آستانه‌ی رسیدن به دوران جوانی و حس پروانه‌ای در ابتدای راه پیله شکستن. باید درد کشید برای بزرگ شدن. و شاید مسخره باشد این احساس در انتهای ده‌ی چهارم زندگی. ولی چه اهمیتی دارد. مگر اینهمه آدم در کودکی نمی‌میرند؟ پس میتوان در بزرگسالی هم متولد شد. تنها چیزی که فکرم را مشغول میکند سختیهای دنیای دیگر است و اینکه پس از آن دیگر می‌تواند چه دنیایی باشد...

دارم دست و پا میزنم و خودم را میکشانم به ورودی دنیای جدید. به در بسته‌ای که تنها با ضربه‌های من شکسته خواهد شد. نه راه شکستن را میدانم و نه چیزی از دنیای دیگر. تنها به این دست‌وپا زدن‌‌ها ادامه میدهم برای رها شدن، برای نفس کشیدن. شبیه جنینی در ساعاتی قبل از تولدش. چه شیرین است این تقلای غیر ارادی و چه رشد دهنده. حتی اگر دنیای بعد، آخرین دنیا باشد و اگر این آخرین فرصت، خوشحالم که لذت متفاوتی را درک می‌کنم.                              ناتمام

خاموشی

۲۵
خرداد

شهرام ناظری می خواند: پرنده بی پر و پرواز و نغمه خاموشی است.

علی کنارم نشسته و کتاب می خواند. تلویزیون تظاهرات  آمریکایی ها را نشان می دهد. روی زمین مورچه ها در ستونی بلند بالا صف کشیده اند و هرچیزی که زورشان برسد را با خودشان می برند. ساکت و آرام نشسته ام و گوشی ام را چک میکنم. هشتگ آسیه پناهی، حواسم پرت تلویریون میشود که دارد زمان قرعه کشی پراید را اعلام می کند. مورچه ها همچنان مشغول کارند. انگشتم را روی صفحه گوشی میلغزانم. خبر نگهبان لوله های نفت که خودش را بخاطر فقر دار زده . چه عجیب! واقعی است؟ به تلوزیون نگاه میکنم. گزارشگری از بالا رفتن نرخ سود سهام خبر میدهد. کانال را عوض میکنم. محاکمه طبری است. شبکه دیگر ، اعتراض اروپایی ها. هنوز ساکتم. به علی نگاه میکنم که همانطور که کتاب می خواند حواسش به تلویزیون و صفحه گوشی من هم هست. مورچه ها دور دانه جدیدی جمع شده اند. من هنوز ساکتم. کاش پسرم هم ساکت بماند و چیری نپرسد. ناظری همچنان می خواند. و من با صدایی که فقط مورچه ها میشنوند تکرار میکنم: پرنده بی پر و پرواز و نغمه خاموشی است.                                                                                                                                                                       ناتمام

شب قدر

۲۶
ارديبهشت

دیشب برایم بیشتر شبیه به یک مسابقه‌ی نقاشی بود تا شب قدر! مسابقه‌ی نقاشی با موضوع آینده، مثلا « آینده‌ی دلخواه خود را ترسیم کنید»

و من تا لحظه‌های آخر داشتم برگه‌ام را خط‌خطی می‌کردم، خانه می‌کشیدم، ماشین می‌کشیدم،کوه و جنگل، اسب و قایقی در دریاچه‌ی کنار خانه، هواپیما، کره‌ی زمین، پرچم آمریکا، حتی تصویر حاج قاسم میکشیدم و اینها را که هرکدام درگوشه‌ای از صفحه بودند، با فلشهای بزرگ و کوچک به هم وصل می‌کردم. وسط این نقاشی‌ها هم آب، میوه، آلوچه و حتی چیپس و ماست می‌خوردم. داور مسابقه که هنگام رد شدن به برگه‌ی درهم‌وبرهم من نگاه کرد، با مهربانی دستی به‌سرم کشید و درگوشم چیزی گفت شبیه یک تقلب. در چند لحظه‌ی باقیمانده برگه‌ام را کامل پاک کردم و از نو کشیدم. نقاشی با موضوع آینده، آینده‌ی دلخواه من: زندگی در کنار او و مرگ در آغوش او... .                              ناتمام

دوست

۱۳
ارديبهشت

 

