داستانی ست

عشق سعدی نه حدیثی ست که پنهان ماند داستانی ست که بر هر سر بازاری هست

داستانی ست

عشق سعدی نه حدیثی ست که پنهان ماند داستانی ست که بر هر سر بازاری هست

آخرین مطالب

۷۵ مطلب با موضوع «روزهای ناتمام» ثبت شده است

ایده

۰۳
شهریور

امروز هیچ ایده‌ای برای نوشتن ندارم. هر چه که می‌بینم، می‌شنوم یا می‌خوانم را توی ذهنم کلمه می‌کنم، جمله می‌کنم، متن می‌کنم، اما چیزی از دلش در نمی‌آید. دست به دامن فضای مجازی می‌شوم. آنجا هم چیزی نیست، یعنی هست، زیاد هم هست. از اخبار افغانستان و زندان‌ و مجلس و هویج گرفته تا خبر وا نرفتن کوفته و فرم گرفتن خامة سی‌سی خانم. ولی اینها برای من ایده نمی‌شود. حتی آنجلینا جولی هم برای کمک به من فعالیتش را در اینستا شروع کرده اما از دست او هم کاری بر نمی‌آید. برای همین بی‌خیال نوشتن می‌شوم. بهترین کار این است که تا بچه ها خوابند بروم تره‌بار. اصلا آنجا شاید ایده‌ام را پیدا کنم. سعی می‌کنم از همین اول شکارچی ایده‌ها باشم. از نگه‌بان قبض ورودی ماشین را می‌گیرم و سلام می‌کنم. جواب نمی‌دهد و روبرمی‌گرداند. ایدة دلچسبی نیست. پارک می‌کنم و می‌روم داخل. صف طولانی مرغ دولتی تا پایین پله‌ها و توی حیاط کشیده شده. اکثر آدم‌هایش هم پیرمرد و پیرزن‌ هستند. بعضی‌هاشان به در و دیوار و نرده تکیه داده‌اند و بعضی این پا و آن پا می‌کنند. هر دو سه نفری هم با هم حرف می‌زنند و نچ‌نچ می‌کنند و سر تکان می‌دهند. صدای یکی‌شان را می‌شنوم که نمیدانم به کی لعنت می‌فرستد و بقیه از ته جگرشان آمین می‌گویند. خانمی که شالش را مدل عجیبی دور دهن و بینی‌اش بسته اعتراض می‌کند که نفرین نکنید. به خودتان برمی‌گردد و مثال مرگ بر آمریکا را می‌زند که مرگش فعلا گریبان خودمان را گرفته و آمریکایی‌ها راست‌راست دارند راه می‌روند. جماعت نفرین کننده بعضی‌هاشان سکوت می‌کنند و بعضی دوباره نفرین. آن خانم هم محل نمی‌گذارد و با صدای آرامتری از دور و بری‌های خودش می‌خواهد انرژی مثبت بپراکنند و برای نمونه خودش را می‌گوید که به‌جای ماسک شالش را دور دهنش بسته و به جای القای بیماری، یک مد زیبا تولید کرده است. از ملاک‌های زیبایی شناختی‌اش سر در نمی‌آورم. صف را می‌شکنم و رد می‌شوم. قسمت میوه و سبزیجات پر از سر و صداست. فروشنده‌ها  بلند بلند و نمیدانم به چه زبانی با هم حرف می‌زنند که یک کلمه‌اش را هم نمی‌فهمم. مطمئنم اگر زبانشان انگلیسی بود چیز بیشتری دستگیرم می‌شد تا این زبانی که حتی حالت سوالی و خبری جملاتش را هم نمی‌شود فهمید. چند مدل میوه برمی‌دارم و باز قول می‌دهم دفعة بعد بخاطر کم‌رنگ شدن ردپای کربنی با خودم کیسه بیاورم و میدانم باز هم فراموش می‌کنم. همانطور که چشمم به آدمهاست صف طولانی صندوق را طی می‌کنم. خبری از ایده نیست. بالاخره نفر جلویی من آخرین قلم خریدش را حساب می‌کند. تا میوه‌ها را بگذارم روی میز خانم میانسالی از آن طرف می‌آید و یک کیسه خیار می‌دهد دست صندوق‌دار که آقا این یکی را  حساب کن. می‌خواهم بگویم نوبت من است و از این حرفها. ولی بزرگ‌منشانه رعایت سن و سالش را می‌کنم و می‌گذارم حساب کند. جلوتر سه چهار نفر افتاده‌اند روی گونی‌های هویج‌ و کیسه‌هایشان را پر می‌کنند. هول برم می‌دارد، نکند آن چهار تا هویج توی یخچال هم تمام شود و کرونا بگیریم و بمانیم بی‌هویج! خدا بزرگ است، حالش را ندارم دوباره بروم توی صف بایستم. می‌روم سراغ لبنیات. چیز زیادی نمی‌خواهم. یک شیر برمیدارم و می‌روم پای صندوق و دوباره یک صف طولانی. تا می‌ایستم پیرمرد سیاه‌پوشی صدایم می‌کند و می‌گوید جایش پشت سر من است و تأکید می‌کند حواسم جمع باشد جایش را کسی نگیرد. سر تکان می‌دهم و همینطور که نگاهم به بسته‌بندی ‌شیرهای طعم دار است با صف جلو می‌روم. دوباره پیرمرد پشت سری صدایم می‌کند و خبر می‌دهد که آمده است و دیگر نیازی نیست مراقب جایش باشم. نوبتم که می‌رسد اتفاق عجیبی می‌افتد. دوباره همان خانم میانسال از سمت دیگر صندوق می‌آید و یک کره روی میز می‌گذارد و از صندوق دار می‌خواهد این یکی را حساب کند. انگار می‌خواهد صبر مرا امتحان کند. صندوق‌دار رو به من می‌گوید مشتری‌های توی صف باید راضی باشند. تا میایم حرف بزنم پیرمرد پشت سری بلند می‌گوید که بفرمایید خاااانوم، چه فرقی می‌کند، یکی جلوتر و عقب‌تر چه توفیری دارد. و بانوی میانسال هم با فروتنی تشکر می‌کند و چادرش را با عشوه مثل حمیده خیرآبادی به دندان می‌گیرد و حساب می‌کند. پیرمرد هم دلبری‌اش را با سخنرانی در باب رحم کردن مردم به یکدیگر ادامه می‌دهد. سکوت می‌کنم و چپ چپ  نگاهش می‌کنم. دلم نمی‌خواست نوبتم را به آن زن فرصت طلب بدهم. همینطور که با خودم کلنجار می‌روم و کارت می‌کشم، پیرمرد در ادامه سخنرانی‌اش می‌گوید پسرش دو روز است افتاده در خانه و می‌ترسد کرونا گرفته باشد. پاهایم سست می‌شود. فقط برمی‌گردم ببینم ماسک دارد یا نه. دلم می‌خواهد بزنمش. دوباری را تصور می‌کنم که صورتش را آورد جلوی من که بگوید برایش نوبت نگه دارم. آن هم نوبتی که دو دستی تقدیم آن خاااانم کرد. قبضم را می‌گیرم و به سرعت می‌روم. اگر کرونا گرفته باشم چه؟ پیرمرد پرحاشیه! اعصابم را خرد کرد، ایده‌های نداشته‌ام را هم از سرم پراند. بی اعصاب و بی حوصله خریدها را توی ماشین می‌گذارم. دو تا خانم با کیسه‌های بزرگ هویج از کنارم رد می‌شوند. به خروجی که می‌رسم  قبض را تحویل می‌دهم. نگه‌بان خروجی سلام می‌کند. جوابش را آرام می‌دهم. رمز کارت را می‌پرسد و آرزو می‌کند ایام به کامم باشد. زیر لب می‌گویم حتما. دوباره نگه‌بان تعارف دیگری تکه پاره می‌کند و کارت را می‌دهد دستم. پایم را می‌گذارم روی گاز و تا وارد کوچه می‌شوم پژویی با سرعت از جلویم می‌گذرد. فقط با چند سانتی‌متر فاصله! قلبم گر می‌گیرد. دیوانه! دلم می‌خواهد فحشش بدهم اما حالا خیلی دورتر از آن است که صدای من را بشنود. خشمم را فرو می‌خورم. فکر می‌کنم با اینکه نوبتم را گرفتند و ممکن است کرونا گرفته باشم و هویج هم نخریده‌ام اما خوب شد که تصادف نکردم. اینطوری حتما ایام به کامم شده، گرچه اگر تصادف می‌کردم مطمئنا الان ایدة خوبی برای نوشتن داشتم.   ناتمام

آبی

۰۱
شهریور

دلم مثل سفره‌ای بود که سیاه شده باشد. با تیغ به جانش افتادم، می‌خواستم پاکش کنم، نمی‌شد. فقط زخم برمی‌داشت، پاره می‌شد و من درد می‌کشیدم. آمد! برایم حرف زد. حرف‌هایش شبیه لاجورد بود، همان‌ها که قدیم به ملافه‌ها می‌زدند تا سفید شود، گرچه خودش آبی بود. و من آب شدم با شنیدنشان. حرف‌هایش حل شد توی دلم. سفرة دلم سفید شد. بدون درد، بدون زخم. فقط با آبی حرف‌هایش.      ناتمام

امروز از آن روزهاست. از آن روزهای دلتنگی. آن دلتنگی‌هایی که دل آدم را فشار می‌دهد و مچاله می‌کند و بعد هم می‌اندازدش دور، دورِ دور. بعد توی آن دورها از عالم و آدم بیزارش می‌کند جوری که آن دلِ تنگِ مچاله شده، حوصلة دیدن هیچ‌چیز و هیچ‌کس را ندارد. امروز از همان روزهاست و من برای دور ماندن از همه‌کس و همه‌چیز پناه می‌برم به انباری. اول از همه دورتادور خودم و بعد زیر رو روی کارتون‌ها را اسپری حشره‌کش می‌زنم. مسمومیت را به سوسک ترجیح می‌دهم. خیالم از سپر دفاعی‌ام که راحت شد، می‌روم سراغ کارتون‌ها. می‌خواهم تند و سریع انباری را خانه‌تکانی کنم و همة آت و آشغال‌هایی را که چندین سال توی این جعبه‌ها نگه داشته‌ام، بدهم برود. در جعبه‌ای را باز می‌کنم. پر از کتاب است. کتاب‌ و جزوه. از کتاب صرف و نحو عربی هست تا جزوة نحوة کارکرد یاتاقان و شیوة نی نوازی. کتاب‌ها را یکی‌یکی می‌کشم بیرون و ورق می‌زنم. حاشیة صفحه‌ها پر از نوشته است. توضیح و تفسیر، نقاشی، شعر، خط‌خطی و حتی دستور طرز تهیة گوشت و لوبیا هم توی این نوشته‌ها پیدا می‌شود. باورم نمی‌شود در همة این دنیاها زندگی کرده‌ام. دنیاهایی این‌همه از هم دور و همه هم متفاوت با دنیای امروزم. برگه‌های انتخاب واحدم هم هست و تحقیق‌های دستنویس. انگار از قعر تاریخ آمده‌اند. برگة درخواست برگزاری جلسة دفاع را می‌بینم که مجیدی و گسیلی امضایش کرده‌اند و مجیدی الان در وادی‌السلام نجف است و گسیلی در بهشت زهرا. آن موقع مرجون  و آقاجون هم بودند و دایی‌ها و عمه‌ها و خیلی‌های دیگر، حتی فرشته! یک تقویم کوچک هم اینجا هست. بازش می‌کنم.  برنامة کلاس‌هایم را تویش نوشته‌ام. یادم می‌آید، خوب یادم می‌آید. حتی اینکه چهارشنبه‌ها طراحی فنی داشتیم یادم می‌آید. با آن استاد سختگیرش! روز اول آمد و کلی تهدیدمان کرد و خط و نشان کشید که احدی را بعد از خودش سر کلاس راه نمی‌دهد و چنین می‌کند و چنان. حرف عادی هم که میزد رگ گردنش بیرون می‌زد و صورتش سرخ می‌شد. جلسه بعدش من و گلناز و شادی طبق قرار همیشه‌مان رفتیم سینما و دیر به کلاس رسیدیم و با آرامش وارد شدیم و رفتیم سر جایمان. خون جلوی چشمان استاد را گرفته بود ولی سکوت کرد و سرخ شد. از جلسة بعد هم نیامد. می‌گفتند سکته کرده، تا مدت‌ها هم ما سه تا عذاب وجدان داشتیم. تقویم را ورق می‌زنم. هر روزم پر بوده. چقدر هم جلسه با این و آن داشته‌ام. آن جلسة کاری را هم نوشته‌ام. همان قرار سرنوشت ساز با دانشجوی اصفهانی. ساعتش ده صبح است، ولی من چون کلاس داشتم دیر رسیدم و آقای دانشجو مجبور شد بعد از رفتن همه یکبار دیگر برایم موضوع را توضیح دهد. بعدش تا من آمدم بروم کارمند نهاد دوتا غذا آورد برایمان و من خیلی معذب نشستم و دوتایی نهار خوردیم و مثل فیلم‌های هندی قاشقش افتاد زمین و من رفتم برایش قاشق آوردم و هردومان کلی خجالت کشیدیم. و اینطوری شد که آقای دانشجوی اصفهانی شد هادی خودمان و من هم هنوز برایش قاشق می‌آورم. تقویم را می‌بندم، اگر بخواهم روی همة قرارها اینقدر مکث کنم شب می‌شود. کتاب‌ها را می‌دهم برود اما تقویم را نگه می‌دارم. جعبة دیگری باز می‌کنم. از لای یک کلاسور کارت‌های عروسی‌مان سر می‌خورد پایین. لب‌هایم بی اختیار کش میآید و بی‌ترس از سوسک و مارمولک ولو می‌شوم روی زمین. یکی از کارت‌ها را باز می‌کنم. دلم غنج می‌رود. درست مثل بار اولی که هادی نشانم داد. چه زود گذشت. یادم هست همان ایام یکی از دخترهای فامیل با شوهرآینده‌اش کارت عروسی‌شان را آورد دم خانه‌مان و با روی خوش و لبخند تقدیممان کرد. وقتی رفتند مامان گفت چه بی حیا شدند دخترهای این دور و زمانه. همچین می‌خندد که انگار عمری منتظر شوهر بوده و خیلی خوشحال است که دارد شوهر می‌کند. من هم از همان موقع همة دغدغه‌ام این شد که وقتی کارت را دست فامیل می‌دهم نیشم بسته باشد، یک جوری که حالا خیلی هم اتفاق خاصی نیفتاده! کلاسور را باز می‌کنم. پر است از نامه، نامه‌های من و هادی. چقدر برای هم نامه نوشته‌ایم. همه‌جا هم نوشته‌ایم. حتی روی منوی رستوران و  دستمال کاغذی! جان می‌دهد برای اینکه علی و لیلی یک روز پیدایشان کنند و بخوانند و غش و ریسه بروند و مسخره‌مان کنند! می‌توانم قیافه‌شان را تصور کنم. نامه‌ها را می‌خوانم و خودم هم به بعضی‌هاشان می‌خندم. صدای اذان می‌آید و من هنوز کف زمینم با این‌همه کاغذ و نامه و کتاب دور و برم. نامه‌ها را می‌گذارم توی جعبة ماندنی‌ها. کنار آن تقویم کوچک. بلند می‌شوم که بروم. جعبه‌ها را هل می‌دهم عقب. یک بستة پلاستیکی جا مانده. حسابی چسب خورده و مهر و موم شده. بی‌حوصله چسب‌ها را می‌کنم و بازش می‌کنم. حجم زیادی از کاغذهای کپی شده است. با نوشته‌های ریز و بعضا دستنویس. خیلی به چشمم آشنا نمی‌آیند. ورق می‌زنم. یک عکس. یک عکس آشنا. عکس کسی که وقتی شناختمش هفت سال از من بزرگ‌تر بود و حالا سیزده سال از من کوچک‌تر است. دلم زیر و رو می‌شود. حال همان وقتی را پیدا می‌کنم که کارمند دانشگاه علامه اصل این مدارک را گذاشت روی میز و کارت دانشجویی ابراهیم همت را داد دستم. با عکسی بدون ریش و سبیل. و آن موقع من احساس کردم که توی یک آسانسورم که با سرعت پایین می‌رود. همین‌طور توی دلم خالی می‌شد و می‌رفتم و آنقدر رفتم تا غرق شدم در دنیای همت. دوباره می‌نشینم روی زمین، بی اختیار! به کاغذها خیره می‌شوم. دوباره پر می‌شوم از دلتنگی. اما از این دلتنگی‌ به هیچ‌جا پناه نمی‌برم. می‌خواهم همین‌جا، کف انباری، وسط کاغذ‌ها و نامه‌ها و کتاب‌ها برای همیشه دلتنگ بمانم. امروز از آن روزهاست!            ناتمام