خانه‌ی دوست کجاست؟ دوست. دوستی که بشود برایش حرف زد، بشود حرفهایش را شنید. بشود برایش گریه کرد و خندید. دلم دوست میخواهد. دوستی که دستم را بگیرد و با خود ببرد به بهترین جایی که می‌شود. هیچ‌کس جای دوست را نمی‌گیرد، حتی تنهایی. و من امروز بیشتر از همه‌ی عمر نیازمند دوستم و بیشتر از همه‌ی عمر تنها! همانطور که مدتها منتظر معجزه بودم، حالا منتظر یک تماسم. تماس از دوستی برای دوستی کردن. به اندازه‌ی گریستن همه‌ی اشکهایم و به اندازه‌ی جویدن همه‌ی ناخن‌هایم و به اندازه‌ی غرق شدن در دورترین رویاهایم محتاج دوستم. دارم فکر میکنم این روزها چقدر نداشته‌هایم به رخ کشیده‌می‌شوند. چقدر پشتم سنگین است از بار این نداشتن‌ها. و دلم می‌خواهد دلش را داشتم که خالی کنم این بار را. و فقط خدا میداند چقدر دلم می‌خواهد این صندلی‌ها را به درودیوار بکوبم و این پنجره‌ها را بشکنم و فریاد بزنم که دوست می‌خواهم. و تو شاید فقط خدای معتادان به کوکائین در بیمارستان‌های امریکا هستی و یا سپاهیان خط مقدم جبهه‌‌های ایران که دوستی‌را به ایشان هدیه‌کنی. شاید آنها بندگان جدی تو هستند. شبیه موسی، برگزیدگان برای خودت، راه‌یافتگان به تور سینا. انتخاب شدگان از گهواره، دوست دارندگان و دارندگان دوست... . و کسانی چون من، شوخی‌های افرینش، برای خنده‌ی حضار یا سیاهی لشگر جدی‌ها... . ته‌مانده‌های گل‌ آفرینش، برای دستگرمی، برای له کردن و دوباره پهن کردن و دوباره له کردن و دوباره... و دست آخر که خرد شدندو خاک یا حل شدند در آب‌های گل‌آلود، نصیبشان جوی‌های جهنم است و یا هرچه که زباله‌دان هستی باشد. به‌ جرم یک عمر ناسپاسی برای این زندگی پر از خنده و شوخی و پر از حضور آدمهای جدی و به جرم اینکه خودشان را نچسبانده‌اند به جدی‌ها و خرد شده اند و ریخته‌اند. چه اهمیت دارد که چه احساسی دارند، خرده‌ها مگر احساسی هم دارند؟ و شوخی ها مگر بیشتر از یک شوخی هستند شبیه حرف‌های خنده‌داری که لیلی می‌زند؟

هشتمین روز از ماه میهمانی بزرگت، که شبیه همه‌ی مهمانی‌های مجلل و رویایی و البته جدی آدم بزرگ‌ها، جایی برای خرده شوخی‌های کوچک ندارد.     ناتمام

این نه منم

۱۰
ارديبهشت

آیا این منم؟ یا بهتر بگویم کدامین این‌ها منم؟ منِ شاد یا منِ غمگین؟ منِ دور یا منِ نزدیک؟ منِ بیپروا یا منِ پرهیزگار؟ در کدامین دنیا زندگی می‌کنم؟ این روزها کتاب‌های روانشناسی و خودشناسی را زیرورو کرده‌ام، هیچ تیپ شخصیتی در دنیاهایی اینچنین دور از هم زندگی موازی ندارد. دارم به‌این فکر میکنم که شاید این دنیاها آنقدرها هم از هم دور نیستند.  یاد شب هفدهم ماه رمضان چندسال پیش می‌افتم که مصادف شده‌بود با چهارم جولای و من در میانه آن آتشبازی رویایی نمی‌توانستم تصور کنم خدایی که الان در میان اشک و آه شب زنده داران ایران  است، آنجا در جشن و پایکوبی چهارجولای فیلادلفیا هم باشد. اما حالا انگار سیال شده‌ام میان این دو دنیا و چندین دنیای دیگر و نه دلیلش را می‌دانم و نه علتش را. شاید یکی از خوبی های یکتایی خدا این باشد که روح آدمها را بزرگ می‌کند. وقتی خدای همه‌ی دنیاها یکی‌است، وقتی یک خورشید و یک ماه همه‌ی دنیاها را روشن می‌کنند، وقتی ابرها دور زمین می‌گردند تا باران را بر مردمان همه‌ی دنیاها ببارند، چرا من باید اینقدر بخیل و کوچک باشم که دنیاهای دیگر را حتی از ذهنم پاک کنم؟ گویی دارم تصعید میشوم و پراکنده می‌شوم در دنیاهای دور و نزدیک. اما اگر خانه‌ای باشد برای هر ابری و آرامگاهی برای هر ماه و خورشید دواری، دلم می‌خواهد در دریای نجف آرام بگیرم. دریایی که از همه‌ی سدهای ساخته‌ی جهل و تعصب می‌گذرد و همه‌ی دنیاها را سیراب میکند. هم دنیای مردمان دخیل بسته به امامزاده‌های مدفون شده در دل کوه‌ها و هم دنیای آدمهای شب‌های یکشنبه را که نیمه شب از بارها برمی‌گردند. اگر قرار باشد از این‌همه دنیا اهل جایی باشم، خاک نجف را دوست دارم.                          ناتمام