فرشته

۲۸
مرداد

برگ‌های زاموفیلیا خاک گرفته. چند‌ وقتی هست که اصلا به گلدان‌ها نرسیده‌ام. بیچاره‌ها صدای‌شان هم که در نمی‌آید. نمی‌دانم از زیر این‌همه گرد و خاک چطوری فتوسنتز می‌کنند؟ دستمالی نم می‌زنم و می‌روم سراغ‌شان. خاک برگ‌ها گرفته می‌شود اما برق نمی‌افتند. اگر فرشته بود می‌گفت گلسیرین بزنم. بعد هم با پنبه پاک کنم نه دستمال. گلسیرین که نداریم، حالش را هم ندارم بروم پنبه بیاورم. تازه این خاکی که من می‌بینم سیم ظرفشویی می‌خواهد نه پنبه! پنبه به درد خود فرشته می‌خورْد که هر دو هفته یک‌بار کل برگ‌های پیچیده و آویزان از در و دیوار راهروی خانه‌شان را یک‌به‌یک تمیز می‌کرد. خدایی برگ‌ها هم همیشه برق می‌زدند. همة خانه‌شان همیشه برق می‌زد. همسایة ما بودند. چندین سال پیش، وقتی بچه بودم و تا دوران نوجوانی. فرشته هم دختر همسایه‌مان بود، دختر بزرگ‌تر. من هم‌بازی خواهر کوچک‌ترش بودم، فاطی. فاطی یک‌سال از من بزرگ‌تر بود و فرشته ده سال. من ‌و فاطی رفیق‌های جون‌جونیِ هم بودیم. یا او خانة ما بود یا من خانة آنها. نمی‌دانم چه بود که آن روزها همسایه‌ها را این‌قدر به هم نزدیک می‌کرد. این‌قدر که تا نان و نمک و تخم‌مرغ شامشان را هم از هم قرض می‌گرفتند و بچه‌هایشان هم مدام در‌ رفت‌وآمد بودند. تازه ما اینقدر قاطی بودیم که تلفن‌مان هم یکی بود. آن‌ها خط داشتند و ما نه و خب رسم همسایه‌داری این بود که از این خط شریکی استفاده کنیم. وقت و بی‌وقت فرشته یا فاطی می‌آمدند در خانة ما که خبر بدهند تلفن داریم. مامان هم آب دستش بود می‌گذاشت زمین و می‌دوید تا ببیند چه خبر شده. طبیعی است که من‌ هم از خدا خواسته دنبالش می‌رفتم و دوتایی با چادر گل‌گلی و دمپایی می‌دویدیم تا سر کوچه. غیر از بازی و هم‌بازی‌ام، خانه‌شان را هم دوست داشتم. تفاوت‌هایش با خانة خودمان همیشه برایم جذاب بود. مهم‌ترینش هم ضبط دو‌کاستة بزرگ روی تاقچة پذیرایی بود با چراغ‌ها و دکمه‌های زیاد. همیشه هم صدای موسیقی‌اش بلند بود و اینطور شد که من در همان دوران طفولیت با شهرام شب‌پره، شهره، ستار، هایده و حمیرا آشنا شدم و ذائقة موسیقایی‌ام شکل گرفت.‌ مسئولیت این ضبط هم با فرشته بود. او فقط می‌توانست نوار را عوض یا عقب و جلو کند. وقت اذان هم خاموشش می‌کرد و بلافاصله بعد از آن روشن. محرم‌ها هم همة نوارها را جمع می‌کرد و بجایش نوار نوحه می‌آورد. دو ماه تمام نوحه! به همان ترتیب قبل. فرشته عاشق این نوحه‌ها بود، عاشق محرم، عاشق دسته و زنجیر و علم. و عاشق مشکی پوشیدن. البته بی‌دلیل هم نبود، پدرشان دسته دار بود. از آن زنجیرزن‌های حرفه‌ای!

محرم که می‌آمد، از شب چهارم ـ پنجم، ذوق داشتیم برای دسته. بابا که هیچ وقت نمی‌آمد، بابای آن‌ها هم از عصر رفته بود. حوالی هشت و نه شب قرار می‌گذاشتیم با هم برویم دسته ببینیم. چادر مشکی به سر راه می‌افتادیم تا دو تا خیابان آن‌طرف تر، جایی که دسته راه می‌افتاد. جای‌مان معلوم بود. روی پلة نانوایی که بلندتر بود من و فاطی و مامان می‌ایستادیم و پلة خانه بغلی هم جای فرشته و مادرش بود. البته آن‌ها به عکس ما آنقدر قد بلند بودند که کارشان بدون پله هم راه می‌افتاد. منتظر می‌شدیم تا پسربچه‌ها با پرچم‌ها و کتل‌هایی که چندین برابر خودشان بود سر برسند. دنبالشان هم دو نفر کتیبه‌ای را که اسم هیئت رویش گلدوزی شده ‌بود می‌آوردند. بعد هم وانت سیاه پوش و کنارش خوانندة بلندگو به دست. پشت سرشان هم پسرهای ژیگول که طبل‌ و سنج می‌زدند. دو طرف‌شان هم زنجیرزنان حرکت می‌کردند که به دقت از پیرغلامان و سالخورده‌ترها با زنجیرهای پرحجم و سنگین تا پسربچه‌های قد و نیم‌قدی که زنجیرهای یکی دو رشته‌ای داشتند، ردیف شده بودند. همانطور که آنها نوحه می‌خوانند و زنجیر می‌زدند جوانهای قدبلند و بروبازو دار دور علم و چلچراغ می‌پلکیدند و بالاخره به کمر یکی‌شان یک کمربند پهن را که دور کمر و شانه‌هایش می‌افتاد می‌بستند و این آقا می‌شد علم‌کش. علم که بلند می‌شد دود اسفند با صدای صلوات بالا می‌رفت و اشک از چشم‌های فرشته و مادرش که زیر لب دعا می‌خواندند می‌افتاد پایین. من و فاطی اما نگاهمان به رنگ و اندازة پرهای علم و چراغ‌های چلچراغ بود. گاهی باهم قرار می‌گذاشتیم گریه کنیم. اما نمیشد. سعی می‌کردیم به همة سختی‌های زندگی خودمان و دیگران فکر کنیم. یاد مرده‌های فامیل که آن موقع‌ها خیلی زیاد نبودند بیفتیم. حتی واقعة عاشورا را شبیه سازی کنیم. اما نمی‌شد. تا به هم نگاه می‌کردیم پقی میزدیم زیر خنده و صورت‌های کوچکمان را میبردیم زیر چادر و ریسه می‌رفتیم و ته دل ترسی هم داشتیم که بخاطر خندیدن در این شبها دهانمان کج بشود. چه شب‌هایی بود! بزرگتر که شدم دیگر دلم نخواست برای دسته دیدن بروم. گاهی همراهی‌شان می‌کردم و بعدتر دیگر نرفتم. اما آن‌ها می‌رفتند. چند سال بعد هم که پدرشان از دنیا رفت خانه‌شان رسما تبدیل به روضه شد. به جای دو ماه دوازده ماه نوحه می‌گذاشتند و تفریحشان هم شده بود دیدن فیلمهای زنجیر زنی و دسته داری پدرشان. من هم دیگر کمتر آنجا می‌رفتم. هم بخاطر درس و دبیرستان و هم اینکه دیگر دل و دماغش نبود. بعدتر هم که فرشته مریض شد. چند صباحی درگیر دکتر و بیمارستان بودند و خیلی طول نکشید که رفت. دکترها اسم یک مریضی عجییب را می‌بردند. اما مادرش میگفت دق کرده. من هم با نظر مادرش بیشتر موافق بودم. چند وقت بعد ما هم دیگر از آن خانه رفتیم و دیگر همسایگی‌مان تمام شد. اما هنوز گاهی به هم سر می‌زنیم. بیشتر البته مادرهای‌مان. گاهی هم من می‌روم آنجا و گاهی هم مثل امروز فرشته به من سر می‌زند، در یکی از روزهای محرم، پای برگ‌های خاک گرفتة زاموفیلیا.   ناتمام

آویزان

۲۶
مرداد

بالای نردبان، ایستاده روی پنجة پا، خودم را تا آخرین حد بالا کشیده‌ام و با نوک انگشتانم صفحة کفی لوستر را به سقف چسبانده‌ام تا هادی پیچ‌هایش را محکم کند. گچ سقف پوک است و پیچ‌ها بدقلق. بعد از چند ثانیه انگشتانم میلرزد. درد عجیبی در عضلات کتف و گردنم می‌پیچد و نفسم را بند می‌آورد. لوستر وزنی ندارد اما بدن من این‌ همه کشیدگی را تاب نمی‌آورد. از هادی می‌خواهم دست نگه دارد تا کمی نفس تازه کنم. اگر این وضع ادامه پیدا کند هرلحظه ممکن است انگشتانم رها شوند و از پشت بیافتم. چه ضعیفم! اگر مجبور بودم برای مدت بیشتری در این وضعیت بمانم چه می‌شد؟ اگر زیر پایم خالی بود؟ دستهایم را پایین می‌آورم و چشمهایم را میبندم. خیالم پرت می‌شود یک جای دور. جایی در ارتفاع چندصد متری، آویخته از بال هواپیما.  چقدر دوام می‌آورم؟ چند دقیقه؟ چند ثانیه؟ اصلا در خودم جرأت و توان این کار را می‌بینم؟

چقدر دلم هواپیما خواست. همیشه به نظرم بهترین بخش سفر، هرچقدر هم که مقصد زیبا و دلنشین باشد، ساعت‌هایی است که در هواپیما می‌گذرد. بخصوص اگر این ساعت‌ها طولانی باشند. از وقتی که روی صندلی هواپیما می‌نشینی دیگر همه چیز تمام می‌شود. همة کارها و دلشوره‌های قبل از سفر، هماهنگی‌ها، خریدها، خداحافظی‌ها. حالا اگر چیزی هم کم و کسر باشد کاری نمی‌توانی بکنی. مجبوری حتی گوشی را فلایت کنی و ساعت‌ها روی این یک صندلی بنشینی. و تازه آنوقت سخت‌ترین انتخابت می‌شود اینکه آب سیب سفارش بدهی یا آب گوجه فرنگی یا غذای گوشتی مثلا یا گیاهی! اوج تحرکت هم می‌شود راهپیمایی تا انتهای هواپیما! می‌توانی بخوانی، بنویسی، فیلم ببینی و حتی تمام مسیر را خیال پردازی کنی برای مقصدت.

اما اگر به جای صندلی روی بال هواپیما بنشینی یا مثلا از چرخش آویزان شوی، دیگر وضع فرق می‌کند. اینجا تازه همه نگرانی‌ها شروع می‌شود. باید حواست باشد کجای بال خودت را جا بدهی که صاف‌تر باشد و کمتر لیز بخوری. یا نزدیک دریچه‌ یا دری باشی که در صورت لزوم خودت را به آن بند کنی. پارچه‌ای چیزی به دستت ببندی که اگر عرق کرد سُر نخوری و رها نشوی. لباسی که از سرما یخ نزنی یا پنبه‌ای در گوش که کر نشوی! تازه خبری هم از پذیرایی نیست. بخصوص اگر سفر بین قاره‌ای باشد و ساعت‌ها طول بکشد.

بعید می‌دانم آنها که دیروز از در و دیوار و بدنة هواپیما آویزان شدند، فکر این چیزها را کرده باشند. شاید فقط می‌خواستند بروند. شاید فقط رویای مقصد را داشته‌اند یا کابوس مبدأ. شاید فقط ترسیده بودند، همین! اما نمی‌دانم آدم از چه چیز و چقدر باید ترسیده باشد که خود را برای ساعت‌ها به بال هواپیما بسپارد. آن هم نه یک سوپر قهرمان هالیودی، یک آدم عادی شبیه خودمان که ممکن است چند ثانیه بیشتر نتواند از بارفیکس آویزان بماند. شاید هم اصلا به خواست خودشان نرفته‌اند. شاید پدری، مادری، برادری حتی، بندشان کرده به دست و پای این پرندة بزرگ به امید اینکه در آشیانة او آرام بگیرند. بالاخره این جماعت از نسل سام و زال و رستم‌اند. نمیدانم، هیچ‌چیز نمیدانم. اصلا شاید بعضی‌هاشان زرنگ و البته بر‌وباریک‌تر بوده‌اند و توانسته‌اند خودشان را از درزی، دریچه‌ای، سوراخی رد کنند و بروند داخل. یا لابلای تاسیسات پیچ در پیچ هواپیما پنهان شوند یا میان بارها و چمدان‌های مسافران. که خوب اینطوری شاید بتوانند در حد سد جوع از سوغات کشورشان بخورند و حتی سر و شکلشان را عوض کنند. دور از چشم صاحبان بار که در سالن اصلی هواپیما، راحت و آسوده روی صندلی‌های نرم نشسته‌اند و بهترین بخش سفرشان را می‌گذرانند.

البته شاید خیلی هم آسوده نباشند. شاید قلبشان تند تند بزند و سرشان از فکر آدم‌هایی که جا گذاشته‌اند سنگین باشد. از فکر دنیایی که جا گذاشته‌اند. اما من اگر جای آنها باشم، این لحظه‌های طلایی را هدر نمی‌دهم. چون اینجا اتوبوس تهرانپارس ـ انقلاب نیست که جایم را به زن حامله یا پیرمرد عصا به‌دست بدهم. اگر بلند شوم فقط جا را برای لم دادن بغل دستی‌ام باز می‌کنم. پس محکم سر جایم می‌نشینم و به عکس عزیزانم که در کشورم منتظرم هستند نگاه می‌کنم. برای ترفیع کاری‌ام خیال می‌بافم و امیدوار می‌شوم جایی که ترک می‌کنم روزی بهترین جای دنیا بشود. البته شاید به عمر من قد ندهد! بعد هم به‌جای آب سیب یا گوجه فرنگی مُسکری سفارش می‌دهم که هرچه در سر و دلم هست را بشورد و ببرد. و بعد بلند بلند با دوستانم جوک می‌گویم و می‌خندم، آنقدر بلند که هیچ صدایی جز صدای خودم را نشنوم. هیچ صدایی. بعد هم که اثر مُسکر رفت کز می‌کنم گوشة صندلی و آرام می‌گیرم. دهانم تلخ می‌شود و پر می‌شوم از درد. ممکن است دلم بخواهد برگردم و لااقل یکی از آنها را که جا ماندند با خودم بیاورم. شاید یک روز بشود. می‌روم و به شرایط خودم و خانواده‌ام سرو سامانی می‌دهم و برمی‌گردم. زود برمی‌گردم و نجاتشان می‌هم. قول می‌دهم. قول می‌دهم و چشم‌هایم را می‌بندم و تا آخر سفر می‌خوابم. حتما تا حالا دیگر هیچ مسافری روی بال یا چرخ هواپیما باقی نمانده. حالا همه خوابیده‌اند. هم مسافران بیرون و هم مسافران داخل. همه آرام گرفته‌اند.

هادی چراغ را روشن می‌کند. نورش چشمم را می‌زند. لیلی ذوق می‌کند و می‌خواهد به لوستر دست بزند. بغلش می‌کنم. بالای نربان، روی پنجه می‌ایستم و دستش را محکم می‌گیرم تا نوک انگشتش را به چراغ برساند. کار عاقلانه‌ای نیست. دوباره کتفم درد می‌گیرد و دوباره می‌شوم مسافر آویخته به هواپیما. فکر می‌کنم اگر من بودم هرکاری می‌کردم تا کودکم را از تاریکی نجات بدهم. حتی اگر عاقلانه نباشد.          ناتمام

دختر همسایه

۲۴
مرداد

آن خانه که بودیم وقتی زن و شوهر واحد کناری دعوا می‌کردند، صدایشان کامل می‌آمد خانة ما. از همة زیر و بم زندگی‌شان سر در می‌آوردم، کلی هم فحش و فضیحت می‌شنیدم. بعد از یکی دو ساعت هم همه چیز تمام می‌شد و دوباره از فردا زن همسایه با صدای کش‌داری علیرضا جان را صدا می‌زد که بیاید صبحانه بخورد. دیگر عادت کرده‌ بودم به این نمکِ سنگِ زندگی‌شان و می‌دانستم بعدِ هر دعوا می‌روند بیرون و آخرش گل و بلبل برمی‌گردند خانه.  با این‌حال هر بار که این اتفاق می‌افتاد تپش قلب می‌گرفتم. فکرم می‌رفت پیش دختر کوچک‌شان و دلم آشوب می‌شد. گرچه بین جیغ‌جیغ‌های پیاپی زن و تک فریادهای مرد صدایی از آن دختر کوچک در نمی‌آمد یا اگر هم در می‌آمد بین آن دادوبیداد وحشیانه به جایی نمی‌رسید اما من می‌دانستم چه رنجی می‌کشد. می‌توانستم تصور کنم یک گوشه کز کرده و اشک می‌ریزد و به خودش می‌لرزد. هربار دلم می‌خواست به بهانه‌ای بروم درِ خانه‌شان و دخترک را از این معرکه بیرون بکشم، اما نمی‌توانستم. رویش را نداشتم و تازه فکر می‌کردم کار درستی نیست و دخالت در زندگی‌شان است و از این دست حرف‌ها. دلم را خوش می‌کردم به اینکه یکی دو ساعت دیگر همه چیز تمام می‌شود. بعد هم می‌رود رستوران و شاید هم شهربازی. اما آرام نمی‌شدم تا ساعت‌ها عذاب وجدان داشتم. تا روزها بعد حتی. و هربار که اتفاقی می‌دیدمش با آن چشم‌های سبز معصومش، دلم برایش آب می‌شد.

حالا توی این خانه همسایه‌ها کم و بی‌صدا و یک‌جورهایی مرموز هستند. صدا از در و دیوار در می‌آید اما از آنها نه! ولی من توی همین خانة ساکت و آرام یکی دو روز است صدای دختر همسایه‌مان را می‌شنوم. همان دختر معصوم با همان چشم‌های سبز. صدای پدر و مادرش نیست، اما صدای خودش هست! فکر می‌کردم اگر بروم، اگر دور باشم از آن خانه، همه چیز تمام می‌شود. هم دعواهای آنها، هم دلشوره‌های من. اما نشد! من صدای دختر همسایه را می‌شنوم و دوباره دلم آشوب می‌شود. دوباره قلبم تندتند می‌زند، حتی بیشتر از قبل، چون این‌بار صدای خودش را می‌شنوم. بی‌قرار شده‌ام. راهی هم نیست که بروم درِ خانه‌شان و نجاتش بدهم. هیچ راهی نیست گویا. عجز هم به بیقراری اضافه شده. وقتی عاجز می‌شوم گریه هم نمی‌توانم بکنم. دست به دامان دیگران می‌شوم. یا می‌گویند توهم است و اصلا صدایی در کار نیست، یا می‌گویند راهی برای نجاتش نیست. نمی‌دانم چه کنم. گوشهایم را می‌گیرم. چشم‌های معصومش را می‌بینم. چشم‌هایم را هم که می‌بندم خیال آنچه بر سرش می‌آید دیوانه‌ام می‌کند. ای‌کاش می‌مرد این دختر همسایه. ای‌کاش صدای ضجة ممتدش قطع می‌شد. ای‌کاش می‌توانستم شیشة زهری ببرم برایش و راحتش کنم. نمی‌دانم. شاید بهترین راه مرگ باشد برای من که دق کنم و بمیرم و دیگر نه صدای دختر همسایه را بشنوم و نه چشم‌هایش را ببینم. همان چشم‌های معصوم سبزش را!                   ناتمام

داغ

۲۲
مرداد

هادی جلوی اتاقک نگه‌بانی ترمز می‌کند تا پول پارکینگ را بدهد که با صدای زاری بلند زنی از جا می‌پرم. زنِ حدوداً پنجاه ساله‌ای با شال آویزان بی هدف این‌طرف و آن‌طرف می‌رود، دست‌هایش را توی هوا تکان می‌دهد و با صدایی نالان مدام می‌گوید:« بدبخت شدیم، بدبخت شدیم...» و سمت نگه‌بانی می‌آید و با التماس می‌پرسد که آیا کسی موتورشان را ندیده. نگه‌بان با شرمندگی جواب منفی می‌دهد. من و هادی زیر لب نچ‌نچ می‌کنیم و سر تکان می‌دهیم. علی و لیلی هم از آن عقب سر می‌کشند و می‌پرسند ماجرا چیست. ناگهان صدای فریاد مردانه‌ای از آن طرف خیابان می‌آید. از آن فریادهای از ته دل که فقط در دعواهای خیابانی می‌شود شنید. سرک می‌کشم. مرد میانسالی آن‌طرف خیابان ایستاده و با فریادهایش زن را صدا می‌کند:« بیا ... بهت می‌گم بیا ... اصلا غلط می‌کنی می‌ری اونجا...» و زن همانطور که تکرار می‌کند که همة زندگیشان را بردند و بدبخت شده‌، توی سرش می‌زند و می‌رود سمت مرد. مرد که کلاه‌ کاسکت سفیدی در دست دارد بی‌هدف دور خودش می‌چرخد و دوباره با یکی از همان فریادها از زن می‌خواهد خفه شود. زن هم تقریبا همین‌کار را می‌کند و همانجا پیش مرد می‌ایستد و این پا و آن پا کنان دست روی دست می‌زند. هادی همانطور که کارت بانکی‌اش را از نگه‌بان می‌گیرد مضنة موتور را هم می‌پرسد. بچه‌ها هم هنوز آن عقب از پنجره سر می‌کشند و می‌خواهند از جزئیات ماجرا و البته دلیل داد زدن آن آقا سر دربیاورند. راه می‌افتیم و هادی می‌گوید که یک موتور الان حدود سی تومان می‌ارزد. من که هنوز نگاهم از آن زن و مرد جدا نشده گردنم کش می‌آید و می‌بینم مرد دارد با گوشی‌اش شماره می‌گیرد و زن، دست برسر روی جدول کنار خیابان نشسته‌ است. سرم داغ شده. فکر می‌کنم الان اگر جای آن زن بودم چکار می‌کردم.  مطمئنم نمی‌توانستم گریه کنم. شاید بیشتر شبیه آن مرد فریاد می‌زدم و شاید هم یک درختی، دیواری چیزی گیر می‌آوردم و با چند مشت و لگد حسابی خشمم را خالی می‌کردم و بعدش فکر می‌کردم که حالا از کجا و چطور پول جور کنیم برای جبران این خسارت! توی همین خیالاتم که با بوق موتوری که با سرعت از کنارمان می‌گذرد از جا می‌پرم. نکند خودش باشد، همان موتوری که دزدیده‌شده با صاحب جدیدش! سعی می‌کنم ببینمش اما نمی‌شود. سریع گم می‌شود بین ماشین‌ها. فکرم می‌رود پیش جناب دزد. نمی‌دانم چرا یک جوان کم سن تصورش می‌کنم. حتما الان توی کوچه ‌پس‌کوچه‌ها ویراژ می‌دهد سرش داغ شده و توی دلش رخت می‌شورند. نمی‌دانم او بیشتر بدبخت شده یا آن زن و مرد. شیشه را پایین می‌کشم و سرم را به پنجره نزدیک می‌کنم تا بادی به سرم بخورد، مگر از داغی‌اش کم شود. نگاهم را می‌دوزم به درخت‌ها که یک‌دفعه علی کریمی جلوی چشمم ظاهر می‌شود، بعد هم سام درخشانی. پشت سرشان اشکان خطیبی و نگار جواهریان هم هستند. اما فایده ندارد. هیچکدامشان نمی‌توانند آرامم کنند. گوشی را برمی‌دارم و اینستا را باز می‌کنم. غیر از فوتوکال های جدید تام هاردی و طرز تهیة فیلینگ کاکائویی و البته سورپرایز شدن نرگس خانم از اینکه صادق خان برایش شش تا نوارچسب طرح‌دار خریده، بقیه همه‌ عکس‌ها و فیلم‌های علی سلیمانی است. فکرم می‌رود پیش خانواده‌اش. سرم داغ‌تر می‌شود. نمی‌توانم حالشان را تصور کنم چه رسد به اینکه خودم را جایشان بگذارم. حتما آنها الان از همه بدبخت‌ترند. هم از زن و مرد مالباخته و هم از آن دزد کم‌ سن و سال. به این فکر می‌کنم که زندگی از این به بعد برای هرکدامشان چطوری می‌گذرد. یا اصلا می‌گذرد؟ داغی سرم پخش می‌شود و تا قلبم می‌رسد. یاد نوشته‌ای می‌افتم که دیروز خواندم. نوشته بود در همان لحظات سهمگین روز عاشورا در جای دیگری از دنیا گلی شکفته، نوزادی به دنیا آمده و دختری به خانة بخت رفته. زمان برای هیچ اتفاقی از حرکت باز نمی‌ایستد و دنیا قوانینش را تغییر نمی‌دهد و آدم‌ها هم تا وقتی در این دنیا هستند زندگی‌شان را پی می‌گیرند، هر اتفاقی هم که بیافتد! حرف درستی است، اما من فکر می‌کنم بعد از بعضی اتفاق‌ها آدم‌ها جور دیگری زندگی می‌کنند. با داغی در دل یا داغی‌ای توی سرشان شاید. اما این زندگی هیچ وقت آن زندگی قبلی نمی‌شود.   ناتمام

علی از لیلی می‌پرسد حاضر است تا آخر عمر بوی تخم مرغ گندیده بدهد یا سکسکه کند. لیلی از من راهنمایی می‌خواهد و من که در کشیده‌ترین حالت ممکن نشسته‌ام تا همة زوایای ماشین در دیدرسم باشد و کل بدنم را هم با حرکت فرمان به این‌طرف و آن‌طرف می‌کشانم تا این هیکل پهن سیاه را از کوچه‌ای تنگ و دوطرفه عبور ‌دهم می‌گویم سکسکه کنی بهتر است. علی می‌گوید باید از همین حالا شروع کند و او هم حرف می‌شنود! تا نصفة کوچه را پیش رفته‌ام و خوشحالم که هنوز آینه‌ها سالمند. راه زیادی تا ته کوچه نمانده اما یک‌دفعه نیسان آبی خوشرنگی از آن سر می‌پیچد داخل کوچه و از روبرو می‌آید. سرعتش دوبرابر من است. سرک می‌کشم تا بین ماشین‌های پارک شده در دو طرف سوراخی پیدا کنم و خودم را جا کنم تا جناب آبی رد شود اما برخلاف انتظارم می‌بینم نیسان آرام کنار می‌کشد و راه می‌دهد، پشتش هم یک پژو است که او هم با ادب و احترام راه را برایم باز می‌کند. با تعجب به آینه نگاه می‌کنم. پشت سرم کلمة آمبولانس را با حروف بزرگ انگلیسی را می‌بینم که خیلی خیلی بیشتر از آنچه در آینه می‌بینم به من نزدیک‌ است. می‌مانم چطور بی‌بوق و آژیر پشت سر من که با این سرعت کم می‌روم حرکت می‌کند. بالاخره بعد از فتح پیروزمندانة کوچه پارک می‌کنم و با بچه‌ها راه می‌افتیم سمت خانه. لیلی هنوز از ترس بوی تخم مرغ گندیده ـ آن هم تا آخر عمرـ به سکسکة مصنوعی‌اش ادامه می‌دهد و علی هم به خندة شیطنت آمیزش. صدای ماشینی پشت سرم می‌شنوم و کنارشان می‌کشم. ماشین رد می‌شود. همان آمبولانس است، باز هم بی‌بوق و بی‌آژیر. می‌گذرد. ماشین بهشت زهراست. اتومبیل حمل جسد، نعش‌کش! چیزی توی دلم خالی می‌شود و انگار دور این حجم خالی گر می‌گیرد. دوباره به نشان بهشت زهرا نگاه می‌کنم. آن زمین‌های خاکی بزرگ را می‌بینم با قبرهای توخالی ردیف شده. حجم خالی شدة دلم دوباره گر می‌گیرد. لیلی که از این سکسکة نمایشی خسته شده می‌پرسد چطور آدم‌ها سکسکه می‌کنند و می‌میرند. می‌گویم آن سکته است نه سکسکه. علی می‌خندد و به لیلی می‌گوید می‌توانی به‌جای سکسکه سکته کنی تا زودتر خلاص شوی! ولی لیلی نمی‌پذیرد. به علی اخم می‌کنم و می‌خواهم دیگر از این حرفها نزند. می‌ترسم از همزمانی این حرفها و حضور این آمبولانس بی‌بوق و آژیر.

شب با هم می‌رویم روضه. روضة خانگی کوچکی منزل یک دوست. بعد از تمام شدن مراسم سر صحبت خانم‌ها باز می‌شود. حرفشان به تعدد مرگ و میر کرونایی‌ها می‌رسد و آشنایی که به تازگی به رحمت خدا رفته. یکی‌شان می‌گوید که مرحوم خیلی خوش‌سعادت بوده، چون چه یاسین‌ها و تبارک‌ها که برایش نخوانده‌اند. یاد همسایه‌مان می‌افتم که یک روز زنگ زد و گفت خواب دیده من باید برای خانه خریدن سورة تبارک بخوانم. هرچه سرچ کردم از فضایل مهم خواندن این سوره رفع عذاب قبر بود. هادی می‌خندید و می‌گفت منظور همسایه خانة آخرت بوده. شاید، کسی چه می‌داند! حرف‌ها می‌رسد به کرونای دلتا و نوع جدیدتری که نامش دلتا پلاس است. خصوصیتش این است که بیمار را زودتر زمین می‌زند و از هر سه مبتلا یک نفر می‌میرد. راست و دروغش را نمی‌دانم ولی دوباره آن حجم خالیِ توی دلم گر می‌گیرد.

از روضه که برمی‌گردیم بچه‌ها برای هادی ماجرای سکسکة صبح را تعریف می‌کنند و لیلی می‌گوید که اصلا به جای سکسکه تا آخر عمر، آدم بهتر است سکته کند تا عمرش زود تمام شود. دلم با حجم خالیِ گُر گرفته‌اش پایین می‌ریزد و بی‌اختیار با صدای بلند اخطار می‌دهم که دیگر از این حرف‌ها نزند. موش می‌شود و می‌نشیند و آرام به علی می‌گوید که تصمیمش عوض شده و می‌خواهد تا آخر عمر بوی تخم مرغ گندیده بدهد. حالا که بیشتر فکر می‌کنم به نظر من هم این‌جوری خیلی بهتر است.           ناتمام

خانه مامان

۱۶
مرداد

آخر هفته است. باید بروم خانة مامان. بچه‌ها می‌پرسند پسردایی‌شان هم میاید یا نه. میگویم نه. غرغر میکنند. می‌گویم هرکس نمی‌خواهد بیاید، بماند خانه. دوتایی‌شان می‌روند و آماده می‌شوند. کل مسیر را جرو بحث می‌کنند سر اینکه لیلی می‌خواهد بیست سوالی بازی کند و علی حال ندارد. آخرش قهر می‌کنند. تا می‌رسیم اما مسابقه می‌دهند که کی زودتر از پله‌ها بالا می‌رود. من وارد آسانسور می‌شوم و به اندازة یک مسیر دوطبقه‌ای از تنهایی‌ام که میان آیینه‌ها تکثیر شده لذت می‌برم، کاش مقصدم طبقة بیستم بود. تا من از خلوت تنهایی خودم بیرون بیایم بچه‌ها ماسک‌هایشان را سر جایش گذاشته‌اند و دارند دست می‌شورند. این‌جا همه‌چیز مرتب است، همه‌چیز جا دارد، قانون دارد. سلام و احوالپرسی می‌کنیم بی هیچ ماچ و بوسه و بغلی و من اینطوری خیلی راحت‌ترم. برخلاف انتظارم مامان اعتراضی به دیر آمدنم نمی‌کند، انگار پذیرفته این تا‌خیر همیشگی را. بابا که نمازش تمام می‌شود، لیلی می‌پرد بغلش و محکم می‌بوسدش. من هم از بیرون اتاق آهسته سلام و احوالپرسی مختصری می‌کنم و می‌گذرم. چرا هیچ‌وقت نمی‌توانم شبیه لیلی باشم؟ هنوز نرسیده، بچه‌ها بدو بدو را شروع می‌‌کنند. انگار این فضای جدید بهشان انرژی داده. مثل میگ‌میگ و آقا گرگه دنبال هم می‌دوند و عمدا تلاش می‌کنند تا صدای مامان را دربیاورند. کاری به کارشان ندارم، اینجا که می‌آیم دیگر انگار مسئولیتی در قبالشان ندارم، مگر اینکه دسته‌گل بزرگی آب بدهند که آن هم بی‌حضور پسردایی خیلی محتمل نیست. نهار آبگوشت است. علی و لیلی غذایشان را با تشریفات می‌برند جلوی تلویزیون. و ما هم سه‌تایی سر میز. نهار خوشمزه‌است و دلچسب. جدا از دست‌پخت مامان، همین که حاضر و آماده‌ است دلچسب‌ترش می‌کند. همانطور که غذا می‌خوریم سر صحبت باز می‌شود. طبق معمول از اخبار خانوادگی شروع می‌شود و بعد می‌رسد به کرونا و مسائل سیاسی اجتماعی. مامان می‌گوید:« دیدی اقدسی هم مرد؟» جز یک همسایة قدیمی اقدس دیگری در ذهنم پیدا نمی‌کنم. با تعجب می‌گویم:«اقدسی؟» مامان جواب می‌دهد:« آره دیگه، ارشا اقدسی.» می‌گویم:« آهان، آره بنده خدا.» مامان در ادامه از مادر ارشا می‌گوید و اینکه چه جوان بوده و چه و چه... . بابا گوشت‌کوبیده می‌کشد و می‌پرسد:« ارشا کیه دیگه؟» مامان هم بطور کامل شغل و شخصیت مرحوم را توضیح می‌دهد و مثال‌هایی هم از کارهایش می‌زند. کلی اطلاعاتم بالا می‌رود. بعد از این دست اخبار نوبت به اخبار شخصی‌ خودشان می‌رسد و گله‌گذاری‌هایشان از هم. مامان شکایت می‌کند از اینکه بابا بعد از اینکه از سرِ کار می‌آید تا دیر وقت می‌رود بیرون و بابا هم بهانه می‌آورد که سرِ مامان یا به خیاطی گرم است یا توی گوشی است. جدی و شوخی کمی یکی‌به‌دو می‌کنند و سربه‌سر هم میگذارند. من هم که خیر سرم نقش میانجی را دارم فقط نگاه می‌کنم و می‌خندم. میدانم که این جروبحث‌ها برایشان بیشتر سرگرمی است و بهانه‌ای برای حرف زدن. طبق معمول هم‌صحبت خوبی برایشان نیستم. درددل‌هایشان که تمام شد، بعدِ کلی اصرار اسکاچ را از بابا می‌گیرم و ظرف‌ها را می‌شورم. میدانم اگر دستش درد نمی‌کرد راضی نمی‌شد. بعدِ ظرفها  هم می‌روم که بخوابم. به بچه‌ها هم کاری ندارم. خواب بعد از ظهر خانة مامان را با هیچ چیزی عوض نمی‌کنم.  سرم را که می‌گذارم روی بالش، مامان چند بالش دیگر می‌اندازد کنارم، با روکش‌هایشان و می‌گوید منتظر بوده من بیایم و رویه‌شان را بکشم. چون هردوشان دست درد دارند. رویة بالش را بغل می‌کنم و می‌گویم بعد از خواب می‌کشم. مامان هم می‌نشیند کنارم و مشغول می‌شود به روکش کردن بالشها و به خودش می‌خندد که روی دیوار چه کسی یادگاری نوشته! بعد هم حرفهای مثلا پنهانی‌اش از بابا برایم می‌گوید و خیاطی‌هایش را نشانم می‌دهد و من همانطور ولو شده و خمیازه کشان تحسینش می‌کنم. محلم نمی‌گذارد و همة جزئیات سجاف یقه و کش کمر را برایم توضیح می‌دهد و آخرسر هم می‌گوید که من همیشه خواب‌هایم را برایش می‌‌برم. راست می‌گوید. بالش را بغل می‌گیرم و چشم‌هایم را می‌بندم. مامان هم روی تخت دراز می‌کشد و بچه‌ها می‌آیند کنارش. کمی با هم قلقلک بازی و پلنگ بازی می‌کنند و می‌خندند و مثل همیشه مامان به آنها می‌گوید که چه جور بچه‌هایی هستند که بعد از ظهر نمی‌خوابند و آنها هم با حاضر جوابی همیشگی می‌گویند همین‌جور بچه‌های بعد از ظهر نخواب! چشم‌هایم گرم می‌شود که با صدای بلندی از جا می‌پرم. مامان عینکش را زده و دارد فیلم‌های واتساپش را نشان بچه‌ها می‌دهد. صدای گوشی تا آخر بلند است و گویا اصلا هم مهم نیست که نیم متر آنطرف‌تر کسی خواب است. خوابم میان این صداها و بعد جرو بحث علی و لیلی و بعد‌ترش مکالمة بلند تلفنی بابا با دوست قدیمی‌اش کش میاید. بیدار که می‌شوم بوی حلوا همه جا را پر کرده و بچه‌ها حریصانه منتظر آماده‌شدنش هستند. مامان شاکی می‌شود که چقدر می‌خوابم و بابا می‌گوید که حق دارم. تا چای و حلوا می‌خوریم مامان می‌گوید خواب دایی هوشنگ را دیده که حلوا می‌خواسته و اینطوری می‌شود که از همة مرده‌ها یاد می‌کنیم. تلویزیون اخبار تحلیف رئیس جمهور را نشان می‌دهد. رئیسی دارد سوگند یاد می‌کند که به کشور و ملت وفادار می‌ماند. بابا رد می‌شود و زیر لب می‌گوید:« چاخان میگه!» علی می‌پرسد به چی‌ قسم می‌خورَد. مامان با حس معلمی همیشگی‌اش پاسخ مفصلی می‌دهد و آخرش به اینجا می‌رسد که قسم دروغ خوردن گناه دارد. لیلی می‌پرسد گناه یعنی چه؟ مِن‌مِن می‌کنم. حتی مامان هم کمی مکث می‌کند. علی سریع می‌گوید یعنی از امتیازت کم میشه. فکر می‌کنم چه خوب است که علی زبان لیلی را می‌فهمد. این سوال و جواب‌ها ادامه پیدا می‌کند و رئیسی هم همچنان در حال سوگند یاد کردن است. مامان رو به تلویزیون و خطاب به رئیسی می‌گوید:« تو که قرار بود حرف نزنی و فقط عمل کنی!» و رئیسی هم همچنان ادامه می‌دهد. بچه‌ها پیشنهاد پارک می‌دهند. بابا مثل همیشه نمی‌آید و مامان هم مثل همیشه استقبال می‌کند. پارک همان پارکِ همیشگی‌ست. همان پارکِ بچگی‌های من. با همان درخت‌ها، همان حوض و انگار همان آدم‌ها. خودم را می‌بینم که با کفش‌های تق‌تقی روی سنگریزه‌هایی که هنوز کف‌پوش فومی نشده‌اند می‌دوم و سوار الاکلنگ می‌شوم. مامان طرف دیگر الاکنگ را با دست بالا پایین می‌کند و من کیف می‌کنم، بی دلشورة آرتروز مامان. بابا هم از راه می‌رسد. بغلم می‌کند. دست‌هایش هم درد نمی‌کند. غرق می‌شوم در بزرگی دستانش که مامان صدایم می‌کند:« باز اومدی نشستی تو پارک، من بچه‌هات رو نگه دارم؟» فقط لبخند می‌زنم و تا آخرِ بازی بچه‌ها و بعد از پارک و رسیدن به خانه و حتی تا بعد از شستن ظرفهای شام و تا همین الان روی الاکنگ و در آغوش بزرگ بابا می‌مانم.                ناتمام                        

فیلها

۱۴
مرداد

چیزی ندارم که بنویسم. ذهنم خالی‌ست، ولی باید نوشت. چند خط تایپ می‌کنم، به درد نمی‌خورد. کلافه می‌شوم. لیلی که سر کلاس نقاشی است صدایم می‌کند. می‌خواهد دامن بپوشد. می‌پرسم الان؟ می‌گوید چون همکلاسیش دامن پوشیده او هم می‌خواهد. دلیل موجهی است! سریع پروژة دامن پوشی وسط کلاس مجازی انجام می‌شود و نوبت به تصویر دادن لیلی می‌رسد. دوربینش را روشن می‌کنم و او هم سعی می‌کند طوری قرار بگیرد که همة زوایای دامن توری‌اش در صفحة نمایش جا بگیرد. بعد از حال و احوال با بچه‌ها خانم مربی در مورد فیل‌ها توضیح می‌دهد. اینکه چه رنگی‌اند و دم و دماغشان چقدر است. پسربچه‌‌ای که دوربینش روشن است می‌پرسد فیل‌ها چطوری بچه‌دار می‌شوند. خانم مربی مکثی می‌کند و توضیح می‌دهد که پرنده‌ها تخم می‌گذارند و فیل‌ها مثل شیر و پلنگ و گاو بچه می‌زایند. پسربچه باز می‌پرسد:« نه خانم، میدونم فیل تخم نمی‌ذاره، میگم چطوری بچه‌دار می‌شن؟» خانم مربی این‌بار بدون مکث می‌گوید که فیل‌ها بچه به دنیا می‌آورند و به آنها شیر می‌دهند و تذکر می‌دهد که دیگر وقت این کوچولوی نازنین تمام شده و باید برود سراغ بقیه توضیحات. لیلی با بی‌حوصلگی می‌پرسد: «یعنی این پسره نمیدونه فیل‌ها چطوری بچه‌دار می‌شن؟» لبخند می‌زنم و می‌گویم حتما نمیداند! مرحلة کشیدن سر فیل و چشم و گوشش که تمام شد مربی توضیح می‌دهد که دندان‌های فیل شبیه کوه است. لیلی می‌گوید:« مامان! این واقعا فکر می‌کنه ما نمیدونیم فیل چه شکلیه!» می‌خندم و می‌گویم می‌خواهد توضیح بدهد که بهتر بکشید. با کلافگی دستهایش را بالا می‌برد و می‌گوید:« نه مامان! فکر می‌کنه ما هیچ چی نمیدونیم. ازمون می‌پرسه درخت‌ها بلندند یا کوتاه یا مثلا تو جنگل زیاد برگ هست یا نه؟» باز هم می‌خندم. چیزی ندارم که در جوابش بگویم. فقط با خنده نگاهش می‌کنم و می‌روم سراغ نوشتن. هنوز چیزی ندارم که بنویسم. کاش می‌شد اینجا هم بجای نوشتن فقط نگاه کنم و لبخند بزنم.   ناتمام